جلال افشار جلسه قرآنی بیرون پادگان راه انداخت. بچهها را جمع کرد. هفتهای دوبار بود همین جا. که حالا آسایشگاه شهید مطهری است. تفسیر المیزان کار میکردند و بررسی کتابهای فلسفی یک سال و نیم ادامه داشت و این جلسهها. ازآن گروه ۱۵ نفره،۷،۸ نفرشان شهید شدند یکیشان کویتی بود. یکی خودش.
شهدای ایران:آقا باقر ۲۳ سالش بود که شهید شد ۲۳ بهمن سال ۶۲٫ از معلمش پرسیدیم، از آقا باقر چی یادته؟ گفت: فقط قرآن خواندنش ، صوت قشنگش . اگر از من که ندیدمش بپرسند آقا باقر کیه؟ میگویم: یک مرد با قد متوسط چهارشانه، تپل، باهوش زلزله، خندان. انگار که همیشه بخواهد عکس یادگاری بگیرد. آدمی که غم روی صورتش نبود. نیاز به گفتن نیست. مشخص کنیم این آدم دلش باید به کجا وصل باشد که نتیجهاش بشود این.
مادرش شیر بی وضو به او نداد. از کودکی توی هیات خردسالان بنی فاطمه بود. انقلاب درونش در دوران انقلاب به اوج رسید. یکی از طرفداران حزب جمهوری اسلامی بود توی دفترهایش را که دیدم شعر نوشته بود در باره شهید مظلوم دکتر بهشتی : بهشتی، بهشتی با خون خود نوشتی، تنها ره سعادت ایمان،جهاد شهادت… از همان دبیرستان که به خاطر صدای قشنگش دعوت میشد توی مراسمها همیشه دستش پر بود از شعر و شعار و حرف. البته با مطالعه. کتاب خواندنش همه را تشویق میکرد به خواندن. خلاصهی خیلی از موضوعات را نوشته بود توی همان دفتر. از مطهری و شریعتی و خامنه ای… آقا باقر مربی هم بود. خیلی از شاگرهایش شهید شدند. حتی سه تا از پسرهای خواهرانش جواد و جلال گلشیرازی و مهدی معتمدی. بقول مادرانشان : بچهها بیشتر از اینکه از مادر و پدرشان حرف شنوی داشته باشند از اقا باقر داشتند.
اینبار سخن از شهیدی است که معلم عقیدتی و قرآن بود. مربی بسیج مدارس که توی جلسهها و مخصوصا اردوها شهید تربیت میکرد. جهاد برای کویتی، ولایی، ریاحی. عابدی و خیلیهای دیگر از مربیان شاید این بود که بر خلاف میلشان بمانند توی شهر. برای آخرین بار که سید باقر کویتی به عنوان مربی عقیدتی رفت جبهه کسی نمیداند که چطور سر از گردان امیرالمومنین و خط در آورد. در عملیات خیبر شهید شد. جسدش را بعد از یازده سال آوردند. سراغ خانوادهاش رفتیم گفتند پدر و مادرش از این دنیا رفتهاند اما خواهرها و بچه خواهرهایش چنان با شوق برایمان خاطره میگفتند که انگار اصلا اقا باقر نرفته و زنده است از خنده، چشمهایمان پر از اشک میشد و دلهایمان تنگ شما هم اگر دلتان تنگ شد برای صفای وجودش بروید گلستان. در قطعهایی که کنار مسجد گلستان است. کنار دوستش شهید حاج عبد العلی ولایی
*
ماه آخرش شده بود توی ماه رمضان. هر سی روز را روزه میگرفت. صبح روز عید فطر آقا باقر به دنیا آمد
*
از این به بعد باید روی آهنگی که صبحها میگذاریم ورزش کنید.
نه، من قرآن میخوانم
آخر سال، قرآن خواندن را حالیت میکنم.
رفوزهاش کردند. رفت پیش مدیر کل اداره، قبول نکردند. گفتند کارهایت برخلاف برنامههای مدرسه بوده.
گفت: ولش کن. بگذار رفوزه کنند.
*
شب بود. ولایی و کویتی و عابدی آمدند در خانه
آقا ، فردا یک برنامه داریم به احتمال زیاد مدرسه تعطیله
فردا که رفتم مدرسه، دیدم کلاسها برگزار شد اما همه بدون تخته سیاه .
ناظم تختهها را جمع کرده بود، برده بود از پشت کنار حیاط چیده بود.
روی همه شان با رنگ نوشته بودند«مرگ بر شاه»
*
هر چه آتش از کلاس بلند میشد. زیر سر او بود. سر دسته بچههای توی سر به سر گذاشتن و بهم ریختن کلاس. سر دسته بچهها در اعتراض به دستگیری دو تا از شخصیتهای اصفهان. گاهی ساکت کردن بچهها و حتی سر دسته راهپیماییهای دانش آموزی. کلاسشان توی مدرسه معروف بود به کلاس «کویتی»
*
هر چه میپرسیدیم سر بالا جواب میداد. از درد می پیچید به خودش
انقلاب پیروز شد. بعد از دوسال تعریف کرد. به خاطر شبها که میرفته روی پشت بام، ساواک دستگیرش میکند و با یک کتک مفصل پذیرایی. نتیجه پر خوریاش شده بود دل درد آن چند روز
*
خوب،باید این اعلامیهها را تکثیر کنیم.
دستگاه فتوکپی از کجا بیاوریم؟
از مدرسه
عبد العلی و باقر و ناصر شبانه زدند به مدرسه
*
کلاس تفسیر قرآن گذاشت توی مدرسه.سوره عنکبوت. احاطه داشت. کامل. اولین کلاس بود بعد از پیروزی انقلاب .
*
یک بار سر بزنگاه رسیدم. داشت اسلحه را میگذاشت بالای بالکن حمام.
چی بود دادا باقر؟
دختر دیدی! دیگه ندیدی! خلاص شد. کسی نفهمهها
نه داداشی خیالت تخت.
بچه آخر بودم و خیلی بارها محرم رازش .
*
سه نفر بودیم. من و کویتی و ریاحی، یک مدت طولانی هفتهای جلسه میگذاشتیم. کتاب روش رئالیسم شهید مطهری را خط به خط با هم میخواندیم.
بحث میکردیم
*
از جواد خبر نداری؟ حمله والفجر ۴ بود. چند روزه گذشته. نه زنگ زده نه. نامه فرستاده.
بعد از چند روز تفره رفتن آمد خانهمان.
گفت میخواهم یک چیزی بگویم جیغ و داد نکن مثلام لیلا باش
بند آمده بود زبانم. چشمم فقط به دهانش بود.
جواد شهید شده. جنازهاش را هم نمیآورند.
دنیا خراب شد روی سرم فقط شنیدم که میگفت: خواهر جون. ادم باید بهترین چیزش را هدیه بدهد به خدا.
*
بچهها را میبردند اردو. نصفه شب روی تپهها. با وضو، دعا میخواندند بعد هم میفرستادند هرکس برود یک جایی فکر کند و با خدا خلوت
مربی بود. به قول خودش «استاد» تربیت کردنش هم عالمی داشت.
*
چند متری رفتیم داخل غار، حاج عبد العلی گفت: بچهها چراغ قوهها را خاموش کنید. اقا باقر تو هم بخوان
همه جا که خاموش شد. خواند. آیههایی را که خدا با حضرت موسی حرف میزد توی کوه طور .یادم نمی رود. هیچ وقت آنجا و آن صدا را
*
جلال افشار جلسه قرآنی بیرون پادگان راه انداخت. بچهها را جمع کرد. هفتهای دوبار بود همین جا. که حالا آسایشگاه شهید مطهری است. تفسیر المیزان کار میکردند و بررسی کتابهای فلسفی یک سال و نیم ادامه داشت و این جلسهها. ازآن گروه ۱۵ نفره،۷،۸ نفرشان شهید شدند یکیشان کویتی بود. یکی خودش.
*
راه افتاده بود توی گلستان شهدا. دو ساعت شاید، رفت سر تک تک شهدا با همهشان حرف میزد. گریه میکرد. بار آخر بود برای خداحافظی رفت.
*
یک مرحله از عملیات گذشته بود. بچهها داشتند بر میگشتند .من و مصطفی ایستاده بودیم سر راه.
آخریها هم آمدند. اقا باقر اما نیامد. زل زدم توی چشمهای مصطفی. مصطفی هم توی چشم های من. می دانستیم باورش اما سخت و بد
*
وقتی خبر علنی شد وهمه فهمیدند. نشستم کنار مسجد. بلند بلند گریه کردم. حال خودم را نمیفهمیدم اصلا دیگر حالی نمانده بود
توی آن عملیات خیلی از بچههای مسجد مسلم شهید شدند. ابرقوئی، دشتیان، جمدی، کویتی،…جنازه خیلیهاشان هم نیامد.
*
بعد از شهادت آقا باقر همیشه دوشنبهها و پنج شنبهها روزه بود. اصرار که میکردیم میگفت: وصیت اقا باقره. میگفت: دوشنبهها و پنج شنبهها از روزه غافل نشوید.
*
بعد از یازده سال که آوردندش همه جمع شدند توی مسجد مسلم. میزدند به سر و سینه. میگفتند استاد ما بود. الگوی ما بود. بیشتر از اینها حق به گردن ما داشت.
ستارگان آسمان گمنامی- طراوت-ش ۲۶ سال ۸۳ –نفیسه حاجی سلیمانی- ص ۲۲-
*صاحبنیوز
مادرش شیر بی وضو به او نداد. از کودکی توی هیات خردسالان بنی فاطمه بود. انقلاب درونش در دوران انقلاب به اوج رسید. یکی از طرفداران حزب جمهوری اسلامی بود توی دفترهایش را که دیدم شعر نوشته بود در باره شهید مظلوم دکتر بهشتی : بهشتی، بهشتی با خون خود نوشتی، تنها ره سعادت ایمان،جهاد شهادت… از همان دبیرستان که به خاطر صدای قشنگش دعوت میشد توی مراسمها همیشه دستش پر بود از شعر و شعار و حرف. البته با مطالعه. کتاب خواندنش همه را تشویق میکرد به خواندن. خلاصهی خیلی از موضوعات را نوشته بود توی همان دفتر. از مطهری و شریعتی و خامنه ای… آقا باقر مربی هم بود. خیلی از شاگرهایش شهید شدند. حتی سه تا از پسرهای خواهرانش جواد و جلال گلشیرازی و مهدی معتمدی. بقول مادرانشان : بچهها بیشتر از اینکه از مادر و پدرشان حرف شنوی داشته باشند از اقا باقر داشتند.
اینبار سخن از شهیدی است که معلم عقیدتی و قرآن بود. مربی بسیج مدارس که توی جلسهها و مخصوصا اردوها شهید تربیت میکرد. جهاد برای کویتی، ولایی، ریاحی. عابدی و خیلیهای دیگر از مربیان شاید این بود که بر خلاف میلشان بمانند توی شهر. برای آخرین بار که سید باقر کویتی به عنوان مربی عقیدتی رفت جبهه کسی نمیداند که چطور سر از گردان امیرالمومنین و خط در آورد. در عملیات خیبر شهید شد. جسدش را بعد از یازده سال آوردند. سراغ خانوادهاش رفتیم گفتند پدر و مادرش از این دنیا رفتهاند اما خواهرها و بچه خواهرهایش چنان با شوق برایمان خاطره میگفتند که انگار اصلا اقا باقر نرفته و زنده است از خنده، چشمهایمان پر از اشک میشد و دلهایمان تنگ شما هم اگر دلتان تنگ شد برای صفای وجودش بروید گلستان. در قطعهایی که کنار مسجد گلستان است. کنار دوستش شهید حاج عبد العلی ولایی
*
ماه آخرش شده بود توی ماه رمضان. هر سی روز را روزه میگرفت. صبح روز عید فطر آقا باقر به دنیا آمد
*
از این به بعد باید روی آهنگی که صبحها میگذاریم ورزش کنید.
نه، من قرآن میخوانم
آخر سال، قرآن خواندن را حالیت میکنم.
رفوزهاش کردند. رفت پیش مدیر کل اداره، قبول نکردند. گفتند کارهایت برخلاف برنامههای مدرسه بوده.
گفت: ولش کن. بگذار رفوزه کنند.
*
شب بود. ولایی و کویتی و عابدی آمدند در خانه
آقا ، فردا یک برنامه داریم به احتمال زیاد مدرسه تعطیله
فردا که رفتم مدرسه، دیدم کلاسها برگزار شد اما همه بدون تخته سیاه .
ناظم تختهها را جمع کرده بود، برده بود از پشت کنار حیاط چیده بود.
روی همه شان با رنگ نوشته بودند«مرگ بر شاه»
*
هر چه آتش از کلاس بلند میشد. زیر سر او بود. سر دسته بچههای توی سر به سر گذاشتن و بهم ریختن کلاس. سر دسته بچهها در اعتراض به دستگیری دو تا از شخصیتهای اصفهان. گاهی ساکت کردن بچهها و حتی سر دسته راهپیماییهای دانش آموزی. کلاسشان توی مدرسه معروف بود به کلاس «کویتی»
*
هر چه میپرسیدیم سر بالا جواب میداد. از درد می پیچید به خودش
انقلاب پیروز شد. بعد از دوسال تعریف کرد. به خاطر شبها که میرفته روی پشت بام، ساواک دستگیرش میکند و با یک کتک مفصل پذیرایی. نتیجه پر خوریاش شده بود دل درد آن چند روز
*
خوب،باید این اعلامیهها را تکثیر کنیم.
دستگاه فتوکپی از کجا بیاوریم؟
از مدرسه
عبد العلی و باقر و ناصر شبانه زدند به مدرسه
*
کلاس تفسیر قرآن گذاشت توی مدرسه.سوره عنکبوت. احاطه داشت. کامل. اولین کلاس بود بعد از پیروزی انقلاب .
*
یک بار سر بزنگاه رسیدم. داشت اسلحه را میگذاشت بالای بالکن حمام.
چی بود دادا باقر؟
دختر دیدی! دیگه ندیدی! خلاص شد. کسی نفهمهها
نه داداشی خیالت تخت.
بچه آخر بودم و خیلی بارها محرم رازش .
*
سه نفر بودیم. من و کویتی و ریاحی، یک مدت طولانی هفتهای جلسه میگذاشتیم. کتاب روش رئالیسم شهید مطهری را خط به خط با هم میخواندیم.
بحث میکردیم
*
از جواد خبر نداری؟ حمله والفجر ۴ بود. چند روزه گذشته. نه زنگ زده نه. نامه فرستاده.
بعد از چند روز تفره رفتن آمد خانهمان.
گفت میخواهم یک چیزی بگویم جیغ و داد نکن مثلام لیلا باش
بند آمده بود زبانم. چشمم فقط به دهانش بود.
جواد شهید شده. جنازهاش را هم نمیآورند.
دنیا خراب شد روی سرم فقط شنیدم که میگفت: خواهر جون. ادم باید بهترین چیزش را هدیه بدهد به خدا.
*
بچهها را میبردند اردو. نصفه شب روی تپهها. با وضو، دعا میخواندند بعد هم میفرستادند هرکس برود یک جایی فکر کند و با خدا خلوت
مربی بود. به قول خودش «استاد» تربیت کردنش هم عالمی داشت.
*
چند متری رفتیم داخل غار، حاج عبد العلی گفت: بچهها چراغ قوهها را خاموش کنید. اقا باقر تو هم بخوان
همه جا که خاموش شد. خواند. آیههایی را که خدا با حضرت موسی حرف میزد توی کوه طور .یادم نمی رود. هیچ وقت آنجا و آن صدا را
*
جلال افشار جلسه قرآنی بیرون پادگان راه انداخت. بچهها را جمع کرد. هفتهای دوبار بود همین جا. که حالا آسایشگاه شهید مطهری است. تفسیر المیزان کار میکردند و بررسی کتابهای فلسفی یک سال و نیم ادامه داشت و این جلسهها. ازآن گروه ۱۵ نفره،۷،۸ نفرشان شهید شدند یکیشان کویتی بود. یکی خودش.
*
راه افتاده بود توی گلستان شهدا. دو ساعت شاید، رفت سر تک تک شهدا با همهشان حرف میزد. گریه میکرد. بار آخر بود برای خداحافظی رفت.
*
یک مرحله از عملیات گذشته بود. بچهها داشتند بر میگشتند .من و مصطفی ایستاده بودیم سر راه.
آخریها هم آمدند. اقا باقر اما نیامد. زل زدم توی چشمهای مصطفی. مصطفی هم توی چشم های من. می دانستیم باورش اما سخت و بد
*
وقتی خبر علنی شد وهمه فهمیدند. نشستم کنار مسجد. بلند بلند گریه کردم. حال خودم را نمیفهمیدم اصلا دیگر حالی نمانده بود
توی آن عملیات خیلی از بچههای مسجد مسلم شهید شدند. ابرقوئی، دشتیان، جمدی، کویتی،…جنازه خیلیهاشان هم نیامد.
*
بعد از شهادت آقا باقر همیشه دوشنبهها و پنج شنبهها روزه بود. اصرار که میکردیم میگفت: وصیت اقا باقره. میگفت: دوشنبهها و پنج شنبهها از روزه غافل نشوید.
*
بعد از یازده سال که آوردندش همه جمع شدند توی مسجد مسلم. میزدند به سر و سینه. میگفتند استاد ما بود. الگوی ما بود. بیشتر از اینها حق به گردن ما داشت.
ستارگان آسمان گمنامی- طراوت-ش ۲۶ سال ۸۳ –نفیسه حاجی سلیمانی- ص ۲۲-
*صاحبنیوز