حالا بیست و چهار سال از آن زمان می گذرد. شال سبز با همان عطر و بوی بهشتی اش هست؛ همان شالی که آیت الله العظمی گلپایگانی نیم سانتش را از مادر محمد گرفت؛ همان شالی که هنوز خیلی ها را به برکت امام حسین(ع) شفا می دهد؛ همان شالی که اثبات حقانیت خانواده های شهدا شد و مایة عزت مادران صبور شهدا ...
سال 1351 ـ تهران
دکتر نگاهی به آزمایش های بچه کرد. چند بار معاینه کرد و در آخر گفت: «مننژیت مغزی». بچه تان مننژیت مغزی گرفته، باید بستری شود. تب بالا و تشنج و گریه های شدیدی داشت که امان همه را بریده بود.
کودک را بستری کردند؛ بعد از بیست وچهار ساعت که توی دستگاه بود، دکتر به مادرش گفت: باید آب کمر بچه را بگیریم برای آزمایش های تکمیلی. ممکن است بعد از اینکه آب کمر را کشیدیم، بچه سالم بماند که البته به احتمال نودوپنج درصد فلج می شود. شما رضایت نامه امضا کنید تا ما ادامه دهیم.
مادر وقتی این را شنید، رضایت نامه را امضا نکرد. دکتر هم با برخورد تند و توهین آمیز پرونده را برداشت و مطالبی پایین آن نوشت تا دیگر هیچ بیمارستانی این بیمار را قبول نکند. بعد هم پرونده را مقابل مادر انداخت.
مادر گفت: خدایی که این مریضی را به بچه من داده، خودش می تواند خوبش کند. خدا می داند که من نمی توانم بچه فلج را نگهداری کنم و کودکش را بغل کرد و رفت خانه. چند روز گذشت. حال بچه روزبه روز خراب تر می شد. حالا دیگر چشمانش بسته نمی شد. یک قطره آب هم نمی خورد. دست و پایش کاملاً خشک و بی حرکت شده و سرش به عقب برگشته بود.
مادر سه روز بود که یک آینه گذاشته بود مقابل دهان کودکش تا بفهمد که نفس می کشد یا نه. دیگر مضطر شده بود. دنبال پناهگاه می گشت تا به او پناه ببرد. از همه جا بریده بود. کودکش را بغل کرد و پله ها را بالا رفت و روی بام نشست.
کودک را مقابل خودش خواباند. دو رکعت نماز با همان دل شکسته و حال پریشان خواند و هزار بار ذکری گفت که فرج را برایش هدیه آورد: صلی الله علیک یا رسول الله. آخر هم با حال زار گفت: یا رسول الله، اگر کودکم، محمدم، قابل است که بماند شما شفایش بدهید و اگر هم نه، این طفل را از این زجری که می کشد راحت کنید. مادر برای لحظاتی خواب چشمانش را گرفت. سوار سفیدپوشی را دید که آمد و ...
وقتی به خودش آمد، محمد را بغل کرد و از پشت بام پایین آمد، می دانست که اتفاقی می افتد. چشمش به ساعت بود. یکی ـ دو ساعت نگذشته بود که محمد آرام آرام پلک زد. سرش را چرخاند. دست و پایش را تکان داد و با نگاهش مادر را جستجو کرد.
مادر آرام صدا زد: محمد، محمدجان، بیا بغل مادر. می آیی محمدجان. محمد روی دو زانو تکیه کرد و خم شد و آهسته کمر راست کرد و به آغوش گرم مادر پناه برد. فردا صبح مادر پروندة پزشکی محمد را برداشت، او را بغل کرد و رفت بیمارستان پیش همان دکتر و .....
.....
محمد، سالم و سرزنده و پر از انرژی بود؛ کودکی پرجنب وجوش که برای خودش همه کاری می کرد، اما اهل بدی کردن نبود. دوران کودکی او تا نوجوانی اش هم زمان بود با اوج گرفتن انقلاب.
مادر هم اهل تظاهرات و اعلامیه پخش کردن بود و محمد هم دنبال بازی کردن های خودش. اما وقتی هفت ساله شد، خیلی خاص دل به نماز سپرد. بدون اینکه کسی به او تذکر دهد، تا صدای اذان را می شنید بازی اش را رها می کرد، وضو می گرفت و به نماز می ایستاد. حتی نماز صبحش را هم مقید شده بود که بخواند. می گفت: باید بیدارم کنید. اگر یک روز دیر صدایش می کردند می زد زیر گریه و می گفت: چرا این قدر دیر بیدار شدیم. مگر خواب مرگ گرفته بودمان. ببینید آفتاب دارد درمی آید و....
محمد شده بود زنگ نماز اهالی خانه.
.....
پنجم ابتدایی را تمام کرد، اما درس خواندن خیلی به مغزش فشار می آورد. دکتر گفت: نباید به این بچه فشار درس وارد کنید. برای مغزش ضرر دارد. درس را رها کند. اما محمد مگر می توانست بیکار باشد.
کنار تمام کارهای خانه که برای مادر می کرد و البته دلیلش هم این بود که کجای اسلام آمده که همة کارهای خانه را باید مادر انجام دهد، خیاطی هم می رفت. چند ماهی شاگرد خیاطی بود که لباس مردانه می دوخت.خیلی زود یاد گرفت و برای خودش خیاط شد.
پدر هم برایش چرخ خیاطی و وسایل کار خرید. محمد حالا توی زیرزمین خانه خیاطی می کرد و درآمد داشت. خیلی هم مردانه عمل می کرد. پولش را حساب شده خرج می کرد، دقیق و با برنامه. هر سه وعده هم کار را تعطیل می کرد و می رفت مسجد برای نماز. البته فرقی نمی کرد برایش چه بازی، چه کارخانه، چه خیاطی.
هرچه بود می گذاشت کنار و راهی مسجد می شد و الوعده وفا، یا الله.
.....
پایگاه مسجد خیلی فعال شده بود. گروه گروه اعزام به جبهه داشتند. یک روز دیگر طاقت نیاورد. از مسجد که آمد، یک راست رفت سراغ مادر و گفت: می خواهم بروم بسیج مسجد، عضو بشم. شناسنامه ام را بدهید.
مادر هم شناسنامه را داد. هنوز دقایقی نگذشته بود که محمد با ناراحتی برگشت و رفت گوشة اتاق نشست و صدای گریه اش مادر را خبر کرد. مادر با تعجب نگاه کرد و گفت: چی شده؟ محمد گفت: قبولم نکردند. گفتند بچه ای، زود است. صبر کن نوبت تو هم می شود.
دوباره هق هق اش بلند شد. مادر کمی نگاهش کرد و گفت: خیلی اشتباه کرده اند که قبولت نکرده اند. حالا بلند شو برویم، درست می شود. مادر چادرش را سر کرد و با محمد رفت.
مادر به مسئول ثبت نام گفت: حاج آقا، اگر یک نفر بخواهد پناهنده به اسلام بشود شما ردش می کنید؟ مسئول با تعجب سرش را بلند کرد. مادر ادامه داد: این بچة من می خواهد عضو شود و پناهنده به بسیج شود و...
مسئول، سرش را از ناچاری پایین انداخت. مانده بود که چه بگوید. آهسته گفت: والله مادر، خیلی از مادرها می آیند به ما اعتراض می کنند که چرا بچة هجده ـ بیست ساله شان را عضو بسیج کرده ایم، آن وقت شما خودتان آمده اید اصرار می کنید ما این بچه را عضو کنیم.
مسئول بهانه آورد برای اینکه محمد را ننویسد، مادر مقاومت کرد. مسئول دلیل و قانون رو کرد، مادر اصرار کرد و بالاخره پیروز شد.
.....
حالا محمد یک دل مشغولی مهم تر پیدا کرده بود. تا کارهایش در خانه و خیاطی تمام می شد، می رفت مسجد و پایگاه. بزرگ ترها هم به او محبت خاص پیدا کرده بودند. هر وقت می رفتند گشت و اردو و تمرینات نظامی و... محمد را هم با خودشان می بردند و این باعث می شد که جسم و روح محمد روزبه روز بیشتر رشد کند و پرورش یابد.
پدر محمد هم مدام جبهه بود و در ستاد پشتیبانی مشغول کارهای بنایی و ساخت و سازهای مورد نیاز رزمندگان بود. محمد تازه وارد سیزده سالگی شده بود که با پدر راهی منطقة سومار شدند.
آن جبهه رفتن و دیدن ها و شنیدن ها برای محمد خیلی شیرین و پردرس بود و البته فتح بابی شد برای او. حالا دیگر نمی شد محمد را در شهر نگه داشت. جبهه شده بود خانة اول و دومش. می رفت و می آمد.
.....
دیده بود بعضی از بچه ها نیمه های شب بلند می شوند برای نمازخواندن، آن هم نمازهای طولانی و اشکی. صبح، همین بچه ها شیرین ترین ها می شدند بین همه؛ خواستنی و تو دل برو. دنبال این بود که نماز شب را یاد بگیرد.
یک ورقه و یک خودکار برداشت و رفت پیش فرمانده شان. کمی این پا و آن پا کرد. انگار خجالت می کشید. فرمانده نگاه کرد دید محمد با یک کاغذ و قلم آمد، اما حرفش را قورت می دهد. بالاخره گفت: من... من... یعنی می شود نماز شب را برایم بنویسید.
یعنی چه جوری نماز شب می خوانند. فرمانده ته دلش از داشتن محمد ذوق کرده بود، اما خیلی جدی ورقه را گرفته بود و با خودکار رویش نوشته بود: نماز شب یازده رکعت است. هشت رکعت نافله که دو رکعت دو رکعت باید بخوانی و سلام بدهی و سه رکعت دیگر هم که یک دو رکعت می خوانی به نیت نماز شفع و یک رکعت هم به اسم نماز وتر. در قنوت نماز وتر، چهل مؤمن را دعا کن. هفتاد بار بگو هذا مَقامُ العائِذِ بِکَ مِنَ النار. هفتاد بار بگو...، سی بار بگو...
و محمد شد جزو گروه نماز شب خوان ها.
.....
گردان، محاصره شده بود. از شب که عملیات کرده بودند و خط را شکسته بودند تا حالا که غروب روز بعد بود، گردان در محاصره قرار گرفته بود. منطقة فاو، نمک زار بود و آب و غذای بچه ها رو به اتمام.
بعد از یک شبانه روز جنگیدن، گرسنگی و تشنگی و خستگی امان همه را بریده بود و حالا هم که محاصره یعنی صبر بعد از جنگ. پنج روز طول کشید؛ تا محاصره را شکستند و بچه ها را نجات دادند، اما با چه حالی.
زخمی هایی که حالا پلاکشان و اسمشان را یادداشت می کردند تا خبر پروازشان را به خانواده هایشان بدهند و سالم هایی که مثل همیشه نبودند؛ رنجور و ضعیف و بیمار. به قول مردم، اسکلتشان مانده بود.
محمد با این قیافه به خانه برگشت. سیل متلک ها شروع شد. همه به مادر می گفتند: از بچه ات سیر شدی که این طور به سرش می آوری. مگر دیگر او را نمی خواهی. این چه قیافه ای است که نوجوانت پیدا کرده. مادر هم اعتقادش محکم بود. می دانست که چه کار دارد می کند. برای چه هدفی جان می گذارد. سیر راهش را، مقصدش را می شناخت.
محکم جواب همه را می داد: امام حسین(ع) از بچة شش ماهه تا بالاتر را فدا کرد. نکند حسین(ع) هم از سر بچه اش گذشته بود. یک عمری توی روضه ها گفتیم: حسین جان، دوستت داریم؛ پس دروغ می گفتیم؟ بچة من هر وقت خوب بشود دوباره راهی جبهه می شود.
.....
منطقه ای که لشکر چادر زده بود، جای امنی نبود؛ نه از لحاظ دشمن، بلکه از جانب مار و عقرب ها. به بچه ها اعلام شد که کسی حق ندارد شب از محل اسکانش بیرون برود.
اگر هم رفتید باید مسلح بروید و بیایید. اما یکی بود که بی خیال همة مار و عقرب ها، نیمة شب بلند می شد. آهسته لباس می پوشید، کفش هایش را دست می گرفت و بی صدا بیرون می رفت.
فرمانده شان متوجه این کار محمد شد. یک شب فرمانده، آرام دنبال محمد رفته بود. از چادرها دور شده بودند که محمد وارد گودالی شد. حالا فقط قسمتی از سرش پیدا بود. فرمانده چند دقیقه صبر کرده بود، اما وقتی دید محمد از آن گودال بیرون نمی آید، نزدیک شد. دید محمد قامت بسته و نماز می خواند؛ درون قبری گود و چه اشکی می ریزد.
حال فرمانده دگرگون شده بود از این جوان چهارده ـ پانزده ساله. رفته بود عقب تر، بی خیال مار و عقرب ها نشسته بود و محمد را تماشا کرده بود. وقتی محمد به العفو رسید، صدای گریه اش شدیدتر و بلندتر شده بود. به سجده افتاده بود و... و یک دعا: اللهم ارزقنا الشهاده فی سبیلک.
.....
تمام نیروها را جمع کردند و فرمانده شروع کرد به صحبت. گفت: عملیات در منطقة حساسی است. کار، سخت و دشوار است. با توکل به خدا و کمک اهل بیت، ما پیروزیم. اما باید از بین شما، سیصد نفر داوطلب شوند؛ سیصد نیرویی که خط شکن هستند، خط شکنانی که شهادتشان حتمی است.
احتمالاً هیچ کدام برنمی گردند. حتی شاید جنازه هایشان هم بماند. از فرمانده تا تک تیرانداز شهید خواهند شد. این گروه می روند تا راه باز شود برای ادامة عملیات و پیشروی نیروهای دیگر...
حالا هرکس داوطلب است از اینجا بلند شود و آن طرف بنشیند.محمد شانزده ساله یکی از این سیصد نفر شده بود که انتخاب کرد دیگر در این دنیا نماند. آن طرف، آرام روی زمین نشسته بود. دلش می خواست راه باز کند برای اینکه یک گام اسلام جلو برود. قرار شد که این سیصد نیرو برای آخرین خداحافظی به شهر بروند؛ آخرین دیدار، آخرین لبخند، آخرین کلام، آخرین نگاه.
.....
سحر بود که به خانه رسید. مادر بیدار شده بود و با تعجب به محمد نگاه کرد. محمد خندید و مادر را بوسید. مادر نگاهش به موهای بلند محمد افتاد. محمد گفت: فقط این بار این قدر بلند شده.
یک عکس قشنگ برای حجلة شهادتم بگیرم، بعد کوتاهش می کنم. مادر دوباره با تعجب به محمد نگاه کرد. محمد به شیطنت سری تکان داده بود و گفت: باور کن مادر، برای آخرین بار آمده ام که همدیگر را ببینیم. دیگر نمی خواهم منتظر باشم. این آخرین دیدار ماست. وعده مان دیگر پل صراط.
.....
پنج روز عزیزترین مهمان خانه، محمد بود. مثل همیشه به مادر در کارهای خانه کمک می کرد. می رفت و می آمد و حرف می زد. هیچ کس چیزی نمی دانست اما خودش می فهمید که دارد چه می کند، چه می گوید، چرا می گوید، کجا می رود، چرا می رود، چرا می آید، چگونه می نشیند، چرا می خندد، چرا گریه می کند، چگونه قرآن بخواند و....
همة کارهایش حساب شده و دقیق بود. روز پنجم خیلی مستأصل شده بود. می آمد توی خانه چرخی می زد. کمی مادر را نگاه می کرد، بعد می رفت بیرون. دوباره همین طور، سه بار و چهاربار، سرانجام مادر گفت: محمدجان قیافه ات می گوید که حرفی داری. فکر کنم دربارة جبهه ات هم باشد. من گوش می کنم، بگو مادر جان.
محمد انگار باری از روی دوشش برداشته شود، آرام و خوشحال گفت: می خواهم تنها با شما صحبت کنم. اگر شد شب تنهایی صحبت کنیم. مادر گفت: شب پدرت هم می آید، بهتر است.
محمد گفت: نه مامان جان، بابا نباشد. به خودت می گویم. غروب محمد به دامادشان گفت: برویم گلزار، دلم می خواهد از شهدا خداحافظی کنم. رفتند گلزار. محمد با حال دیگری قدم برمی داشت. بین قبرها راه می رفت. به عکس شهدا خیره می شد. اخم می کرد، ساکت می شد، می خندید، ذکر می گفت...
وقتی هم رفتند کنار قبرهای خالی آماده شده، قبرها را نشان داد و گفت: یکی از این قبرها برای من است. تا ده ـ بیست روز دیگر می آیم اینجا. دامادشان با تشر گفته بود: برو بچه، از این حرف ها نزن.
.....
شب شد. اهل خانه، همه خوابیدند؛ جز مادر و محمد. محمد، مادر را توی اتاق خودش برد. آرام آرام شروع کرد: می دانی مادرجان، این دفعة آخر و لحظات آخر است که ما همدیگر را می بینیم. من این بار که بروم دیگر برنمی گردم.
مادر خندید و گفت: هر خونی لیاقت شهادت ندارد مادرجان.
محمد مکثی کرد و گفت: اما من این دفعه صد درصد شهید می شوم. شما از خدا بخواه که در نبود من صبر کنی. این وسایلم را هم بین دیگران قسمت کن. چرخ خیاطی ام برای خودتان. دوتا شلوار را بده به فلان فامیل که وضع چندان خوبی ندارند. بگو محمد گفته یادگاری از من داشته باشید. بقیة وسایلم را بفروشید و خرج مراسم عزایم کنید. نمی خواهم زحمت پدر باشد.
فقط مادر یک خواهش هم دارم، اینکه دعا کن طوری شهید بشوم که نیاز به غسل نداشته باشم. یک کفن از مکه برای خودت آورده ای، آن را به من بده. آن شال سبزی را هم که از سوریه آورده ای روی صورتم بگذارد. راستش من خیلی مسجدمان را دوست دارم. جنازه ام را ببرید توی مسجد و آنجا بر من نماز بخوانید؛ تا پیکر بی جانم آنجا را حس کند. بعد خاکم کنید.
محمد ساکت شد. مادر مانده بود که چه کند. لبخندی زد و به زور گفت: آره مادر، شما حرف هایت را بزن، ولی خب خدا که به هر خونی لیاقت شهادت نمی دهد.
محمد سرش را انداخت پایین و گفت: مامان دوست ندارم دنبال جنازه ام گریه کنی. چون کسی که انقلاب را نمی تواند ببیند، اگر گریه تو را ببیند خوشحال می شود. اما هر وقت تنها شدی گریه کن. از خدا بخواه کمکت کند امانت الهی ای را که بهت داده، خودت به او پس بدهی. دوست دارم توی قبرم بایستی و به خدا بگویی که خدایا این امانت الهی را که به من دادی به تو برگرداندم. من خیلی مادرها را دیدم که بچه شان را توی قبر گذاشتند، اما موقعی که می خواستند از قبر بیرون بیایند دیگر نمی توانستند. شما این طور نباش. فقط دعا کن که در شهادتم از امام حسین(ع) سبقت نگیرم. دوست دارم که بدن من هم سه روز روی زمین نماند. بعد هم که برایم مراسم می گیری خیلی مراقب باش. دوست ندارم بی حجاب توی عزاداریم شرکت کند.
اصلاً هرکس حجاب درستی نداشت بگو برود بیرون. محمد دوباره ساکت شد، اما این بار دیگر حرفش را ادامه نداد. آرام بلند شد و از اتاق رفت بیرون. مادر ماند و چشمان پرسؤالش و دل لرزانش. سرش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا، کسی جز من و محمد اینجا نبود، اما یقین دارم که تو هستی. از همین حال فهم و درک و لیاقتش را به من بده تا مقابل حضرت زینب(س) سرشکسته نباشم.
.....
رمز عملیات، بچه های خط شکن را راهی کرد. گردان سیصد نفرشان موفق شدند خط را بشکنند و راه را باز کنند. دشمن آتش باری اش شدت عجیبی داشت. عملیات لو رفته بود. کار خیلی سخت تر از آنچه فکر می کردند شد. بچه ها مقاومت می کردند.
گوشت بچه ها سپر گلوله ها بود. محمد از جایش بلند شد و داشت می رفت عقب تر. فرمانده فکر کرد محمد ترسیده. صدایش زد و پرسید: کجا می روی؟ مگر وضعیت را نمی بینی؟ کمی نیرو و آتش دشمن را؟
محمد گفت: حاج آقا، خیالت راحت باشد، دارم می روم نماز بخوانم. امام حسین(ع) هم ظهر عاشورا در موقع اذان، اول نماز خواند، حاج آقا آسمان را نگاه کرد. وقت نماز بود. محمد با پوتین و اسلحه به دست قامت بست. زیر آن باران گلوله نماز خون خواند و سریع برگشت.
یک ساعتی از ظهر نگذشته بود. درگیری نفس بچه ها را بریده بود. لحظه به لحظه یک گل پرپر می شد که ناگهان محمد بلند شد و تمام قامت ایستاد. با تعجب نگاهش کردند. محمد دستش را به طرف بچه ها بلند کرد و با صدای رسایی گفت: بچه ها من هم رفتم، خداحافظ. آرام زانو زد و افتاد. حاجی دوید طرف محمد و دید که گلولة آر پی جی پشت محمد را کاملاً برد و تنها صورتش است که سالم مانده. محمد رفت مثل همة دوستانش، اما جنگ ادامه داشت. بدن محمد ماند زیر آفتاب داغ جنوب، سه روز پیکرش تندی خورشید را تحمل می کرد.
.....
بدن محمد را آوردند. مادر از همان شب شهادت محمد که دلش لرزیده بود، قلبش تیر کشیده و بی خواب شده بود. می دانست که دیگر نباید منتظر باشد و حالا بعد از سه روز، خبر پرواز محمد آمد و جنازه اش. پدر، جبهه بود.
سه روز هم جنازه در سردخانه ماند تا پدر بیاید. مادر، صبح زود تنهایی به ملاقات محمد رفت. او را بلند کرده و بوسیده و بویید. حرف هایش را با محمد زد. با اینکه چند روز از شهادت محمد می گذشت، زیر آفتاب داغ مانده بود، در سردخانه بود، باز خون بدنش تازه بود و روان. محمد را طبق خواستة دلش، بردند مسجد المهدی(عج) برای وداع.
بعد مادر رفت توی قبری که نگاه محمد دنبالش بود. محمد را در آغوش گرفت و آرام خواباند. بعد به محمد گفت: لحظه به لحظه وصیت کردی، من هم عمل کردم. حالا تو سلام مرا به مادر پهلو شکسته ام برسان و بگو آن موقع که هیچ کس به دادم نمی رسد، موقع وحشت و تنهایی قبر، مادر تو به داد من برس. مادر سرش را بلند کرد و آرام و سربلند از قبر بیرون آمد.
.....
سال 1367، ماه محرم
دو سال از شهادت محمد می گذشت. مادر بر اثر سانحه ای دچار شکستگی پا شد و خانه نشین. ایام محرم بود، اما مادر نمی توانست مثل هر سال در کارهای مسجد شریک باشد.
روز هشتم محرم، مادر دیگر طاقت نیاورد و به هر سختی بود راهی مسجد شد و همراه دیگران برای شام عزاداران، سبزی پاک کرد. فردا هم همین طور. شب عاشورا بود و مادر گوشة مسجد نشسته بود و همراه روضه خوان و مردم عزاداری می کرد که دلش شکست.
رو کرد به حسین فاطمه(ع) و عرض کرد: یا امام حسین(ع)، اگر این عزاداری من مورد قبول شماست لطفی کنید تا این پای من خوب شود؛ تا فردا که برای کار کردن می آیم نخواهم از دیگران کمک بگیرم. آقا، اگر پایم خوب شود می روم توی آشپزخانه و تمام دیگ های غذا را می شویم.
مادر آمد خانه و خوابید. سحر که بیدار شد، هنوز دردمند بود و خسته. نماز صبحش را خواند، رو کرد به کربلا و گفت: آقاجان، صبح آمد و پای من هنوز خوب نشده... با آقا نجوا می کرد که دوباره خوابش برد...
خواب دید که در مسجد المهدی(عج) است و مسجد بسیار شلوغ است. کسی گفت: یک دسته دارند برای کمک می آیند. مادر رفت دم در مسجد و دید یک دسته عزادار می آیند. دسته ای منظم، یک دست سفیدپوش با نواری مشکی و کفنی که بر گردنشان است. دستة جوان هایی که سه به سه حرکت می کردند، نوحه می خواندند و سینه می زدند.
نوحه خوانشان شهید سعید آل طاها بود که جلوی دسته حرکت می کرد. مادر با تعجب پیش خودش گفت: سعید که شهید شده بود، پس اینجا چه کار می کند و تازه متوجه شد که این دسته، افراد عادی نیستند و شهدایند. دسته، بر سر و سینه زنان وارد مسجد شد و آهسته رفت به طرف محراب و آنجا مشغول عزاداری شد.
مادر، دسته را دور زد و کنار پرده ایستاد. دسته را نگاه می کرد. دسته ای که پر از نور بود، پر از شهید. وقتی عزاداری تمام شد، محمد از دسته جدا شد و کنار پرده، آمد پیش مادر. دست انداخت گردن مادر و او را بوسید و مادرش هم محمد را بوسید و گفت: محمد، خیلی وقت است ندیدمت.
محمد گفت: مادر از وقتی شهید شده ام بزرگ تر شده ام. آنجا سرم خیلی شلوغ است. شهید حسن آزادیان هم از دسته جدا شد و آمد پیش مادر و گفت: حاج خانوم، خدا بد ندهد. طوری شده؟
محمد گفت: مادرم طوریش نیست. مادر اینها چیست که دور پایت بسته ای؟ مادر گفت: چند روزی است خورده ام زمین، پایم درد می کند. ان شاءالله خوب می شوم. محمد گفت: مادر چند روز پیش رفته بودیم کربلا. من یک پارچة سبز برای شما آوردم. می خواستم دیدن شما بیایم.
آزادیان گفت: صبر کن باهم برویم، تا اینکه امروز اول رفتیم زیارت امام خمینی و حالا هم آمدیم دیدن شما. بعد محمد پارچه ای را که از کربلا آورده بود از روی صورت تا مچ پای مادر کشید و بعد نشست و تمام باندهای پای مادر را باز کرد و شال را دور پایش بست و به مادر گفت: پایت خوب شد. حالا شما بروید توی زیرزمین دیگ ها را بشویید. این درد هم برای استخوانت نیست، عضله پایت است که درد می کند.
مادر دید دو نفر از شهدا دارند باهم می روند انتهای مسجد. مادر گفت: محمد اینها کی هستند؟ گفت: اینها بچه های شکروی هستند. مادرشان پای دیگ توی زیرزمین است. دارند می روند به او سر بزنند. یک شهید دیگر هم از دسته جدا شد و رفت دم در مسجد. مادر پرسید: مادر او کیست؟ محمد گفت: آن یکی هم رئیسان است. پدرش دم در است. می رود به او سر بزند.
حسن آزادیان گفت: حاج خانوم، شما قول داده بودید به خانم ها اگر خوب شدید چهارتا ماشین بیاورید و آنها را زیارت امام خمینی ببرید. من این چهارتا ماشین را آماده کرده ام. دم در است. بروید خانم ها را ببرید.
مادر از خواب بیدار شد. هنوز در خلسة خوابی بود که دیده بود. حیرت زده و مدهوش. فضا پر از عطر بود. مادر نشست. پایش سبک شده بود. دید تمام باندها باز شده اند و روی تشک ریخته. شال سبزی که محمد بسته بود، به پایش است. بوی عطر سستش کرده بود ...
ماهنامه امتداد- شماره 34