شهدای ایران shohadayeiran.com

لبم آستانه‌ي ليوانِ پُر از گِلِ باتلاق را بوسيد چشمانم را بستم تا آرام آرام فرو روم؛صداي قلبم را مي‌شنيدم از هراس ايستادن، خود را به آب و آتش مي‌زد تا از كار نيفتد...

به گزارش شهدای ایران به نقل از سبلانه، در باتلاقي فرو رفته بودم و هيچ اميدي به زنده ماندن نداشتم. آخرين لحظات عمرم را تصور مي‌كردم و با هر صلواتي كه مي‌فرستادم، اندكي فرو مي‌رفتم؛ ياد دوران نوجواني‌ام افتادم هميشه تصور مي‌كردم كه مكان و زمان مرگم چگونه خواهد بود؟ حالا كه در باتلاق قرار بود جان دهم، مكانش برايم مشخص شد اما زمانش... . خودم را به خدا سپردم و از او خواستم مرا در آرامش كامل بپذيرد.

گاهي از ذهنم مي‌گذشت كه يكي از افراد دشمن بيايد و تير خلاصي بر وسط پيشاني‌ام خالي كند هر چه فكر مي‌كردم، در آني مردن بهتر از خفگي چند دقيقه‌اي در گل و لاي به نظرم مي‌آمد؛ خاطراتي از بچه‌ها از جلوي چشمانم گذر مي‌كرد. آنان از لحظاتي مي‌گفتند كه همرزمان‌شان در باتلاق گير كرده بودند و آنها برخي را نجات داده و بقيه را... . بالاخره دستان سرنوشت مرا درون باتلاق انداخت كه جسدم هرگز بازنگردد و به عنوان مفقود الاثر باقي بمانم. كم كم كه گلويم به لبه‌ي باتلاق نزديك مي‌شد، با جسمم خداحافظي كردم. بهم گفته بودند: «وقتي در باتلاق افتادي، زياد دست و پا نزن، چرا كه بيشتر فرو مي‌روي».

 

دست روي دلم گذاشتم. گفتم: «دل جان، از هر گونه ترش و شيرين درونت ريختم، گاهي نيز تلخي‌ها را اندورن تو اندوختم اما هرگز چيزي نگفتي. مي‌دانم چندروزي است كه نه آبي به تو دادم و نه غذايي، اما همه تشنه و گرسنه بودند» دستم به پاهايم نمي‌رسيد به گل‌ و لاي نگاهي انداخته و پاهايم را تصور كردم، گفتم: «خسته‌ايد... ديگر تا به ابد استراحت خواهيد كرد»

 

با مغز، ذهن، جسم و هر آنچه داشتم وداع كردم. لبم آستانه‌ي ليوانِ پُر از گِلِ باتلاق را بوسيد چشمانم را بستم تا آرام آرام فرو روم، در ذهنم چهره‌ي عزرائيل را تصور مي‌كردم كه چه شكلي خواهد بود؟ جانم را چگونه خواهد ستاند؟ صداي قلبم را مي‌شنيدم از هراس ايستادن، خود را به آب و آتش مي‌زد تا از كار نيفتد. براي لحظه‌اي چهره‌ي مادرم مقابل چشمانم آمد. بعد از او پدرم. خواهرانم و پس از آنان... برادرم. ديگر چشمانم هم وارد گود شده بودند و حالا بايد با اين غولِ نيمه جامد دست و پنجه نرم مي‌كردم.

 

اسفند ماه بود اما هوا گرم و مرطوب؛ يك سال پيش، موشك با همتي بلند سر رزمنده‌اي را براي خدا برد. تصور مي‌كردم براي رسيدن به خدا، آن موشك بايد با سرعتي مافوق نور به خدا رسيده باشد. سهم من از عمليات‌هاي گوناگون، رسيدن به بدر بود. يك سالي از عمليات خيبر گذشته و براي پس زدن دشمن، بايد عمليات مي‌كرديم. خيلي دلم مي‌خواست خيبري باشم، اما... خواست خدا بود كه بدري شوم.

مهدي باكري دستش را روي دستان ابراهيم همت گذاشته بود اتصال آنان به هم، منوط به تكه نخي از الياف نوراني بود. يك سال پيش در آن سو صداي «يا رسول‌الله» مي‌آمد و امسال در اين سو نداي « یاالله، یاالله، یاالله و قاتلوهم حتی لاتکون فتنه، یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا» مي‌پيچيد. همت دستان باكري را محكم‌تر گرفت. لبخندي بر روي لبان آنان نقش بست. همت از جا برخاست تا برود. باكري گفت: «برادر... به كجا؟» همت نگاهي به آسمان انداخت و پاسخ داد: «يك سال منتظرت مي‌مانم» مهدي با خود به فكر فرو رفت و زير لب زمزمه كرد: «يك ساااااااال؟! (اندكي مكث كرد و ادامه داد)يك سال! گاهي اندازه‌ي يك عمر و گاهي به اندازه‌ي يك ثانيه مي‌ماند.»

كلمه‌ي «ب» باكري آرام آرام قدم برداشت و به «ه» همت چسبيد. افلاك گفتند: «بَه... بَه...». در زير باتلاق، شرح روزگار مي‌نوشتم. من نيز از «بيم»، به «هيم»، به آرامشي ابدي رسيده بودم. همراه با افلاك تكرار مي‌كردم: «به به... به به» و مي‌شنيدم كه خدا باز تكرار مي‌كند: « فتبارك الله احسن الخالقين».

ياد سومين روز از اسفند ماه سال 1362 افتادم. ساعت 21:30، وقتي خيبري‌ها به سوي دشمن قدم برداشتند. تك تك بچه‌ها را مي‌ديدم. در دل شب بي‌هيچ هراسي پيش روي مي‌كردند تا درس خوبي به بعثي‌ها بدهند و آنان را ادب كنند.

از ذهنم خاطره‌ي روز بيستم اسفند ماه سال 1363 گذشت. ساعت 23، هنگامي كه بدري‌ها پيشروي كردند و دشمن با چنگ و دندان مي‌كوشيد تا آنان را پس زند. اما رزمندگان با دل و جرأت و اميد به خدا، تك و پاتك عراقي‌ها را پاسخ مي‌دادند.

آر پي جي، تن رزمنده‌اي را نيز با شتابي فراتر از صوت سوي خدا برد. او در آنجا ديگر برادران خود را كه علاوه بر روح، جسمشان را نيز به اذن خدا برده بودند، ملاقات كرد.

باتلاق، ديگر باتلاق نبود! بلكه به گلستاني تبديل شده بود كه مرا در پيچش گل‌هايش مي‌خنداند. ياد بچه‌ها افتادم كه چون رودي خروشان به سوي دشمن مي‌تاختند تا خاك وطن از هر آسيبي در امان باشد.
همچنان شرح روزگار مي‌نوشتم. با خيالم سفر مي‌كردم تا آن سوي كرانه‌ي نور و در رويا فرو مي‌رفتم. جسمم هنوز هم در باتلاق آرميده و اينك در انتظار نشسته‌ام. در خيبر و بدر، لشگريان 31 عاشورا را در كنار ديگر رزمندگان مي‌بينم. با گذشت سال‌هاي زياد از آن روزها، اين رود اينك به اقيانوس بي‌كراني تبديل شده براي دفاع!

 دلنوشته از: محمد حسین حسین‌پور
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار