شهدای ایران shohadayeiran.com

عباس با شهادتش ما را سرافراز کرد. وقتی دوستانش را می‌بینم، دلم برایشان می‌سوزد. آنها برای دفاع از اسلام و حفظ کرامت‌های اسلامی و کشورمان به جبهه رفتند اما اکنون بیشترشان پیر و موهایشان از غصه سفید شده است...
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

 

به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ جملات بالا بخشی از سخنان «زهرا قائدی» مادر شهید «محسن (عباس) جلادتی» است. وی با بیان خاطراتی از فرزندش در جبهه می‌گوید: محسن سال 1348 همزمان با عید مبعث حضرت رسول گرامی اسلام به دنیا آمد و تصمیم گرفتیم نام پدر بزرگوار همسرم را که محسن بود برای او انتخاب کنیم. اما چندی بعد پدر همسرم فوت کرد. اقوام و فامیل احساس ‌کردند زیاد خوشایند نیست که نام کسی که به تازگی فوت شده را روی نوزاد گذاشت بنابراین اسم مستعار او را «عباس» نامیدیم.

عباس دوره ابتدایی را در مدرسه «محمدی» کوچه «امامزاده یحیی(ع)» در بازار سپری کرد و طولی نکشید که به محله «افسریه» نقل مکان کردیم. هنگامی که قصد داشتیم او را از مدرسه محمدیه به مدرسه دیگری بیاوریم،مدیر و معلمش می‌گفتند: « درسش بسیار خوب است و صلاح نیست که به مدرسه دیگری ببرید.»

چیزی به پیروزی انقلاب اسلامی باقی نمانده بود. من و «حاج خلیل» همسرم سوار بر موتور به مجالس آیت‌الله مکارم شیرازی و عبدالرضا حجازی می‌رفتیم و عباس و دوستش «بهمن علایی» (شهید) که تک فرزند بود با دوچرخه به دنبال ما می‌آمدند و در این مجالس شرکت می‌کردند.

نمراتش عالی بود کتکش زدم

پس از پیروزی انقلاب اسلامی،عباس در فعالیت‌های پایگاه بسیج مسجد«ولی‌عصر(عج)» در محله «مسلم» شرکت می‌کرد و همین، باعث شده بود تا در منزل کم درس بخواند. از آنجایی که روی درس خواندن عباس بسیار حساس بودم او را تهدید کردم که اگر نمره‌هایت در امتحانات پایین باشد تنبیهت می‌کنم. روزی به منزل آمد و با خواهرش در گوشه‌ای به پچ پچ کردن نشستند. بعد از آن، دخترم گفت: «مامان قول بده عباس را تنبیه نکنی. او کارنامه‌اش را گرفته.» همین که این جمله را از او شنیدم کابل را برداشتم و به جان عباس افتادم. چند دقیقه بعد رفتم در گوشه‌ای از منزل نشستم و گریه کردم. کمی بعد دیدم عباس شروع کرد به خندیدن و همین طور لباس‌ها را از تنش بیرون می‌آورد. او حدود شش دست لباس به تن کرده بود تا دردش نگیرد.بعد کارنامه‌اش را نشانم داد. پس از مشاهده کارنامه فهمیدم او با خواهرش دست به یکی کرده تا من را گول بزنند چرا که تمام نمره‌هایش عالی بود.از عباس دلیل این کارش را پرسیدم و گفت: «می‌خواستم ببینم چقدر به من و آبجی اهمیت می‌دهی!»

به جای کارگاه از اهواز سردرآورد

عباس یک روز صبح با کیفش به مدرسه رفت و عصر همان روز «بهمن» که از اعضای بسیج بود به منزلمان آمد و کیف عباس را تحویل داد و گفت: «خانم جلادتی، عباس الان اهواز است.» من بسیار تعجب کردم و گفتم: «نه عباس رفته کارگاه پیش پدرش.» اما حق با بهمن بود. او از طرف ناحیه «مالک اشتر» به اهواز اعزام شده بود.

اولین حضورش در جبهه کردستان بود. مدت شش ماه در جبهه کردستان مبارزه ‌کرد. از ما خواسته بود تا وقتی که در کردستان است نامه‌ها را به نام «علی فردین» که نام مستعارش بود، ارسال کنیم. قدش کوتاه بود و ممکن بود اجازه ندهند به جبهه برود برای همین، روزی که می‌خواستند او را به کردستان اعزام کنند روی بلوک سیمانی رفته بود تا قدش بلند نشان داده شود.

عباس به چایی بسیار علاقه داشت و اگر نمی‌نوشید سرش درد می‌گرفت. در یکی از نامه‌ها برایش نوشتم: «عزیز دلم چطور در کردستان که چایی کم است دوام می‌آوری؟» او در نامه بعدیش یک عکس برایم فرستاد که در قهوه‌خانه نشسته و سه لیوان چایی در مقابلش گذاشته بود.

مامان زهرا و گروه ضربت

او با سن کمی که داشت از اوایل آغاز جنگ تحمیلی تا سال 65 که در منطقه «فکه» به شهادت رسید بارها به جبهه رفت. اگرچه من و پدرش هم در جبهه حضور می‌یافتیم اما اصلا نمی‌توانستم دوری‌اش را تحمل کنم و اصلا باورم نمی‌شد که به شهادت برسد. هر وقت که اعزام می‌شد چند رزوی به خاطر فراقش تب می‌کردم. هر وقت هم که می‌آمد حاج خلیل به شوخی می‌گفت: «پاشو که تب برت آمد.» در طول جنگ تحمیلی از اوایل سال 1360 تا اواخر آن حدود هشت بار به جبهه رفتم. مقر ما در اهواز و پایگاه شهید «علم الهدی» بود.البته چند بار هم به مدت 40 روز در پشت خاکریزها بودم. خیاطی، پرستاری و آشپزی انجام می‌دادم. مدتی که در در جبهه بودم برخی از رزمندگان، گروه ما را «گروه ضربت» می‌نامیدند. البته گاهی هم که نیاز بود شلوار و لباس رزمندگان را بدوزم می‌آمدند و می‌گفتند: «مامان زهرا می‌شود شلوار و لباس‌های ما را بدوزی؟» وقتی هم تهران بودم در مسجد فعالیت‌های بسیاری انجام می‌دادم که یکی از آن‌ها جمع‌آوری اقلام و وسایل مورد نیاز رزمندگان در جبهه بود. یادم نمی‌رود در زمستان چادر به کمر می‌بستم و با «فرغون» به در خانه‌ها می‌رفتم تا از آنها کمک‌های مردمی را جمع‌آوری کنم.

جنازه‌ای در تابوت نبود

پیش از آنکه شهید شود خواب تشییع جنازه‌اش را دیدم در تابوتش‌ را باز کردند تا برای آخرین بار با او وداع کنیم اما هیچ جنازه‌ای داخل تابوت نبود.روزی که عباس شهید شد نتوانستم او را از روی ظاهرش شناسایی کنم و همسرم نیز نیم ساعت در سردخانه به او نگاه می‌کرد. شک داشت که این پیکر همان فرزندی است که موهایش بور و کمی «فر» بود چرا که سه روز نتوانسته بودند پیکرش را به پشت خط مقدم بازگردانند و صورتش زیر نور خورشید و شن‌های تفت دیده فکه سوخته بود.او به آراستگی و نظافت موهایش بسیار حساس بود. به همین دلیل هر وقت دوستانش می‌خواستند سر بسر او بگذارند موهایش را ژولیده می‌کردند. در زمان شهادتش بیشتر موهایش سوخته بود و قسمتی از آنها خونی بود.

تنها نشانه‌ای که می‌شد یقین کنیم او فرزنمان است لباس‌های زیرش بود چون خودم برایش دوخته بودم. وقتی می‌خواستیم پیکرش را خاکسپاری کنیم باز هم من شک داشتم. گویا لحظه تعبیر خوابم بود چرا که هنگام تدفین هرچه تلاش کردم که برای آخرین بار ببینمش، نشد.

شب خاکسپاری بی‌تاب حضورش در خانه بودم. هنوز هم شک داشتم که آن پیکر عباس بوده باشد که در بهشت زهرا(س) آرام گرفته است.به همسرم گفتم که باید نبش قبر کنیم. فردای آن شب مادر شوهر دخترم به منزل‌مان آمد و پرسید:«شب گذشته این جا خبری بوده است؟» من هم برایش قضیه را تعریف کردم. او ادامه داد: «دیشب عباس به خواب شوهرم(وزیری) آمده و گفته که به مامان و بابا بگوید آن،پیکر خودم بود.

اشک‌هایم محل دفن عباس را نشان دادند

15 روز پیش از شهادت عباس، «توحید ملازمی» شهید شده بود و هشت روز پس از شهادت توحید،«ابراهیم فرج‌پور» به شهادت رسید. برای حضور در مراسم گرامی‌داشت هفتمین روز شهادت ابراهیم به بهشت زهرا(س) رفتیم. دلم برای عباس بسیار تنگ شده بود بنابراین برای آنکه آرام شوم روی خاکی که چند ردیف با مزار ابراهیم فاصه داشت نشستم و گریه کردم. نمی‌دانستم همان خاکی که اشک‌هایم به روی آن می‌ریزد هشت روز بعد آرامگاه ابدی فرزندم خواهد شد.

عباس چگونه شهید شد؟

درباره چگونگی شهادت عباس هر کدام از دوستانش روایت‌های متفاوتی را گفته‌اند. یکی می‌گوید به گلویش تیر خورده، دیگری می‌گوید که در کمین رگبار دشمن گیر کرده‌اند و یک نفر هم می‌گوید او با تیر خلاصی دشمن به شهادت رسیده است. عباس روز 21 اردیبهشت‌ماه سال 1365 و در مقابله با پاتک دشمن به شهادت رسید و از رزمندگان «گردان عمار در واحد تخریب» بود. پس از شهادتش هم چون با دختر عمویش نامزد بود، برایش سفره عقد نمادین چیدیم.

پس از شهادتش هر کسی از سپاه و« ناحیه مالک اشتر» به منزلمان می‌آمد، می‌گفت: «حاج خانم جلادتی اگرچه پسرت 17 ساله بود که به شهادت رسید اما در عمل او به اندازه انسانی 70 ساله و با تجربه شده بود.» یکی از همان کسانی که این حرف را می‌زد، سید اکبر ریحانی بود. عباس و سیداکبر با یکدیگر پیمان برادری بسته بودند و هر دو نفرشان در گردان تخریب عمار بودند.

خنده‌های عباس پس از شهادت

دوستم که خودش مادر شهید است، به منزلمان آمد و گفت: «بعد از این تا چند سال عباس را می‌بینی و او با تو حرف خواهد زد.» ابتدا باور نمی‌کردم تا اینکه برخی از روزها که خیاطی یا غذا می‌پختم، او را می‌دیدم که به من لبخند می‌زند. به دیدن دوستم رفتم و موضوع را با او در میان گذاشتم. ‌گفت: نباید این چیزها را برای کسی تعریف کنی و الا فکر می‌کنند که تعادل روحی‌ات را از دست داده‌ای.او که خودش این روزها را گذرانده بود پیش آیت‌الله مجتهدی رفته بود و ایشان به او گفته بود: «تا یک یا دو سال همین گونه هستی. او را می‌بینی اما همین که روح فرزندت کامل پیش خدا برود دیگر او را نمی‌بینی.»

خدا را شکر که عباسم با شهادتش ما را سرافراز کرد. وقتی دوستان او را که از قافله شهدا جا مانده‌اند،می‌بینم، دلم برایشان می‌سوزد چون آنها برای دفاع از اسلام و حفظ کرامت‌های اسلامی و کشورمان به جبهه رفتند اما بیشترشان پیر شد‌ه‌اند و موهایشان از غصه سفید شده است. آن‌ها وقتی وضع کنونی حجاب و رفتارهای اجتماعی را می‌بینند زودتر پیر می‌شوند.

واکنش عباس به نفرین من

«سیدخلیل جلادتی» پدر شهید محسن(عباس) جلادتی نیز در ادامه این گفت‌وگو می‌گوید: قبل اینکه جنگ آغاز شود مشغول ساخت منزل‌مان بودیم. در یکی از آن روزها یک ماشین آجر برایمان آوردند اما آجرها نامرغوب بودند بنابراین من کسی را که آجر برای‌مان آورده بود نفرین کردم. عباس گفت: بابا اصلا شما این مساله را که آجرها خراب است در نظر نگیرید. شاید ‌کوره خراب بوده، خاکش نامناسب بوده و یا سهوا خراب شده است. حالا شما یک «بسم‌الله الرحمن الرحیم» درست بگو تا خداوند به اندازه 600 سال برایت عبادت ثبت کند.

آخرین مرتبه‌ای که قرار بود عباس به جبهه برود به دیدار یکی از دوستانم به نام «جوادآقا» رفتیم. از عباس پرسید: «مامانت شهید نشده؟» عباس هم جواب داد: «او فعلا سعادت شهادت را ندارد. ابتدا باید من شهید شوم.»

چهار روز بیشتر در تهران نماند و هر وقت که می‌رفت هیچ وقت خداحافظی نمی‌کرد. روز آخر از من خواست برایش موتور ببرم تا برای خداحافظی به دیدار اقوام برود. بعد ظهر همان روز به خانه آمد تا با ما هم خداحافظی کند. او را به آغوش کشیدم و بوسیدم.عکس آخرین خداحافظی و لحظه بوسیدنش را دارم. آخرین جمله‌اش هنگام خداحافظی این بود: «می‌روم تا این دفعه پرونده‌ام را ببندم».

شهادت عباس

روزی دو نفر از همسایه‌هایمان به نام‌های «اصغر پیرهادی و ماشاالله کریمی» به محل کارم در بازار و کارگاه بافندگی آمدند. احساس کردم که باید اتفاقی رخ داده باشد. گفتند: «آمده‌ایم تا همان خودرو پیکانی را که عباس می‌خواست برایش بخریم.» من از آن‌ها خواستم که اصل مطلب را بگویند. اما رفتند به کارگاه بغلی ما و «حاج آقا بهرامی» را که از همکارمان بود واسطه کردند تا خبر شهادت عباس را به من بگوید. وقتی حاج آقا بهرامی این خبر را شنید آهی بلند کشید و بعد از آن من دیگر یقین کردم که عباس شهید شده است.وقتی خبر شهادت عباس را شنیدم ابتدا خدا را شکر کردم و بعد گفتم: «خدا این توفیق را به عباس من داده است تا در راه او به شهادت برسد.»

چند روز پس از شهادت عباس،یکی از کارگرها که همکارمان بود پیش من آمد و از رابطه‌اش با پسرم ‌گفت. می‌گفت:من و عباس به همراه یکدیگر هر روز ساعت یک تا دو بعد از ظهر ناهار می‌خوردیم. اما چند وقت بعد متوجه شدم که او از اینکه با من ناهار می‌خورد زیاد راضی نیست و می‌خواهد به گونه‌ای از همسفره شدن با من سرباز بزند. تا اینکه روزی پیش من آمد و گفت:من را ببخش چرا که فکر می‌کردم تو نماز نمی‌خوانی.به همین دلیل بود که زیاد راضی نبودم با تو همسفره شوم. اما چند روز پیش متوجه شدم که نماز می‌خوانی و من زود قضاوت کردم. حلالم کن.

هر وقت که دوستانم می‌خواستند در عملیاتی شرکت کنند از لفظ «کار» استفاده می‌کردند. پس از شهادت عباس چند تن از دوستانم که چندین بار به جبهه رفته بودیم آمدند و گفتند که برای انجام کاری می‌خواهند به منطقه بروند. من هم همراه‌شان رفتم. البته چند روز وقت خواستم تا حساب و کتاب‌هایم را درست کنم اما یک دفعه یادم افتاد که فرصت برای این کار کم است. آقای هاشمی رفسنجانی در آن عملیات از مردم خواسته بود تا در منطقه حضور یابند.بنابراین شب به خانه «عباس آقا»، همسایه‌مان رفتم در آن جا همه چیز را برایش شرح دادم و وصیت‌نامه‌ام را هم به او دادم و به منزل بازگشتم. دختر کوچکم وقتی دید که ساکم را جمع می‌کنم، پرسید: «می‌خوای مثل داداش عباس شهید شی؟» و بعد ناگهان به آغوشم پرید.

سالگرد شهادت عباس و شایعات شهادت من

پس از پایان «عملیات والفجر8» رزمندگانی را می‌دیدم که از عطش زیاد حتی در آب گل شیرجه می‌زدند تا خنک شوند. من هم خودم در این عملیات از ناحیه پهلو تیر خورده بودم. چند روز بیشتر به برگزاری نخستین مراسم سالگرد شهادت فرزندم نمانده بود و باید در آن شرکت می‌کردم اما در بیمارستان «شهید کلانتری» بستری بودم. به یکی از دوستانم در ناحیه مالک اشتر خبر دادم که نمی‌توانم خودم را برای مراسم برسانم. او نیز به کسی که برای سخنرانی در این مراسم به منزل‌مان آمده بود خبر داده بود که من مجروح شده‌ام. آن بنده خدا هم در پایان مراسم برای بهبودی من دعا کرده بود. تا آن موقع همسرم نمی‌دانست که مجروح شده‌ام. همسایه‌ها نیز احساس می‌کردند که من شهید شده‌ام و زمزمه‌ها در مراسم بالا گرفته بود.

پولی برای غذا خوردن نداشتم

سال 68 در پادگان دوکوهه بودم که خبر دادند منافقین در غرب کشور عملیات انجام داده‌اند.تصمیم گرفتم به آنجا بروم و این تصمیم را با دوستانم از جمله محمود تابش، حاج حبیب جلادتی و سیدعلی بنی‌فاطمه در میان گذاشتم. آن‌ها می‌خواستند من را منصرف کنند، اما نتوانستند. هنگام رفتن از دوکوهه خجالت کشیدم از آن‌ها پول بگیرم. از طرف «لشکر 27 محمد رسول‌الله (ص به «تپه کوثران» رفتم. در جیبم هیچ پولی نبود. اتوبوسی که ما را به غرب کشور می‌برد در کنار قهوه‌خانه‌ای پارک کرد تا رزمندگان غذا بخورند اما من پول نداشتم و بسیار هم گرسنه بودم بنابراین چند تکه نان خشک که روی میزی گوشه ناهارخوری بود را برداشتم و خوردم. دوباره سوار اتوبوس شدیم. میانه‌های راه از اتوبوس پیاده شدم. یکی از خودروهای لشکر 27 سوارم کرد و من را به مقر برد. در آن جا چند تن از همکارانم را دیدم. پیش آن‌ها رفتم و آن‌ها هم حسابی سیرم کردند.

روز بعد از رسیدن به کرمانشاه در منطقه «مرغداری» مستقر شدیم. «عملیات مرصاد» هم روز قبل با موفقیت انجام شده بود. تا نیمه‌های شب آنجا ماندیم. هوا بسیار سرد بود و برای آنکه گرم شویم شروع به دویدن کردیم.

صبح روز بعد که آنجا بودیم جنازه‌های عراقی‌ها بو گرفته بود و نمی‌شد دیگر در آنجا ماند. همچنین تعدادی از رزمندگان «گردان مسلم» چند روز قبل در آنجا به شهادت رسیده بودند اما پیکرهایشان اصلا بو نگرفته بود. جالب است که با این حال «مریم رجوی» برای آنکه به لشکر شکست خورده‌اش روحیه دهد از رادیو اعلام می‌کرد که نیروهای مجاهدین تا چند ساعت دیگر به تهران خواهند آمد.

«مهدی فاتحی» از جانبازان و همرزمان شهید محسن جلادتی نیز در خاطره‌ای گفته است: در عملیات «والفجر8» (فتح فاو) من عضو واحد دیده‌بانی «لشکر27محمد رسول‌الله(ص)» بودم. وقتی به خط «فاو– ام‌القصر» رسیدم رزمندگان «گردان عمار» را دیدم. بیشتر رزمندگان این گردان من را می‌شناختند. علاوه بر این، بسیاری از بچه‌های محله مسلم هم در این واحد بودند.می‌دانستم ابراهیم فرج پور(شهید) و «رخصت‌طلب» و چند تن از بچه‌های دیگر در این گردان هستند. برای اینکه بدانم چه کس دیگری به آنها پیوسته است از رزمندگان گردان پرسیدم از بچه محل‌های ما چه کسانی همراه‌تان هستند؟ گفتند: یکی دیگر هم جدیدا آمده اگر گفتی چه کسی است؟ هرچه فکر کردم عقلم به جایی نرسید. به داخل سنگری رفتم و دیدم عباس(محسن) گوشه سنگر نشسته است. گفتم: به به! شما کجا؟ اینجا کجا؟ چه جوری از دست بابایی فرار کردی؟. گفت: «بابام گفت یکی از ما دو تا باید به جبهه برود ،یکی دیگر اینجا بالای سر کارگاه و خانواده بماند و بنا شد من بمانم. او بیاید اما من زرنگی کردم و آمدم.»

شب شد. طول خط ما به اندازه عرض جاده فاو - ام‌القصر بود و معمولا غروب‌ها با استقرار قبضه‌ها در موقعیت‌های حساس و جلوتر از نیروهای خودی آماده مقابله با هر نوع پاتکی می‌شدیم. من هم به عنوان دیده‌بان همان جا در دیدگاه می‌خوابیدم. نزدیک‌های صبح بود دیدم نگهبان خط به سراغ من آمده و می‌گوید که دیده‌بان بلند شو. آتش دشمن سنگین شده. من هم با سر و صدای انفجار گلوله بیدار شدم و به بالای خاکریز آمدم و مشغول نگاه کردن به دشمن شدم که دیدم از روبرو ستونی از افراد دشمن به سمت ما حرکت می‌کنند.فقط من، سیدعباس و یک نفر دیگر به عنوان نگهبان در خط بودیم و بقیه بچه‌ها در سنگرها خواب بودند. عراقی‌ها نزدیک که شدند به صورت دشتبان آرایش گرفتند و با شلیک گلوله منور حمله را آغاز کردند. با رشادت عباس(محسن) به عنوان تیربارچی مدتی آن‌ها را معطل کردیم.بچه‌ها آماده شدند و به سرعت به خط آمدند و از منطقه دفاع کردند. با روشن شدن هوا دشمن شکست خورد از سوی دیگر چون نیروهای دشمن می‌دانستند اگر عقب‌نشینی کنند توسط نیروهای بعثی کشته خواهند شد، از عقب رفتن هم بیم داشتند و در چاله‌های محل اصابت گلوله‌های خمپاره پناه گرفته بودند.

عباس و دیگر رزمندگان در حال جمع کردن نیروهای تار و مار شده دشمن بودند که در همین حین عباس (محسن) بر اثر اصابت گلوله بعثی‌ها در میان دشت ماند. ما در این فکر بودیم که چگونه او را به عقب خط مقدم بیاوریم که دیدیم عباس در حالی که از ناحیه پا زخمی شده بود لنگ‌لنگان خودش را به ما رساند و به بهداری رفت.

 

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار