شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۷۸۰۹۸
تاریخ انتشار: ۱۶ خرداد ۱۳۹۴ - ۰۸:۳۳
برای عظمت امام خمینی همین بس که در دل زندان عراق برایش مجلس عزا برگزار می‌شود و شرکت‌کنندگانش هم نیروهای ارتش عراق هستند، که تازه فاتحه هم می‌خوانند!
به گزارش شهدای ایران؛ سردار علی اصغر گرجی زاده به تاریخ 21 خرداد 1342 بود که با آغاز مبارزه علیه رژیم پهلوی به رهبری حضرت امام خمینی(ره) وارد این مبارزات شد و بعد از پیروزی انقلاب جانشینی واحد تحقیقات سپاه اندیمشک را در سال 1358 بر عهده گرفت و سال 60 در حالی که جنگ تحمیلی آغاز شده بود با یک گروهان به خرمشهر اعزام شد.

وی که در طول سالهای جنگ مسئولیت هایی چون رئیس حفاظت اطلاعات لشکر 7 ولیعصر، جانشینی فرمانده سپاه ایذه، رئیس ستاد سپاه خوزستان، و رئیس سپاه ششم امام جعفر صادق(ع) نیروی زمینی سپاه را در سال 65 بر عهده داشت. وی در سال 1367 با سقوط قرارگاه سپاه ششم در جزیره مجنون به اسارت دشمن بعثی درآمد و سرانجام در سال 1369 با آزادی اسرا به کشورش بازگشت.

آنچه خواهید خواند برشی است از کتاب «زندان الرشید» که وی در این قسمت خاطره تلخ فوت امام را در اسارت اینگونه روایت می کند:

                                                    ***

عقربه‌های ساعت به دوازده رسید و زنگ اخبار رادیو بلند شد. همه وجودمان گوش بود. مجری اخبار با بغضی در گلو اعلام کرد: امروز مجلس خبرگان با رای قاطع نمایندگان آیت الله سید علی حسینی خامنه‌ای را به عنوان رهبر انقلاب اسلامی انتخاب کردند.

با شنیدن این خبر ناخودآگاه صلوات فرستادیم و با شادی از جایمان بلند شدیم و دور سلول چرخیدیم اکبر گفت: علی حرف تو شد. از کجا فهمیدی؟ تا این خبر را شنیدم، رادیو را خاموش کردم و گفتم: بچه‌ها، به احترام این نعمتی که خدا به ما داده، باید دو رکعت نماز شکر بخوانیم.

نوبت به نماز ایستادیم و خدا را به دلیل این لطف و احسانش شکرگزاری کردیم. محمد صدا زد: «چه خبر شده؟ چرا کسی به ما چیزی نمی‌گوید؟» از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم. گفتم: «محمد،‌ عالم به کام ما شده.»

-یعنی چه؟

یعنی همین که گفتم. عالم به کام ما شد.

- علی‌آقا، مثل بچه آدم حرف بزن، من هم بفهمم!

- یعنی بعد آن یکی، کسی مثل او آمد!

- او دیگر کیست؟ واضح حرف بزن!

- فردا صبح می‌گویم.

- تا فردا صبح ما دو نفر دق می‌کنیم.

- نه دق نمی‌کنید.

آن شب در حالی که دلمان زخمی بود، پس از شنیدن خبر رهبری آقای خامنه‌ای آرام شدیم و خواب راحتی کردیم.

 

صبح روز بعد، وقتی محمد در صف توالت کنارم ایستاد،‌ پرسید: «چه شد؟» گفتم: «آقای خامنه‌ای رهبر شد.» محمد تا این خبر را شنید، فریاد زد: «خدایا! شکرت. خدایا! شکرت» آن‌ قدر بلند این حرف را زد که نگهبان گفت: «چه شده محمد؟ مگر دیوانه شده‌ای؟ چرا داد و هوار می‌کنی؟» وقتی به سلول برگشتیم، در سلولمان مجلس عزا و ختم برای امام برگزار کردیم. این تنها کاری بود که در زندان مخفی الرشید از دست ما بر می‌آمد. سوره الرحمن را خواندم. اولین بار بود که این سوره را می‌خواندم و گریه می‌کردم. با گریه من، صدای گریه عباس و اکبر هم بلند شد. هنوز باورمان نمی‌شد امام رفته باشد.

شاید نیم ساعتی خواندنم طول کشید. برای چند لحظه استراحت کردم،‌که صدای قرآن خواند رستم بلند شد. چقدر با حزن می‌خواند. تصور کن در غربت بهترین عزیزت را، که سرمایه‌ات باشد، از دست بدهی. چه حالی پیدا می‌کنی؟ به دوستانم که در ایران به تشییع جنازه رفته بودند، حسرت می‌خوردم و آرزو می‌کردم ای کاش من هم در آن مراسم بودم. هنوز پنج دقیقه‌ای از قرائت قرآن رستم نگذشته بود،‌ که یک مرتبه نگهبان در سلول را باز کرد و گفت: «چرا با صدای بلند قرآن می خوانید؟ این چه کاری است که می‌کنید؟» عراقی‌ها می‌دانستند قرآن خواندن ما در این وقت روز بی‌سابقه است و حتماً برای فوت امام خمینی است. ما نمی‌خواستیم درگیری به وجود آید؛ برای همین رستم حرفی نزد و ساکت شد. من که از فراق امام دلم خون بود و دنبال بهانه می‌گشتم، با عصبانیت گفتم: «مگر چه شده؟ چه کار داری؟»

- می‌گویم قرآن را آرام بخوانید.

- آرام نمی‌خوانیم. مگر قرائت قرآن جرم است؟ مگر شما مسلمان نیستید؟

- بله هستیم!

- پس دیگر چرا به قرآن خواندن ما ایراد می‌گیرید؟ اینکه دیگر صبغه امنیتی ندارد. دست از سر ما بردارید!

-من برای خودتان می‌گویم، تا مشکلی پیش نیاید.

- چه مشکلی؟ بعد از امام خمینی هیچ چیز برای ما ارزش ندارد. فوقش مرگ است، که چه بهتر!

- پس شما دارید برای خمینی قرآن می‌خوانید. حالا فهمیدم.

- بله که برای امام می‌خوانیم. خب، منظورت چیست؟

- الان منظورم را به شما نشان می‌دهم. وقتی به ملازم کاظم گفتم، می‌فهمید.

این حرف را زد و از زندان خارج شد. محمد گفت: «علی، احتمالاً رفت به رئیس زندان خبر بدهد.» گفتم: «هر غلطی می‌خواهد، بکند. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. فکر می‌کند از ملازم کاظم ترسی داریم. او برای عراقی‌ها ترس دارد، که از شنیدن اسم ضد اطلاعات غش می‌کنند.»

بی‌خیال تهدید او، به قرآن خواندنمان ادامه دادیم. حدود چهل و پنج دقیقه بعد، با قرائت فاتحه‌‌ای،‌ مجلس ختم را تمام کردیم.

تقریباً یک ساعتی از رفتن نگهبان گذشته بود، که دوباره با سر و صدا وارد زندان شد و مستقیم به طرف سلول ما آمد. در سلول را باز کرد و گفت: «کار این علی است.» بی‌خیال در گوشه سلول نشسته و زانوهایم را بغل کرده بودم و به دیوار نگاه کردم.

ملازم کاظم در چهارچوب سلول ما ایستاده بود. بداخلاق و خشن بود. دیدن قیافه‌اش زجرآور بود؛ چه برسد به اینکه بخواهی با او هم کلام شوی. نگاهی به من کرد و گفت: «هی علی، سرت را بالا بگیر و به من نگاه کن.» صورتم را به طرف او کردم و حرفی نزدم.

-بگو ببینم چرا بلند قرآن می‌خوانید؟

- می‌خوانیم که می‌خوانیم. به شما چه ربطی دارد؟ مگر قرآن خواندن هم در عراق، که ادعای مسلمانی می‌کند، حرام و جرم است؟

- قرآن خواندن نه حرام است و نه جرم؛ ولی می‌گویند شما دارید به مناسب فوت خمینی قرآن می‌خوانید. بله؟

- بله، دقیقاً به شما درست گزارش دادند. اشکالی دارد؟

- نه، ولی سعی کنید آرام و با صدای پایین بخوانید.

- چطور مگه؟

- آخر نظم زندان را به هم می‌زنید.

- ببین ملازم کاظم، بگذار راحتت کنم. می‌خواهیم تا صبح برای شادی روح امام خمینی قرآن بخوانیم. والا، اگر همه ما را همین الان هم اعدام کنید، دست از این کار نخواهیم کشید.

- حالا سعی کنید لااقل با صدای بلند نخوانید

- باشد؛ ولی قول نمی‌دهم!

این حرف را زد و بعد از چند دقیقه از زندان خارج شد. نگهبان بعد از ده دقیقه آمد و پشت در سلول ما ایستاد و گفت: «علی، چطوری؟ دیدی گزارش دادم.»

- دیدی هیچ غلطی نکردی. تو باختی. ما بردیم.

وقتی این حرف را شنید، محکم با لگد به در سلول کوبید و رفت. در عین حال که عزادار بودیم؛ با این حرکت نگهبان خنده‌مان گرفت. تا شب قرآن می‌خواندیم. فقط وقت نماز و شام قدری استراحت می‌کردیم. آن‌قدر قرآن خواندیم که ساعت یازده شب نفهمیدیم کی خوابمان برد. حتی حال گوش دادن به اخبار ساعت دوازده را هم نداشتیم. البته از این کارمان لذتی بردیم که همتا نداشت. چون می‌توانستیم با قرآن خواندن ارادت و علاقه‌مان را به امام نشان بدهیم. با این کارمان در حقیقت به عراقی‌ها ثابت کردیم چقدر با امام رابطه روحی و عاطفی داریم. وقتی ملازم کاظم دید برای قرآن خواندن قید همه چیز حتی جانمان را زده‌ایم، کوتاه آمد و عقب نشست.

در زندان تا یک هفته عزاداری عمومی بود و قرائت قرآن ادامه داشت. رستم وظیفه داشت قبل از اذان صبح و ظهر و مغرب، قرآن تلاوت کند. او می‌خواند و ما گاهی با صدای بلند گریه می‌کردیم. نگهبان‌ها انگشت به دهان بودند که این چه عشقی است که به امام داریم. یکی از آن‌‌ها از من پرسید: «چقدر امام را دوست داری؟»

- امام یعنی هستی من.

- بی امام چه می‌کنی؟

- ما بی امام نیستیم. الان امام ما آقای خامنه‌ای است.

روز سوم ارتحال امام، یادم آمد که ما از گروه حاج آقا جمشیدی حلوا درست کردن را یاد گرفته‌ایم و می‌توانیم برای شادی روح امام در مجلس ختم حلوا درست کنیم. به عباس گفتم: «چطور است برای امام حلوا درست کنیم؟»

- خیلی خوب است. ولی وسایلش را نداریم.

- همین نان‌هایی که داریم. وسط آن‌ها را خالی کن.

عباس سریع وسط نان‌ها را خالی کرد و به دستم داد. آن‌ها را با مقداری از چای شیرین صبح مخلوط کردم و با آن سیم‌کشی برقی که آب را گرم می‌کردیم، حلوا را خوب پختم. یک ساعتی طول کشید تا حلوا آماده شد. آن را گوشه‌ای گذاشتم تا سرد شود. بوی حلوا در محوطه پیچیده بود. نگهبان از راه رسید و گفت:« علی، چه بوی خوبی می‌آید. چه کردید؟ آشپزی می‌کنید؟» گفتم: «داریم کار جدیدی می‌کنیم. فعلاً بخور و برای اموات هم فاتحه بفرست.»

اولین تکه را که خورد، گفت: «چقدر شیرین و خوشمزه است. چطور این را درست کردید؟»

- اول فاتحه بخوان تا برایت توضیح بدهم.

- برای چه کسی فاتحه بخوانم؟

- برای امام خمینی.

- خمینی؟!

- بله دیگر. زود باش.

نگهبان فاتحه‌ای خواند و من قدری دیگر از حلوا را به او دادم. او تند می‌خورد و می‌گفت: « اولین بار است حلوایی به این خوشمزگی و شیرین می‌خورم.» آن‌قدر احمق بود که به ذهنش نرسید پختن حلوا به حرارت یا وسائل دیگری احتیاج دارد. فقط می‌خورد و می‌گفت: «به به! چقدر خوشمزه است.» اکبر گفت: «مگر شما از این چیزها نمی‌خورید؟»

- چرا. ولی به این شیرینی و خوشمزگی نیست.

این نگهبان بعد از نیم ساعت شیفت خودش را به نگهبان دیگری تحویل داد و به او گفت: «حتماً از علی حلوا بگیر و بخور.»

 او رفت و نگهبان جدید، در حالی که قدری خجالت می‌کشید، با شرمندگی گفت: «علی، حلوا داری؟»

- بله. خوبش را هم دارم. می‌خواهی؟

- بله

- ولی شرط دارد.

- چه شرطی؟

- باید فاتحه بخوانی.

- فاتحه؟ برای چه کسی؟

- برای امام خمینی.

- باشد.

یک قسمت دیگر از حلوا را به او دادم و قبل از اینکه بگیرد.

گفتم: «اول فاتحه، بعد خوردن!» او تند تند شروع کرد به  خواندن فاتحه و بعد از آن گفت: «فاتحه خواندم. حالا بده.»

با درست کردن حلوا توانستیم هم مجلس ختم برای امام تدارک ببینیم،‌ و هم فاتحه‌خوانی برای ایشان راه بیندازیم. عباس می‌گفت: «برای عظمت امام خمینی همین بس که در دل زندان عراق برایش مجلس عزا برگزار می‌شود و شرکت‌کنندگانش هم نیروهای ارتش عراق هستند، که تازه فاتحه هم می‌خوانند!»

آن روز از اینکه این همه برای امام برنامه‌ریزی کرده بودیم، خوشحال بودیم و احساس راحتی می‌کردیم. همان روز سوم فوت امام، علی که نگهبان خوبی بود، در سلول را باز کرد و گفت:‌ « علی، روزنامه امروز خبرهای جدید دارد.» روزنامه را گرفتم و سر پا مشغول خواندند آن شدم. عنوان صفحه اول روزنامه القادسیه چنین بود: «خمینی مرد.» ولی در توضیح خبر تشییع جنازه نوشته بودند: «جنازه خمینی با جمعیتی بالغ بر یازده میلیون نفر در تهران تشییع شد؛ ولی در جریان تشیع جنازه عده زیادی از مردم زیردست و پا فوت کردند. در این مراسم به دلیل فشار و ازدحام مردم، دو بار کفن خمینی پاره شد و کفن جدید بر تن او کردند.» اگر چه ذکر این خبر از نظر آن‌ها درج خبر هرج و مرج و درهم ریختگی بود؛ در حقیقت عظمت و احترام مردم را به امام گزارش می‌کرد. هر سطری که می‌‌خواندم، اشک‌هایم بر صفحه روزنامه می‌ریخت.

عباس، گفت «بابا، تنهایی نخوان. بگو چه خبر شده.» گفتم: «عباس،‌ ببین روح این سید چقدر بزرگ است که روزنامه القادسیه عراق هم از او به بزرگی و عظمت یاد می‌کند. این فقط می‌تواند کار خدا باشد. دشمن که چشم دیدن امام را ندارد، این طور از او با احترام و ادب یاد می‌کند.»

 

در سطرهای بعدی خبر آمده بود: «مردم برای اینکه دستشان به تابوت برسد، آن‌قدر به هم فشار آوردند که تابوت چوبی امام شکسته و آن را عوض کردند.» باورم نمی‌شد این خبرنگار عراقی است که دارد گزارش تشییع جنازه را می‌دهد. احساس می‌کردم روزنامه کیهان یا اطلاعات می‌خوانم. باورکردنی نبود. بی‌هیچ سانسوری، مو به مو، اخبار روز تشییع را می‌داد. البته آن‌ها احمق بودند و به خیالشان ازدحام و شلوغی تشییع جنازه نکته‌ای منفی بوده که مرتب آن را تکرار می‌کردند. وقتی خبر را برای اکبر و عباس ترجمه می‌کردم، صدای گریه‌شان بلند شد و گفتند:« حق است، حق است.» صفحه‌های بعدی روزنامه را هم خواندم. در یکی از مقاله‌ها در تحلیل فوت امام نوشته بود: «خمینی مرد؛ ولی به هیچ یک از اهدافش نرسید و هرگز نتوانست عراق را شکست بدهد.» این قسمت را که خواندم، لبخند زدم و گفتم: «ارواح عمه‌ات.» اکبر گفت: «ارواح عمه‌ات یعنی چه؟» گفتم: «نوشته خمینی مرد و به اهدافش مثل شکست عراق نرسید.» گفت: «حرف مفت می‌زند.»

عباس گفت: «حرف شما دقیقاً درست است.» می‌خندیدم و صفحات دیگر روزنامه را می‌خواندم. جای جای روزنامه خبر از ارتحال امام بود. این‌گونه تحلیل‌های کور و بی‌هدف طبیعی بود. چون دشمن همیشه می‌خواست شکست‌های خودش را هم پیروزی جلوه بدهد.

صبح روز بعد، که علی دوباره با روزنامه آمد، در صفحه دومش نوشته بود: «نفر بعدی برای رهبری کشور ایران انتخاب شد. او سید علی خامنه‌ای رئیس جمهور فعلی ایران است.» مدت‌ها بود عکس آقای خامنه‌ای را ندیده بودم. با دیدن عکس او خوشحال شدم. دیدن عکس ایشان مثل یک لیوان آب تگری در گرمای نود درجه بود. دنیا هم قبول کرده بود. ایران بلافاصله رهبر جدیدش را انتخاب کرد و بی‌رهبر نماند.

با دیدن این خبر، آرامش پیدا کردیم. وقتی اسم آقای خامنه‌ای را دیدم، یاد حرف‌های افسر عراقی زندان، که نامش علی بود، افتادم. او با قاطعیت می‌گفت که شیخ قائم مقام رهبری نیست؛ بلکه یک سید که دستش مشکل دارد است. حرف‌های او یک به یک عملی شد. با خودم گفتم: «یک افسر عراقی چطور با این اطمینان و قاطعیت حرف می‌زند و من قبول نمی‌کردم.» تا چهلم امام هر روز به تناسب حال و وقتمان قرآن خوانی داشتیم. دیگر از عراقی‌ها نمی‌ترسیدیم و با کمال آزادی کارمان را می‌کردیم.

چهل روز گذشت، تازه فهمیدیم چه اتفاقی رخ داده است و چه گوهر گرانبهایی را از دست داده‌ایم. از چهلم به بعد، انگار تازه به خودمان آمده و فهمیده بودیم چه شده است؛ گویا داغمان تازه شده بود!

پایان
انتشار یافته: ۱
غیر قابل انتشار: ۰
جانباز سمیرمی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۰:۵۸ - ۱۳۹۴/۰۳/۱۶
0
0
شادی روح شهدا وامام شهدا صلوات
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار