به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران ؛ عملیات خیبر در ساعت 21:30 روز 3/12/1362 با رمز یا رسول الله آغاز شد. هدف از این عملیات انهدام نیروهای سپاه سوم عراق، تامین جزایر مجنون شمالی و جنوبی، ادامه تک از جزایر و محور طلائیه به سمت نشوه و الحاق به نیروهایی که از محور زید به دشمن حمله می کردند بود. قرار شد خشکی شرق دجله از طریق هور تصرف شود تا دشمن نتواند از سمت شمال سپاه سوم را تقویت کند.
دلایل متعددی باعث شد تا منطقه عملیات هور باشد که یکی از آن دلایل این بود که دشمن فکر نمیکرد نیروهای اسلام توانایی عملیات در این منطقه جغرافیایی را داشته باشند.
عملیات خیبر که به آزاد سازی منطقه ای به وسعت 1000 کیلومتر مربع در هور، 140 کیلومتر مربع در جزایر مجنون و 40 کیلومتر مربع در طلاییه انجامید، موجب افزایش عزم بین المللی در جهت کنترل ایران و جلوگیری از شکست عراق گردید؛ به گونه ای که از تاریخ 3/12/1362 (زمان آغاز عملیات خیبر) تا تاریخ 30/7/1363 تعداد 474 طرح صلح از سوی 54 کشور مختلف جهان ارایه شد. شورای امنیت سازمان ملل نیز در تاریخ 11/3/1363 قطع نامه 552 خود را در خصوص پایان دادن به جنگ ایران و عراق تصویب نمود. این در حالی بود که هیچ یک از قطع نامه و طرح های مذکور نظر ایران را تامین نمی کرد.
هم چنین، در این عملیات فرماندهان جنگ به اهمیت تاثیر تجهیزات دریایی و آبی – خاکی برای کسب نتایج مهم و حیاتی پی بردند و نیز سپاه پاسداران به یکی از ضرورت های حساس و حیاتی در تکمیل و توسعه سازمان خود آگاه گردید و آن لزوم ایجاد تقویت و توسعه یگان های دریایی برای انجام عملیات های آبی – خاکی بود. این رهیافت، قابلیت سپاه در انجام عملیات عبور از هور و رودخانه های بزرگ را توسعه داد و هسته اصلی عملیات های بدر، والفجر8، کربلا3، 4 و 5 و نیز زمینه ای برای تشکیل نیروی دریایی سپاه پاسداران گردید.
این عملیات دستاوردهای خود را مدیون رزمندگانی است که شجاعانه جان خود را به کف گرفته و به مقابله با دشمن پرداختند. آنچه میخوانید خاطراه ای است از عباس پالیزدار یکی از رزمندگانی که در عملیات خیبر حضور داشته و میگوید:
*چهارمین شب به نیمه رسیده بود که باز هم محمد علی بیهوش شد. مثل دفعات قبل به صورتش آب زدم و این بار در حالی به هوش آمد که دستها و بدنش از قفسه سینه به پایین از کار افتاده بود. در همین حین احساس کردم که نوری از پشت به ما میتابد، فکر کردم در دام گشتیهای عراقی گرفتار آمدهایم، اما وقتی محمد علی سرش را به سمت نور برگرداند و لبخند زد، من نیز به آن سو نگاه کردم ناگهان نفس در سینهام حبس شد، عرق ملایمی بر تنم نشست، آنچه را که میدیدم نمیتوانستم باور کنم، چرا که عالم رویا نیز دیدن چنین منظرههایی انسانی را به وجود میآورد، چه رسد به اینکه آدم در بیداری و در یک نیمه شب تاریک در باتلاقها و نیزارهای آن سوی فرات آن را رویت کند.
نور که شبیه به یک انسان بود (البته نه انسانی که همه اجزا صورت و بدن آن نمایان باشد، بلکه در هالهای از نور بود) با صدای دلنشین و روح نوازی گفت: ناراحت نباشید شما را نجات میدهم و این را چند بار تکرار کرد و از نظر ناپدید شد.
محمد علی که در طی چند روز گذشته قوای خود را از دست داده بود ناگهان به زبان امد و گفت: دیدی عباس...؟ دیدی... ؟من نور را دیدم، من نور را دیدم. (و پس از آن به همان حالت قبلی دچار شد و نتوانست حرفی بزند.) بیست دقیقه بعد همان نور باز هم ظاهر گردید و مثل دفعه قبل همان جمله را تکرار کرد و ناپدید شد.
محمد علی که حالش لحظه به لحظه بدتر میشد، اشاره کرد تا عکس مادرش را از جیبش درآورم، عکس را از جیبش درآوردم. با اشاره به من فهماند که میخواهد آن را ببوسد، عکس را بر روی لبانش قرار دادم و او در حالیکه عکس را میبوسد، از هوش رفت و بدنش کاملا سرد و بی حس شد احساس کردم که او به فیض شهادت نائل شده است، اما سعی داشتم به روی خودم نیاوردم، مثل دفعات قبل با قوطی کنسرو آب آوردم و به صورتش زدم، او را جا به جا کردم، نبض را گرفتم و به انتظار ماندم تا چشم باز کند اما بی فایده بود چرا که محمد علی فارغ از رنج طاقت فرسای جسمی آرام به خواب ابدی فرو رفته و روح بلندش به ملکوت اعلی پیوسته بود. در حالی که از شهادت محمد علی سخت دلتنگ شده بودم و اندوهی وصف ناشدنی وجودم را برگرفته بود و بعض ناشی از تنهایی و درد بر گلویم چنگ میزد، برعروج خونینش غبطه میخوردم.
در سپیده دم پنجمین روز جنازه مطهرش را از نیزار بیرون کشیدم و در کنار جنازههای «خودی» که شب قبل جابجا کرده بودم قرار دادم و خودم نیز «آماده شهادت» در کنار جنازهها دراز کشیدم و پس از دقایقی به خواب رفتم. در عالم رویا نیز آن نور را به همان شکل دیدم که به من نزدیک شد و چند بار همان جمله را تکرار کرد.
غروب پنجمین روز که ازخواب بیدار شدم و اطرافم را ورانداز کردم دریافتم که از کاروان گلگون کفنان گمنام و حماسه سازان مظلوم نیزار جا ماندهام و این موضوع مرا سخت به دلهره و پریشانی دچار ساخت، به نحوی که بغض بنده آمده در گلویم رها و همراه با فریاد یا مهدی (ع)ادرکنی در فضای نیزار طنین انداز و اشک غریبی و ماتم بر گونههایم جاری شد. بدون واهمه از شناسایی شدن به وسیله نیروهای عراقی از جا برخاستم، احساس کردم تا اندازهای نیروی بدنیام را باز یافتهام، شاخصهایی را برای بازگشت در نظر گرفتم و در حالی که هوا رو به تاریکی میرفت و ستارهها در آسمان نمایان میشدند، از روی ستارهها که (قبلا آموزش جهتیابی به وسیله ستارهها را دیده بودم) به سوی پل پیاده به راه افتادم و نزدیکیهای صبح توانستم خودم را به پل برسانم.
در کنار نیزار آن طرف پل به جنازه چند شهید و تعدادی جنازه عراقی برخورد کردم. جنازهها را که گشتم قطبنما و دوربین شکاری مادون قرمز پیدا کردم با قطبنما موقعیت و مسیر رسیدن به نیروهای خودی را تقریبا به دست آوردم و با دوربین اطرافم را ورانداز کردم اما به جز نیها که تکان میخوردند هیچ چیز دیده نمیشد و من که امیدوار بودم پس از طی این همه راه به نیروهای خودی برسم سخت دچار یاس و ضعف روحی شدم و به هوای این که نیروهای خودی در نزدیکیام هستند و برای نجات من خواهند آمد اسلحه را برداشتم و یک خشاب را به صورت رگباری شلیک کردم. لحظاتی بعد که دشمن خیال کرده بود نیروهای گشتیاش با نیروهای ایرانی درگیر شدهاند، بر روی نقطهای که من از آنجا شلیک کرده بودم آتش سنگینی را فرو ریخت و من برای اینکه از آتش دشمن درامان بمانم خود را در چالهای در نزدیکی جنازهها انداختم که پس از نیم ساعت همزمان با روشن شدن هوا آتش دشمن خاموش شد و من نیز از شدت ضعف جسمانی بیهوش شدم.
بعد از ظهر ششمین روز که به هوش آمدم (یا بیدار شدم) با امید به این که تا این جا آمدهام، پس بقیه راه را نیز میتوانم طی کنم، خود را جمعوجور کردم و به طرف اسکله شهید عسگری راه افتادم. همچنان که خود را با زحمت به جلو میکشیدم چهره محمدعلی در ذهنم مجسم میگشت و قولی را که به او داده بودم در خاطرم میگذشت و هر قدمی که به جلو میرفتم با خود عهد میبستم که اگر نجات پیدا کنم قبل از اینکه به دیدار خانوادهام بروم، به هر نحو ممکن جنازه محمدعلی را از منطقه خارج کنم و تحویل خانوادهاش بدهم.
در همین افکار غوطهور بودم و به سختی با اسلحه کلاشینکفی که از آن به عنوان عصا استفاده میکردم به پیش میرفتم، اما پس از مدت کوتاهی توان رفتن از من سلب و زمینگیر شدم، سعی کردم علیرغم ضعف شدید جسمانی و خونریزی بیش از حد و عدم تغذیه مناسب با امید به الطاف خداوندی روحیهام را حفظ کنم و به حرکتم ادامه دهم. مقداری که بر روی زمین هموار و پر از خار و خاشاک به صورت سینهخیز و بر روی پشت به پیش رفتم باز هم نفسم بند آمد و از حرکت باز ماندم.
لحظاتی بعد که نفسی تازه کردم، تصمیم گرفتم آخرین تلاشم را نیز به کار ببندم شاید باب نجاتی در پیش رویم گشوده شود، همان طور بر روی زمین دراز کشیده بودم سرم را بالا آوردم تا به صورت سینهخیز مسیرم را ادامه دهم که ناگهان در 500 متری خود اسلحه شهید عسگری را یافتم، نزدیک بود از خوشحالی قالب تهی کنم، بدون در نظر گرفتن وضعیت منطقه و موقعیت نیروهای دشمن یک خشاب را به صورت رگباری شلیک کردم و لحظاتی بعد که نیروهای خودی با چند رگباری پیدرپی به شلیک من پاسخ دادند خیالم راحت شد و احساس کردم که پلکهایم سنگینی میکند. علیرغم این که سعی میکردم تا به هر طریقی ممکن بیدار بمانم، به خواب رفتم.
وقتی از خواب بیدار شدم خودم را بر روی تخت بیمارستان شهید بهائی اهواز (همان بیمارستانی که قبل از بازگشت به منطقه یکی از پزشکان آنجا 20 روز استراحت خارج از منطقه برایم تجویز نموده بود) یافتم و «عمو» را دیدم که با چهرهای خسته و نگران در کنار تخت ایستاده است. خواستم خودم را قدری بالا بکشم که «عمو» دست بر بازویم گذاشت و در حالی که قطرههای اشک بر گونههایش میغلطید گفت: بهتر است تکان نخوری هنوز زخم پایت را نبستهاند...
در نگاه او رازی وجود داشت، که سعی میکرد آن را با من در میان بگذارد و چون قدرت بیان آن را نداشت نگاهش را از من میدزدید. «عمو» علاقه خاصی به من داشت و بارها گفته بود که هر وقت به چهره تو نگاه میکنم به یاد برادرم که در آبادان شهید شده است میافتم. وقتی که برای عملیات سوار هلیکوپتر میشدم، عمو مرا در آغوش کشید و گفت: عباس مواظب خودت باش، به لطف خدا تو برمیگردی، من اطمینان دارم.
عمو که بعد از شهادت فرماندهان گردان در آن سوی فرات مسئولیت گردان را عهدهدار شده بود، وقتی که تیراندازی کرده بودم، گفته بود(عباس برگشته) و دستور داده بود پاسخ شلیک مرا بدهند و بلافاصله خودش به همراه 5 نفر از بچههای گردان از اسکله گذشته و بعد از سه ساعت جستجو و درگیری با دشمن مرا یافته و به بیمارستان منتقل کرده و خودش در بیمارستان مانده بود.
بعد از این که چند پزشک بر بالینم آمدند و پایم را ورانداز و مرا معاینه کردند، یکی از پزشکان گفت: متاسفانه پای شما سیاه شده و قابل ترمیم و درمان نیست و اگر پیشگیری نشود به قلب شما نفوذ و شما را با مرگ روبرو میکند من که منظورش را دریافته بودم با خونسردی گفت: اگر همین الان بمیرم نمیگذارم پایم را قطع کنید.
دکتر با لحن پدرانهای گفت: پسرجان شما چه بخواهید و چه نخواهید وظیفه به ما حکم میکند که این کار را انجام دهیم پس چه بهتر که شما بپذیرید و رضایت بدهید.
در حالی که روی تخت نیمخیز شد با عصبانیت فریاد زدم: نه من اصلا رضایت نمیدهم اگر پایم را قطع کنید بر علیه شما شکایت میکنم...
عمو در حالی که قطرات اشک بر گونههایش میغلطید مرا روی تخت خواباند و دکتر نیز سری تکان داد و رفت. عمو مرا دعوت به آرامش کرد و گفت: عباس قهرودی فرمانده گردان که یادت هست، وقتی که پایش ترکش خورد و آویزان شد، برای اینکه پای آویزان شدهاش آنرا زمینگیر نکند و بهتر بتواند برای اسلام کار کند با سرنیزهاش جلوی چشم بچهها پایش را قطع کرد و با همان حال در منطقه باقی ماند. همینطور بچههای دیگری که الان با پای قطع شده در جبهه حضور دارند و به بقیه روحیه میدهند.
حرفهای عمو به جای اینکه مرا متقاعد کند مانند پتک سنگینی بر مغزم کوبیده میشد بیاختیار در مقابل او نیز شروع به داد و فریاد کردم.
وقتی تلاش های رئیس بیمارستان و پزشک معالج و عمو در جهت متقاعد کردن من بینتیجه ماند مرا به بیمارستان اراک(جنب ماشینسازی) که چند دکتر آلمانی نیز در آن بیمارستان کار میکردند منتقل نمودند و عمو نیز به همراه من به اراک آمد من از این که سر عمو داد کشیده بودم خجالت میکشیدم در چهرهاش نگاه کنم و سعی میکردم نگاهم را از او پنهان کنم. اما عمو که قلب مهربان و رئوفی داشت بیشتر به من محبت میکرد.
منبع: فارس