به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران ؛ جنگ تمام شد و مرد به خانه برگشت. با تنی خسته و زخم هایی در آن، که آرام آرام خود را نشان می داد. زخم هایی که می خواست سال های سخت ماندن را کوتاه کند، "اینک شوکران" نوشته هایی است درباره مردانی که زخم های سال های جنگ محملی شد برای نماندنشان...
مجموعه ای پنج جلدی که به زندگی این سرداران گمنام به روایت همسرانشان می پردازد ،بر آنیم با نقل گوشه هایی از این کتاب ، یادشان را گرامی بداریم...
....
هر چه یک دختر به سن و سال او دلش میخواست داشته باشد، او داشت؛ هر جا میخواست میرفت و هر کار میخواست میکرد. میماند یک آرزو؛ اینکه سینی بامیه یک متری بگذارد روی سرش و ببرد بفروشد؛ تنها کاری که پدرش مخالف بود، فرشته انجام دهد. و او گاهی غرولند میکرد که چه طور میتوانند او را از این لذت محروم کنند. آخر یک شب پدر یک سینی بامیه خرید و به فرشته گفت «توی خانه به خودمان بفروش.» حالا دیگر آرزویی نداشت که برآورده نشده باشد.
....
چهارده پانزده سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن؛ همان سالهای پنجاه و شش پنجاه و هفت. هزار و یک فرقه باب بود و میخواستم بدانم این چیزها که میشنوم و میبینم یعنی چه. از کتابهای تودهایها خوشم نیامد. من با همه وجود، خدا را حس میکردم و دوستش داشتم نمیتوانستم باور کنم نیست نمیتوانستم با دلم، با خود بجنگم. گذاشتمشان کنار. دیگر کتابهاشان را نخواندم. کتابهای مجاهدین از شکنجههایی که میشدند مینوشتند. از این کارشان بدم میآمد. با خودم قرار گذاشتم اول اسلام را بشناسم بعد بروم دنبال فرقهها.
....
شانزده سال بیشتر نداشت. چنین چیزی در خانواده نوبر بود. مادر بیست سالگی ازدواج کرده بود. هر وقت سروکله خواستگار پیدا میشد، میگفت «دخترهایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمیدهم.» فرشته این جور وقتها میگفت «ما را شوهر نمیدهند برویم سر زندگیمان!» و میزد روی شانه مادر که اخمهایش به گره خورده بود، و میخنداندش. هر چند این حرفها را به شوخی میزد، اما حالا که جدی شده بود، ترس برش داشته بود. زندگی مسئولیت داشت و او کاری بلد نبود.
....
-حالا من قربانی شدم یا تو؟
منوچهر زل زد به چشمهای فرشته. از پس زبانش که برنمیآمد. فرشته چشمهاش را دزدید و گفت «اینکه این همه فکر ندارد. معلوم است، من.»
منوچهر از ته دل خندید. فرشته گردنبندش را که منوچهر سر عقد گردنش کرده بود، بین انگشتانش گرفت و به تاریخ «21 بهمن 57» که منوچهر داده بود پشت آن کنده بودند، نگاه کرد. حالا احساس میکرد که اگر آن روز حرفهای منوچهر برایش قشنگ بود، امروز ذره ذره وجود او برایش ارزش دارد و زیبا است. او مرد رویاهاش بود؛ قابل اعتماد، دوست داشتنی و نترس.
....
باید خداحافظی میکرد. وقت زیادی نداشت. اما ساکت بود. هر چه میگفت باز احساسش را نگفته بود. فقط نمیخواست این لحظه تمام شود. نمیخواست برود. توی چشمهای منوچهر خیره شد. هر وقت میخواست کاری کند که منوچهر زیاد راغب نبود، این کار را میکرد و رضایتش را میگرفت، اما حالا که نمیتوانست و نمیخواست او را از رفتن منصرف کند.
گفت« برای خودت نقشه شهادت نکشیها. من اصلا آمادگیش را ندارم. مطمئن باش تا من نخواهم، تو شهید نمیشوی.»
منوچهر گفت «مطمئنم. وقتی خمپاره میخورد بالای سرم، عمل نمیکند، موهایم را با قیچی میچینند و سالم میمانم، معلوم است که باز هم تو دخالت کردهای. نمیگذاری بروم، فرشته نمیگذاری.»
فرشته نفس راحتی کشید. با شیطنت خندید و انگشتش را بالا آورد جلوی صورتش و گفت «پس حواست را جمع کن، منوچهر خان. من آن قدر دوستت دارم که نمیتوانم با خدا از این معاملههابکنم.»
....
با چند تا از خانم ها رفته بود بیمارستان برای کمک به مجروح ها، که گفتند «منوچهر آمده.» پله ها را دو تا یکی دوید. از وقتی آمده بود دزفول ، یک هفته ندیدن منوچهر برایش یک عمر بود. منوچهر کنار محوطه گل کاری بیمارستان منتظر ایستاده بود. فرشته را که دید، نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد. گفت «نمی دانی چه حالی داشتم. فکر می کردم مانده اید زیر آوار. پیش خودم می گفتم حالا جواب خدا را چه بدهم؟»
فرشته دستش را گرفت. گفت «وای منوچهر، آن وقت تو می شدی همسر شهید.» اما منوچهر از چشم های پف کرده اش فقط اشک می آمد.
....
نگاهش کرد. آستین هایش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد. این روزها بیش تر عادت کرده بود به بودنش. وقتی می خواست برود منطقه، دلش پر از غم می شد. انگار تحملش کم شده باشد. منوچهر سجاده اش را پهن کرد. دلش می خواست در نمازها به او اقتدا کند، ولی منوچهر راضی نبود. یک بار که فهمیده بود فرشته یواشکی پشتش ایستاده و به او اقتدا کرده، ناراحت شد.
از آن به بعد گوشه اتاق می ایستاد، طوری که کسی نتواند پشتش بایستد.
چشم هایش را بسته بود و اذان می گفت. به «حی علی خیرالعمل» که رسید فرشته بوسیدش . منوچهر «لااله الاالله» گفت و مکث کرد. گردنش را کج کرد و به فرشته نگاه کرد «عزیز من، این چه کاری است؟ می گوید بشتابید به سوی بهترین عمل، آن وقت تو می آیی شیطان می شوی؟» فرشته چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی خیسش چسبیده بود، کنار زد و گفت «به نظر خودم که بهترین کار را می کنم.»
....
تا صبح بیدار ماند. نماز میخواند. دعا میکرد، زل زد به منوچهر که آرام خوابیده بود؛ انگار فردا خیلی کار دارد. از خودش بدش آمد. تظاهر کردن را یاد گرفته بود؛ کاری که هرگز فکر نمیکرد بتواند. این چند روز تا آنجا که توانسته بود، پنهانی گریه کرده بود و جلوی منوچهر خندیده بود. دکتر تشخیص سرطان روده داده بود؛ سرطان پیشرفته روده که به معده زده بود. جواب کمیسیون سپاه هم آمده بود؛ جانباز نود درصد.
....
چند بار وضو گرفت، اما برای دعا خواندن تمرکز نداشت. حال خودش را نمیفهمید. راه می رفت می نشست، چادرش را برمیداشت، دوباره سرمیکرد. سر ظهر صداش زدند. پاهاش را همراه خودش کشید. تا دم اتاق ریکاوری. توی اتاق شش تا تخت بود. دوتا از مریضها داد میزدند. یکی استفراغ میکرد یکی اسم زنی را صدا می کرد و دو نفر دیگر از درد به خودشان میپیچیدند. تخت آخر، دست چپ منوچهر بود. به سینهاش خیره شد. بالا و پایین نمی آمد.برگشت به دکتر نگاه کرد و منتظر ماند . دکتر گفت « موقع بی هوشی روح آدمها خودش را نشان می دهد. روحش صاف صاف است».
گوشش را نزدیک لب های منوچهر برد که تکان می خورد. داشت اذان می گفت.
....
فرشته هم نمی توانست ببخشد. هر چیز که منوچهر را می آزرد، او را بیشتر آزار می داد. انگار همه غریبه شده بودند. چه قدر بهش گفته بود گله کند و حرف هاش را جلوی دوربین بگوید. هیچ نگفت . اما فرشته توقع داشت؛ توقع داشت روز جانباز از بنیاد یکی زنگ بزند و بگوید یادشان هست. چه قدر منتظر مانده بود. همه جا را جارو کشیده بود. پله ها را شسته بود . دستمال کشیده بود میوه ها را آماده چیده بود و چشم به راه تا شب مانده بود، فقط به خاطر منوچهر که فکر نکند فراموش شده. نمی خواست بشنود «کاش ما هم رفته بودیم.» نمی خواست منوچهر غم این را داشته باشد که کاری از دستش بر نمی آید، که زیادی است. نمی خواست بشنود «ما را بیندازند توی دریاچه نمک، نمک شویم، اقلا به یک دردی بخوریم»
....
منوچهر هوس کرده بود با لثه هایش بجود. سال ها غذایش پوره بود. حتی قورمه سبزی را که دوست داشت، فرشته برایش آسیاب می کرد که بخورد. اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد. فرشته جگرها را دانه دانه سرخ می کرد و می گذاشت دهان منوچهر. لُپش را می کشید و قربان صدقه ی هم می رفتند. دایی آمده بود به آنها سر بزند نشست کنار منوچهر. گفت:«این ها را ببین. عین دو تا مرغ عشق می مانند».
برگرفته از کتاب اینک شوکران / منوچهر مدق به روایت همسر شهید