شهيد يحيي شمشاديان را بايد يكي از توانمندترين خلبانان هوانيروز كشورمان در طول دوران دفاع مقدس به شمار آوريم.
شهدای ایران: عليرضا محمدي- خلبان بالگرد تهاجمي كبري كه در دوران مجاهدتش مفتخر به دريافت 18 سال ارشديت و همچنين سه درجه تشويقي شده بود، با وجود همه حماسه آفرينيهايي كه داشت، كمتر شناخته شده است و مخصوصاً نسل جوان كمتر با نام يحيي شمشاديان آشنا هستند. اخيراً كه سفري به مناطق عملياتي كرمانشاه داشتيم و با خلبانان هوانيروز ديدار كرديم، هركجا كه ميرفتيم يادي از شمشاديان در كنار بزرگمرداني چون شيرودي و كشوري به ميان ميآمد و ما در حيرت گمنامي اين شهيد بزرگوار به دنبال اطلاعاتي در خصوص او ميگشتيم. بالاخره پيگيريهايمان به نتيجه رسيد و در اثناي سفر، ديداري با شهناز رضايي همسر و رضا شمشاديان فرزند اين شهيد در دفتر كار امير قرباني فرمانده پايگاه يكم هوانيروز كرمانشاه مهيا شد. در فرصتي كه داشتيم، گفتوگويي با همسر شهيد كه خواهر و دختر شهيد نيز است، انجام داديم و در خلال آن، رضا شمشاديان فرزند شهيد نيز از افتخار به پدري سخن گفت كه هشت ماه قبل از تولد او به شهادت رسيده بود.
خانم رضايي فصل آشناييتان با شهيد شمشاديان چگونه رقم خورد؟
من و شهيد همشهري بوديم و در يك كوچه زندگي ميكرديم، آشنايي ما هم از همان دوران همسايگي رقم خورد. من آن زمان در سپاه دانش بودم و به عنوان معلم خدمت ميكردم. يحيي هم دانشجوي دوره افسري بود و مدرك خلباني بالگردش را در سال 54 يا 55 گرفت بود. وقتي كه در سال 56 به خواستگاريام آمد ادامه تحصيلش در دانشكده را پشت سر ميگذاشت. همان سال نامزد شديم و اوايل سال 57 هم به خانه بخت رفتم. بعد از ازدواج چون شهيد شمشاديان فارغالتحصيل شده بود، به اصفهان منتقلش كردند و زندگيمان را در اين شهر شروع كرديم. من 20 سال داشتم و يحيي هم 22 ساله بود.
چه شناختي قبل از ازدواج با شهيد داشتيد و اين شناخت بعد از ازدواج چه تفاوتهايي كرد؟
شهيد آدم مهربان و متواضعي بود. وقتي كه از خانه بيرون ميآمد از بچه كوچك گرفته تا افراد سالخورده احترامش را داشتند و اين به خاطر خوشاخلاقي و مردمدارياش بود. از فرط تواضعي كه داشت هيچ وقت لباس نظامي به تن نميكرد و هميشه او را با لباس شخصي ميديديم. بعد از ازدواج اما تمام آن صفات خوبي كه از ايشان سراغ داشتم چند برابرش برايم ثابت شد. به اين ترتيب كه ميديدم او به عنوان يك همسر و مرد خانهام بسيار مهربانتر، دلسوزتر و به اصطلاح بامعرفتتر است. فرزند اولمان شهره كه به دنيا آمد، فهميدم يحيي پدري نمونه نيز است و بسيار به دخترمان عشق ميورزيد.
يحيي شمشاديان2
سال 57 كه ازدواج كرديد، مقارن با پيروزي انقلاب اسلامي بود، نظر شهيد به عنوان يك نظامي در خصوص انقلاب چه بود؟
يحيي كمتر در خانه از فعاليتهاي بيرون صحبت ميكرد. اما از حال و هواي آن روزهايش به خوبي مشخص بود كه بسيار خوشحال است و از اينكه مردم مقابل رژيم طاغوت ايستادهاند، احساس غرور و افتخار ميكرد. فرزند اولمان شهره 22 بهمن 57 يعني مقارن با پيروزي انقلاب به دنيا آمد. شهيد هميشه به شهره ميگفت قدم تو براي ما مبارك بود و انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد.
به نظر شما چرا نظامياني چون همسر شهيدتان كه در ارتش شاهنشاهي تعليم ميدادند، نسبت به وقوع انقلاب اسلامي نظر مساعدي داشتند؟
انقلاب به دوش قشر مستضعف و عموماً مذهبي جامعه شكل گرفت. يحيي هم مذهبي بود و نسبت به رعايت مسائل مذهبي تقيد خاصي داشت. من قبل از انقلاب روسري به سر ميكردم. اما بعد كه با شهيد شمشاديان ازدواج كردم، با خواست ايشان چادر سر ميكردم و مخصوصاً اگر برنامهاي يا مراسمي بود، ايشان تأكيد ميكردند كه حتماً حجاب چادر را براي خودم انتخاب كنم بنابراين ايشان با چنين روحيهاي كه داشت از ته دل دوستدار امام و انقلاب اسلامي بود.
ولايتمداري از ويژگيهاي شهداي دفاع مقدس است، شهيد شمشاديان چه نظري در خصوص حضرت امام داشتند؟
يحيي علاقه زيادي به حضرت امام داشت. شدت علاقهاش هم در ديداري كه به اتفاق جمعي از نظاميان با امام داشتند برايم ثابت شد. وقتي كه يحيي از ديدار با امام برگشت، انگار كه آدم ديگري شده بود. طوري كه برادرم علي به شوخي ميگفت: يحيي با حال و هوايي كه پيدا كردي حتماً شهيد ميشوي. خود شهيد شمشاديان هم از آن ديدار ميگفت: وقتي كه خدمت حضرت امام بوديم، انگار كه مجذوب ايشان شده باشم، يك لحظه هم از صورتشان چشم برنداشتم و تمام بدنم ميلرزيد.
ازدواج با يك نظامي، خصوصاً وقتي كه شروع زندگيتان مقارن با انقلاب و سپس نا آراميهاي مناطق مرزنشين و بعد جنگ تحميلي شد، چه سختيهايي داشت؟
وقتي كه انقلاب پيروز شد، يحيي براي شركت در فرونشاندن اغتشاشات كردستان وارد معركه شد و به مأموريتهاي چند روزه ميرفت. يكبار هم گلولهاي به بالگرد ايشان خورده بود كه باعث پاره شدن لباسهايش شده بود در حالي كه خودش آسيبي نديده بود. يادم است يحيي از زير شلوار نظامي، شلوار كردي ميپوشيد كه با اصابت گلوله ضد انقلاب شلوارش سوخته بود. بعد از شروع جنگ و تا زمان شهادتش در مهرماه 1361 كه دو سال طول كشيد، شايد جمعاً سه ماه هم در كنار هم نبوديم. ناگفته نماند ما در سال 59 به كرمانشاه برگشتيم تا يحيي نزديك به مناطق عملياتي باشد. شهر كرمانشاه در زمان جنگ مرتب بمباران ميشد و با وجود فرزندمان شهره و نبود يحيي، سختيهاي بسيار زيادي كشيدم. خود شهيد هم تا وقتي كه بود نگران حال من و بچه بود. اما به هر حال بايد از كشورمان دفاع ميكرد و طوري به مصاف دشمن ميرفت كه گاهي به او ميگفتم: تو جبهه را بيشتر از ما دوست داري.
يحيي شمشاديان
از عملياتهايي كه شهيد در آن حضور داشت بگوييد. شنيدهايم كه شهيد شمشاديان از تأثيرگذارترين خلبانان بالگرد كبري بودهاند.
يحيي در طول حضورش در جنگ تحميلي به خاطر شجاعت و رشادتهايي كه داشت بارها مورد تشويق قرار گرفت. سه درجه تشويقي در كنار 18 سال ارشديت به ايشان داده بودند. حتي به خاطر فعاليتهايش در جبهههاي غرب كشور، فرماندار ايلام به ايشان يك كلاشينكف هديه داده بود. يحيي وقتي به خانه ميآمد، با ذوق و شوق ميگفت كه مثلاً طي اين هفته 10 يا 15 تانك دشمن را زدهام. اگر هم به خانه نميآمد در نامههايش مينوشت كه چه كارهايي كرده است و در اين مدت چند تانك بعثيها را زده و چه ضرباتي به دشمن متجاوز وارد كرده است.
آقاي شمشاديان (فرزند شهيد) شما از رشادتهاي پدر چه شنيدهايد؟
امير بابايي يكي از همرزمان پدر برايم تعريف كرده كه چند بار به چشم خود ديده است شهيد شمشاديان با يك موشك تاو همزمان دو تانك بعثي را منهدم كرده است. موشك تاو سيمي دارد كه پدر براي اطمينان از مورد اصابت قرار دادن هدف، آن را تا لحظه برخورد جدا نميكردند. در حالي كه خيلي از خلبانها بعد از شليك موشك، سيم متصل را رها ميكردند، اما شهيد سيم را رها نميكرد تا مطمئن شود كه حتماً به هدف ميخورد.
شما هشت ماه بعد از شهادت پدر به دنيا آمديد، چه احساسي در خصوص پدري داريد كه هرگز او را نديدهايد؟
درست است كه من پدر را نديدم، اما وصف او را از زبان مادر و همرزمانش بسيار شنيدهام، طوري كه انگار او را خوب ميشناسم. من نبود پدر را در مقاطع حساس زندگي به خوبي احساس كردهام. وقتي كه سال اول دبستان رفتم يا در ساير مقاطع نبودش برايم مملوس بوده است، اما هميشه به اينكه فرزند شهيد شمشاديان هستم افتخار ميكنم و سعي كردهام لحظه به لحظه زندگي او را از زبان سايرين جويا شوم و از آن با خبر باشم.
پيش از اينكه به نحوه عروج شهيد شمشاديان بپردازيم، خانم رضايي بفرماييد وقتي كه فرزند دومتان رضا به دنيا آمد، با وجود شهادت پدرش چه حالي داشتيد؟
رضا نوزاد زيبا و شيريني بود. هر وقت به چهرهاش نگاه ميكردم همه سختيها را فراموش ميكردم. رضا هشت ماه پس از شهادت پدرش به دنيا آمد. همه مراسم ختم شهيد تا آن زمان تمام شده بود، اما وقتي كه پس از زايمان با نوزادم به خانه برگشتم، انگار كه يحيي تازه شهيد شده باشد، دوباره گريه و زاريها شروع شد و همه دوستان و آشنايان ابراز ناراحتي ميكردند. واقعاً روزهاي عجيبي بود.
از آخرين وداع با شهيد بگوييد.
يحيي به تازگي از مأموريتي بازگشته و سه يا چهار روزي در خانه بود. من به عنوان مدير مدرسه در محل كارم بودم كه تماس گرفت و گفت ميخواهد به مأموريت جديدي برود. گفتم تازه برگشتي چرا اين قدر زود ميروي. گفت دشمن پاتك زده و بايد بروم. بعد مقابل مدرسه آمد و با هم خدحافظي كرديم. چند ساعت بعد كه به خانه برگشتم، ديدم او هم در خانه است. علتش را پرسيدم كه گفت ماموريت به روز بعد موكول شده، فرداي آن روز كه از مدرسه برگشتم، ديدم رفته و نامهاي برايم برجاي گذاشته است. در نامه از من خواسته بود كه مراقب شهره باشم. به نظرم 7/7/61 بود كه يحيي رفت و 15/7/61 هم كه به شهادت رسيد.
چطور از نحوه شهادتش باخبر شديد؟
يحيي روز قبل از شهادتش به من خبر داده بود كه ظهر فردا برميگردم. شب همان روزي كه خبر بازگشتش را داد، خواب ديدم تشييع جنازه باشكوهي برگزار شده و يك خانم با دامن بسيار بلند پشت سر تشييعكنندگان ميآيد. روز بعد يعني 15 مهر كه از مدرسه بازميگشتم اتومبيل ژياني كه داشتيم را به هوانيروز بردم تا اگر يحيي آمد با آن به خانه بيايد. شهره كه آن موقع سه سال و نيم بيشتر نداشت، همراهم بود و تاكسي گرفتيم تا به خانه برگرديم. در مسير بوديم و به نظرم ساعت 2 بعدازظهر بود كه ناگهان شهره گفت: «بابا يحيي مرد.» از حرفش شوكه شدم. گفتم اين حرف رو نزن. شهره با همان لحن كودكانهاش از من معذرت خواهي كرد و گفت: ولي مامان، بابا يحيي مرد. ارتباط قلبي عجيبي بين شهره و پدرش وجود داشت و اين دختر خردسال درست در لحظه شهادت پدرش از آن باخبر شده بود. به خانه مادرم رفته بوديم كه چند ساعت بعد آقاي مسعود سالمي از دوستان شهيد به در خانه آمد و ديدم كه چشمانش از فرط گريه سرخ شده است. ايشان سراغ برادرم علي را گرفت و بعد با او صحبت كرد. علي هم به من گفت كه يحيي زخمي شده و پايش قطع شده است. تا شب من مرتب ميديدم كه اهالي خانه درگوشي با هم حرف ميزنند، هرچه ميپرسيدم كسي جواب درستي به من نميداد. با همين افكار در راهروي خانه خوابيدم و توي خواب ديدم يحيي مقابلم نشسته و در حالي كه شهره را روي پايش خوابانده وصيتنامه مينويسد. از خواب پريدم و ديدم كه ساعت 4 صبح خانه پر از جمعيت شده و ديگر يقين كردم كه يحيي شهيد شده است.
دوستان شهيد از نحوه شهادتش چيزي به شما گفتهاند؟
رضا شمشاديان فرزند شهيد: من بعدها از امير واعظي كمك خلبان پدر شنيدم كه شب قبل از شهادت، پدرم هنگام دعاي توسل بسيار گريه ميكرده و به دوستانش گفته بود فردا شهيد ميشوم. روز بعد وقتي يكي از هليكوپترهاي 214 خودي مشغول جابهجايي مجروحين بوده است، پدرم با بالگرد كبري خود به عنوان تأمين اوج گرفته و ثابت ايستاده بودند كه يك تانك دشمن از شيار يك بلندي بالا ميآيد و با گلوله مستقيم بالگرد پدر را مورد اصابت قرار ميدهد. با اصابت گلوله تانك، كبري دو نيم ميشود و پدرم در دم به شهادت ميرسد و امير واعظي هم دچار ضايعه نخاعي ميشود.
خانم رضايي شما علاوه بر اينكه همسر شهيد هستيد، خواهر و دختر شهيد هم هستيد، پدر و برادرتان چطور به شهادت رسيدند؟
دشمن از روزهاي اول تهاجم به كشورمان، شهرهاي نزديك مرز مثل كرمانشاه را مورد تهاجم قرار داد. اما از يك مقطع به بعد به شدت شهر ما را ميكوبيد و مشخصاً سال 65 براي اولين بار از بمب خوشهاي براي بمباران كرمانشاه استفاده كرد. 7/8/65 كه مصادف با بمباران خوشهاي شهر بود، برادرم علي رضايي مقابل خانه با اتومبيلش سرگرم بود كه در دم به شهادت رسيد. پدرم شهيد علي اصغر رضايي هم كه در همان بمباران مجروح شد، چند روز بعد در بيمارستان به شهادت رسيد. آن روزها خيلي از شهر فرار كرده بودند و خانوادههاي كمي مانده بودند. مادرم اصرار به ماندن داشت و نميخواست برود. اما يك بار كه حسابي شهر را زدند، بالاخره مادر هم راضي شد و همان روز به خرمآباد رفتيم؛ در حالي كه پنجشنبه هر هفته برميگشتيم تا به مزار سه شهيدمان يعني يحيي، برادرم و همچنين پدرم برويم. واقعاً روزهاي سختي بود.
آقاي شمشاديان، از نبودنهاي پدر بگوييد، در اين خصوص چه خاطرهاي در ذهنتان پررنگتر از بقيه است؟
من سه يا چهار ساله كه شدم، تازه فهميدم پدرم كيست و وقتي كه به عكسهاي خانوادگي نگاه ميكردم، ميديدم خواهرم شهره با ايشان عكس دارد و من حتي يك عكس هم ندارم. كوچك بودم و به فكرم هم نميرسيد در حالي كه هنوز به دنيا نيامده بودم، قاعدتاً نميشد عكسي هم با پدر داشته باشم. يكبار كه مادر در خانه نبود، به خاطر حسادتي كه نسبت به شهره داشتم، عكسهاي او در كنار پدرم را قيچي كردم و عكسهاي خودم را كنار عكس پدر گذاشتم.
خانم رضايي، دخترتان در اينجا حضور ندارد كه از رابطه ايشان با پدر بپرسيم، شما كمي از رابطه آنها بگوييد.
اين پدر و دختر واقعاً همديگر را دوست داشتند. وقتي كه يحيي به خانه ميآمد، چند ساعت تمام وقتش را با شهره صرف ميكرد. اوقاتي كه به مأموريت ميرفت و چند روزي طول ميكشيد، دلش طاقت نميآورد و چون در نزديك منزلمان بيمارستان ارتش بود، با بالگردش به محوطه بيمارستان فرود ميآمد و از ما ميخواست براي چند دقيقه هم كه شده شهره را به ديدارش ببريم كه خدابيامرز علي او را به ديدار پدر ميبرد. ديدار كوتاهي با هم ميكردند و يحيي دوباره به مناطق عملياتي برميگشت. حتي دوستان شهيد برايمان تعريف كردند كه يحيي نام كدهاي پروازياش را شهره گذاشته بود. بعد از شهادت همسرم، با وجودي كه دخترم شهره سن كمي داشت، اما هر وقت هليكوپتري از آسمان رد ميشد، كنار پنجره ميدويد و ميگفت بابا اومد. هنوز هم كه سيوچند سال از شهادت پدرش ميگذرد، هرگاه نامي از او ميشنود، ناخودآگاه اشكهايش سرازير ميشود.
جوان
خانم رضايي فصل آشناييتان با شهيد شمشاديان چگونه رقم خورد؟
من و شهيد همشهري بوديم و در يك كوچه زندگي ميكرديم، آشنايي ما هم از همان دوران همسايگي رقم خورد. من آن زمان در سپاه دانش بودم و به عنوان معلم خدمت ميكردم. يحيي هم دانشجوي دوره افسري بود و مدرك خلباني بالگردش را در سال 54 يا 55 گرفت بود. وقتي كه در سال 56 به خواستگاريام آمد ادامه تحصيلش در دانشكده را پشت سر ميگذاشت. همان سال نامزد شديم و اوايل سال 57 هم به خانه بخت رفتم. بعد از ازدواج چون شهيد شمشاديان فارغالتحصيل شده بود، به اصفهان منتقلش كردند و زندگيمان را در اين شهر شروع كرديم. من 20 سال داشتم و يحيي هم 22 ساله بود.
چه شناختي قبل از ازدواج با شهيد داشتيد و اين شناخت بعد از ازدواج چه تفاوتهايي كرد؟
شهيد آدم مهربان و متواضعي بود. وقتي كه از خانه بيرون ميآمد از بچه كوچك گرفته تا افراد سالخورده احترامش را داشتند و اين به خاطر خوشاخلاقي و مردمدارياش بود. از فرط تواضعي كه داشت هيچ وقت لباس نظامي به تن نميكرد و هميشه او را با لباس شخصي ميديديم. بعد از ازدواج اما تمام آن صفات خوبي كه از ايشان سراغ داشتم چند برابرش برايم ثابت شد. به اين ترتيب كه ميديدم او به عنوان يك همسر و مرد خانهام بسيار مهربانتر، دلسوزتر و به اصطلاح بامعرفتتر است. فرزند اولمان شهره كه به دنيا آمد، فهميدم يحيي پدري نمونه نيز است و بسيار به دخترمان عشق ميورزيد.
يحيي شمشاديان2
سال 57 كه ازدواج كرديد، مقارن با پيروزي انقلاب اسلامي بود، نظر شهيد به عنوان يك نظامي در خصوص انقلاب چه بود؟
يحيي كمتر در خانه از فعاليتهاي بيرون صحبت ميكرد. اما از حال و هواي آن روزهايش به خوبي مشخص بود كه بسيار خوشحال است و از اينكه مردم مقابل رژيم طاغوت ايستادهاند، احساس غرور و افتخار ميكرد. فرزند اولمان شهره 22 بهمن 57 يعني مقارن با پيروزي انقلاب به دنيا آمد. شهيد هميشه به شهره ميگفت قدم تو براي ما مبارك بود و انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد.
به نظر شما چرا نظامياني چون همسر شهيدتان كه در ارتش شاهنشاهي تعليم ميدادند، نسبت به وقوع انقلاب اسلامي نظر مساعدي داشتند؟
انقلاب به دوش قشر مستضعف و عموماً مذهبي جامعه شكل گرفت. يحيي هم مذهبي بود و نسبت به رعايت مسائل مذهبي تقيد خاصي داشت. من قبل از انقلاب روسري به سر ميكردم. اما بعد كه با شهيد شمشاديان ازدواج كردم، با خواست ايشان چادر سر ميكردم و مخصوصاً اگر برنامهاي يا مراسمي بود، ايشان تأكيد ميكردند كه حتماً حجاب چادر را براي خودم انتخاب كنم بنابراين ايشان با چنين روحيهاي كه داشت از ته دل دوستدار امام و انقلاب اسلامي بود.
ولايتمداري از ويژگيهاي شهداي دفاع مقدس است، شهيد شمشاديان چه نظري در خصوص حضرت امام داشتند؟
يحيي علاقه زيادي به حضرت امام داشت. شدت علاقهاش هم در ديداري كه به اتفاق جمعي از نظاميان با امام داشتند برايم ثابت شد. وقتي كه يحيي از ديدار با امام برگشت، انگار كه آدم ديگري شده بود. طوري كه برادرم علي به شوخي ميگفت: يحيي با حال و هوايي كه پيدا كردي حتماً شهيد ميشوي. خود شهيد شمشاديان هم از آن ديدار ميگفت: وقتي كه خدمت حضرت امام بوديم، انگار كه مجذوب ايشان شده باشم، يك لحظه هم از صورتشان چشم برنداشتم و تمام بدنم ميلرزيد.
ازدواج با يك نظامي، خصوصاً وقتي كه شروع زندگيتان مقارن با انقلاب و سپس نا آراميهاي مناطق مرزنشين و بعد جنگ تحميلي شد، چه سختيهايي داشت؟
وقتي كه انقلاب پيروز شد، يحيي براي شركت در فرونشاندن اغتشاشات كردستان وارد معركه شد و به مأموريتهاي چند روزه ميرفت. يكبار هم گلولهاي به بالگرد ايشان خورده بود كه باعث پاره شدن لباسهايش شده بود در حالي كه خودش آسيبي نديده بود. يادم است يحيي از زير شلوار نظامي، شلوار كردي ميپوشيد كه با اصابت گلوله ضد انقلاب شلوارش سوخته بود. بعد از شروع جنگ و تا زمان شهادتش در مهرماه 1361 كه دو سال طول كشيد، شايد جمعاً سه ماه هم در كنار هم نبوديم. ناگفته نماند ما در سال 59 به كرمانشاه برگشتيم تا يحيي نزديك به مناطق عملياتي باشد. شهر كرمانشاه در زمان جنگ مرتب بمباران ميشد و با وجود فرزندمان شهره و نبود يحيي، سختيهاي بسيار زيادي كشيدم. خود شهيد هم تا وقتي كه بود نگران حال من و بچه بود. اما به هر حال بايد از كشورمان دفاع ميكرد و طوري به مصاف دشمن ميرفت كه گاهي به او ميگفتم: تو جبهه را بيشتر از ما دوست داري.
يحيي شمشاديان
از عملياتهايي كه شهيد در آن حضور داشت بگوييد. شنيدهايم كه شهيد شمشاديان از تأثيرگذارترين خلبانان بالگرد كبري بودهاند.
يحيي در طول حضورش در جنگ تحميلي به خاطر شجاعت و رشادتهايي كه داشت بارها مورد تشويق قرار گرفت. سه درجه تشويقي در كنار 18 سال ارشديت به ايشان داده بودند. حتي به خاطر فعاليتهايش در جبهههاي غرب كشور، فرماندار ايلام به ايشان يك كلاشينكف هديه داده بود. يحيي وقتي به خانه ميآمد، با ذوق و شوق ميگفت كه مثلاً طي اين هفته 10 يا 15 تانك دشمن را زدهام. اگر هم به خانه نميآمد در نامههايش مينوشت كه چه كارهايي كرده است و در اين مدت چند تانك بعثيها را زده و چه ضرباتي به دشمن متجاوز وارد كرده است.
آقاي شمشاديان (فرزند شهيد) شما از رشادتهاي پدر چه شنيدهايد؟
امير بابايي يكي از همرزمان پدر برايم تعريف كرده كه چند بار به چشم خود ديده است شهيد شمشاديان با يك موشك تاو همزمان دو تانك بعثي را منهدم كرده است. موشك تاو سيمي دارد كه پدر براي اطمينان از مورد اصابت قرار دادن هدف، آن را تا لحظه برخورد جدا نميكردند. در حالي كه خيلي از خلبانها بعد از شليك موشك، سيم متصل را رها ميكردند، اما شهيد سيم را رها نميكرد تا مطمئن شود كه حتماً به هدف ميخورد.
شما هشت ماه بعد از شهادت پدر به دنيا آمديد، چه احساسي در خصوص پدري داريد كه هرگز او را نديدهايد؟
درست است كه من پدر را نديدم، اما وصف او را از زبان مادر و همرزمانش بسيار شنيدهام، طوري كه انگار او را خوب ميشناسم. من نبود پدر را در مقاطع حساس زندگي به خوبي احساس كردهام. وقتي كه سال اول دبستان رفتم يا در ساير مقاطع نبودش برايم مملوس بوده است، اما هميشه به اينكه فرزند شهيد شمشاديان هستم افتخار ميكنم و سعي كردهام لحظه به لحظه زندگي او را از زبان سايرين جويا شوم و از آن با خبر باشم.
پيش از اينكه به نحوه عروج شهيد شمشاديان بپردازيم، خانم رضايي بفرماييد وقتي كه فرزند دومتان رضا به دنيا آمد، با وجود شهادت پدرش چه حالي داشتيد؟
رضا نوزاد زيبا و شيريني بود. هر وقت به چهرهاش نگاه ميكردم همه سختيها را فراموش ميكردم. رضا هشت ماه پس از شهادت پدرش به دنيا آمد. همه مراسم ختم شهيد تا آن زمان تمام شده بود، اما وقتي كه پس از زايمان با نوزادم به خانه برگشتم، انگار كه يحيي تازه شهيد شده باشد، دوباره گريه و زاريها شروع شد و همه دوستان و آشنايان ابراز ناراحتي ميكردند. واقعاً روزهاي عجيبي بود.
از آخرين وداع با شهيد بگوييد.
يحيي به تازگي از مأموريتي بازگشته و سه يا چهار روزي در خانه بود. من به عنوان مدير مدرسه در محل كارم بودم كه تماس گرفت و گفت ميخواهد به مأموريت جديدي برود. گفتم تازه برگشتي چرا اين قدر زود ميروي. گفت دشمن پاتك زده و بايد بروم. بعد مقابل مدرسه آمد و با هم خدحافظي كرديم. چند ساعت بعد كه به خانه برگشتم، ديدم او هم در خانه است. علتش را پرسيدم كه گفت ماموريت به روز بعد موكول شده، فرداي آن روز كه از مدرسه برگشتم، ديدم رفته و نامهاي برايم برجاي گذاشته است. در نامه از من خواسته بود كه مراقب شهره باشم. به نظرم 7/7/61 بود كه يحيي رفت و 15/7/61 هم كه به شهادت رسيد.
چطور از نحوه شهادتش باخبر شديد؟
يحيي روز قبل از شهادتش به من خبر داده بود كه ظهر فردا برميگردم. شب همان روزي كه خبر بازگشتش را داد، خواب ديدم تشييع جنازه باشكوهي برگزار شده و يك خانم با دامن بسيار بلند پشت سر تشييعكنندگان ميآيد. روز بعد يعني 15 مهر كه از مدرسه بازميگشتم اتومبيل ژياني كه داشتيم را به هوانيروز بردم تا اگر يحيي آمد با آن به خانه بيايد. شهره كه آن موقع سه سال و نيم بيشتر نداشت، همراهم بود و تاكسي گرفتيم تا به خانه برگرديم. در مسير بوديم و به نظرم ساعت 2 بعدازظهر بود كه ناگهان شهره گفت: «بابا يحيي مرد.» از حرفش شوكه شدم. گفتم اين حرف رو نزن. شهره با همان لحن كودكانهاش از من معذرت خواهي كرد و گفت: ولي مامان، بابا يحيي مرد. ارتباط قلبي عجيبي بين شهره و پدرش وجود داشت و اين دختر خردسال درست در لحظه شهادت پدرش از آن باخبر شده بود. به خانه مادرم رفته بوديم كه چند ساعت بعد آقاي مسعود سالمي از دوستان شهيد به در خانه آمد و ديدم كه چشمانش از فرط گريه سرخ شده است. ايشان سراغ برادرم علي را گرفت و بعد با او صحبت كرد. علي هم به من گفت كه يحيي زخمي شده و پايش قطع شده است. تا شب من مرتب ميديدم كه اهالي خانه درگوشي با هم حرف ميزنند، هرچه ميپرسيدم كسي جواب درستي به من نميداد. با همين افكار در راهروي خانه خوابيدم و توي خواب ديدم يحيي مقابلم نشسته و در حالي كه شهره را روي پايش خوابانده وصيتنامه مينويسد. از خواب پريدم و ديدم كه ساعت 4 صبح خانه پر از جمعيت شده و ديگر يقين كردم كه يحيي شهيد شده است.
دوستان شهيد از نحوه شهادتش چيزي به شما گفتهاند؟
رضا شمشاديان فرزند شهيد: من بعدها از امير واعظي كمك خلبان پدر شنيدم كه شب قبل از شهادت، پدرم هنگام دعاي توسل بسيار گريه ميكرده و به دوستانش گفته بود فردا شهيد ميشوم. روز بعد وقتي يكي از هليكوپترهاي 214 خودي مشغول جابهجايي مجروحين بوده است، پدرم با بالگرد كبري خود به عنوان تأمين اوج گرفته و ثابت ايستاده بودند كه يك تانك دشمن از شيار يك بلندي بالا ميآيد و با گلوله مستقيم بالگرد پدر را مورد اصابت قرار ميدهد. با اصابت گلوله تانك، كبري دو نيم ميشود و پدرم در دم به شهادت ميرسد و امير واعظي هم دچار ضايعه نخاعي ميشود.
خانم رضايي شما علاوه بر اينكه همسر شهيد هستيد، خواهر و دختر شهيد هم هستيد، پدر و برادرتان چطور به شهادت رسيدند؟
دشمن از روزهاي اول تهاجم به كشورمان، شهرهاي نزديك مرز مثل كرمانشاه را مورد تهاجم قرار داد. اما از يك مقطع به بعد به شدت شهر ما را ميكوبيد و مشخصاً سال 65 براي اولين بار از بمب خوشهاي براي بمباران كرمانشاه استفاده كرد. 7/8/65 كه مصادف با بمباران خوشهاي شهر بود، برادرم علي رضايي مقابل خانه با اتومبيلش سرگرم بود كه در دم به شهادت رسيد. پدرم شهيد علي اصغر رضايي هم كه در همان بمباران مجروح شد، چند روز بعد در بيمارستان به شهادت رسيد. آن روزها خيلي از شهر فرار كرده بودند و خانوادههاي كمي مانده بودند. مادرم اصرار به ماندن داشت و نميخواست برود. اما يك بار كه حسابي شهر را زدند، بالاخره مادر هم راضي شد و همان روز به خرمآباد رفتيم؛ در حالي كه پنجشنبه هر هفته برميگشتيم تا به مزار سه شهيدمان يعني يحيي، برادرم و همچنين پدرم برويم. واقعاً روزهاي سختي بود.
آقاي شمشاديان، از نبودنهاي پدر بگوييد، در اين خصوص چه خاطرهاي در ذهنتان پررنگتر از بقيه است؟
من سه يا چهار ساله كه شدم، تازه فهميدم پدرم كيست و وقتي كه به عكسهاي خانوادگي نگاه ميكردم، ميديدم خواهرم شهره با ايشان عكس دارد و من حتي يك عكس هم ندارم. كوچك بودم و به فكرم هم نميرسيد در حالي كه هنوز به دنيا نيامده بودم، قاعدتاً نميشد عكسي هم با پدر داشته باشم. يكبار كه مادر در خانه نبود، به خاطر حسادتي كه نسبت به شهره داشتم، عكسهاي او در كنار پدرم را قيچي كردم و عكسهاي خودم را كنار عكس پدر گذاشتم.
خانم رضايي، دخترتان در اينجا حضور ندارد كه از رابطه ايشان با پدر بپرسيم، شما كمي از رابطه آنها بگوييد.
اين پدر و دختر واقعاً همديگر را دوست داشتند. وقتي كه يحيي به خانه ميآمد، چند ساعت تمام وقتش را با شهره صرف ميكرد. اوقاتي كه به مأموريت ميرفت و چند روزي طول ميكشيد، دلش طاقت نميآورد و چون در نزديك منزلمان بيمارستان ارتش بود، با بالگردش به محوطه بيمارستان فرود ميآمد و از ما ميخواست براي چند دقيقه هم كه شده شهره را به ديدارش ببريم كه خدابيامرز علي او را به ديدار پدر ميبرد. ديدار كوتاهي با هم ميكردند و يحيي دوباره به مناطق عملياتي برميگشت. حتي دوستان شهيد برايمان تعريف كردند كه يحيي نام كدهاي پروازياش را شهره گذاشته بود. بعد از شهادت همسرم، با وجودي كه دخترم شهره سن كمي داشت، اما هر وقت هليكوپتري از آسمان رد ميشد، كنار پنجره ميدويد و ميگفت بابا اومد. هنوز هم كه سيوچند سال از شهادت پدرش ميگذرد، هرگاه نامي از او ميشنود، ناخودآگاه اشكهايش سرازير ميشود.
جوان