جانباز ۷۰ درصد، سردار شهید علی رمضانی اردیبهشتماه ۹۳، در حالی به درجه رفیع شهادت نائل شد که همسر و فرزندان خود را به مکه فرستاده بود و با خبر شهادتش نیز به استقبال خانوادهاش رفت.
به گزارش شهدای ایران، سال گذشته در اردیبهشت ماه بود که جانباز 70 درصدی هشت سال دفاع مقدس شهرستان دماوند از شهر آبعلی و رئیس شورای اسلامی وقت این شهر در اثر خاطرات به یادگارش از دوران جنگ تحمیلی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
نام علی، فامیل رمضانی، نام پدر اکبر، اسارت جزیره مجنون، مدت اسارت 8.5 سال، نحوه جانبازی مجروحیت از ناحیه پا، فک و صورت، زمان شهادت 10 اردیبهشتماه 1393 و آرامگاه ابدی مزار شهدای شهر آبعلی.
اردیبهشت ماه 93، هنگامیکه خبرنگار فارس در دماوند برای گرفتن گفتوگو به بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان دماوند مراجعه کرد، موضوع گفتوگو تغییر و خبری با عنوان «علی رمضانی جانباز 70 درصد دماوندی آسمانی شد» بر روی خروجی خبرگزاری فارس شرق استان تهران انتشار پیدا میکند.
شهرستان دماوند بیش از 600 شهید گلگونکفن را در جنگ تحمیلی تقدیم نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران کرده و اکنون این شهرستان ولایی بیش از یکهزار جانباز، آزاده و ایثارگر دارد که از جنگ به یادگار ماندهاند؛ اما متأسفانه هر یک از این یادگاران جنگ یکی پس از دیگری آسمانی میشوند و طی یک سال اخیر دماوندیها یادگاران و خانوادههای معظم شهدایی را از دست دادهاند.
سردار شهید علی رمضانی هم یکی از همین لالههای پرپر از شهر آبعلی بود که راهی آسمان شد و به دیدار سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) شتافت.
هنگامی که جانباز 70 درصدی دماوند به درجه رفیع شهادت نائل میشود، خانواده معزز این شهید در سفر مکه مکرمه حضور داشتند و مُحرم خانه خدا بودند که به همین علت زمان تشییع و تدفین پیکر پاک شهید با یک هفته تأخیر صورت گرفت.
به همین منظور، خبرنگاران دفتر فارس در دماوند با همسر و فرزند شهید رمضانی گفتوگویی کردند تا بدانیم اردیبهشتماه 93 برای آنها چه گذشت.
*ازدواج؛ 15 روز بعد از پایان اسارت
همسر شهید علی رمضانی میگوید در شهر آبعلی و در یک خانواده متدین و مؤمن متولد شدم که پدرم دارای شغل آزاد بود و یک خواهر و چهار بردار داشتم.
آشناییام با شهید به دوران کودکی برمیگردد و آن زمان هشت سال بیشتر نداشتم و شهید رمضانی از اقوام نزدیکمان بود؛ دوران کودکیام را میگذراندم که جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد و در آن زمان شهید به جبهه رفت.
شهید رمضانی به مدت 8.5 سال در اسارت عراقیها بود که 15 روز بعد از پایان اسارت به همراه خانوادهشان به خواستگاریام آمد و آن زمان مثل الان بود که عروس و داماد یکدیگر را از قبل ببینند و صحبت کنند؛ خواستگاری انجام شد و بنده و علی به عقد یکدیگر درآمدیم.
مهریه را در آن زمان مثل الان زیاد تعیین نمیکردند و مهریهام برای ازدواج با علی، 250 هزار تومان پول نقد به همراه یک تخت فرش بود؛ جشن ما گسترده و وسیع نبود و خیلی ساده و معمولی برگزار شد و در دوران عقدمان، همسرم به خاطر مجروحیتی که در دوران اسارت پیدا کرده بود در بیمارستان بستری شد.
علی یک ماه در بیمارستان بستری بود و به مدت شش ماه هم در منزل استراحت کرد تا پاهایش بهبود یافت؛ زندگی برایم خیلی سخت شده بود و همواره ناراحت بودم و همیشه دعا میکردم که همسرم و دیگر جانبازان سلامتی خود را به دست بیاورند.
*دستکاری شناسنامه برای اعزام به جبهه / آزاده؛ یادگاری از اسارت برای شهید رمضانی
آرزوهای زیادی با شهید رمضانی داشتم تا بتوانیم با خوشی در کنار هم زندگی کنیم، ولی افسوس که دنیای ما خیلی کوچک بود؛ ما در دوران زندگی خود صاحب دو پسر و یک دختر به نام آزاده شدیم و وقتیکه خداوند متعال دخترم را به ما هدیه داد نامش را آزاده گذاشتیم و شهید علاقه زیادی به او داشت، زیرا هر وقت آزاده را صدا میزد به یاد دوران اسارتش یا به آزادههای سرافراز کشورمان میافتاد.
از دوران کودکی همسرم چیزی نمیدانیم و حتی خودش هم درباره گذشتهاش صحبت نکرد، قطعاً دوران کودکیاش دنیای شیرین خودش را داشت؛ علی در مدرسه سلمان فارسی آبعلی تحصیل کرد؛ آقایان فرخنده و بدری از معلمان همسرم بودند.
شهید میگفت زمانی که به جبهه اعزام شدند، شناسنامهام را دستکاری کردم تا اینکه اجازه اعزام پیدا کنم و آن زمان بانوای حاج صادق آهنگران که از رادیو پخش میشد، سینه میزدم.
بار اول وقتیکه از جبهه برگشت به عضویت سپاه جماران درآمد و 15 روز از مرخصیاش نگذشته بود که دوباره به جبهه رفت و در عملیات کربلای پنج از ناحیه فک و پا مجروح و اسیر عراقیها شد.
*نحوه جانبازی و اسارت سردار
نحوه اسارت شهید به این صورت بود که دشمن به سمت دهان و فکش تیراندازی کرد و شهید فریاد زد یا زهرا یا زهرا که دوستانش پیشروی کردند؛ یکی از همرزمانش تیر خورد و بغل شهید افتاد و به شهادت رسید؛ بعثیهای عراقی، همسرم را از بغل به زمین گذاشتند و داخل پتو خواباندند و به سمت خو بردند.
در این هنگام شهید رمضانی فوری عکس و آرم سپاه را از روی لباس خود جدا کرد تا به دست عراقیها نیفتد؛ روزهایی که همسرم مثل پرستویی دربند عراقیها بود، دکتری را برایش نبردند؛ همسرم به مدت سه سال گوشه آسایشگاه اردوگاه خوابیده بود و از درد پا رنج میبرد و پاهایش چرک کرده بود که دوستان هم اسارتش چربیهایی که برای مواد غذایی وجود داشت را به پایش مالش میدادند.
بعثیها هر وقت که پای شهید بهبود مییافت با پوتین و به طرز بیرحمانه روی پای مجروحش راه میرفتند که فریاد علی با گفتن یا حسین یا زهرا فضای اردوگاه بعثیها را تکان میداد؛ آنها با خندههای مستانهشان در فضای اردوگاه به جنایتهای خود ادامه میدادند.
در اردوگاه غذای مناسبی نداشتند و یک چراغ والری داشتند که مقدار کمی غذا روی والر میگذاشتند و از صبح تا غروب روی والر بود؛ غذا وقتیکه آماده میشد بهقدری کم بود که از بین 10 یا 12 نفر فقط دو یا سه نفر را سیر میکرد و همچنین حمام کردن اسرا خیلی دشوار بود و بعثیها اجازه خواندن نماز و در ماههای محرم و صفر اجازه عزاداری را به آنها نمیدانند.
زمانی که شهید رمضانی اسیر شد، 13 سال سن داشت و هنگامیکه از بند اسارت برگشت، 24 سالش شد، جانبازان در آن زمان زیاد بین مردم مثل اکنون جا نیفتاده بود؛ در هر مراسم وقتیکه به دوستان آزادهاش میرسید، طوری با آنها برخورد میکرد که انگار تازه به اسارت درآمدهاند.
*21 سال بیکاری به خاطر جانبازی
خصوصیات اخلاقی شهید رمضانی خیلی خوب بود و کاری به کار کسی نداشت، رفتار و برخوردش در اجتماع خیلی مورد توجه دیگران قرار داشت و در کارهای خیر همیشه پیشگام بود؛ به نیازمندان کمک میکرد و بعد از شهادت تازه متوجه کارهای خیری که انجام داده بود، شدیم.
شهید رمضانی سرهنگ پاسدار بود و 21 سال به خاطر جانبازیاش بیکار بود، بهراستی چه کسی درد جانبازان را حس و لمس میکند و چه کسی میداند همسران جانبازان چه زجری را متحمل میشوند، به نظرم هیچکسی آنها را درک نخواهد کرد.
علی به خاطر مجروحیت و اسارتش یکباره وضع جسمانیاش بههم میریخت و حالش بد میشد؛ مدت طولانی طول میکشید تا حالش خوب شود و به حالت عادی برگردد.
*علی با لبخندش امید میداد و همیشه میگفت، جبران میکنم
در اوایل، زندگی با یک آزاده جانباز سخت و طاقتفرسا بود و کسی نبود به من دلداری دهد یا مرهم زخمهایم باشد؛ تنها بودم، میدانستم که جنگ و جبهه بود و تمام ناراحتیها را به دلم میریختم و تحمل میکردم و صبر و ایثار حضرت زینب (س) را سرلوحه خودم قرار میدادم.
در آن زمان نمیدانستم چهکاری باید انجام دهم و کسی درکم نمیکرد و 23 سال پا بهپای شهید ایستادم؛ از کارهای منزل گرفته، تربیت بچهها و ... را انجام میدادم و شهید با لبخندش امید و آرزو میداد و همیشه میگفت، جبران میکنم.
شهید رمضانی 70 درصد جانبازی و 35 درصد اعصاب و روان داشت، همیشه سعی میکردم که وضع عادی بدنش به هم نریزد و از خیلی جاها پرتاب نشود؛ ایکاش شهید نشده بود، ایکاش ... (گریه میکند).
*آخرین دیدار همسر با شهید
علی سال گذشته رئیس شورای شهر آبعلی شده بود، زحمتهای زیادی میکشید و شبانهروز به فکر آسایش مردم بود و خیلی از ناراحتیهایش را در درون خودش میریخت.
یکشب ساعت 23 حالش بد شد و آن شب آخرین دیدار ما بود، برایش چای آوردم؛ همیشه وقتی صحبت میکردیم آرزو داشت که مکه بروم و خودش تنهایی به کربلا، میگفت دوست دارم امام حسین (ع) را یکدل سیر زیارت کنم، میگفتم حاجی کربلا نریها صبر کن تا من از مکه برگردم، به من گفت برو مکه و من هم با دوستانم به کربلا میروم.
ساعت 12 شب بود که حالش بدتر شد و بردمش در رختخواب خواباندمش، واقعاً بدن شهید نورانی شده بود؛ در خواب و بیداری بودم که دو شهید یکی احمدعلی کاشانی و دیگری شهید محمدرضا بابائیان به منزلمان آمدند.
شهید بابائیان جلوی در منزل ایستاد و احمد کاشانی به داخل آمد دست بر گردن همسرم انداخت و بلندش کرد، گفت علی جان بلندشو برویم دیگر خسته شدهای؛ گفتم کجا علی را میبرید تو را به خدا همسرم را نبرید.
شهید کاشانی گفت که ما با خودمان علی را به عرش میبریم و هرچه التماس کردم حرفم را گوش نکردند، به علی گفتم آن دارد بهزور میبرد، همراهیشان نکن؛ بالاخره شهیدان کاشانی و بابائیان زیر بال همسرم را گرفتند و به سمت آسمان رفتند.
*شهید رمضانی دختر خود را نشناخت
ناگهان از خواب پریدم و دیدم بدن همسرم نورانی شده است، ترس وجودم را گرفت و به همسرم گفتم علی جان نباید خواب بروی، باید بیدار بمانی و با گلپر و آب سرد شربت برایش درست کردم؛ علی گفت خستهام میخواهم بخوابم، دستهایش را دراز کرد و فریاد زدم یا ابوالفضل (ع) ...
تپش قلب شهید بالا رفت و فوری با اورژانس تماس گرفتم، انگار اورژانس در حوالی منزل ما بود؛ علی را بر روی برانکارد گذاشتند و موقع رفتن کمی سرش را از روی برانکارد بالا آورد و نگاهم کرد و رفت.
شهید رمضانی 9 روزی در بیمارستان بستری بود که به همراه سه فرزندم عازم مکه مکرمه شدیم، قبل از پرواز بچهها را به بیمارستان بردم تا با پدرشان خداحافظی کنند که دخترم آزاده بعد از دیدار با پدرش به طرفم نگاهی کرد و گفت مادرجان پدر مرا نشناخت؛ خداحافظی کردیم و رفتیم و ساعت 2 بامداد همان شب همسرم به شهادت رسید.
هنگامیکه در مکه بودیم، حوصله هیچ کاری نداشتم و نتوانستیم از جایی دیدن کنیم، تنها دست بر دعا برداشتیم و از خداوند متعال خواستم که کمک کند؛ روز چهارم شهادت علی بود که از راه مکه برمیگشتیم و موقع برگشتن خبر شهادت همسرم را یکی از اقوام به ما داد.
*رمضانی باخبر شهادتش به استقبال حاجیها رفت
این اقوام به ما گفت که حال علی بد است، اما من میدانستم که دیگر او نیست و به شهادت رسیده است؛ فردای آن روز تشییع و تدفین پیکر شهید خیلی باشکوه برگزار شد و همسرم را در گلزار شهدای آبعلی تدفین کردند که از همه کسانی که آن روز حضور داشتند، قدردانی میکنم.
بهتنهایی به سفر کربلا رفت، زندگی ما مثل زندگی شهید بابایی بود؛ با شهادتش آمد استقبالمان، خاطرات شیرینی که برای همیشه بهجای گذاشت.
برای همیشه به کربلا سفر کرد ، سفری به یاد ماندنی، خدایا بهحق علی به همه صبر بده به ما هم صبر بده؛ از مردم میخواهم که پیرو و ادامه دهنده راه امام راحل و شهدا باشند و به ندای رهبر انقلاب گوش فرا دهند.
در ادامه گفتوگوی آزاده رمضانی فرزند شهید را میخوانید:
*دختری که برای پدر مونس و همدم بود
پدرم ارادت خاصی به حضرت زهرا (س) داشت و به همین خاطر اسم مرا زهرا نامید؛ اما به خاطر اینکه از اسارت آزاد شده بود، اسم مستعارم را آزاده گذاشت.
سالها زندگی من و پدرم کوتاه بود، اما در تمام کارها یاریام میکرد؛ برای پدرم مونس و همدم و همیشه کنارش بودم، اما افسوس که دوران آزادگی من کوتاه بود.
پدرم هیچگاه از دوران اسارتش برایم نگفت، شاید نمیخواست تا روحیهام خراب شود؛ همیشه آرزو داشتن درس بخوانم و فردی بزرگ برای جامعه باشم و آرزو داشت موفقیت فرزندانش و عروسیمان را ببیند.
وقتی از مکه برگشتیم، پدرم با شهادتش به استقبالمان آمد، استقبالی به بزرگی دفاع مقدس؛ از نسل خودم میخواهم که پیرو راه شهدا باشند و امام راحل و شهدای گرانقدر را فراموش نکنند.
در آخر فرازهایی از مصیبتنامه شهید رمضانی را میخوانیم:
*صدایم برای مردم این مرزوبوم ناآشناست ...
آینده را با چشمان خویش و به گذشته مینگرم، خدا را شکر میکنم که این بینش را به بنده داد تا امام زمان (عج) و پیشوایش را بشناسم و راه چگونه زیستن و چگونه مردن را از آنان بیاموزم؛ باشد که همگان مورد لطف و عفو حضرت حقتعالی قرار گیریم.
به نام پهلوی شکسته حضرت زهرا (س) مطلب خود را مینویسم، باغیرتی شایسته، شجاعتی انقلابی و بصیرتی الهی بهسوی جایگاه ابدی پرواز میکنم، درد دلی دارم باغمی فراوان حزن غمبار.
اکنون دیگر صدایم برای مردم این مرز و بوم ناآشناست؛ برای من همه چیز پایانیافته است و دوران غم غربت من دراز بود و روزگار غریب بسیار به طول انجامید، راهی بلند پیمودهام تا به اینجا برسم.
خداحافظ ای کودکان من، ای یتیمان بابا خداحافظ ای عباس و آزاده؛ سعی کنید سر قبرم بیایید و یادی از پدر کنید، پدری که سالها غم دید و درد هجران.
فقط و فقط به وصیتنامهام عمل کنید تا انشاءالله موفق باشید؛ آرزوی عروسی شما را دارم و شب عروسیتان مرا یاد کنید؛ با کمال تشکر، پدر دلسوخته حاج علی رمضانی.
نام علی، فامیل رمضانی، نام پدر اکبر، اسارت جزیره مجنون، مدت اسارت 8.5 سال، نحوه جانبازی مجروحیت از ناحیه پا، فک و صورت، زمان شهادت 10 اردیبهشتماه 1393 و آرامگاه ابدی مزار شهدای شهر آبعلی.
اردیبهشت ماه 93، هنگامیکه خبرنگار فارس در دماوند برای گرفتن گفتوگو به بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان دماوند مراجعه کرد، موضوع گفتوگو تغییر و خبری با عنوان «علی رمضانی جانباز 70 درصد دماوندی آسمانی شد» بر روی خروجی خبرگزاری فارس شرق استان تهران انتشار پیدا میکند.
شهرستان دماوند بیش از 600 شهید گلگونکفن را در جنگ تحمیلی تقدیم نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران کرده و اکنون این شهرستان ولایی بیش از یکهزار جانباز، آزاده و ایثارگر دارد که از جنگ به یادگار ماندهاند؛ اما متأسفانه هر یک از این یادگاران جنگ یکی پس از دیگری آسمانی میشوند و طی یک سال اخیر دماوندیها یادگاران و خانوادههای معظم شهدایی را از دست دادهاند.
سردار شهید علی رمضانی هم یکی از همین لالههای پرپر از شهر آبعلی بود که راهی آسمان شد و به دیدار سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) شتافت.
هنگامی که جانباز 70 درصدی دماوند به درجه رفیع شهادت نائل میشود، خانواده معزز این شهید در سفر مکه مکرمه حضور داشتند و مُحرم خانه خدا بودند که به همین علت زمان تشییع و تدفین پیکر پاک شهید با یک هفته تأخیر صورت گرفت.
به همین منظور، خبرنگاران دفتر فارس در دماوند با همسر و فرزند شهید رمضانی گفتوگویی کردند تا بدانیم اردیبهشتماه 93 برای آنها چه گذشت.
*ازدواج؛ 15 روز بعد از پایان اسارت
همسر شهید علی رمضانی میگوید در شهر آبعلی و در یک خانواده متدین و مؤمن متولد شدم که پدرم دارای شغل آزاد بود و یک خواهر و چهار بردار داشتم.
آشناییام با شهید به دوران کودکی برمیگردد و آن زمان هشت سال بیشتر نداشتم و شهید رمضانی از اقوام نزدیکمان بود؛ دوران کودکیام را میگذراندم که جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد و در آن زمان شهید به جبهه رفت.
شهید رمضانی به مدت 8.5 سال در اسارت عراقیها بود که 15 روز بعد از پایان اسارت به همراه خانوادهشان به خواستگاریام آمد و آن زمان مثل الان بود که عروس و داماد یکدیگر را از قبل ببینند و صحبت کنند؛ خواستگاری انجام شد و بنده و علی به عقد یکدیگر درآمدیم.
مهریه را در آن زمان مثل الان زیاد تعیین نمیکردند و مهریهام برای ازدواج با علی، 250 هزار تومان پول نقد به همراه یک تخت فرش بود؛ جشن ما گسترده و وسیع نبود و خیلی ساده و معمولی برگزار شد و در دوران عقدمان، همسرم به خاطر مجروحیتی که در دوران اسارت پیدا کرده بود در بیمارستان بستری شد.
علی یک ماه در بیمارستان بستری بود و به مدت شش ماه هم در منزل استراحت کرد تا پاهایش بهبود یافت؛ زندگی برایم خیلی سخت شده بود و همواره ناراحت بودم و همیشه دعا میکردم که همسرم و دیگر جانبازان سلامتی خود را به دست بیاورند.
*دستکاری شناسنامه برای اعزام به جبهه / آزاده؛ یادگاری از اسارت برای شهید رمضانی
آرزوهای زیادی با شهید رمضانی داشتم تا بتوانیم با خوشی در کنار هم زندگی کنیم، ولی افسوس که دنیای ما خیلی کوچک بود؛ ما در دوران زندگی خود صاحب دو پسر و یک دختر به نام آزاده شدیم و وقتیکه خداوند متعال دخترم را به ما هدیه داد نامش را آزاده گذاشتیم و شهید علاقه زیادی به او داشت، زیرا هر وقت آزاده را صدا میزد به یاد دوران اسارتش یا به آزادههای سرافراز کشورمان میافتاد.
از دوران کودکی همسرم چیزی نمیدانیم و حتی خودش هم درباره گذشتهاش صحبت نکرد، قطعاً دوران کودکیاش دنیای شیرین خودش را داشت؛ علی در مدرسه سلمان فارسی آبعلی تحصیل کرد؛ آقایان فرخنده و بدری از معلمان همسرم بودند.
شهید میگفت زمانی که به جبهه اعزام شدند، شناسنامهام را دستکاری کردم تا اینکه اجازه اعزام پیدا کنم و آن زمان بانوای حاج صادق آهنگران که از رادیو پخش میشد، سینه میزدم.
بار اول وقتیکه از جبهه برگشت به عضویت سپاه جماران درآمد و 15 روز از مرخصیاش نگذشته بود که دوباره به جبهه رفت و در عملیات کربلای پنج از ناحیه فک و پا مجروح و اسیر عراقیها شد.
*نحوه جانبازی و اسارت سردار
نحوه اسارت شهید به این صورت بود که دشمن به سمت دهان و فکش تیراندازی کرد و شهید فریاد زد یا زهرا یا زهرا که دوستانش پیشروی کردند؛ یکی از همرزمانش تیر خورد و بغل شهید افتاد و به شهادت رسید؛ بعثیهای عراقی، همسرم را از بغل به زمین گذاشتند و داخل پتو خواباندند و به سمت خو بردند.
در این هنگام شهید رمضانی فوری عکس و آرم سپاه را از روی لباس خود جدا کرد تا به دست عراقیها نیفتد؛ روزهایی که همسرم مثل پرستویی دربند عراقیها بود، دکتری را برایش نبردند؛ همسرم به مدت سه سال گوشه آسایشگاه اردوگاه خوابیده بود و از درد پا رنج میبرد و پاهایش چرک کرده بود که دوستان هم اسارتش چربیهایی که برای مواد غذایی وجود داشت را به پایش مالش میدادند.
بعثیها هر وقت که پای شهید بهبود مییافت با پوتین و به طرز بیرحمانه روی پای مجروحش راه میرفتند که فریاد علی با گفتن یا حسین یا زهرا فضای اردوگاه بعثیها را تکان میداد؛ آنها با خندههای مستانهشان در فضای اردوگاه به جنایتهای خود ادامه میدادند.
در اردوگاه غذای مناسبی نداشتند و یک چراغ والری داشتند که مقدار کمی غذا روی والر میگذاشتند و از صبح تا غروب روی والر بود؛ غذا وقتیکه آماده میشد بهقدری کم بود که از بین 10 یا 12 نفر فقط دو یا سه نفر را سیر میکرد و همچنین حمام کردن اسرا خیلی دشوار بود و بعثیها اجازه خواندن نماز و در ماههای محرم و صفر اجازه عزاداری را به آنها نمیدانند.
زمانی که شهید رمضانی اسیر شد، 13 سال سن داشت و هنگامیکه از بند اسارت برگشت، 24 سالش شد، جانبازان در آن زمان زیاد بین مردم مثل اکنون جا نیفتاده بود؛ در هر مراسم وقتیکه به دوستان آزادهاش میرسید، طوری با آنها برخورد میکرد که انگار تازه به اسارت درآمدهاند.
*21 سال بیکاری به خاطر جانبازی
خصوصیات اخلاقی شهید رمضانی خیلی خوب بود و کاری به کار کسی نداشت، رفتار و برخوردش در اجتماع خیلی مورد توجه دیگران قرار داشت و در کارهای خیر همیشه پیشگام بود؛ به نیازمندان کمک میکرد و بعد از شهادت تازه متوجه کارهای خیری که انجام داده بود، شدیم.
شهید رمضانی سرهنگ پاسدار بود و 21 سال به خاطر جانبازیاش بیکار بود، بهراستی چه کسی درد جانبازان را حس و لمس میکند و چه کسی میداند همسران جانبازان چه زجری را متحمل میشوند، به نظرم هیچکسی آنها را درک نخواهد کرد.
علی به خاطر مجروحیت و اسارتش یکباره وضع جسمانیاش بههم میریخت و حالش بد میشد؛ مدت طولانی طول میکشید تا حالش خوب شود و به حالت عادی برگردد.
*علی با لبخندش امید میداد و همیشه میگفت، جبران میکنم
در اوایل، زندگی با یک آزاده جانباز سخت و طاقتفرسا بود و کسی نبود به من دلداری دهد یا مرهم زخمهایم باشد؛ تنها بودم، میدانستم که جنگ و جبهه بود و تمام ناراحتیها را به دلم میریختم و تحمل میکردم و صبر و ایثار حضرت زینب (س) را سرلوحه خودم قرار میدادم.
در آن زمان نمیدانستم چهکاری باید انجام دهم و کسی درکم نمیکرد و 23 سال پا بهپای شهید ایستادم؛ از کارهای منزل گرفته، تربیت بچهها و ... را انجام میدادم و شهید با لبخندش امید و آرزو میداد و همیشه میگفت، جبران میکنم.
شهید رمضانی 70 درصد جانبازی و 35 درصد اعصاب و روان داشت، همیشه سعی میکردم که وضع عادی بدنش به هم نریزد و از خیلی جاها پرتاب نشود؛ ایکاش شهید نشده بود، ایکاش ... (گریه میکند).
*آخرین دیدار همسر با شهید
علی سال گذشته رئیس شورای شهر آبعلی شده بود، زحمتهای زیادی میکشید و شبانهروز به فکر آسایش مردم بود و خیلی از ناراحتیهایش را در درون خودش میریخت.
یکشب ساعت 23 حالش بد شد و آن شب آخرین دیدار ما بود، برایش چای آوردم؛ همیشه وقتی صحبت میکردیم آرزو داشت که مکه بروم و خودش تنهایی به کربلا، میگفت دوست دارم امام حسین (ع) را یکدل سیر زیارت کنم، میگفتم حاجی کربلا نریها صبر کن تا من از مکه برگردم، به من گفت برو مکه و من هم با دوستانم به کربلا میروم.
ساعت 12 شب بود که حالش بدتر شد و بردمش در رختخواب خواباندمش، واقعاً بدن شهید نورانی شده بود؛ در خواب و بیداری بودم که دو شهید یکی احمدعلی کاشانی و دیگری شهید محمدرضا بابائیان به منزلمان آمدند.
شهید بابائیان جلوی در منزل ایستاد و احمد کاشانی به داخل آمد دست بر گردن همسرم انداخت و بلندش کرد، گفت علی جان بلندشو برویم دیگر خسته شدهای؛ گفتم کجا علی را میبرید تو را به خدا همسرم را نبرید.
شهید کاشانی گفت که ما با خودمان علی را به عرش میبریم و هرچه التماس کردم حرفم را گوش نکردند، به علی گفتم آن دارد بهزور میبرد، همراهیشان نکن؛ بالاخره شهیدان کاشانی و بابائیان زیر بال همسرم را گرفتند و به سمت آسمان رفتند.
*شهید رمضانی دختر خود را نشناخت
ناگهان از خواب پریدم و دیدم بدن همسرم نورانی شده است، ترس وجودم را گرفت و به همسرم گفتم علی جان نباید خواب بروی، باید بیدار بمانی و با گلپر و آب سرد شربت برایش درست کردم؛ علی گفت خستهام میخواهم بخوابم، دستهایش را دراز کرد و فریاد زدم یا ابوالفضل (ع) ...
تپش قلب شهید بالا رفت و فوری با اورژانس تماس گرفتم، انگار اورژانس در حوالی منزل ما بود؛ علی را بر روی برانکارد گذاشتند و موقع رفتن کمی سرش را از روی برانکارد بالا آورد و نگاهم کرد و رفت.
شهید رمضانی 9 روزی در بیمارستان بستری بود که به همراه سه فرزندم عازم مکه مکرمه شدیم، قبل از پرواز بچهها را به بیمارستان بردم تا با پدرشان خداحافظی کنند که دخترم آزاده بعد از دیدار با پدرش به طرفم نگاهی کرد و گفت مادرجان پدر مرا نشناخت؛ خداحافظی کردیم و رفتیم و ساعت 2 بامداد همان شب همسرم به شهادت رسید.
هنگامیکه در مکه بودیم، حوصله هیچ کاری نداشتم و نتوانستیم از جایی دیدن کنیم، تنها دست بر دعا برداشتیم و از خداوند متعال خواستم که کمک کند؛ روز چهارم شهادت علی بود که از راه مکه برمیگشتیم و موقع برگشتن خبر شهادت همسرم را یکی از اقوام به ما داد.
*رمضانی باخبر شهادتش به استقبال حاجیها رفت
این اقوام به ما گفت که حال علی بد است، اما من میدانستم که دیگر او نیست و به شهادت رسیده است؛ فردای آن روز تشییع و تدفین پیکر شهید خیلی باشکوه برگزار شد و همسرم را در گلزار شهدای آبعلی تدفین کردند که از همه کسانی که آن روز حضور داشتند، قدردانی میکنم.
بهتنهایی به سفر کربلا رفت، زندگی ما مثل زندگی شهید بابایی بود؛ با شهادتش آمد استقبالمان، خاطرات شیرینی که برای همیشه بهجای گذاشت.
برای همیشه به کربلا سفر کرد ، سفری به یاد ماندنی، خدایا بهحق علی به همه صبر بده به ما هم صبر بده؛ از مردم میخواهم که پیرو و ادامه دهنده راه امام راحل و شهدا باشند و به ندای رهبر انقلاب گوش فرا دهند.
در ادامه گفتوگوی آزاده رمضانی فرزند شهید را میخوانید:
*دختری که برای پدر مونس و همدم بود
پدرم ارادت خاصی به حضرت زهرا (س) داشت و به همین خاطر اسم مرا زهرا نامید؛ اما به خاطر اینکه از اسارت آزاد شده بود، اسم مستعارم را آزاده گذاشت.
سالها زندگی من و پدرم کوتاه بود، اما در تمام کارها یاریام میکرد؛ برای پدرم مونس و همدم و همیشه کنارش بودم، اما افسوس که دوران آزادگی من کوتاه بود.
پدرم هیچگاه از دوران اسارتش برایم نگفت، شاید نمیخواست تا روحیهام خراب شود؛ همیشه آرزو داشتن درس بخوانم و فردی بزرگ برای جامعه باشم و آرزو داشت موفقیت فرزندانش و عروسیمان را ببیند.
وقتی از مکه برگشتیم، پدرم با شهادتش به استقبالمان آمد، استقبالی به بزرگی دفاع مقدس؛ از نسل خودم میخواهم که پیرو راه شهدا باشند و امام راحل و شهدای گرانقدر را فراموش نکنند.
در آخر فرازهایی از مصیبتنامه شهید رمضانی را میخوانیم:
*صدایم برای مردم این مرزوبوم ناآشناست ...
آینده را با چشمان خویش و به گذشته مینگرم، خدا را شکر میکنم که این بینش را به بنده داد تا امام زمان (عج) و پیشوایش را بشناسم و راه چگونه زیستن و چگونه مردن را از آنان بیاموزم؛ باشد که همگان مورد لطف و عفو حضرت حقتعالی قرار گیریم.
به نام پهلوی شکسته حضرت زهرا (س) مطلب خود را مینویسم، باغیرتی شایسته، شجاعتی انقلابی و بصیرتی الهی بهسوی جایگاه ابدی پرواز میکنم، درد دلی دارم باغمی فراوان حزن غمبار.
اکنون دیگر صدایم برای مردم این مرز و بوم ناآشناست؛ برای من همه چیز پایانیافته است و دوران غم غربت من دراز بود و روزگار غریب بسیار به طول انجامید، راهی بلند پیمودهام تا به اینجا برسم.
خداحافظ ای کودکان من، ای یتیمان بابا خداحافظ ای عباس و آزاده؛ سعی کنید سر قبرم بیایید و یادی از پدر کنید، پدری که سالها غم دید و درد هجران.
فقط و فقط به وصیتنامهام عمل کنید تا انشاءالله موفق باشید؛ آرزوی عروسی شما را دارم و شب عروسیتان مرا یاد کنید؛ با کمال تشکر، پدر دلسوخته حاج علی رمضانی.
منبع: فارس