همان سال 40 که در روستای «لفور» مازندران به دنیا آمد کسی جز خدا نمی دانست این پسر قرار است نوزدهمین نفر باشد.
به گزارش شهدای ایران به نقل از فارس، همان سال 40 که در روستای «لفور» مازندران به دنیا آمد کسی جز خدا نمی دانست او قرار است نوزدهمین نفر باشد. مادر به خون دل بزرگش کرده بود و هر وقت پسر را می دید دلش آب میشد. از دار دنیا همین یکی برای او بود. لذتی داشت بزرگ شدنش و آرزوهایی که در خیال مادر پرورش پیدا میکرد. حتما از همان موقع دنبال بهترین دختر میگشت عروس خانه پسرش کند و یا نه او قرار بود عصای پیری اش شود و شغل خوبی داشته باشد. با همین فکرها میخوابید و صبح به شوق بیدار کردن پسر چشم باز میکرد.
مادر است و بچه هایش دیگر...
همه چیز به سختی یا آسانی، خوش یا ناخوش در کنار این عزیز برایش سپری میشد، ناگهان صدای وحشتناکی دلش را لرزاند. صدا صدای جنگ بود و نورالله که نور دیده مادر بود باید راهی میشد. بیست سال داشت و برای خودش مردی شده بود و مثل بقیه مردهای آن آبادی کوله بارش را بست و رفت. مادر آیه الکرسی میخواند و فوت میکرد، قرآن را از بالای سر پسر رد میکرد، آب را به امیدی پشت سر او می ریخت که حتما باید برگردد.
نورالله می رفت و میآمد تا اینکه هجده نفر پیش از او رفتند و نیامدند. قرار بود او نوزدهمین مرد روستا باشد و حالا نوبت قربانی شدنش رسیده بود که در راه خدا خونش بریزد و جاودانه شود. نمی دانم مادر این بار هم آب پشتش ریخت یا نه؟
آخرین بار بود، ایستادند کنار هم و عکس یادگاری گرفتند برای لحظه هایی که قرار بود بدون او سپری شود. وعده دیدار بعدی افتاده بود بهشت و تک پسر خانواده روج الله پور نتوانست دل از خاک سومار بکند و در 31 شهریور 61 از خدا خواست به آرزویش برسد و شهید شود.
سالهاست که برای دیدن پسر به گلزار شهیدای شیرگاه-چالی میرود و او را زنده تر از قبل کنار خود دارد.
این عکس زمانی به ثبت رسیده که نورالله برای آخرین بار به مرخصی آمد و رفت و دیگر بر نگشت.
مادر است و بچه هایش دیگر...
همه چیز به سختی یا آسانی، خوش یا ناخوش در کنار این عزیز برایش سپری میشد، ناگهان صدای وحشتناکی دلش را لرزاند. صدا صدای جنگ بود و نورالله که نور دیده مادر بود باید راهی میشد. بیست سال داشت و برای خودش مردی شده بود و مثل بقیه مردهای آن آبادی کوله بارش را بست و رفت. مادر آیه الکرسی میخواند و فوت میکرد، قرآن را از بالای سر پسر رد میکرد، آب را به امیدی پشت سر او می ریخت که حتما باید برگردد.
نورالله می رفت و میآمد تا اینکه هجده نفر پیش از او رفتند و نیامدند. قرار بود او نوزدهمین مرد روستا باشد و حالا نوبت قربانی شدنش رسیده بود که در راه خدا خونش بریزد و جاودانه شود. نمی دانم مادر این بار هم آب پشتش ریخت یا نه؟
آخرین بار بود، ایستادند کنار هم و عکس یادگاری گرفتند برای لحظه هایی که قرار بود بدون او سپری شود. وعده دیدار بعدی افتاده بود بهشت و تک پسر خانواده روج الله پور نتوانست دل از خاک سومار بکند و در 31 شهریور 61 از خدا خواست به آرزویش برسد و شهید شود.
سالهاست که برای دیدن پسر به گلزار شهیدای شیرگاه-چالی میرود و او را زنده تر از قبل کنار خود دارد.
این عکس زمانی به ثبت رسیده که نورالله برای آخرین بار به مرخصی آمد و رفت و دیگر بر نگشت.