پزشک حاج قاسم از منافقین بود و میخواست او را بکشد، به همین دلیل شکم او را باز گذاشته بود که منجر به عفونت شده بود. یک پرستار با شرف کرمانی به خاطر حس کرمانی و ناسیونالیستیاش او را شب دزدیده بود جایش را با دو مریض دیگر در یک طبقه دیگر عوض کرد و به دکتر گفته بود قاسم را از اینجا بردند.
به گزارش شهدای ایران، صادق خرازی در گفتگو با ویژه نامه نوروز 94 روزنامه اعتماد در پاسخ به سوال خبرنگار این روزنامه که میپرسد «در چه رشتهای تحصیل کردید» بعد از معرفی سوابق تحصیلیش به بیان برخی از ظرایف شنیدنی دوران دفاع مقدس میپردازد.
وی میگوید:
«ما در دوره جنگ این دوران را سپری کردیم وقتی در جلسات بودیم دوستانی مثل آقای فروزنده، آقا محسن، آقای رحیم صفوی یا بچه های فرمانده صحبت که میکردند یا اقداماتی که انجام میدادند بیش از آن بود که محاسبه کرده بودند.
تعبیری در ادبیات سیاسی است که میگوید بعضی انسانها رفتار غیرمترقبه دارند. خروجی برجستهترین نیروهای جنگ آدمهایی هستند که چنین شخصیتهایی دارند. برای مثال ما با رهبری، رییس جمهوری، نخست وزیر یا رییس مجلس که فرمانده جنگ بود از فلان پایگاه دریایی یا هوایی بازدید میکردیم. تشریفات در زمان جنگ هم در اوج بود. یادم میآید اولین باری که میگو خوردم با اینکه من از خانواده متمولی بودم میگوهایی بود که روی دریای عمان در هنگام مانور با آقای هاشمی و روحانی خوردیم. عکسهایش هم هست در حالی که من میدیدم که بچه های جنگ و فرماندهان سپاهی جنگ در همان جلسات و ضیافتها حضور داشتند اما نان و ماست میخوردند و امساک میکردند که خیلی درس آموز بود.
خاطرهای از شهید برایتان میگویم. جلسه ای بود که احمد کاظمی، باقر قالیباف، قاسم سلیمانی و همه رفقا بودند. من دیدم که شهید کاظمی گفت گرسنه ام چرا غذا نمی دهند، جلسه هم خیلی مهم بود، وقتی برای غذا رفتیم یک سفره رنگین انداخته بودند و مشخص بود ارتش سنگ تمام گذاشته است. این موضوع مربوط به اوج جنگ یعنی بین سالهای 64-65 است.
من دیدم احمد کاظمی که از فرماندهان نیروی زمینی سپاه بود نشست و ظرفی کشید جلو چند تکه نان پنیرو سبزی گذاشت جلویش و خورد بعد هم چیز دیگری نخورد. گفتم این همه غذا هست چرا نمی خوری، احمد آقا گفت نه ما به این سفره ها عادت میکنیم بهتر است از خودمان مراقبت کنیم و از این تشریفات خالی باشیم. آن زمان بچه ها خودشان را حفظ میکردند این طرف تر آمدم آقا رحیم را دیدم که ظرفش تمیز تمیز است و هیچ چیز استفاده نکرده، گفت دل درد داشتم نان خوردم و سیر شدم. بعدا از آقا رحیم پرسیدم چرا چیزی نخوردی گفت یاد بچه های خودمان در جنگ که میافتم شرفم اجازه نمی دهد.
قاسم سلیمانی مجروح شده بود. برای درمان او را به مشهد فرستاده بودند. چون شکمش ترکش خورده بود از زیر قفسه سینه اش تا روی مثانهاش را باز کرده بودند و وضع بدی داشت. 45-46 روز کسی نمیدانست قاسم سلیمانی زنده است یا شهید شده. در آن زمان هم فرمانده گردان بود که مجروح شد بالاخره شهید موحدی کرمانی پسر همین آقای موحدی کرمانی، قاسم را در مشهد پیدا کرد و گفت طبقه سوم یک بیمارستان در مشهد است.
پزشک حاج قاسم از منافقین بود و میخواست حاج قاسم را بکشد، به همین دلیل شکم او را باز گذاشته بود که منجر به عفونت شده بود. یک پرستار با شرف کرمانی به خاطر حس کرمانی و ناسیونالیستیاش قاسم را شب دزدیده بود جایش را با دو مریض دیگر در یک طبقه دیگر عوض کرد و به دکتر گفته بود قاسم را از اینجا بردند. قاسم باز یک دوره دیگر از ناحیه دست مجروح شد تا میگفتند برو دکتر میترسید، تا میگفتند برو بیمارستان در میرفت. فضای ما در جنگ این بود من از هویت ملی و اعتماد به نفسی صحبت میکنم که جنگ با خودش آورد و این ملت را آبدیده کرد.