شهدای ایران shohadayeiran.com

حاجی شریف گفت: می‌خواهی بروی؟ گفتم: اگر اجازه بدهید من مرخّص شوم. چند قدم از یکدیگر فاصله نگرفته بودیم که ناگهان حاجی شریف مرا صدا زد و گفت داری می‌روی؟ گفتم: بله، کاری داری؟ گفت: بیا تا باهم خداحافظی کنیم. من جواب دادم: ای بابا من فردا برمی‌گردم دیگر احتیاج به خداحافظی نیست. گفت: شاید فردایی در کار نباشد.
شهدای ایران: سردار رشید خراسانی شهید محمد حسن نظر‌نژاد که نزد رزمندگان خراسانی به بابا‌نظر شهره بود، از جمله مجاهدانی است که یاد و خاطره مجاهدت‌هایش از اولین روزهای پیروزی انقلاب اسلامی و تهدید‌های مختلفی که متوجه نظام بود تا زمان شهادت، برای همه کسانی که او را می‌شناسند ماندگار خواهد بود.  سردار شهید نظر‌نژاد که بعد از سال‌های دفاع مقدس و پس از تحمل سخت روزهای هجران از همرزمان شهیدش و رنج و زخم جانبازی 90 درصد به لقاءالله پیوست، انس و الفتی عجیب با دو سردار شهید خراسانی شهیدان حاج محمد ابراهیم شریفی (فرمانده واحد طرح و عملیات لشکر 21 امام رضا علیه السلام) و علی ابراهیمی (قائم مقام فرمانده طرح و عملیات لشکر 21 امام رضا علیه السلام) داشت. شاید برای همین بود که وصیت‌کرده بود او را وسط این دو سردار شهید به خاک بسپارند و چنین هم شد.

 سه شهیدی که


شهید نظر‌نژاد هنگام روایت دفاع مقدس، لحنی حماسی داشت و با گویشی مشهدی با پرداختن به جزئیات صحنه نبرد، شنونده را به متن حادثه نزدیک می‌کرد. متن زیر پیاده شده از روایتگری این فرمانده شهید از شب شهادت دو همرزم شهیدش یعنی شهیدان حاج ابراهیم شریفی و علی ابراهیمی است که با اندکی ویرایش به علاقه‌مندان به سیره شهدا تقدیم می‌شود.

یادم می‌آید که در روز 19 دی 65 صدای غرّش توپهای خودی و دشمن گوشها را کر می‌کرد و زمین را می‌لرزاند. گویی در منطقه جهنّمی از خون و آتش ساخته شده بود. در یک لحظه حاج شریفی را دیدم که در کنارم نشسته بود. از من سؤال کرد این جنگ را شما چطور می بینید؟ من جواب دادم چرا؟ گفت: من این جنگ را واقعاً جنگ بین اسلام و کفر می‌بینم. او به سخنانش ادامه داد و گفت آسمان را غرق در خون می‌بینم،‌ این منطقه را قتلگاه مسلمین و قبرستان کفّار می‌بینم.

در آن روز لحظه‌ای با یکدیگر در کنار نهر دوعیجی دوش به دوش قرار داشتیم و حاج شریف مثل شیر غرّان به دشمن حمله می‌برد در آن طرف نهر دوعیجی دژی مستحکم توسّط دشمن ساخته شده بود و قرار بود که ما آن دژ را خراب کنیم. یکی از برادران ستاد آمد و گفت: آقای قاآنی گفته است که یکی از شما به نزد من بیاید. (جانشین فعلی فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و از فرماندهان خراسانی دفاع مقدس) من به حاج شریف گفتم که شما بروید.

حاجی شریف پاسخ داد که چرا من بروم و شما نروید؟ من گفتم: شاید کار واجبی دارد که با بی سیم تماس نگرفته است، در اینجا حاجی شریف قبول کرد و حاضر شد که نزد آقای قاآنی برود. صورتم را بوسید و گفت که مواظب خودت باش. اشک از چشمانش جاری شد. چون اصلاً حاضر به ترک منطقه نبود. همانطور که در حال دور شدن بود، پشت سرش را نگاه می‌کرد و اشکهایش را با آستین بلوزش پاک می‌کرد.

آن روز گذشت و حاجی شریف را تا تاریخ 22 دی 65  ندیدم. ساعت 7 شب همان روز بود که صدای حاج شریف را شنیدم که مرا صدا می‌زد صدای او ابتدا برایم ناآشنا بود. پرسیدم چه کسی را می‌خواهی؟ گفت: گمشده‌ام را می‌خواهم. بعد چهره پر نور او را دیدم همدیگر را در آغوش گرفتیم و حاجی شریف شروع به گریه کرد. بعد گفت شنیده بودم که امروز روز سختی برای شما بوده است. بچّه‌ها می‌گفتند که دشمن با پاتکهای خود به نزدیک خاکریز ما رسیده بود. در این موقع شهید ابراهیمی هم که همراه ما بود گفت: بلی نزدیک بود حاجی نظر (تعبیر شهید ابراهیمی از سردار شهید محمد حسن نظرنژاد) به شهادت برسد، ‌موقعی که تانکهای دشمن به خاکریز ما رسیده بودند حاجی شما را یاد می کرد و صدا می‌زد.

حاجی شریف گفت: من در مقر از بی سیم صدای شما را می‌شنیدم که می‌گفتید دشمن با صد تانک پاتک خود را شروع کرده است. من به آقای قاآنی گفتم باید به کمک نظرنژاد بروم و او را کمک کنم تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم و اینجا آمدم تا امشب شما از اینجا بروید و چند روزی نفس تازه کنید.

من خیلی خسته شده بودم و تصمیم گرفتم به مقر برگردم. خودم را آماده کردم تا از آنجا دور شوم. حاجی شریف گفت: می‌خواهی بروی؟ گفتم: اگر اجازه بدهید من مرخّص شوم. چند قدم از یکدیگر فاصله نگرفته بودیم که ناگهان حاجی شریف مرا صدا زد و گفت: داری می‌روی؟ گفتم: بلی ، کاری داری؟ گفت: بیا تا باهم خداحافظی کنیم. من جواب دادم ای بابا من فردا برمی‌گردم دیگه احتیاج به خداحافظی نیست. گفت: شاید فردایی در کار نباشد. من گفتم: چرا اینطور حرف می‌زنی، گفت: شاید تو فردا بیایی و دیگر مرا اینجا نبینی.

گویی حاجی شریف از آینده خود با خبر بود و ما بودیم که از همه چیز بی‌خبر بودیم. در این لحظه بود که مرا در آغوش گرفت و پیشانی همدیگر را بوسیدیم. حاجی شریف گفت: مرا ببخش، اگر شهید شدم تو را شفاعت می‌کنم و اگر تو شهید شدی مرا شفاعت کن. گفتم: چرا این حرفها را می‌زنی،‌ من حالا حالاها شهید نمی‌شوم. دوباره مرا در آغوش گرفت و صورتش را به صورتم چسباند. اشکهایی که از گونه‌هایش جاری شده بود صورت و محاسنم را خیس کرد.

در همین حال بود که گفت: جنازه‌ام را نگه دارید تا جنازه علی ابراهیمی بیاید. بعد ما را کنار هم به خاک بسپارید. من گفتم: من را کجا خاک کنند؟ او لبخندی زد و گفت: باید از هم جدا شویم. دوباره با یکدیگر خداحافظی کردیم و از یکدیگر جدا شدیم. هنگامی که از یکدیگر دور می‌شدیم صدایی مرا متوجّه خود کرد و به عقب برگشتیم. دیدم که علی ابراهیمی است. گفتم: با من کاری داری؟ گفت: می‌خواهم با تو بیایم.

من هم گفتم: ایرادی ندارد. بعد با همدیگر به طرف مقر و پشت خط حرکت کردیم. چند قدمی از محل دور نشده بودیم که صدایی دوباره ما را متوقّف کرد. به پشت سر خود نگاه کردیم. شخصی را دیدم که گاهی چند قدمی می‌دود و باز دوباره آهسته حرکت می‌کند. جلوتر آمد، چهره حاجی شریف را دیدم، آن شب مهتاب در آسمان بود و مثل خورشید نورافشانی می‌کرد و منطقه را روشن کرده بود.

حاجی شریف جلو آمد. گفتم: چه شده است؟ او پاسخ داد نمی‌دانم چرا امشب نمی‌خواهم از شما جدا شوم. این حرف را گفت، بغض گلوی هر سه ما را گرفت و فرصت حرف زدن نمی‌داد. شهید ابراهیمی در این لحظه نتوانست خودش را کنترل کند و شروع به گریه کردن کرد. حاجی شریف دستهایش را به گردن هر دوی ما انداخت و سه نفری شروع به گریه کردن کردیم. آن شب چه شب به یادماندنی و سختی بود و دوباره از یکدیگر جدا شدیم.

من جلوتر حرکت می‌کردم و علی هم از پشت سر من. هرچه می‌خواستم به جلو بروم و تندتر حرکت کنم نمی‌توانستم گویا یک نفر به من می‌گفت کجا می‌روی آخر؟ حاجی شریف شهید شده است. به علی گفتم: شما صدایی نمی‌شنوید‌؟ گفت: نه. ناگهان صدای بی سیم چی حاجی شریف را شنیدم که می‌گفت: شریفی شهید شده است.

تکانی خوردم و برگشتم تا خود را به خط برسانم. با عجله به محل برگشتم، ولی وقتی که رسیدم کار از کار گذشته بود. سردار دلاور اسلام به خاک و خون غلطیده و در خون خود شناور بود. در کنار پیکر او نشستم. پیکر مردی که در میادین نبرد لرزه به اندام دشمن می‌انداخت. روح این شهید شاد و یادش گرامی باد.

علی ابراهیمی هم در کنار پیکر پاک شریفی نشسته بود. حالت او مانند کسی بود که گویا پدر خود را از دست داده است. زانوی غم به بغل گرفته بود و مانند ابر بهاری گریه می‌کرد. فردای همان روز در همان منطقه که شریفی شهید شده بود او هم به شهادت رسید، گویی شریفی راست می‌گفت که مرا و ابراهیمی را در کنار هم به خاک بسپارید او از عالم غیب خبر می‌داد و این ما بودیم که بی‌خبر بودیم و بالاخره شهید حاجی شریف و علی ابراهیمی رادر کنار هم در بهشت رضا به خاک سپردیم. جسم آنها در کنار هم قرار گرفت و روح آنها هم در بهشت حتماً در کنار همدیگر قرار خواهند گرفت.

سردار شهید محمد حسن نظر‌نژاد راوی این ماجرا در تاریخ 7 مرداد 1375، پس از تحمل سال‌ها مرارت دوری از یاران شهید و درد و رنج جانبازی 90 درصد، به هنگام بازدید از منطقه عملیاتی اشنویه در شمال غرب کشور، آسمانی شد و پیکر پاکش را در دهم مرداد ماه سال 1375 و بنا به وصیت خودش در بهشت رضا(ع) و میان شهیدان ابراهیمی و شریفی به خاک سپردند.

*دفاع
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار