تکه کلامش بود «ردیف میشه». خورده بودیم به مشکل. فرمول نازل موشک را پیدا نمیکردیم. داشتیم ناامید میشدیم، یک نوع سیمان خاص بود، آنقدر مصطفی به این در و آن در زد تا بالاخره از استادهای دانشکده فرمولش را گرفت. شش ماه نشد که موشک را ساختیم.
به گزارش شهدای ایران، چندی پیش کتاب «یادگاران ۲۲: احمدی روشن» به کوشش «مرتضی قاضی» برای نهمین بار از سوی انتشارات «روایت فتح» منتشر و روانه بازار نشر شد.
مجموعه ی «یادگاران» راهی است به سرزمینی نسبتاً بکر میان تاریخ و ادبیات، میان واقعهها و باز گفتهها. خواندنشان تنها یادآوری است، یادآوری این نکته که مردها بودهاند و و این واقعهها رخ دادهاند نه در سالها و جاهای دور، در همین نزدیکی...! در این مجموعه میتوان با صد خاطره، با شهید همراه شد.
حال به مناسبت سالروز شهادت مصطفی احمدیروشن به روایت بخشی از خاطراتی که در کتاب «یادگاران ۲۲: احمدی روشن» درباره این شهید آمده است، میپردازیم که در ذیل از نظرتان میگذرد:
* صد تصویر ساده از جوانی که شهادت را جدی گرفته بود
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«مصطفی هنوز پسر بچه بود که جنگ تمام شد، اما عشق مردان جنگ ردی در زندگیاش گذاشت سرخ، از جنس پایداری. غیر از اینها، مصطفی یک جوان امروزی بود؛ در دانشگاه شریف درس خواند، زن و بچه و زندگیاش را دوست داشت، خوشتیپ میگشت، ماشین خوب سوار میشد و اهل سرعت و هیجان بود.
بعد از دانشگاه برای کار رفت سازمان انرژی اتمی. از پست کارشناس شروع کرد و وقتی که شهید شد، معاون بازرگانی سایت نطنز بود.
اینها همه سرفصلهای زندگی مصطفی است، اما این کتاب صد تصویر ساده از جوانی است که شهادت را جدی گرفته بود.»
* روایت داستانی از ساخت اولین موشک توسط «مصطفی احمدی روشن»
توی کلاس، همه قد کشیده بودند جز ما دو نفر. چقدر وسط حیاط مدرسه بسکتبال بازی کردیم که قدمان بلند شود، نمیشد. اولین سالی بود که روزه میگرفتیم. مصطفی از کجا یاد گرفته بود نماز شب بخواند؟ نمیدانم. به من هم یاد داد. قرار گذاشتیم نماز شب بخوانیم و برای هم دعا کنیم. حالی بود؛ قبل از سحری بلند میشدیم. نماز شب میخواندیم و آرزو میکردیم قد بکشیم. من برای مصطفی دعا میکردم و مصطفی برای من.
رفتیم کتاب بگیریم. کتابخانه مدرسه دست بچههای بسیج بود، بامرام بودند. خیلی زود رفیق شدیم.
سیزده آبان اسم ما را هم نوشتند برای رژه. لباس بسیجی بهمان دادند. بزرگ بود برایمان. کوچک کردیم تا اندازه شد. اسلحه هم بهمان دادند. حسابی رفته بودیم توی حس و حال جنگ و شهادت، افسوسی میخوردیم که کاش ما هم زمان جنگ بودیم، جبهه میرفتیم و شهید میشدیم. برای کنکور رفتیم جزوههای رزمندگان را خریدیم، به عشق رزمندهها.
تکه کلامش بود «ردیف میشه». خورده بودیم به مشکل. فرمول نازل موشک را پیدا نمیکردیم. داشتیم ناامید میشدیم، یک نوع سیمان خاص بود، آنقدر مصطفی به این در و آن در زد تا بالاخره از استادهای دانشکده فرمولش را گرفت. شش ماه نشد که موشک را ساختیم. همه چیز همانطوری بود که سفارش داده بودند. بردیم جاده قم تستش کردیم. جواب داد. فیلم هم گرفتیم.
یکی از مسئولان آمده بود دانشگاه سخنرانی کند. برنامه که تمام شد، دورهاش کردیم و آوردیمش توی دفتر بسیج. میخواستیم بودجه و امکانات بگیریم برای کارهای فرهنگی. مدام طفره میرفت. میگفت بودجه نداریم. یکی از بچهها گفت: «شما که رئیس هستید، یه کار واسه ما بکنید دیگه.» بنده خدا از دهانش درآمد گفت: «من اونجا رئیس نیستم، جارو میزنم!» حالا مگر مصطفی ول میکرد؟ رفت از گوشه اتاق جارو را برداشت، بلند باخنده گفت: «حاجی، پول که بهمون نمیدی، بیا اینجا رو یه جارو بکش ببینیم بلدی؟» شانس آوردیم صدای بچهها بلند بود و آقای رئیس نفهمید. دو سه نفری با چشم و ابرو به مصطفی رساندیم که «تو رو خدا بیخیال شو!» جلویش را نگرفته بودیم، جارو را داده بود دستش. با کسی تعارف نداشت.
* مصطفی فقط برای رضای خدا کار و به مردم خدمت میکرد
هفتهای چهار پنج بار بین نطنز و کاشان و تهران میرفت و میآمد. نه یک ماه و دو ماه، نه یک سال و دو سال، ۸ سال کارش همین بود. ساعت ۴ صبح مینشست توی ماشین و راه میافتاد. گاهی وقتها تازه ساعت ۱۱ شب جلسهاش شروع میشد. بعد از آن راه میافتاد و میآمد سمت تهران، ۷ صبح توی تهران جلسه داشت. خستگی نمیشناخت. به قول بچهها لودری کار میکرد. یک بار حساب کردم، مصطفی شاید این مدت بیشتر از ۵۰۰ هزار کیلومتر رفته و آمده، ۱۰ برابر دور کره زمین.
چند میلیون چک کشیده بود. داد دستم. گفت: «یه مجموعه زیر نظر رهبری هست که میرن مناطق محروم، به مردم کمک میکنن. این پول رو بریز به حسابشون.» گفتم، «خب چرا به اسم خودت نمیدی؟» خندید، گفت: «بدبخت! میخوام برای خدا کمک کنم.» گفتم: «خب برای خدا کمک کن، ولی به اسم خودت بده یه منافعی هم برات داره.» زد به خنده و شوخی، گفت: «تو آدم بشو نیستی، میگم میخوام برای خدا کمک کنم.» آن شب چقدر خندیدیم. دو شب قبل از شهادتش بود.
بر اساس این گزارش، انتشارات «روایت فتح» کتاب «یادگاران ۲۲: احمدی روشن» به کوشش «مرتضی قاضی» را در ۲۲۰۰ نسخه و با قیمت ۴۵۰۰ تومان برای نهمین بار تجدید چاپ و روانه بازار نشر کرده است که علاقهمندان برای تهیه آن میتوانند با شماره تلفن ۸۸۸۹۷۸۱۴ تماس گرفته یا به نشانی میدان فردوسی، خیابان سپهبد قرنی، نبش خیابان فلاحپور، فروشگاه روایت فتح مراجعه کنند.
مجموعه ی «یادگاران» راهی است به سرزمینی نسبتاً بکر میان تاریخ و ادبیات، میان واقعهها و باز گفتهها. خواندنشان تنها یادآوری است، یادآوری این نکته که مردها بودهاند و و این واقعهها رخ دادهاند نه در سالها و جاهای دور، در همین نزدیکی...! در این مجموعه میتوان با صد خاطره، با شهید همراه شد.
حال به مناسبت سالروز شهادت مصطفی احمدیروشن به روایت بخشی از خاطراتی که در کتاب «یادگاران ۲۲: احمدی روشن» درباره این شهید آمده است، میپردازیم که در ذیل از نظرتان میگذرد:
* صد تصویر ساده از جوانی که شهادت را جدی گرفته بود
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«مصطفی هنوز پسر بچه بود که جنگ تمام شد، اما عشق مردان جنگ ردی در زندگیاش گذاشت سرخ، از جنس پایداری. غیر از اینها، مصطفی یک جوان امروزی بود؛ در دانشگاه شریف درس خواند، زن و بچه و زندگیاش را دوست داشت، خوشتیپ میگشت، ماشین خوب سوار میشد و اهل سرعت و هیجان بود.
بعد از دانشگاه برای کار رفت سازمان انرژی اتمی. از پست کارشناس شروع کرد و وقتی که شهید شد، معاون بازرگانی سایت نطنز بود.
اینها همه سرفصلهای زندگی مصطفی است، اما این کتاب صد تصویر ساده از جوانی است که شهادت را جدی گرفته بود.»
* روایت داستانی از ساخت اولین موشک توسط «مصطفی احمدی روشن»
توی کلاس، همه قد کشیده بودند جز ما دو نفر. چقدر وسط حیاط مدرسه بسکتبال بازی کردیم که قدمان بلند شود، نمیشد. اولین سالی بود که روزه میگرفتیم. مصطفی از کجا یاد گرفته بود نماز شب بخواند؟ نمیدانم. به من هم یاد داد. قرار گذاشتیم نماز شب بخوانیم و برای هم دعا کنیم. حالی بود؛ قبل از سحری بلند میشدیم. نماز شب میخواندیم و آرزو میکردیم قد بکشیم. من برای مصطفی دعا میکردم و مصطفی برای من.
رفتیم کتاب بگیریم. کتابخانه مدرسه دست بچههای بسیج بود، بامرام بودند. خیلی زود رفیق شدیم.
سیزده آبان اسم ما را هم نوشتند برای رژه. لباس بسیجی بهمان دادند. بزرگ بود برایمان. کوچک کردیم تا اندازه شد. اسلحه هم بهمان دادند. حسابی رفته بودیم توی حس و حال جنگ و شهادت، افسوسی میخوردیم که کاش ما هم زمان جنگ بودیم، جبهه میرفتیم و شهید میشدیم. برای کنکور رفتیم جزوههای رزمندگان را خریدیم، به عشق رزمندهها.
یکی از مسئولان آمده بود دانشگاه سخنرانی کند. برنامه که تمام شد، دورهاش کردیم و آوردیمش توی دفتر بسیج. میخواستیم بودجه و امکانات بگیریم برای کارهای فرهنگی. مدام طفره میرفت. میگفت بودجه نداریم. یکی از بچهها گفت: «شما که رئیس هستید، یه کار واسه ما بکنید دیگه.» بنده خدا از دهانش درآمد گفت: «من اونجا رئیس نیستم، جارو میزنم!» حالا مگر مصطفی ول میکرد؟ رفت از گوشه اتاق جارو را برداشت، بلند باخنده گفت: «حاجی، پول که بهمون نمیدی، بیا اینجا رو یه جارو بکش ببینیم بلدی؟» شانس آوردیم صدای بچهها بلند بود و آقای رئیس نفهمید. دو سه نفری با چشم و ابرو به مصطفی رساندیم که «تو رو خدا بیخیال شو!» جلویش را نگرفته بودیم، جارو را داده بود دستش. با کسی تعارف نداشت.
* مصطفی فقط برای رضای خدا کار و به مردم خدمت میکرد
هفتهای چهار پنج بار بین نطنز و کاشان و تهران میرفت و میآمد. نه یک ماه و دو ماه، نه یک سال و دو سال، ۸ سال کارش همین بود. ساعت ۴ صبح مینشست توی ماشین و راه میافتاد. گاهی وقتها تازه ساعت ۱۱ شب جلسهاش شروع میشد. بعد از آن راه میافتاد و میآمد سمت تهران، ۷ صبح توی تهران جلسه داشت. خستگی نمیشناخت. به قول بچهها لودری کار میکرد. یک بار حساب کردم، مصطفی شاید این مدت بیشتر از ۵۰۰ هزار کیلومتر رفته و آمده، ۱۰ برابر دور کره زمین.
چند میلیون چک کشیده بود. داد دستم. گفت: «یه مجموعه زیر نظر رهبری هست که میرن مناطق محروم، به مردم کمک میکنن. این پول رو بریز به حسابشون.» گفتم، «خب چرا به اسم خودت نمیدی؟» خندید، گفت: «بدبخت! میخوام برای خدا کمک کنم.» گفتم: «خب برای خدا کمک کن، ولی به اسم خودت بده یه منافعی هم برات داره.» زد به خنده و شوخی، گفت: «تو آدم بشو نیستی، میگم میخوام برای خدا کمک کنم.» آن شب چقدر خندیدیم. دو شب قبل از شهادتش بود.
بر اساس این گزارش، انتشارات «روایت فتح» کتاب «یادگاران ۲۲: احمدی روشن» به کوشش «مرتضی قاضی» را در ۲۲۰۰ نسخه و با قیمت ۴۵۰۰ تومان برای نهمین بار تجدید چاپ و روانه بازار نشر کرده است که علاقهمندان برای تهیه آن میتوانند با شماره تلفن ۸۸۸۹۷۸۱۴ تماس گرفته یا به نشانی میدان فردوسی، خیابان سپهبد قرنی، نبش خیابان فلاحپور، فروشگاه روایت فتح مراجعه کنند.