به گزارش شهدای ایران به نقل از جوان؛ حجتالاسلام محمد صادقی راوی، پژوهشگر دفاع مقدس و یار و همراه سرویس پایداری است. چندی پیش با او وصیتنامه چند شهید از دوران دفاع مقدس را واكاوی كردیم. مرور وصیتنامههایی كه هر كدام حكم یك كلاس درس را دارد. این بار صادقی به این سؤال كه آیا شهیدان برای رفتن به جبهه انتخابی آگاهانه و عقلانی داشتهاند یا از روی احساس به جنگ رفتهاند پاسخ داد. او با مرور بخشی از زندگی چند شهید، مصداقهای بارز این انتخاب عقلانی را مورد بررسی قرار داد. شهیدانی كه با بررسی كوتاه از زندگی و طرز تفكرشان كاملاً متوجه خواهیم شد كه با شناختی كامل و عقلانی راه خود را انتخاب كردند. در بخش دیگری به سبك زندگی و سیره دو شهید دفاع مقدس پرداختیم. شهیدانی كه مقام معظم رهبری درباره آنان چنین میفرماید:« من به توصیه امام عمل كردهام ! اغلب وصیتنامه شهدا كه به دستم رسید را خواندهام. اما واقعاً از این وصیتنامهها درس میگیریم. آن جوان؛ خطش هم به زور خوانده میشود؛ اما هر كلمهاش برای من وامثال من یك درس راهگشاست كه خیلی استفاده كردهام.»
شهیدی كه به خواستگاری جبهه رفت!
شهید لطیف پناهی: در كرمانشاه به دنیا میآید و در ۱۵/۱/۶۳ در چنگوله شهید میشود. شهید پناهی یكی از شهیدان دانشآموز دفاع مقدس است. مادر یا پدر این شهید خاطرهای از او نقل میكنند كه نشان میدهد این شهید با وجود سن كمی كه داشته، چگونه آگاهانه مسیر و راه خود را انتخاب میكند. دسته گل به دست برای خواستگاری به منزل عموی خود میرود. عمویش به او میگوید به یك شرط راضی به این وصلت میشوم كه دست از فعالیتهای خطرناكت برداری. آن زمان این شهید عضو پایگاه بسیج و در كرمانشاه خیلیفعال بوده است. شهید لطیفی بعد از شنیدن شرط عمویش، سرش را بالا میگیرد و میگوید: ازدواج مانع رفتنم به جبهه نخواهد شد. عمو هم در جواب میگوید كه پس به خواستگاری جبهه برو. او هم راهی جبههها میشود و شهادت را برای همسفری انتخاب میكند. این نكته مهمی است كه یك شخص در مقطع حساسی از زندگیاش حاضر میشود از خواستهاش بگذرد تا اعتقاد درونیاش كه از روی علم و آگاهی است، از بین نرود. شهید پناهی در گوشهای از وصیتنامهاش سفارش میكند كه روی سنگ قبرش چند بیت شعر نوشته شود. «برادرانم اگر خواستید روی سنگر قبرم چیزی بنویسید، این شعر را بنویسید. اگر قرار باشد كه آخر بمیرم، نمیخواهم كه در بستر بمیرم/ میخواهم كه در فصل جوانی، برای یاری رهبر بمیرم.» این نشان میدهد كه او آگاهانه همه چیز را پذیرفته است. خداوند خودش در قرآن میفرماید كه همه شما را آفریدهایم و نهایت شما مرگ است و بازگشت همهتان به سوی ماست. پس بسیار زیباست وقتی آفریده شدیم و قرار است روزی بمیریم، این مردن در راه خدا باشد.
امیدوارم مرگم برای اسلام و هموطن مؤثر باشد
شهید بهاءالدین حسینی: در شهرستان بویراحمد از استان كهگیلویه و بویراحمد متولد میشود. در زمان جنگ جزو محرومان و بیسوادان كشور بودهاند. كسانی بودهاند كه ۴۰، ۵۰ سال استضعاف روی سرشان بوده و از همه چیز محروم بودهاند. حالا وصیتنامه یكی از بچههای این منطقه كه هنگام شهادت دانشآموز بوده، اینگونه است:« اگر با كشته شدن من اسلام و رهبریت،امامت و ولایتفقیه تثبیت میشود، پس ایخمپارهها، توپها و تفنگهایامریكایی و روسی من را در برگیرید و قطعه قطعه كنید.امیدوارم مرگم برای اسلام و سعادت برادران و خواهرانم مؤثر باشد و برای تمام هموطنانم.» چنین وصیتنامهای فهم و درك بالای نویسنده آن را میرساند كه از روی احساس تصمیم نگرفته است. بلكه انتخاب كرده كه چهكاری میخواهد انجام دهد. چنین جملهای را ما ازامام حسین(ع) هم داریم كه میفرماید: «اگر با خون من اسلام زنده میشود، شمشیرها به سمت من آیید و جان مرا بگیرید.»
تمام عملیات بدر در وصیتنامه یك شهید
شهید سجاد خاضع: این شهید عزیز در روستای شیخهاوی از شهرستان دهدشت چشم به دنیا میگشاید. دهدشت یكی از محرومترین مناطق كشور بوده كه اگر الان هم به این شهرستان سفر كنید آثار این محرومیت را خواهید دید. شهید خاضع در ۲۳/۱۲/۶۳ در عملیات بدر شهید میشود. او در قسمتهایی از وصیتنامهاش اینگونه میآورد: «شهید انسان والایی است كه از تمام هستی خود میگذرد و جان عزیزش را در طبق اخلاص میگذارد و به پروردگار تقدیم میكند و با این ایثار، به ابدیت و جاودانگی میرسد و به مقام شهادت و آگاهی خاصی میرسد و به خیل شفیعان درگاه الهی ملحق میگردد. هر كس در راه عبادت و بندگی از دستورهای خداوند كاری را انجام دهد، قدمی از خودپرستی به خداپرستی برداشته است.» این وصیتنامه با این پختگی و شیوایی وصیتنامه یك دانشآموز دهدشتی است كه خیلی هوشیارانه آن را نوشته است. ما میتوانیم كل عملیات بدر را در این وصیتنامه ببینیم. به قول معروف مشت نمونه خروار است. همه كسانی كه در بدر شركت داشتند، چه آنهایی كه ماندند و چه آنهایی كه آسمانی شدند مانند شهید سجاد خاضع بودهاند.
نان و پنیر و سبزی شام عروسی یك شهید
حمید ایرانمنش: او از شهدای پرورشگاهی جنگ است. در كرمان به دنیا میآید و در لشكر۴۱ ثارالله به حمید چریك معروف بود. اگر با رزمندگان كرمانی صحبت كنید متوجه میشوید كه همه حمید چریك را میشناسند. حاج قاسم سلیمانی خیلی روی شهید ایرانمنش حساب باز میكرد و دوستش داشت. در زمان جنگ و در همان استان كرمان ازدواج میكند. همسرش تعریف میكند كه صبح به ایشان گفتم قرار استامروز ولیمه عروسی بدهیم و هنوز هیچ كاری انجام ندادهایم، نه غذایی آماده است و نه تداركاتی. شهید ایرانمنش به او میگوید: خانم خیال شما راحت باشد. من شام را آماده میكنم و به خانه میآورم. حمید از خانه بیرون میرود و هنگام غروب با چند كیسه پلاستیكی برمیگردد. یك كیسه پنیر، یك كیسه نان و یك كیسه سبزی. همسرش تعجب میكند و میپرسد مگر یادت رفته كهامشب باید شام عروسی بدهیم. حمید هم میگوید اینها را برای شام خریدهام. همسرش هم عصبانی میشود و شروع به اعتراض میكند كه نمیشود شام عروسی را نان و پنیر داد و هر چیزی رسم و رسومی دارد. شهید ایرانمنش در جواب به همسرش اینچنین میگوید: « خانم شهادت این نیست كه فقط در معركه میدان جنگ بتوانی از دست دشمن فرار كنی. شهادت آن است كه سنتهای غلط جامعه را بشكنی. امشب هم شام عروسی ما، نان و پنیر و سبزی است.» همسرش بعد مراسم تعریف میكرد كه آن شب، عجب شبی شد و آن شام عروسی در ذائقه همه مهمانان ماند.
فكر هوای نفس مانع از ضربه زدن به دشمن شد
بچهها نقل میكنند كه در یكی از عملیاتها شهید كاظمی فرمانده گروهان بود. قرار بود ما یكی از مقرهای ارتش عراق را در سكوت كامل و بدون هیچ سروصدایی تصرف كنیم. فرماندهان هماهنگ كردهبودند كه تیری شلیك نشود و باید حواسشان باشد كه اسیر نگیرند. میفرمایند كه رفتیم و كار را شروع كردیم. وارد مقر بعثیها شدیم و در سكوت شب، شروع به قلع و قمع آنها كردیم. یك سنگر وجود داشت كه حدود۱۰ عراقی در آن بودند و هنوز خبر نداشتند كه ما وارد مقر آنها شدهایم. سید ابراهیم شغل چوپانی دارد و خیلی قویهیكل و باقدرت است. چوبی را در دست میگیرد و كنار در سنگر میایستد. به چند تا از بچهها میسپارد كه آنها عقبتر بایستند و اگر زور او به عراقیها نرسید آنها وارد شوند. به یكی، دو نفر هم گفت كه آنها را صدا بزنند تا از سنگر بیرون بیایند. بچهها میپرسند كه تو میخواهی چه كار كنی؟ كه جواب میدهم اگر من یك ضربه به هر كدام بزنم، كارشان تمام میشود. شهید كاظمی چوب را بالای سرش میبرد و بقیه رزمندگان، آنها را از سنگر بیرون میآورند. اولی بیرون میآید و وقتی همه آمادهاند تا سیدابراهیم او را بزند، میبینند او چوب را از پشت سر رها و شروع به گریه كردن میكند. بچهها میگویند به هر مصیبتی بود جریان را جمع میكنند. راوی این جریان آقای طوسی است كه در لشكر ۸ نجف اشرف خدمت میكند. توضیح میدهد كه بعد از پایان كار، بالای سر حاج ابراهیم میرود و از او میپرسد مگر قرار نبود آنها را با چوب بزنی، این چه كاری بود كه كردی؟ او میبیند كه گریه شهید كاظمی را امان نمیدهد و او فقط چند جمله میگوید: آقای طوسی همین كه آمدم بزنم، ناگهان به فكر فرو رفتم. خدایا این چوبی كه میخواهد پایین بیاید برای رضای توست یا هوای نفس. دیدم كه نفس بیشتر است و بیخیال زدن او شدم. سید ابراهیم كاظمی یك چوپانِ روستایی است. میداند كه اگر در میدان نبرد نزند، میخورد.اما وقتی میبیند این كارش هوای نفس است، از ضربه زدن به دشمنش صرفنظر میكند.