ایشان چند دقیقه در جایگاه ایستاد و با دستانش احساس بچه ها را پاسخ گفت. وقتی برای خروج از حسینیه به طرف در می رفت، یکی از بچه ها با صدای بلند گفت: «تو را به جان مهدی (عج)، رهنمود، رهنمود»
به گزارش شهدای ایران؛ سال 1361 شمسی، شاید درست چند دقیقه بعد از اتمام عملیات آزادسازی جاده «پیرانشهر ــ سردشت» زمزمه ها درباره ی قولی که «محسن رضایی»قبل از شروع، عملیات به بچه ها داده بود، شروع شد. بچّه های «تیپ ویژهی شهدا» برای آزادکردن جاده ای 120 کیلومتری با ضد انقلاب ها و موانع طبیعی و غیر طبیعی و هوای سرد و استخوان سوز منطقه جنگیدند و و در یکی از روزهای آبان ماه، نیروهای «تیپ ویژه شهدا» و «ارتش جمهوری اسلامی» در 30 کیلومتری شهر «پیرانشهر» به هم دست دادند و این الحاق، یعنی جاده آزاد شد. خودمان هم باور نمی کردیم این پیروزی بزرگ توسّط ما رقم خورده باشد. حالا زمان وفای به عهد بود؛ «بردن بچه ها به دیدار امام».
روز موعود فرا رسید. نیروهای «تیپ ویژه شهدا» به همراه جمعی از خانواده های شهدای منطقهی کردستان برای دیدار با امام عازم تهران شدیم.
وقتی «رهبر انقلاب» با قسم دادن رزمندهای از تصمیمش منصرف شد
وقتی به تهران رسیدیم، برای استراحت ما را به یکی از پادگان های سپاه بردند. همین قدر می دانم که تا صبح چشم روی چشم نگذاشتم و در خیالات شیرین دیدار با امام غرق بودم که صدای اذان مرا به خود آورد. بلند شدم، روی تخت نشستم. طلوع خورشید، در صبح 61/9/3 زیباتر از هز روز به نظر می رسید.
بچّه ها بعد از صرف صبحانه، سوار اتوبوس شدند. همه سعی می کردند در ردیف اول اتوبوس جای بگیرند تا زودتر از بقیه پیاده شوند. تعداد نفرات آن قدر زیاد نبود که در «حسینیه جماران» جا نشویم. ولی این احساس که هر چه جلوتر بنشینیم به امام نزدیک تر می شویم ما را به این کار وا می داشت.
به «جماران» که رسیدیم، همه چشم ها خیس اشک بود. به خدا، دست خودمان نبود. هر کسی را می دیدی، صورتش از اشک شوق خیس شده بود. به یاد دوستان شهیدم افتادم که حالا جای خالیشان بدجوری حس می شد.
بعد از گذر از پست های ایست و بازرسی، به داخل «حسینیهی جماران» هل داده شدیم! با هزار زحمت زیر سکّویی که امام بر روی آن می ایستاد، نشستیم. غرور سرباز خمینی بودن سرتاسر وجودم را تسخیر کرده بود!
وقتی دری که امام از آن وارد حسینیه می شد، باز شد، یک لحظه سکوت کل حسینیه را فرا گرفت. این حالت، زیاد طول نکشید و با بسته شدن دوبارهی در، سکوت شکست و غلغله به پا شد. از صحبتها پیدا بودکه بعضی ها امام را درهمان چند لحظه دیدند. هم بغض کردم و هم ترس برم داشت! ترس از اینکه نکند امام برایش مشکلی به وجود آمده باشد. قبلاً به ما گفته بودند امام مریض است و پزشک ها اجازه صحبت کردن به او را نداده اند. در همین افکار سیر می کردم که درب حسینیه دوباره باز شد. امام در آستانه ی در هویدا شد. فقط خدا می داند آن لحظه بر من چه گذشت.
وقتی «رهبر انقلاب» با قسم دادن رزمندهای از تصمیمش منصرف شد
قدرتی ما را از جا کند. آنهایی که دیرتر متوجه شدند در زیر دست و پا افتادند. جمعیت در آن فضای محدود حسینیه، مثل موج به این طرف و آن طرف می رفت. هرکس شعاری می داد و مطلبی را در وصف امام می گفت.
امام چند دقیقه در جایگاه ایستاد و با دستانش احساس رزمندگان را پاسخ گفت. وقتی برای خروج از حسینیه به طرف در می رفت، یکی از بچه ها با صدای بلند گفت: «اماما! اماما! تو را به جان مهدی (عج)، رهنمود، رهنمود»
بچه ها یکپارچه این شعار را تکرار کردند. با تکرار شعار، امام برگشت و به طرف صندلیش رفت. به میکروفون اشاره کرد. یکی از همراهان خم شد و به ایشان چیزی گفت، ولی امام دوباره با اشاره میکروفون را خواست.
وقتی «رهبر انقلاب» با قسم دادن رزمندهای از تصمیمش منصرف شد
میکروفون در مقابل امام قرار گرفت. امام بعد از بسم الله، با این جمله سخنان خود را شروع کرد: «من امروز بنا نداشتم صحبت بکنم»
همه بچه ها زدند زیر گریه. شاید اولین کسی که بغضش ترکید، همان عزیزی بود که امام را به امام زمان (عج) قسم داد. صدای گریه بچه ها فضای حسینیه را پر کرده بود. امام در آن سخنان کوتاه به رزمندگان گفت: «شما موجب سرافرازی حضرت امام زمان (عج) در پیشگاه خدای تبارک و تعالی شدید.»
با شنیدن این جمله، موی بدنم سیخ شد. امام در همان سخنان کوتاه به مردم کردستان فرمود: «شما مردم کردستان، گول این گروهک ها را نخورید.» صدای گریه خانواده های شهدا با این جمله امام بلندتر شده بود.
امام که از صندلی بلند شد، جمعیت تکانی دیگر خورد و شعار «تا خون در رگ ماست، خمینی رهبر ماست» فضای حسینیه را لرزاند.
*راوی:حمیدرضا رستمیان
روز موعود فرا رسید. نیروهای «تیپ ویژه شهدا» به همراه جمعی از خانواده های شهدای منطقهی کردستان برای دیدار با امام عازم تهران شدیم.
وقتی «رهبر انقلاب» با قسم دادن رزمندهای از تصمیمش منصرف شد
وقتی به تهران رسیدیم، برای استراحت ما را به یکی از پادگان های سپاه بردند. همین قدر می دانم که تا صبح چشم روی چشم نگذاشتم و در خیالات شیرین دیدار با امام غرق بودم که صدای اذان مرا به خود آورد. بلند شدم، روی تخت نشستم. طلوع خورشید، در صبح 61/9/3 زیباتر از هز روز به نظر می رسید.
بچّه ها بعد از صرف صبحانه، سوار اتوبوس شدند. همه سعی می کردند در ردیف اول اتوبوس جای بگیرند تا زودتر از بقیه پیاده شوند. تعداد نفرات آن قدر زیاد نبود که در «حسینیه جماران» جا نشویم. ولی این احساس که هر چه جلوتر بنشینیم به امام نزدیک تر می شویم ما را به این کار وا می داشت.
به «جماران» که رسیدیم، همه چشم ها خیس اشک بود. به خدا، دست خودمان نبود. هر کسی را می دیدی، صورتش از اشک شوق خیس شده بود. به یاد دوستان شهیدم افتادم که حالا جای خالیشان بدجوری حس می شد.
بعد از گذر از پست های ایست و بازرسی، به داخل «حسینیهی جماران» هل داده شدیم! با هزار زحمت زیر سکّویی که امام بر روی آن می ایستاد، نشستیم. غرور سرباز خمینی بودن سرتاسر وجودم را تسخیر کرده بود!
وقتی دری که امام از آن وارد حسینیه می شد، باز شد، یک لحظه سکوت کل حسینیه را فرا گرفت. این حالت، زیاد طول نکشید و با بسته شدن دوبارهی در، سکوت شکست و غلغله به پا شد. از صحبتها پیدا بودکه بعضی ها امام را درهمان چند لحظه دیدند. هم بغض کردم و هم ترس برم داشت! ترس از اینکه نکند امام برایش مشکلی به وجود آمده باشد. قبلاً به ما گفته بودند امام مریض است و پزشک ها اجازه صحبت کردن به او را نداده اند. در همین افکار سیر می کردم که درب حسینیه دوباره باز شد. امام در آستانه ی در هویدا شد. فقط خدا می داند آن لحظه بر من چه گذشت.
وقتی «رهبر انقلاب» با قسم دادن رزمندهای از تصمیمش منصرف شد
قدرتی ما را از جا کند. آنهایی که دیرتر متوجه شدند در زیر دست و پا افتادند. جمعیت در آن فضای محدود حسینیه، مثل موج به این طرف و آن طرف می رفت. هرکس شعاری می داد و مطلبی را در وصف امام می گفت.
امام چند دقیقه در جایگاه ایستاد و با دستانش احساس رزمندگان را پاسخ گفت. وقتی برای خروج از حسینیه به طرف در می رفت، یکی از بچه ها با صدای بلند گفت: «اماما! اماما! تو را به جان مهدی (عج)، رهنمود، رهنمود»
بچه ها یکپارچه این شعار را تکرار کردند. با تکرار شعار، امام برگشت و به طرف صندلیش رفت. به میکروفون اشاره کرد. یکی از همراهان خم شد و به ایشان چیزی گفت، ولی امام دوباره با اشاره میکروفون را خواست.
وقتی «رهبر انقلاب» با قسم دادن رزمندهای از تصمیمش منصرف شد
میکروفون در مقابل امام قرار گرفت. امام بعد از بسم الله، با این جمله سخنان خود را شروع کرد: «من امروز بنا نداشتم صحبت بکنم»
همه بچه ها زدند زیر گریه. شاید اولین کسی که بغضش ترکید، همان عزیزی بود که امام را به امام زمان (عج) قسم داد. صدای گریه بچه ها فضای حسینیه را پر کرده بود. امام در آن سخنان کوتاه به رزمندگان گفت: «شما موجب سرافرازی حضرت امام زمان (عج) در پیشگاه خدای تبارک و تعالی شدید.»
با شنیدن این جمله، موی بدنم سیخ شد. امام در همان سخنان کوتاه به مردم کردستان فرمود: «شما مردم کردستان، گول این گروهک ها را نخورید.» صدای گریه خانواده های شهدا با این جمله امام بلندتر شده بود.
امام که از صندلی بلند شد، جمعیت تکانی دیگر خورد و شعار «تا خون در رگ ماست، خمینی رهبر ماست» فضای حسینیه را لرزاند.
*راوی:حمیدرضا رستمیان