به گزارش شهدای ایران؛ قاسم حائری» از یادگاران دفاع مقدس است که این روزها در غرب تهران (شهرک گلستان شرقی) روزگار می گذراند. حائری 16 ساله بود که به جبهه رفت و پیش از آغاز عملیات خیبر به اسارت عراقی ها در آمد.
حائری ساعاتی بعد از اسارت، توسط بعثی ها تیر باران شد و به طرز معجزه آسایی زنده ماند تا امروز روایتگر مظلومیت و غربت آزادگان سرافراز باشد. وی پس از دو سال مقاومت در اردوگاه موصل یک، سرانجام به دلیل 70 درصد مجروحیت به میهن بازگشت.
بی بهانه به سراغش رفتیم تا جویای احوالش باشیم. حائری علی رغم کسالتی که به خاطر عمل جراحی داشت، صمیمانه از خاطرات دوران اسارت گفت. آنچه می خوانید ماحصل گفت و گوی خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس با «قاسم محمود عباس» اسیر شماره 9298 است.
***
اعزام اول
وقتی هواپیماهای عراقی فرودگاه مهرآباد را بمباران کردند، فردای آن روز رفتم پادگان حر برای اعزام به جبهه. مسئول اعزام همین که قد و قواره ام را دید، گفت: «بچه برو پی کارت. هر وقت زورت به اسلحه رسید بیا» آن موقع سن و سالی نداشتم. قدم هم ریزه پیزه بود. اول دبیرستان بودم. هر کاری کردم که بروم جبهه نشد. یکبار قاچاقی تا اهواز رفتم اما از بد شانسی باز قبول نکردند و برگه اعزام خواستند که نداشتم. مرداد 61 هر جور شده برگه اعزام گرفتم و از طریق سپاه غرب تهران رفتم گیلانغرب. بعد از دیدن دوره آموزشی شدم رزمنده و کلاً قید مدرسه را زدم. بعد دوره آموزشی برگشتم تهران و این سری برگه اعزام گرفتم برای کردستان. بعد از مدتی در عملیات والفجر 4 شرکت کردم.
تنها با تانکها
اوایل زمستان 62 بود که یک دوره آموزشی کوتاه مدت برای ما گذاشتند و به همراه 25 نفر دیگر به لشکرهای پیاده مامور کردند. قسمت من هم لشکر 5 نصر خراسان شد. آن موقع تازه 18 سالم تمام شده بود. قرار بود همراه بچه های لشکر 5 نصر در محور مهران یک عملیات ایذایی انجام دهیم. داشتیم آموزش های لازم را می دیدیم که گفتند: «ماموریت شما عوض شده، اگر آب دستتان است بگذارید زمین و بیایید سمت جنوب». بدون فوت وقت حرکت کردیم. شبانه رسیدیم به بستان. دوم اسفند 62 قبل از شروع عملیات خیبر سوار قایق شدیم و زدیم به دل هورالهویزه. تا 35 کیلومتری عمق خاک عراق نفوذ کردیم. قرار بود نزدیکی های العماره پلی را منفجر کنیم اما به محض استقرار، تانکهای عراقی محاصره مان کردند. با اسلحه های سبک، دو ساعتی در برابر عراقی ها مقاومت کردیم تا اینکه مهماتمان تمام شد. وقتی عراقی ها دیدند تیر اندازی نمی کنیم، فهمیدند مهماتمان تمام شده. تانکها را کشیدند جلو و محاصره را تنگ تر کردند. چاره ای جز تسلیم نداشتیم. سوزن اسلحه ها را درآوردیم. بی سیم ها را دستکاری کردیم. قنداقه تفنگ ها را شکستیم تا سالم به دست دشمن نیفتند.»
گل های پر پر
اولین نفر من دستم را بردم بالا. 12 نفر بودیم که اسیر شدیم. عراقی ها همان لحظات اول شروع کردند به پذیرایی! با قنداقه تفنگ تا می توانستند ما را زدند. بعد به سمت یک خاکریز هلمان دادند. هر قدم که بر می داشتیم از پشت سر یک ضربه می زدند. یک مدتی که گذشت دیگر از کتک کاری خبری نشد. صدای پایشان هم قطع شد. من شک کردم. یک لحظه برگشتم عقب تا پشت سرم را نگاه کنم، صحنه وحشتناکی دیدم. دو سرباز عراقی با تیربار آماده بودند برای تیر باران. داشتم اشهدم را می خواندم که با صدای رگبار میخکوب شدم. آتش دهنه تیربار را دیدم. یک لحظه دستم سوخت. یک تیر خورد به دست چپم. هاج و واج داشتم نگاه می کردم که پام هم سوخت و خون از آن فواره زد. هنوز صدای رگبار قطع نشده بود، یک لحظه برگشتم دیدم بچه ها توی خون دست و پا می زنند. عین گل پر پر شده بودند. عراقی ها برای اینکه خیالشان راحت شود یک نارنجک هم انداختند وسط بچه ها. قبل از اینکه نارنجک منفجر شود بیهوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم.»
اسیر شماره 9298
وقتی به هوش آمدم، دیدم توی بیمارستان صحرایی هستم. دقت که کردم دیدم دست چپم را قطع کرده اند و پایم را ناشیانه با چند بخیه دوخته اند. زمان از دستم خارج شده بود. به دور و اطراف نگاه کردم دیدم امدادگر گروهمان هم روی تخت دراز کشیده. خیلی خوشحال شدم. «فهیم قره جه» بچه شیروان بود و امدادگر گروه ما. فهیم از ناحیه پا تیر خورده بود. نمی دانم چند روز بود که آنجا بودیم. یک روز بعد ما را به بیمارستان نیروی هوایی موصل فرستادند. از آنجا به بغداد بردند. 4 روز در استخبارات بغداد بودیم. بعد ما را به اردوگاه موصل 2 منتقل کردند. چند روزی آنجا بودیم تا اینکه دو باره منتقل شدیم به موصل یک. 8 ماه تمام طول کشید تا بتوانم روی پای خودم بایستم. وقتی حال و روزم کمی بهتر شد، تازه روزهای کشدار اسارت شروع شد. 14 ماه در اردوگاه موصل 1 بدون نام و نشان ماندیم تا اینکه صلیب سرخ به سراغمان آمد و از ما ثبت نام کرد و من شدم اسیر شماره 9298.
لحظه آزادی
اوایل تیر ماه 64 صلیب سرخی ها آمدند داخل اردوگاه و گفتند «بزودی چند نفر از شما با اسرای عراقی مبادله می شوند». بچه ها باور نکردند و گفتند حتماً حیله ای در کار است اما اینطور نبود. چند روز بعد کسانی که درصد مجروحیت شان بالا بود مشخص شدند. بعد کمیسیون پزشکی گذاشتند و بچه ها را مجدداً معاینه کردند. اسم من هم جز این گروه بود. بعداز چند بار معاینه و کمیسیون پزشکی مبادله اسرا شروع شد. بالاخره 14 شهریور 64 نوبت به ما رسید. آن روز بهترین روز عمرم بود. به همراه 29 نفر دیگر از موصل به بغداد رفتیم. یک شب در بغداد ماندیم. فردا صبح در فرودگاه بغداد سوار هواپیما شدیم . مقصدمان ترکیه بود. آنقدر خوشحال بودیم که متوجه گذشت زمان نبودیم. در آنکارا مبادله اسرا انجام شد . 120 نفر از اسرای عراقی به مسئولان عراقی تحویل داده شد و ما را هم که 29 نفر بودیم به مسئولان ایرانی تحویل دادند. بالاخره سوار هواپیمای خودمان شدیم و به آغوش میهن عزیز مان برگشتیم. در فرودگاه مهر آباد لحظه ای که پایم به خاک رسید، آن لحظه بهترین لحظه عمرم بود.»
دیداردر قرنطینه
از فرودگاه مهرآباد یکراست ما را بردند به بیمارستان شماره 2. آنجا 48 ساعت قرنطینه بودیم. گویا همان روز ورود ما به ایران اخبار ساعت 20 تلویزیون اسامی آزاده ها را اعلام کرده بود. دلم خوش بود که خانواده ام از آزادی من خبر دار شده اند. اما از شانس بد ما نگو که تلویزیون خانه مان از دو روز پیش خراب شده بود. یکی از بچه های محل خبر آزادی من را شنیده و به خانواده ام اطلاع داده بود. مادرم قبول نکرده و گفته بود: «من تا قاسم را با چشم های خودم نبینم باور نمی کنم». وقتی متوجه شده بودند که خبر آزادی مان صحت دارد، سراسیمه آمده بودند بیمارستان. ما هنوز قرنطینه بودیم . مادرم آن شب به قدری بی تابی کرده بود که مسئولان بیمارستان اجازه داده بودند، فقط چند لحظه بیاید داخل و مرا ببیند. ساعت 2 نیمه شب بود که به من خبر دادند مادرت بیرون منتظر توست. با عجله از قرنطینه خارج شدم. وقتی مادرم بغلم کرد دیگر چیزی نفهمیدم.
پوستر پایگاه
چند روز بعد از آزادی، یک روز رفتم پایگاه مقداد تا ببینم آنجا چه خبر است. توی پایگاه یک دوری زدم. پرس و جو که کردم گفتند خیلی از بچه های قدیمی شهید شده اند. موقع برگشت توی راهرو پایگاه یک پوستر بزرگ توجهم را جلب کرد. رفتم نزدیک تر، دیدم عکس شهدای پایگاه است. عکس شهدا را به ردیف چیده بودند کنار هم و زیر عکس ها هم تاریخ و محل شهادتشان را نوشته بودند. داشتم با حسرت به عکس شهدا نگاه می کردم، رسیدم به ردیف پنجم که عکس خودم را دیدم. نوشته بود: «شهید قاسم حائری. محل شهادت : العماره؛ مفقودالجسد». یک لحظه عین برق گرفته ها خشکم زد. این ماجرا برای من خیلی جالب بود. چند روز بعد دو باره رفتم پپایگاه یک نسخه از پوستر را بگیرم اما هر چقدر گشتند پوستر را پیدا نکردند. همیشه افسوس می خوردم که چرا آن روز یک نسخه از آن پوستر نگرفتم.
آخرین حضور
خیلی دوست داشتم باز بروم جبهه اما هنوز حالم خوب نبود. وقتی عملیات مرصاد پیش آمد ، دلم را زدم به دریا و رفتم جبهه. وقتی عملیات تمام شد، جنگ را بوسیدم و گذاشتم کنار. کمی که سرم خلوت شد، دیدم کلی از زندگی عقب افتاده ام. نه سواد درست و حسابی داشتم و نه پول . با 24 سال سن هنوز بیکار بودم. هر جا رفتم پی کار، گفتند: چقدر سواد داری؟ کجا بودی تا حالا؟ اوضاع سختی بود. دیدم با این وضع نمی توانم برای خودم کاری دست و پا کنم. بدون معطلی رفتم سراغ ادامه تحصیل. با تلاش شبانه روزی دیپلم گرفتم. بعد در دانشگاه شهید بهشتی تهران پذیرفته شدم. سال 73 مشغول به کار شدم. الان هم کارمندم و هنوز باز نشسته نشده ام. با این وضعیتی که دارم 6 سال دیگر باید کار کنم. البته ناشکری نمی کنم. من راضی ام. الان هم هر چه دارم از برکات جبهه و جنگ است. ثمره زندگی ام یک پسر و یک دختر است. پسرم محمود، دانشجوی دانشگاه آزاد کرج در رشته دکتری است. دامپزشکی می خواند. دخترم پریسا هم محصل است و در کلاس هشتم تحصیل می کند. 12 سال است که همراه پدر و مادرم زندگی آرامی داریم.»
محمدعلی عباسی اقدم
حائری ساعاتی بعد از اسارت، توسط بعثی ها تیر باران شد و به طرز معجزه آسایی زنده ماند تا امروز روایتگر مظلومیت و غربت آزادگان سرافراز باشد. وی پس از دو سال مقاومت در اردوگاه موصل یک، سرانجام به دلیل 70 درصد مجروحیت به میهن بازگشت.
بی بهانه به سراغش رفتیم تا جویای احوالش باشیم. حائری علی رغم کسالتی که به خاطر عمل جراحی داشت، صمیمانه از خاطرات دوران اسارت گفت. آنچه می خوانید ماحصل گفت و گوی خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس با «قاسم محمود عباس» اسیر شماره 9298 است.
***
اعزام اول
وقتی هواپیماهای عراقی فرودگاه مهرآباد را بمباران کردند، فردای آن روز رفتم پادگان حر برای اعزام به جبهه. مسئول اعزام همین که قد و قواره ام را دید، گفت: «بچه برو پی کارت. هر وقت زورت به اسلحه رسید بیا» آن موقع سن و سالی نداشتم. قدم هم ریزه پیزه بود. اول دبیرستان بودم. هر کاری کردم که بروم جبهه نشد. یکبار قاچاقی تا اهواز رفتم اما از بد شانسی باز قبول نکردند و برگه اعزام خواستند که نداشتم. مرداد 61 هر جور شده برگه اعزام گرفتم و از طریق سپاه غرب تهران رفتم گیلانغرب. بعد از دیدن دوره آموزشی شدم رزمنده و کلاً قید مدرسه را زدم. بعد دوره آموزشی برگشتم تهران و این سری برگه اعزام گرفتم برای کردستان. بعد از مدتی در عملیات والفجر 4 شرکت کردم.
تنها با تانکها
اوایل زمستان 62 بود که یک دوره آموزشی کوتاه مدت برای ما گذاشتند و به همراه 25 نفر دیگر به لشکرهای پیاده مامور کردند. قسمت من هم لشکر 5 نصر خراسان شد. آن موقع تازه 18 سالم تمام شده بود. قرار بود همراه بچه های لشکر 5 نصر در محور مهران یک عملیات ایذایی انجام دهیم. داشتیم آموزش های لازم را می دیدیم که گفتند: «ماموریت شما عوض شده، اگر آب دستتان است بگذارید زمین و بیایید سمت جنوب». بدون فوت وقت حرکت کردیم. شبانه رسیدیم به بستان. دوم اسفند 62 قبل از شروع عملیات خیبر سوار قایق شدیم و زدیم به دل هورالهویزه. تا 35 کیلومتری عمق خاک عراق نفوذ کردیم. قرار بود نزدیکی های العماره پلی را منفجر کنیم اما به محض استقرار، تانکهای عراقی محاصره مان کردند. با اسلحه های سبک، دو ساعتی در برابر عراقی ها مقاومت کردیم تا اینکه مهماتمان تمام شد. وقتی عراقی ها دیدند تیر اندازی نمی کنیم، فهمیدند مهماتمان تمام شده. تانکها را کشیدند جلو و محاصره را تنگ تر کردند. چاره ای جز تسلیم نداشتیم. سوزن اسلحه ها را درآوردیم. بی سیم ها را دستکاری کردیم. قنداقه تفنگ ها را شکستیم تا سالم به دست دشمن نیفتند.»
گل های پر پر
اولین نفر من دستم را بردم بالا. 12 نفر بودیم که اسیر شدیم. عراقی ها همان لحظات اول شروع کردند به پذیرایی! با قنداقه تفنگ تا می توانستند ما را زدند. بعد به سمت یک خاکریز هلمان دادند. هر قدم که بر می داشتیم از پشت سر یک ضربه می زدند. یک مدتی که گذشت دیگر از کتک کاری خبری نشد. صدای پایشان هم قطع شد. من شک کردم. یک لحظه برگشتم عقب تا پشت سرم را نگاه کنم، صحنه وحشتناکی دیدم. دو سرباز عراقی با تیربار آماده بودند برای تیر باران. داشتم اشهدم را می خواندم که با صدای رگبار میخکوب شدم. آتش دهنه تیربار را دیدم. یک لحظه دستم سوخت. یک تیر خورد به دست چپم. هاج و واج داشتم نگاه می کردم که پام هم سوخت و خون از آن فواره زد. هنوز صدای رگبار قطع نشده بود، یک لحظه برگشتم دیدم بچه ها توی خون دست و پا می زنند. عین گل پر پر شده بودند. عراقی ها برای اینکه خیالشان راحت شود یک نارنجک هم انداختند وسط بچه ها. قبل از اینکه نارنجک منفجر شود بیهوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم.»
اسیر شماره 9298
وقتی به هوش آمدم، دیدم توی بیمارستان صحرایی هستم. دقت که کردم دیدم دست چپم را قطع کرده اند و پایم را ناشیانه با چند بخیه دوخته اند. زمان از دستم خارج شده بود. به دور و اطراف نگاه کردم دیدم امدادگر گروهمان هم روی تخت دراز کشیده. خیلی خوشحال شدم. «فهیم قره جه» بچه شیروان بود و امدادگر گروه ما. فهیم از ناحیه پا تیر خورده بود. نمی دانم چند روز بود که آنجا بودیم. یک روز بعد ما را به بیمارستان نیروی هوایی موصل فرستادند. از آنجا به بغداد بردند. 4 روز در استخبارات بغداد بودیم. بعد ما را به اردوگاه موصل 2 منتقل کردند. چند روزی آنجا بودیم تا اینکه دو باره منتقل شدیم به موصل یک. 8 ماه تمام طول کشید تا بتوانم روی پای خودم بایستم. وقتی حال و روزم کمی بهتر شد، تازه روزهای کشدار اسارت شروع شد. 14 ماه در اردوگاه موصل 1 بدون نام و نشان ماندیم تا اینکه صلیب سرخ به سراغمان آمد و از ما ثبت نام کرد و من شدم اسیر شماره 9298.
لحظه آزادی
اوایل تیر ماه 64 صلیب سرخی ها آمدند داخل اردوگاه و گفتند «بزودی چند نفر از شما با اسرای عراقی مبادله می شوند». بچه ها باور نکردند و گفتند حتماً حیله ای در کار است اما اینطور نبود. چند روز بعد کسانی که درصد مجروحیت شان بالا بود مشخص شدند. بعد کمیسیون پزشکی گذاشتند و بچه ها را مجدداً معاینه کردند. اسم من هم جز این گروه بود. بعداز چند بار معاینه و کمیسیون پزشکی مبادله اسرا شروع شد. بالاخره 14 شهریور 64 نوبت به ما رسید. آن روز بهترین روز عمرم بود. به همراه 29 نفر دیگر از موصل به بغداد رفتیم. یک شب در بغداد ماندیم. فردا صبح در فرودگاه بغداد سوار هواپیما شدیم . مقصدمان ترکیه بود. آنقدر خوشحال بودیم که متوجه گذشت زمان نبودیم. در آنکارا مبادله اسرا انجام شد . 120 نفر از اسرای عراقی به مسئولان عراقی تحویل داده شد و ما را هم که 29 نفر بودیم به مسئولان ایرانی تحویل دادند. بالاخره سوار هواپیمای خودمان شدیم و به آغوش میهن عزیز مان برگشتیم. در فرودگاه مهر آباد لحظه ای که پایم به خاک رسید، آن لحظه بهترین لحظه عمرم بود.»
دیداردر قرنطینه
از فرودگاه مهرآباد یکراست ما را بردند به بیمارستان شماره 2. آنجا 48 ساعت قرنطینه بودیم. گویا همان روز ورود ما به ایران اخبار ساعت 20 تلویزیون اسامی آزاده ها را اعلام کرده بود. دلم خوش بود که خانواده ام از آزادی من خبر دار شده اند. اما از شانس بد ما نگو که تلویزیون خانه مان از دو روز پیش خراب شده بود. یکی از بچه های محل خبر آزادی من را شنیده و به خانواده ام اطلاع داده بود. مادرم قبول نکرده و گفته بود: «من تا قاسم را با چشم های خودم نبینم باور نمی کنم». وقتی متوجه شده بودند که خبر آزادی مان صحت دارد، سراسیمه آمده بودند بیمارستان. ما هنوز قرنطینه بودیم . مادرم آن شب به قدری بی تابی کرده بود که مسئولان بیمارستان اجازه داده بودند، فقط چند لحظه بیاید داخل و مرا ببیند. ساعت 2 نیمه شب بود که به من خبر دادند مادرت بیرون منتظر توست. با عجله از قرنطینه خارج شدم. وقتی مادرم بغلم کرد دیگر چیزی نفهمیدم.
پوستر پایگاه
چند روز بعد از آزادی، یک روز رفتم پایگاه مقداد تا ببینم آنجا چه خبر است. توی پایگاه یک دوری زدم. پرس و جو که کردم گفتند خیلی از بچه های قدیمی شهید شده اند. موقع برگشت توی راهرو پایگاه یک پوستر بزرگ توجهم را جلب کرد. رفتم نزدیک تر، دیدم عکس شهدای پایگاه است. عکس شهدا را به ردیف چیده بودند کنار هم و زیر عکس ها هم تاریخ و محل شهادتشان را نوشته بودند. داشتم با حسرت به عکس شهدا نگاه می کردم، رسیدم به ردیف پنجم که عکس خودم را دیدم. نوشته بود: «شهید قاسم حائری. محل شهادت : العماره؛ مفقودالجسد». یک لحظه عین برق گرفته ها خشکم زد. این ماجرا برای من خیلی جالب بود. چند روز بعد دو باره رفتم پپایگاه یک نسخه از پوستر را بگیرم اما هر چقدر گشتند پوستر را پیدا نکردند. همیشه افسوس می خوردم که چرا آن روز یک نسخه از آن پوستر نگرفتم.
آخرین حضور
خیلی دوست داشتم باز بروم جبهه اما هنوز حالم خوب نبود. وقتی عملیات مرصاد پیش آمد ، دلم را زدم به دریا و رفتم جبهه. وقتی عملیات تمام شد، جنگ را بوسیدم و گذاشتم کنار. کمی که سرم خلوت شد، دیدم کلی از زندگی عقب افتاده ام. نه سواد درست و حسابی داشتم و نه پول . با 24 سال سن هنوز بیکار بودم. هر جا رفتم پی کار، گفتند: چقدر سواد داری؟ کجا بودی تا حالا؟ اوضاع سختی بود. دیدم با این وضع نمی توانم برای خودم کاری دست و پا کنم. بدون معطلی رفتم سراغ ادامه تحصیل. با تلاش شبانه روزی دیپلم گرفتم. بعد در دانشگاه شهید بهشتی تهران پذیرفته شدم. سال 73 مشغول به کار شدم. الان هم کارمندم و هنوز باز نشسته نشده ام. با این وضعیتی که دارم 6 سال دیگر باید کار کنم. البته ناشکری نمی کنم. من راضی ام. الان هم هر چه دارم از برکات جبهه و جنگ است. ثمره زندگی ام یک پسر و یک دختر است. پسرم محمود، دانشجوی دانشگاه آزاد کرج در رشته دکتری است. دامپزشکی می خواند. دخترم پریسا هم محصل است و در کلاس هشتم تحصیل می کند. 12 سال است که همراه پدر و مادرم زندگی آرامی داریم.»
محمدعلی عباسی اقدم