خانوادهای که هفت پسر و هفت رزمنده داشته، به خود میبالد که سه شهید تقدیم نظام مقدس اسلامی نموده است.
به گزارش شهدای ایران، فرصتی مغتنم نصیب شد تا دقایقی در خدمت خانواده شهیدان "علی، مهدی و حسن حسینی"، زانوی ارادت بر زمین ایثار سائیم و بشنویم از خاطرات روزهایی که به تعبیر امام خامنهای(مدظله)، «گنجینه» نام گرفت.
از کرمان به مقصد "بهرمان" حرکت میکنیم. بَهرمان شهری است در استان کرمان، بخش نوق شهرستان رفسنجان که در 65 کیلومتری رفسنجان قرار دارد که به دلیل تشکیل شدن از سه محله شبیه روستا، سه قریه هم خطاب میشود.
میهمان خانوادهای میشویم که از هفت پسر رزمنده، سه نفر را در راه دفاع از نظام جمهوری اسلامی و در دوران دفاع مقدس، تقدیم انقلاب نموده است.
شهیدان حسن، علی و مهدی حسینی، سه شهید بزرگواری هستند که به ترتیب حسن در سن 22 سالگی در عملیات فتح المبین، علی در سن 19 سالگی در عملیات والفجر 3 و مهدی در سن 19 سالگی در عملیات کربلای 5 به شهادت میرسند که جنازه علی پس از 8 سال به زادگاهش بازگشت.
ماجرای دو دانه پسته
فاطمه حسینی خواهر شهیدان، با کند و کاو در ذهن خود از برادران شهیدش چنین میگوید: پدرم برای ارباب، کار کشاورزی و با آوردن لقمه حلال سر سفره، بچهها را بزرگ و تربیت میکرد. او به قدری در رعایت این امر دقت داشت که یک روز دو دانه پسته از باغ ارباب زیر کفشش چسبیده بود و وقتی متوجه شد، آنها را بیرون آورد، شست و به داخل باغ انداخت.
حسن، پاسدار بود و یکبار که برای عزیمت به جبهه با من خداحافظی میکرد به او گفتم: تو تازه آمدهای چرا میخواهی بروی؟
گفت: تو راضی هستی من به جبهه نروم ولی کسانی که زن و بچه دارند، بروند؟
بار آخر که میخواست به جبهه برود، از همه خداحافظی کرد و هنگام اعزام متوجه شد که دائیمان به خاطر بیماری کم خونی در بیمارستان بستری است، قبل از رفتن، با دوستان خود به بیمارستان رفتند و خون اهدا نمودند.
انگشتری که همنشین شهید شد
من انگشتر عقیقی داشتم که حسن آنرا دوست داشت و از من خواست انگشتر را به او بدهم. من انگشتر را تقدیمش نمودم و هنگام شهادت با همان انگشتر او را دفن کردند.
تا آخرین فشنگ بجنگید
در آخرین حضورش در جبهه، در هنگامهی عملیات، عدهای به خاطر مطلوب نبودن شرایط، قصد عقبنشینی داشتند که حسن خطاب به آنها میگوید: اگر به فرمان امام به جبهه آمدهاید باید تا آخرین فشنگ مقاومت و دفاع کنید.
آن زمان برادرم رضا به اتفاق امام جمعه رفسنجان مرحوم هاشمیان به جبهه رفته بود، حسن برای دیدن رضا به اهواز میرود و وصیتنامه خود را به او میدهد.
حسن وصیت کرده بود که به مادر، پدر و خواهرم بگوئید بعد از شهادت من، برایم گریه نکنند و اگر گریه کردند برای علی اکبر امام حسین(ع) گریه کنند و نامی از من نبرند.
و همچنین به پدرمان توصیه کرده بود که اگر من شهید شدم و از طرف سپاه پولی به شما دادند، نگیرید و بگوئید این پول را برای آنهایی که زن و بچه دارند، هزینه کنند.
مادرم! تو حاضری من در رختخواب بمیرم و شهید نشوم؟
علی هم که از ناحیه پا و دست مجروح شده بود، مدتی در خانه بستری بود و قبل از بهبودی کامل، دوباره قصد جبهه کرد، مادرم که تازه داغ حسن را بر دل داشت، گفت حالا نرو، بگذار خوب شوی بعداً برو.
علی گفت: مادرم! تو حاضری من در رختخواب بمیرم و شهید نشوم؟ آیا راضی هستی من در خانه بمانم و سنگر برادرم حسن خالی بماند؟
مادرم گفت: هرگز راضی نیستم. و به این ترتیب علی هم رفت و شهید شد.
ماجرای دستمالی که مهدی در دهان میگذاشت
احمد حسینی برادر شهیدان نیز چنین میگوید: مهدی چند مرتبه مجروح شده بود. به یاد دارم که در بیمارستان نمازی شیراز بستری بود هر وقت پرستارها میخواستند به زخمهای او رسیدگی کنند، دستمالی را در دهان میگذاشت تا صدای فریادش بقیه بیماران و مجروحان را آزار ندهد.
شرط مهدی برای جبهه نرفتن
یکبار که برای استراحت و بهبودی در منزل بود، پس از چند روز قصد جبهه کرد. پدرم مانع شد و گفت تو هنوز خوب نشدهای. مهدی گفت به شرطی نمیروم که شما به جای من بروید.
پدر پذیرفت و به جبهه رفت. از طرفی مهدی به حاج علی محمدی(سردار شهید) که فرمانده گردانشان بود، سپرده بود هر وقت به عملیات نزدیک شدیم، پدرم را به مرخصی بفرست تا من به جبهه بیایم.
پس از دو ماه از اقامت پدرم در جبهه، ایشان برگشتند و مهدی فهمید که عملیات در پیش است و رفت.
مادر! جبهه، سهمیهای نیست
وقتی برای آخرین بار میخواست به جبهه برود، مادرم به او گفت: تو معلول و مجروحی، از جبهه صرف نظر کن، یکی از برادرانت شهید و یکی هم مفقود الاثر شده، ما سهم خود را ادا کردهایم تو دیگر نرو.
مهدی گفت: مادر! جبهه، سهمیهای نیست و هر کس به جای خود باید برود. اگر شما اصرار دارید بر ماندن من، میمانم ولی فردای قیامت باید جواب حضرت زهرا(س) را بدهید.
مادرم گفت: سر و جانم فدای حضرت زهرا(س)، برو.
خواهرم گفت: مهدی! من نامهای مینویسم به حضرت امام و میگویم ما یک برادرمان شهید، یکی مفقود و یکی هم مجروح است، آیا امام به این برادر مجروح ما اجازه حضور در جبهه میدهند؟
مهدی که گویا از پاسخ احتمالی امام به این نامه مطلع بود، با خوشحالی رفت کاغذ و قلمی آورد و گفت: بنویس، من خودم به دفتر امام ارسال میکنم.
خواهرم از حرف خود گذشت.
کفشی که جا ماند
مهدی رفت در حالی که هنوز جراحات تنش التیام نیافته بود و پای مجروحش، بی حس بود. دوستانش میگفتند هنگام حرکت و بالا رفتن از تپه، کفش مهدی از پایش درآمده و جا میماند. (سردار شهید) حاج علی محمدیپور* که فرمانده گردان بوده، کفش مهدی را به او میرساند و متوجه میشود که مهدی اصلا نفهمیده که کفش از پایش درآمده است.
به این ترتیب مهدی رفت و به شهادت رسید، قبل از شهادتش به دوستان گفته بود مادرم داغ دو شهید بر سینه دارد و از خدا میخواهم من شهید مفقودالجسد باشم.همینطور هم شد و جنازه مهدی پس از 8 سال بازگشت.
وقتی پس از 8 سال جنازه او را آوردند، گوشت و پوستی که نداشت، اما استخوانهایش میدرخشید.
راهنمایی که دیگر او را ندیدم
هنگامی که علی در عملیات فتح المبین مجروح و در بیمارستانی در تهران بستری شده بود، به دیدنش رفتم. در آن عملیات حسن شهید و علی مجروح شده بود و علی نمیخواست به من بگوید که حسن شهید شده است. دیدم که خیلی ناراحت است و حرف نمیزند، پرسیدم چه شده؟ گفت یکی از دوستانم شهید شده، آنجا من از دیگر رزمندگان شنیدم که حسن شهید شده است.
وقتی علی در این عملیات مجروح میشود، در منطقهای میماند که به تصرف دشمن درآمده و علی به خاطر خونریزی زیاد بیحال میشود. یکی از عراقیها بالای سرش میآید و لگدی به او میزند و به خیال اینکه علی شهید شده، او را رها میکند.
پس از آن علی میگفت: صدایی شنیدم که کسی گفت دنبالم بیا. نگاه کردم و شخصی را دیدم که از جلو میرود. با رمق کم و به زحمت خود را میکشیدم و دنبالش میرفتم. پس از چند ساعت به نیروهای خودی رسیدم ولی دیگر اثری از آن شخص ندیدم.
متاسفانه پدر بزرگوار این شهدا به علت کهولت سن و بیماری، قادر به بیان خاطراتی از شهدا نبود.
*دفاعپرس
میهمان خانوادهای میشویم که از هفت پسر رزمنده، سه نفر را در راه دفاع از نظام جمهوری اسلامی و در دوران دفاع مقدس، تقدیم انقلاب نموده است.
شهیدان حسن، علی و مهدی حسینی، سه شهید بزرگواری هستند که به ترتیب حسن در سن 22 سالگی در عملیات فتح المبین، علی در سن 19 سالگی در عملیات والفجر 3 و مهدی در سن 19 سالگی در عملیات کربلای 5 به شهادت میرسند که جنازه علی پس از 8 سال به زادگاهش بازگشت.
ماجرای دو دانه پسته
فاطمه حسینی خواهر شهیدان، با کند و کاو در ذهن خود از برادران شهیدش چنین میگوید: پدرم برای ارباب، کار کشاورزی و با آوردن لقمه حلال سر سفره، بچهها را بزرگ و تربیت میکرد. او به قدری در رعایت این امر دقت داشت که یک روز دو دانه پسته از باغ ارباب زیر کفشش چسبیده بود و وقتی متوجه شد، آنها را بیرون آورد، شست و به داخل باغ انداخت.
گفت: تو راضی هستی من به جبهه نروم ولی کسانی که زن و بچه دارند، بروند؟
بار آخر که میخواست به جبهه برود، از همه خداحافظی کرد و هنگام اعزام متوجه شد که دائیمان به خاطر بیماری کم خونی در بیمارستان بستری است، قبل از رفتن، با دوستان خود به بیمارستان رفتند و خون اهدا نمودند.
انگشتری که همنشین شهید شد
من انگشتر عقیقی داشتم که حسن آنرا دوست داشت و از من خواست انگشتر را به او بدهم. من انگشتر را تقدیمش نمودم و هنگام شهادت با همان انگشتر او را دفن کردند.
تا آخرین فشنگ بجنگید
در آخرین حضورش در جبهه، در هنگامهی عملیات، عدهای به خاطر مطلوب نبودن شرایط، قصد عقبنشینی داشتند که حسن خطاب به آنها میگوید: اگر به فرمان امام به جبهه آمدهاید باید تا آخرین فشنگ مقاومت و دفاع کنید.
آن زمان برادرم رضا به اتفاق امام جمعه رفسنجان مرحوم هاشمیان به جبهه رفته بود، حسن برای دیدن رضا به اهواز میرود و وصیتنامه خود را به او میدهد.
حسن وصیت کرده بود که به مادر، پدر و خواهرم بگوئید بعد از شهادت من، برایم گریه نکنند و اگر گریه کردند برای علی اکبر امام حسین(ع) گریه کنند و نامی از من نبرند.
و همچنین به پدرمان توصیه کرده بود که اگر من شهید شدم و از طرف سپاه پولی به شما دادند، نگیرید و بگوئید این پول را برای آنهایی که زن و بچه دارند، هزینه کنند.
مادرم! تو حاضری من در رختخواب بمیرم و شهید نشوم؟
علی هم که از ناحیه پا و دست مجروح شده بود، مدتی در خانه بستری بود و قبل از بهبودی کامل، دوباره قصد جبهه کرد، مادرم که تازه داغ حسن را بر دل داشت، گفت حالا نرو، بگذار خوب شوی بعداً برو.
علی گفت: مادرم! تو حاضری من در رختخواب بمیرم و شهید نشوم؟ آیا راضی هستی من در خانه بمانم و سنگر برادرم حسن خالی بماند؟
مادرم گفت: هرگز راضی نیستم. و به این ترتیب علی هم رفت و شهید شد.
ماجرای دستمالی که مهدی در دهان میگذاشت
احمد حسینی برادر شهیدان نیز چنین میگوید: مهدی چند مرتبه مجروح شده بود. به یاد دارم که در بیمارستان نمازی شیراز بستری بود هر وقت پرستارها میخواستند به زخمهای او رسیدگی کنند، دستمالی را در دهان میگذاشت تا صدای فریادش بقیه بیماران و مجروحان را آزار ندهد.
شرط مهدی برای جبهه نرفتن
یکبار که برای استراحت و بهبودی در منزل بود، پس از چند روز قصد جبهه کرد. پدرم مانع شد و گفت تو هنوز خوب نشدهای. مهدی گفت به شرطی نمیروم که شما به جای من بروید.
پدر پذیرفت و به جبهه رفت. از طرفی مهدی به حاج علی محمدی(سردار شهید) که فرمانده گردانشان بود، سپرده بود هر وقت به عملیات نزدیک شدیم، پدرم را به مرخصی بفرست تا من به جبهه بیایم.
پس از دو ماه از اقامت پدرم در جبهه، ایشان برگشتند و مهدی فهمید که عملیات در پیش است و رفت.
مادر! جبهه، سهمیهای نیست
وقتی برای آخرین بار میخواست به جبهه برود، مادرم به او گفت: تو معلول و مجروحی، از جبهه صرف نظر کن، یکی از برادرانت شهید و یکی هم مفقود الاثر شده، ما سهم خود را ادا کردهایم تو دیگر نرو.
مادرم گفت: سر و جانم فدای حضرت زهرا(س)، برو.
خواهرم گفت: مهدی! من نامهای مینویسم به حضرت امام و میگویم ما یک برادرمان شهید، یکی مفقود و یکی هم مجروح است، آیا امام به این برادر مجروح ما اجازه حضور در جبهه میدهند؟
مهدی که گویا از پاسخ احتمالی امام به این نامه مطلع بود، با خوشحالی رفت کاغذ و قلمی آورد و گفت: بنویس، من خودم به دفتر امام ارسال میکنم.
خواهرم از حرف خود گذشت.
کفشی که جا ماند
مهدی رفت در حالی که هنوز جراحات تنش التیام نیافته بود و پای مجروحش، بی حس بود. دوستانش میگفتند هنگام حرکت و بالا رفتن از تپه، کفش مهدی از پایش درآمده و جا میماند. (سردار شهید) حاج علی محمدیپور* که فرمانده گردان بوده، کفش مهدی را به او میرساند و متوجه میشود که مهدی اصلا نفهمیده که کفش از پایش درآمده است.
به این ترتیب مهدی رفت و به شهادت رسید، قبل از شهادتش به دوستان گفته بود مادرم داغ دو شهید بر سینه دارد و از خدا میخواهم من شهید مفقودالجسد باشم.همینطور هم شد و جنازه مهدی پس از 8 سال بازگشت.
وقتی پس از 8 سال جنازه او را آوردند، گوشت و پوستی که نداشت، اما استخوانهایش میدرخشید.
راهنمایی که دیگر او را ندیدم
هنگامی که علی در عملیات فتح المبین مجروح و در بیمارستانی در تهران بستری شده بود، به دیدنش رفتم. در آن عملیات حسن شهید و علی مجروح شده بود و علی نمیخواست به من بگوید که حسن شهید شده است. دیدم که خیلی ناراحت است و حرف نمیزند، پرسیدم چه شده؟ گفت یکی از دوستانم شهید شده، آنجا من از دیگر رزمندگان شنیدم که حسن شهید شده است.
وقتی علی در این عملیات مجروح میشود، در منطقهای میماند که به تصرف دشمن درآمده و علی به خاطر خونریزی زیاد بیحال میشود. یکی از عراقیها بالای سرش میآید و لگدی به او میزند و به خیال اینکه علی شهید شده، او را رها میکند.
پس از آن علی میگفت: صدایی شنیدم که کسی گفت دنبالم بیا. نگاه کردم و شخصی را دیدم که از جلو میرود. با رمق کم و به زحمت خود را میکشیدم و دنبالش میرفتم. پس از چند ساعت به نیروهای خودی رسیدم ولی دیگر اثری از آن شخص ندیدم.
متاسفانه پدر بزرگوار این شهدا به علت کهولت سن و بیماری، قادر به بیان خاطراتی از شهدا نبود.
*دفاعپرس