شهدای ایران shohadayeiran.com

خسته نباشیدی به هم گفتیم و فرمانده با لبخندی آرام گفت: قرار است برادران روحانی به عنوان راهنما درمنطقه چراغ سبز داشته باشد تا هرکسی از نیروهای گردان عبدالله آمده راه را گم نکند و جاده را بشناسد.
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران ؛ در هنگامه عملیات‌های مختلف و میان یگان‌های نظامی نشانه‌هایی وجود داشت تا از آن طریق‌هماهنگی وجود داشته باشد و به اهداف مورد نظر بهتر برسند. این خاطره نمونه‌ایست برای دریافت هر چه بهتر این موضوع:

حدودا سه روز در نخلستانی کنار اروند رود مستقر شده بودیم. نیروهای آموزش دیده آمادگی کامل جهت عملیات داشتند و روحیه آنها یادآور روحیه یاران حسین (ع) در شب عاشورا بود. پیرمردها با چهره‌های گشاده و جوان‌ها با طراوت قاسم گونه به نقشه عملیاتی که توسط فرمانده تشریح می‌شد نظاره می‌کردند.

روز بیستم بهمن ماه بود. نقشه منطقه و عملیات را یک بار معاون گردان و یک بار نیز فرمانده گروهان تشریح کردند و سپس پیام برادر رضایی فرمانده کل سپاه خوانده شد.

هر چند به شب نزدیک می‌شدیم، سبکی و معنویت بیشتری احساس می‌کردیم. تا عصر آن روز بی‌صبرانه منتظر بودیم. هر کسی مشغول کاری بود و بچه‌ها خود را آماده می‌کردند که از اروند رود خروشان بگذرند که دشمن هرگز خیال عبور نیروهایمان را از آن به مخیله‌اش راه نمی‌داد.

شب قبل ازحمله، من به همراه دو طلبه تبلیغی- رزمی دیگر جهت دیدن و آشنایی اروند با فرماندهان رفتیم. در آنجا به عظمت عملیاتی که در پیش داشتیم پی بردم.

به هرحال در آستانه غروب آفتاب روز بیستم بهمن فرماندهان دسته‌ها به نیروهای خود اعلام کردند که وسایل‌تان را جمع‌آوری و حاضر کنید و بعد از نماز مغرب و عشا آماده حرکت باشید.

بچه‌ها مشتاقانه با تجهیزات کامل برای رزم‌ آبی- خاکی در دسته‌ها و گروهان‌ها منتظر حرکت شدند و در سنگر بزرگی، مراسم نوحه خوانی و وداع یاران امام بود و اشک‌های سر زیر پاک بسیجیان بر گونه‌هایشان جاری... یکدیگر را در آغوش می‌گرفتند و حلالیت می‌طلبیدند و قول شفاعت در آخرت...

از زیر طاق نصرت معنویت قرآن رد شدیم و پس از طی مسافتی نسبتا طولانی به نهرهایی که قایق‌ها آنجا بودند رسیدیم و بعد از سوار شدن قایق‌های موتوری را با پارو به طرف اروند هدایت کردیم و در نزدیکی رود ایستادیم.

قایق فرماندهی دستور داد موتور قایق ها را در آب قرار می‌دهید. پس از دقایقی زمان موعود فرا رسید و دستور روشن کردن موتورها داده شد. بعد از لحظات زودگذری، شناور پیش رفتیم. درچنین حرکت قایق‌ها غواص‌ها شروع به انهدام سنگرهای دشمن کردند که صدای انفجارشان سکوت منطقه را در هم می‌شکست.

آهنگ قایق‌هایی که به سوی بعثی‌ها شتاب می‌گرفتند وحشت دشمن را مضاعف ساخته بود. در وسط رود بودیم که یکی از آتشبارهای عراقی شروع به کار کرد، بی‌هدف شلیک می‌کرد. تیرهای رسامش در آسمان دیده می‌شدند اما خوشبختانه سنگر آتشبار طوری قرار داشت که هدفش آن طرف رود بود نه داخل رود بنابراین مانع پیشروی ما نمی‌شد.

به نزدیکی سنگر آتشبار که رسیدیم قایق‌ها در میان آب به موانعی طبیعی برخوردند و ما با ژاکت‌هایی که بر تن داشتیم به داخل رود پریدیم. در این میان فقط آتشبار مزاحم را باید خاموش می‌کردیم. چون بعضی‌ها به مین‌های منور برخورده و اطراف‌مان روشن شده بود، دیگر در فضای دید دشمن بودیم.

یکی از بچه‌های آرپی‌جی زن به دیگران گفت: کنار بروید تا آتش عقبه آرپی‌جی به شما آسیبی نرساند. می‌خواهم سنگر آتشبار را منهدم کنم.

با اطمینان از اینکه کسی در معرض خطر نیست قبضه را به طرف هدف نشانه رفت و شلیک کرد اما منهدم نشد. بلافاصله گلوله‌ای دیگر و آتشبار خاموش گردید. آواز الله اکبر بچه‌ها آسمان را در بر گرفت به طرف خشکی پیش  رفتیم.

موانع شامل خورشید‌ی‌های زیاد و سه ردیف سیم خاردار بود که چون ما حدود دویست متر از معبر باز شده دور افتاده بودیم به ناچار بایداز این موانع عبور می‌کردیم. از بین خورشیدی‌ها و سیم خاردار که می‌گذشتیم یکی ازیاران خوب امام گفت: من بدنم را روی سیم‌ها قرار می‌دهم و شما مثل پل از من عبور کنید.

خدای چه می‌شنوم؟

هیچ کس این اجازه را به آن عزیز نداد و به هر نحوی که بود با یاری خدا از موانع رد شدیم و به سنگرهای دشمن در کنار رود رسیدیم. در این بین ماشین توپ 106 بعثی به همراه سه نفر خدمه‌اش تازه حرکت کرده بود و با چراغ روشن می‌خواستند فرار کنند که موفق نشدند.

ما از دور چراغ سبزی را که قرار تجمع و میعادگاهمان بود دیدیم. پیشتر که رفتیم فهمیدیم فرمانده عزیز گروهانمان است که چراغ سبز را در دست دارد. خسته نباشیدی به هم گفتیم و فرمانده با لبخندی آرام گفت: قرار است برادران روحانی به عنوان راهنما درمنطقه چراغ سبز داشته باشد تا هر کسی از نیروهای گردان عبدالله آمد، راه را گم نکند و جاده را بشناسد. و چراغ را به ما سپرد.

به همراه ما تیپ قمر نیز بود که باید آنها هم از راه مورد نظر عبور می‌کردند. فرمانده گروهان پس از جمع‌آوری و به ستون کردن نیروها، همپای آنان حرکت کرد و بچه‌ها درحال پیشروی به پاکسازی سنگرهای آلوده پرداختند.

چراغ سبز در دست ما بود و ما در کنار سنگری که هفت- هشت نفر از زخمی‌های خودمان در آن بودند و تا صبح با شکیبایی مقاومت کردند قرار داشتیم. صبر آنان ما را نیز به تحمل سختی‌ها دعوت می‌کرد.

وقتی سر و صدای نیرو از دور به گوش می‌رسید چراغ می‌دادیم تا نزدیک می‌شدند. بعد می‌پرسیدیم از چه گردانی هستید؟

اگر می‌گفتند عبدالله یا قمر و یا حضرت رسول می‌گفتیم:

کربلا، مستقیم از همین جاده پیش بروید.

چون ساعت حدود یازده شب و هوا سخت تاریک بود و ماه در پشت ابرها قرار داشت در سمت دشمن انواری جهشی دیده می‌شد که چیزی جز نشانه رعد و برق و بارندگی نبود ابتدا فکر کردیم نور توپخانه است این بارندگی نقش مهمی در موفقیت عملیات ایفا کرد و روحیه بچه‌ها را بالا برد.

نیروها به جلو رفتند و گاهی افرادی که گروهان یا گردان خود را گم کرده بودند می‌آمدند و آنها را راهنمایی می‌کردیم.

درهمین اوضاع و احوال صدای کسی را شنیدیم که گویا دوستانش را نمی‌توانست پیدا کند. چراغ دادیم جلو آمد. حدودا 16-17 ساله نشان می‌داد و چند عدد مین ضد تانک هم در دست داشت. گفتیم با کدام گردان هستی؟

بسیار مصمم گفت: با گردان حضرت رسول که تخریب‌چی هستند و می‌رویم جاده‌ای را که احتمال دارد فردا دشمن از آنجا پاتک کند مین‌گذاری کنیم.

راه را نشانش دادیم و خداحافظی کرد. در این هنگام من چراغ را به دوست همراهم سپردم و داخل سنگری که پاکسازی شده بود رفتم. فانوس عراقی‌ها هنوز سوسو می‌زد.

برگشتم و دوباره چراغ سبز را گرفتم.

نیمه‌های شب بود که هواپیماهای بعثی اقدام به ریختن منور کردند و ما توانستیم منطقه و اطراف خودمان را خوب ببینیم. جنازه‌های دشمن در اطراف‌مان دیده می‌شدند.

تا نزدیکی‌های نماز صبح با چراغ سبز در جاده راهنما بودیم. نماز صبح را بدون ترک پست و به نوبت خواندیم. هوا کم کم روشن می‌شد که بچه‌های فداکار غواص با همان لباس‌های مخصوص شروع به پاکسازی نیزارها و سنگرهای حاشیه رود کردند و تعداد زیادی از عراقی‌ها را به اسارت گرفتند که فریاد الموت لصدام و اسرا در آمده‌ بود.

 

 

از یکی دو نفر که آشنا بودند نشانی دقیق محل گردان عبدالله را پرسیدیم و به طرف گردان راه افتادیم. در سر راهمان. به روستایی رسیدیم که تبدیل به پادگان شده بود. یک جنازه عراقی‌ را دیدم که احتمالا همان شب از مرخصی برمی‌گشته چون لباس شخصی به تن داشت.

کم‌کم به خط نزدیک می‌شدیم. غرش تیربارها و صدای انفجارهایی که می‌شنیدیم حاکی از این موضوع بود. جلوتر که رفتیم خاکریزی را دیدیم که نیروها در پشت آن مستقر شده بودند و فهمیدیم که گردان خودمان است.

فرمانده گردان با چهره‌ای گشاده  روحیه‌ای الهی مشغول منظم کردن نیروها بود. به فرمانده گروهان برخوردیم و پس از سلام و علیک دوربینی را که از سنگر عراقی‌ها پیدا کرده بودم. به او تحویل دادم و پرسیدم: درکجا باید سنگر بکنیم؟

پس از آماده کردن سنگر، دوباره نزد فرمانده گروهان آمدیم و او برایمان تعریف کرد: الحمدالله دیشب باران آمده و تانک‌های دشمن فعلا نمی‌توانند جلو بیایند و ما باید فرصت را غنیمت بشماریم و سنگرهایمان را مستحکم کنیم.

آفتاب ظهر بر زمین می‌تابید و تانک‌های دشمن توانسته بودند مقداری جلو بکشند. از دور سر و کله چند تانک پیدا شد که به طرف نیروهای ما می‌آمدند و هواپیماها نیز در آسمان ظاهر شدند که دوستم بی‌اراده و از ته دل گفت: یا زهرا کاش یکی از اینها را بزنند.

هنوز جمله‌اش را تمام نکرده بود که یکی از هواپیماها سرنگون شد و خلبان آن با چتر نجات پایین آمد.

وقتی تانک‌ها به محلی که شب قبل گردان حضرت رسول آن را مین‌گذاری کرده بود رسیدند، مین‌ها منفجر می‌گشتند و این منظره در هم شکسته شدن و پیچیدن تانک‌های بعثی را از دور مثل جرقه‌ای بزرگ می‌دیدم.

پس از انفجار چند تانک دیگر بقیه از جلو آمدن وحشت کردند. ما حدود 40 تانک را شمردیم که درجاده دیده می‌شدند اما جرات پیشروی نداشتند.

من طلبه و جزء نیروهای تبلیغات بودم که در زمینه رزمی نیز کمک می‌کردم. بچه‌ها با آن همه خلوص و شهامت و فداکاری و آن همه ایمان و عشق و صفا طوری احترام می‌کردند که شرمنده می‌شدم و پیش از آنکه بخواهم چیزی به آنها بیاموزم.

 

بیش از آن آموختم و چقدر برایم حظ داشت وقتی دستور فرمانده را هر چه که بود با رضایت انجام می‌دادم خوشا جبهه که بالا و پایین چپ و راست بی‌چیز و با چیز نمی‌شناسد.

خداوند با ما بود و او وحشت را در دل دشمن می‌افکند. پیروزی را او عنایت کرد.

راوی:علی اکبررضائیان

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار