سرویس فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ 20 فروردین که میشود همه یاد او می افتند که امروز را باید از او بنویسیم؛ کسی که تا زمانی که بود سنگش میزدند و نمی دیدند که هست و چه می کند، اما او بدون اینکه تحت تاثیر حرف ها و حاشیه ها قرار بگیرد کار خودش را انجام می داد و نمی گذاشت که این مسائل جلوی هدف والایش را بگیرد.
سید مرتضی آوینی را می گویم، کسی که فردا سالگرد شهادتش است و باز در این روز یادش افتادیم و چند مطلبی را به یادش می نگاریم.
و دوباره یادمان می رود تا سال بعد و 20 فروردین.
در این مطلب می خواهم به حرف های خود شهید اوینی اشاره کنم حرف هایی که به بهانه ساخت از کرخه تا راین حاتمی کیا با دوست و همرزم قدیمی اش زده است .
حرف هایی که هیچ گاه تکراری نمی شود و هر زمانی که بخوانی تازه و به روز است انگار که همین الان شهید آوینی روبرویت قرار گرفته و دارد این حرف ها را می زند.
و او این طور شروع می کند:
سوخته دلی را جز از بازار آتش نمی توان خرید؟
آقای حاتمی کیا، بگذار که با همین خطاب آغاز کنیم تا از نگاشتن باز نمانم. چرا که اگر بخواهم آنگونه بخوانمت که در دل به تو میاندیشم دیگر جز آنکه نامت را بر زبان بیاورم چیزی برای گفتن نمیماند.
دوست من، میدانم که چه میکشی خوب میدانم اما تو که در دامنه آتشفشان منزل گرفتهای بایدبدانی که چگونه میتوان زیر فوران آتش زیست. ما را خداوند برای زیستنی چنین به زمین آورده است چرا که مرغ عشق ققنوس است که در آتش میزید نه آنکه رنگین کمان میپوشد و در بوستانهای عافیت، شکر میخورد و شکرشکنی میکند. مگر سوخته دلی و سوخته جانی را جز از بازار آتش میتوان خرید؟
گفتم بازار آتش و با یاد کربلای پنج افتادم کربلای پنج، کربلای چهار تن از دوستان من و تو بود.حسن هادی، رضا مرادی، ابوالقاسم بوذری و امیراسکندری یکه تاز که تو او را دیده بودی که چگونه در خون خویش فرو میغلتد.
خون نیز همرنگ آتش است و همان سان فوران میکند. یادم هست که حیرت شهادت یکهتاز تا آنگاه که راز خون را کشف نکردی در تو فرو ننشست.
آنان که با عقلشان میزیند و دیگرانی که زیستشان با دل است چه بسیارند آنان و چه قلیلند اینان
در همان نخستین قدم هنوز فرصت فیلمبرداری نیافته سفیر عشق سر رسیده بود و امیر اسکندر یکهتاز را در برابر چشمان حیرتزده تو با خود برده بود با خود میگفتی او که هنوز فرصت انتخاب نیافته است حال آنکه او پس از انتخاب روی به راه نهاده بود من نمیدانستم وتو هم دریافتی. آن روزهای اخر، دیگر عصرها به خانه نمی رفت. میآمد و کنار من پشت میز موویلا مینشست وحرف میزد. چیزی در درونش شکسته بود و مثل منتظران دل به اکنون نمیسپرد.فهمیده بود که در عالم رازی هست که عقل به آن راه نمیبرد. فهمیده بود که میان این راز و آسمان، رابطهای هست فهمیده بود که آدمها بر دو گونهاند. آنان که با عقلشان میزیند و دیگرانی که زیستشان با دل است چه بسیارند آنان و چه قلیلند اینان چه سهل است آنگونه زیستن و چه دشوار است این گونه بودن.
بهشت باشد ارزانی عقل اندیشان
بهشت ارزانی عقل اندیشان، اما در عالم رازی هست که جز به بهای خون فاش نمیشود ظاهر عالم در سایه اسم ساتر و ستاره پرده بر این راز کشیده است و پردهدار به شمشیر میزند همه را. تا جز کشتگان راه عشق راهی به حریم این حرم نیابند.تو خود به چشم خویش دیدی که بهای ورود در این حرم چیست. آنگاه تو خود را میراث دار امیراسکندر یکه تاز یافتی و چنین بود.
اما دوران حاکمیت عشق چه کوتاه بود عصر خود سر رسید و باب شهادت مسدود شد و باز هم عاشق و مجنون به دو مفهوم مترادف مبدل شدند. دیگر به هیچ میزانی جز جنون. عاشق را از غیر او تمیز نمیتوان دید. چرا که حقیقت دین در ظواهری مقبول عقل متعارف تنزل مییابد وعشق به این ظواهر جای عشق حقیقی مینشیند.
عادت، گورستان فرهنگ و ادب است
عادت، گورستان فرهنگ و ادب است و من در سفر حج به حقالیقین آزمودهام که چگونه عشق دیوارهایی سنگی جایگزین عشق خدا میشود و دینداران، حراست از ظواهر وعادات را با حراست از اصل دین اشتباه میگیرند.من در آن سفر دیدهام زاهدانی که قرب را با میزان طول سجود میسنجیدند. دیدهام که چگونه ظاهر نماز هر چند در برابر رکن یمانی، میتواند انسان را فرسنگها از باطن حقیقت دور کند.و در سفر حج حسرت کربلای پنج را خوردهام تا سجاده بر آتش بگسترم و گردن به شمشیر پردهدار بسپارم و اگرنه. آنجا که پردهدار حرم، حرامیان آل سعودند. دست ما کی به حجر الاسود میرسد؟ و دریافتم که چرا امام عشق حج را ناتمام گذاشت تا به جنگ بپردازد.
اکنون که جنگی در میان دین است چگونه می توان دینداران را از غیر آنها تشخیص داد؟
دوست من، اکنون که دیگر جنگی در میان نیست که سربازی و جانبازی، معیار دینداری باشد چگونه میتوان دینداران را از عیر آنها تشخیص داد؟ تو میراث دار امیراسکندریه یکهتاز هستی ومن بر این شهادت میدهم .
دو بار از کرخه تا راین، را دیدم و هر دو بار از آغاز تا انجام گریستم. دلم میگریست اما عقلم گواهی میداد که تو بر دامنه آتشفشان منزل گرفتهای دلم میدانست که تو بر حکم عشق گردن نهادهای به همین علت، از عادت متعارف فاصله گرفتهای عقلم میپرسید چگونه میتوان در این روزگار سر به حکم عشق سپرد؟
عقل من میگوید که او موقعشناس نیست ودلم پاسخ میدهد نباید هم چنین باشد، عقل میگوید ملاحظه عرف، حکم عقل است. دلم جواب میدهد. آخر او که عاقل نیست، عقل اعتراض میکند او نباید اینهمه بیپروا باشد. دل میگوید: در نزد عاشقان، پروا ریاکاری است. عقل پرخاش میکند: او هر چه را که دردلش گذشته، صادقانه بر زبان آورده است.
هر واقعیتی را نمی توان به جرم تلخ بودن پنهان کرد
دلم جواب میدهد: هر کس باید خودش باشد نه دیگری. عقل میگوید اینکه دیوانگی است. و دلم تایید میکند درست است. عقل از کوره به در میرود. او بسیجی را به مسلخ مظلومیتش کشانده است. و دلم جواب میدهد: روزگار چنین کرده است. مگر جبهه فاو رادر آخرین روزهای جنگ از یاد بردهای. اآن چشمهای کور و چهرههای تاول زده؟ مگر این روزها اخبار شهرچرسکا به تو نمی رسد؟ عقل اعتراض می کند هر واقعیت تلخی را که نمی توان گفت و دل پاسخ می گوید هر واقعیتی را که نمی توان به جرم تلخ بودن پنهان کرد. و عقل پیروز مندانه پس اذعان داری که این فیلم تلخ است؟
فیلم از کرخه تا راین تلخ است
دوست من فیلم از کرخه تا راین تلخ است به تلخی بمبهای شیمایی به تلخی از دست دادن فاو، به تلخی مظلومیت بسیجی، می خواهم بگویم که تلخ است اما ذلیلانه نیست. این تلخی همچون تلخی شهادت شیرین است.
تو همواره پای در عرصه های خلاف عادت و غیر متعارف نهادهای و این است که بسیاری را از تو رنجانده است تو با قلبت در جهان زندگی می کندی و همان طور هم که زندگی می کنی فیلم می سازی پس به تو اعتراض کردن خطاست چرا که سرپای وجودت قلب است. و مگر جز این هم راهی برای هنرمند بودن وجود دارد؟ تو زیست ات عین هنرمندی است و هنرمندی ات عین زیستن پس چگونه از تو می توان خواست که از نفخ روح خویش در فیلم هایت ممانعت کنی؟ این بار هم فیلم تو بیرون از قالب های متعارف موجودیت پیدا کرده است. چرا که باز هم تو خودت را محاکات کرده ای و من می دانم کمه روزگاری چنین جقدر دشوار است که انسان خود را همان گونه که هست نشان دهد. عادت و آداب عالم ظاهر تو را وا می دارند که خودت را.
هنر و فرهنگ در زیر نقاب خفه می شوند و آنچه می ماند ریاکاری است
پنهان کنی و من می دانم که برای فردی چون تو مردن بهتر است از زیستنی چنین، هنر و فرهنگ در زیر نقاب خفه می شوند و آنچه باقی می ماند ریکاری است یک ریاکاری موجه.
تو می خواسته ای که جوابی سزاور به فیلم بدون دخترم هرگز داده باشی و ده ها فیلم دیگری که از دینداران ایرانی چهره ای پلید به نمایش می گذارند، و چنین کره ای و خواه ناخواه انتخابی چنین اقتضائات خاص خویش را به درون قصه فیلم کشانده است پس سعید بسیجی که برای درمان چشمهای خویش به آلمان فرستاده شده است باید خواهری مهاجر داشته باشد که به مردی آلمانی شوهر کرده است آندریاس مرد شریفی است اما بتی محمودی چنین نبود.
قصه فیلم می بایست که در تقابل سعی و خواهرش شکل بگیرد، یعنی خواهر سعید می بایست ضد جنگ باد و سعید یک بسیجی معتقد و چنین است. اگر بخاهیم که عمق مظلومیت بسیجیان را در این جنگ نابرابر بیان کنیم و پرده از ذات پلید سلاح های شیمیایی برگیریم می بایست که سعید در برابر عوارض شیمیایی از پای در آید در حالی که فرزندان تازه به دنیا آمده است که چنین شده است و باز هم برای آنکه این تراژدی عجیب معنوی در عین حال طبیعت حیات انسانی را از کف ندهد می بایست که سعید را شدت غلبه رنج به شکایت بکشاند. اما باز هم به درگاه خدا، نه کس دیگر و برای آنکه این تراژدی کامل شود می بایست که همسر سعید با آن چادر و مقنعه سیاه به غرب رنگارنگ سفر کند و در پشت شیشههای قرنیطیه بیمارستان شاهد شهادت سعید باشد که اکنون دیگر آرامش خود را بازیافته است... و باز هم چنین شده است .
هرگز قصد نداشتم که نقد فیلم بنویسم و اگر ضرورتی در میان نبود از نگاشتن همین چند جمله نیز پرهیز می کردم تو میراث دار امیر اسکندر یکه تاز هستی و من نمی دانم به تو چه بگویم جز اینکه همین طور بمان اگر چه می دانم زیستنی چنین که تو داری چقدر دشوار است و عجب جراتی می خواهد.
این نگاه شهید آوینی است نگاهی که می تواند راهگشای بسیاری از فیلمسازان ما باشد نه فقط ابراهیم حاتمی کیا، که در این زمانه که هدفمان شده است فیلمسازی به نحوی که آن وری ها خوششان بیاید و در جشنواره هایشان نام مان را ببرند.
کاش فقط یک بار دیگر این حرف ها را می خواندیم حرف هایی که از جنس دل است ...