به گزارش شهدای ایران؛ «ام کلثوم رجبی» مادر شهید تازه تفحص شده «محسن رجبی» است. او بعد از گذشت 30 سال برای دیدن پیکر فرزند شهیدش به معراج شهدا پا میگذارد و کفن فرزندش را در آغوش می کشد. «شهید محسن رجبی» فرزند رجبعلی متولد 1343 در امیریه تهران است. او یک بسیجی بود که داوطلبانه توسط لشکر 27 محمد رسول الله(ص) تهران به جبهه اعزام شد. از ابتدای جنگ بارها اعزام شد و در جبههها جنگید تا اینکه به همراه پدرش در سال 1363 در عملیات بدر شرکت کرد. عدهای از همرزمانش میگفتند آتش از بالا و پایین بر سر رزمندگان روانه بود که او با اصرار، دوستانش را که محاصره شده بودند از یک گذرگاه به عقب هدایت کرد و به همه گفت خودم بعد از شما میآیم و عده ای دیگر از دوستانش توصیف کردند که توی قایق روی آب بود که قایقش را زدند و دیگر هیچ چیزی از او ندیدیم. برخی میگفتند شهید شده و بعضی دیگر میگفتند شاید در محاصره دشمن اسیر شده است. همین روایتهای مختلف کافی بود که مادرش 30 سال به انتظار آمدنش چشم به راه بنشیند و حتی شهادت فرزندش را باور نداشته باشد و با جدیت بگوید او تا امروز فقط مفقود الاثر بوده است.
اما آنچه از این روایات حقیقت داشت این بود که شهید محسن رجبی در جزیره مجنون و میانه عملیات بدر به اسارت دشمن درآمده بود. او در اسارت به شهادت رسید و بدنش در قبرستان الکرخ عراق دفن بود تا اینکه این پیکر مطهر بعد از گذشت 30 سال از شهادتش طی عملیات تفحص توسط کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح کشف شد. هویت استخوانهای مطهر این شهید تازه تفحص شده از طریق آزمایش DNA شناسایی شد. این شهید 20 ساله سه برادر داشت که یکی از آنها چند سال پیش بر اثر سانحهای فوت شده بود. پدر شهید نیز 14 سال پیش پس از سالها انتظار دار فانی را وداع گفته و به سوی فرزندش پرکشید. شهید محسن رجبی در آخرین اعزام خود به همراه پدرش به عملیات بدر میرود و در این عملیات مفقود الاثر میشود. او پیش از اعزام به جبهه در کنکور سراسری رشته عمران قبول شد و قصد داشت پس از بازگشت از این عملیات درس خود را ادامه دهد اما به فیض شهادت نائل شد.
مادر این شهید والامقام در گفتگو با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم از فرزند شهیدش چنین روایت میکند: « 4 پسر داشتم که دوتایش از دستم رفته و دو تا مانده است. محسن بچه سومم بود. یک پسر دیگرم هم فوت شده است. محسن 20 ساله بود که در حمله بدر 23 اسفند 63 شهید شد. من که مادر بودم نتوانستم بچهام را بشناسم. چون همه کارهایش را از من پنهان میکرد. اصلا بچه بازیگوشی نبود. فرشته بود. اخلاقش حرف نداشت. تمام فامیل از وقتی فهمیدهاند برگشته، دارند گریه میکنند. اینقدر از خوبیهایش تعریف میکنند. نمی دانستم بچه من اینقدر شاد است. می گفتند تا از یک چیزی ناراحت میشدیم او یک چیزی میگفت و همه را میخنداند.»
او به مبارزات انقلابی شهید رجبی اشاره میکند و میگوید: «در زمان مبارزات انقلابی میترسیدم میدیدم با مردهای بزرگتر از سن و سالش میچرخد و این طرف و آن طرف میرود اما نمیدانستم چه میکند. ما نمیدانستیم هنوز انقلابی وجود دارد. من همه اش میگفتم چرا این بچه با بازاریها رفت و آمد میکند. یک روز پسر عمه اش که افسر نیروی هوایی بود آمد و به محسن گفت من را لو دادهاند حتما به دنبال من اول میآیند خانه شما را میگردند. تو چیزی در خانه داری؟ گفت چند کتاب و 40 نوار دارم. گفت همه را باید شبانه ببریم در ملکهای شهریار بگذاریم که پیدا نکنند. تازه آنجا من فهمیدم بچهام چه کاره است و چقدر در مبارزات نقش دارد.»
اگر میتوانستم خودم هم با پسرم به جبهه میرفتم
ام کلثوم رجبی از روزهای رزم فرزندش روایت کرده و میگوید: «در زمان جنگ، هم پدرش و هم برادرش در جبهه بودند. همه بچهها جنگیدن را دوست داشتند. پسر دیگرم در دوره بنی صدر در اهواز خدمت کرد. محسن دیپلم گرفت و دانشگاه شرکت کرده بود و قبول شده بود. همراه پدرش به منطقه رفت. هیچ وقت با جبهه رفتنش مخالفت نکردم تازه اگر خودم را هم میبردند به جبهه میرفتم. آن زمان کسی نبود که نرود. همه کوشش میکردند که انقلاب پیروز باشد. یک بچه 13 ساله وقتی به خودش نارنجک میبندد و به زیر تانک میرود. دیگر تکلیف دیگران مشخص است. سه تا از اعضای خانواده ما در جبهه بودند. ما خودمان هم که در اینجا بودیم برای انقلاب کار میکردیم. هر کسی هر چه از دستش برمیآمد انجام میداد. همه ملت کار میکردند. یکبار محسن از ناحیه سر مجروح شده بود . ما دو ماهی از او خبر نداشتیم هر چه نامه میدادیم جواب نامه مان نمیآمد. پسر کوچک من یک نامه به فرماندهانش داد و گفت مادرم دارد دیوانه میشود تو رو خدا اگر از برادر من خبر دارید بگویید. جواب دادند که به زودی میآید. وقتی آمد ما دیدیم کلاه سرش است. حتی وقتی میخوابید هم کلاه روی سرش بود و میگفت از ناحیه سر مجروح شده است. اما نمیگذاشت کسی بفهمد دقیقا چه شده است.»
میگفتند قایقش را توی آب زدهاند/تا چند روز پیش بچه من فقط مفقود الاثر بود نه شهید
اما شهادت محسن تنها روایتی از زندگی اوست که مادر هیچ گاه باور نکرد. یا شاید هم نخواست مانند دیگران این حقیقت را باور کند. او 30 سال منتظر ماند تا فرزندش را زنده ملاقات کند. خودش میگوید: «چندین بار اعزام شد تا اینکه در عملیات بدر سال 63 به شهادت رسید. آخرین باری که میخواست اعزام شود به من گفت مادر برایم پارچه چلوار بده بدهم پیراهنی بدوزند. یک ساعت بعدش زنگ زد و گفت نیازی نیست آن را ندوز. آن شب شام را پیش پدرش خورد و رفت. و دیگر برنگشت. اول گفتند زخمی شده و او را آوردهاند این طرف. پدرش تمام بیمارستانها را گشت. از این شهر به آن شهر میرفت اما هیچ اثری از او نبود. همان پسرعمهاش که در نیروی هوایی بود، گفت من میروم دفتر فرودگاه ببینم آمده یا نه؟ بعدش گفت محسن اصلا از منطقه برنگشته چون اسمش توی دفاتر نیست اگر برگشته بود اسمش در لیست بازگشت ثبت میشد. نمیدانستم شهید شده. تا چند روز پیش که از معراج زنگ زدند که بدنش آمده بچه من مفقود الاثر بود. اگر میدانستند شهید شده به من با اطمینان میگفتند.
دوستان و فرماندهانش میگفتند بچهها در عملیات بدر حمله کردند رفتند آن طرف و بعد میان دشمن محاصره شدند. هیچ مهماتی نداشتند. دوستانش گفتند ما ها را همه یکی یکی رد کرد و گفت بروید و گفت من آخر شما می آیم. حالا نگو زخمی شده بود. حمله بدر خیلی سخت بود. فرماندهانش می گفتند آتش روی آسمان را گرفته بودند و بچه ها گیر افتاده بودند. قایقش را توی دریا زدند و دیگر چیزی از او پیدا نشد. من هم گفتم حتما افتاده توی دریا که پیدایش نکردهاند و هنوز شهید نشده.محسن مزار خالی نداشت. من فکر میکردم برمیگردد و امید داشتم. میگفتند مفقودالاثر است و من هم پیش خودم میگفتم شاید عراق باشد و برگردد.»
برای مادر حتی یک ساعت انتظار هم سخت است
مادر از روزهای انتظار و بیخبری از فرزند میگوید و ادامه میدهد: «خیلی سخت گذشت. وقتی دلتنگش میشدم گریه میکردم و همیشه امید داشتم که بچهام بیاید. خیلی از شهدای گمنام را که آوردند رفتم به دیدنشان تا شاید خبری از بچهام بگیرم اما این اواخر دیگر اعصابم خراب بود و نمی توانستم بروم ببینم. اگر خدا صبر بیشتر به خانواده مفقود الاثرها نداده بود من الان مرده بودم. یکبار مریض بودم و در خانه خواهرم خوابیده بودم. اصلا داشتم از این دنیا میرفتم. احساس سنگینی داشتم. در خواب دیدم شهیدم آمده و مچ پایش را گرفتهام و گفتم محسن تو آمدی؟ گفت بله مادر من آمدهام بلند شو بلند شو. وقتی بیدار شدم دیدم کسی نیست به خواهرم گفتم محسن کجاست؟ اینجا بود. کسی خبر نداشت. همهاش خواب بود. اما دیگر خوب شده بودم.
برای یک مادر خیلی این انتظار سخت است. حتی یک ساعتش هم برای یک مادر سخت است. برای مادر یک دقیقه دوری بچه اش سخت است. پدرش 14 سال پیش فوت کرد. از ناراحتی و دوری از پسرمان سکته قلبی کرد و فوت شد. حالا از اینکه پیکرش برگشته است هم خوشحالم و هم ناراحت.هم خوشحالم که آمده و هم ناراحتم که جوانم از دستم رفته است و شهید شده است. هر مادری باشد ناراحت میشود. گاهی فکر می کنم هنوز در خانه است و شبها د ر اتاق راه میرود.»
برای پیدا کردنش 45 هفته مسجد جمکران رفتم/گفتم یا امام زمان(عج) رضایم به رضای خودت
مادر تمام راهها را برای یافتن فرزندش رفته است. تمام نذرو نیازها و دعاها را از حفظ است. اما در نهایت به رضای خداوند در این راه راضی شد و گفت هر طور که فرزندم میخواهد همانطور بشود و من راضیم. او در رابطه با این رضایت قلبی میگوید: «حتی اگر به من میگفتند یک امامزاده آن طرف ایران است که حاجت میدهد من بلند میشدم و میرفتم.دست به دامن امامزادهها میشدم تا پسرم برگردد. 45 هفته مسجد جمکران رفتم. شب چهلم آقای خورشیدی برای مادران صحبت میکرد. میگفت مادران! از امام زمان(عج) نخواهید بچههایتان بیایند. مادری بوده 40 هفته نذر کرده آمده مسجد جمکران و هفته چهلم گفته بود یا امام زمان(عج) بچهام را میخواهم. شب بچهاش به خوابش آمده بود که ناراحت آمد خانه و کوله پشتیاش را انداخت یک گوشه و گفت مادر تو من را از امام زمان(عج) و از دوستانم جدا کردی. همانجا که این حرف را شنیدم گفتم یا امام زمان(عج) رضایم به رضای خودت. اگر بچهام دوست ندارد بیاید اگر شهید است و اگر چیز دیگری من راضیم به رضای تو. هر چی خودت خواستی.»
بعد از 30 سال خبر شهادتش را به من دادند
وقتی از او میپرسی خبر شهادت فرزند را چگونه برایت آوردند. به ماجرای تلفن دو روز پیش از طرف معراج شهدا اشاره می کند که خبر دادند پیکر محسن پیدا شده. او تا همین چند روز پیش محسن را تنها یک مفقود الاثر می دانست و تنها خبر موثق شهادت را همین خبر اخیر میداند و میگوید: «چند روز پیش از معراج شهدا زنگ زدند. گفتند شماره پسرت را بده میخواهیم چند تا سوال از او بکنیم. گفتم خب سوال را از من بپرسید به شما جواب میدهم. گفتند نه سوالاتی است که باید از برادرش بپرسیم. من شماره را دادم حالا نگو به او زنگ زده بودند که خبر بدهند پیکر برادر شهیدت را آوردهاند.
پسرم به من زنگ زد و گفت: عکس محسن و شناسنامه اش را بده من میخواهم ببرم شرکت خودمان از من خواستهاند. پسر کوچکم ماموریت بود و آن روز از ماموریت برگشت. هر دو گفتند ما میخواهیم امشب شام بیایم خانه شما. پسرم هیچوقت وقتی تازه از ماموریت میآمد همان روز به خانه ما نمیآمد. فقط تلفنی به من خبر میداد که برگشته است. برای همین من تعجب کردم. یکدفعه نشستم فکر کردم و پیش خودم گفتم اینها عکس و شناسنامه را بردند حتما شهیدم را آوردهاند. محسن آمده است. زنگ زدم به پسرم گفتم چه چیزی را دارید از من پنهان میکنید؟ آخر عکس را برای چی بردید؟ گفت من خبری ندارم. بعد از شام پسرم خبر آمدن شهیدم را داد. گفت مادر 30 سال است چشم به راهش بودی و هر روز صدایش میزدی حالا دیگر آمده است. اما خودم دیگر آگاه شده بودم. انگار کسی به من گفته بود. انشاءالله به حق 5 تن خدا حاجت مادران شهدای گمنام را برآورده کند. اگر دوست دارند شهیدشان بیاید و امیدشان کم شود، همانطور بشود. آنها هم مثل من سالها چشم انتظاری کشیدهاند.»
اما آنچه از این روایات حقیقت داشت این بود که شهید محسن رجبی در جزیره مجنون و میانه عملیات بدر به اسارت دشمن درآمده بود. او در اسارت به شهادت رسید و بدنش در قبرستان الکرخ عراق دفن بود تا اینکه این پیکر مطهر بعد از گذشت 30 سال از شهادتش طی عملیات تفحص توسط کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح کشف شد. هویت استخوانهای مطهر این شهید تازه تفحص شده از طریق آزمایش DNA شناسایی شد. این شهید 20 ساله سه برادر داشت که یکی از آنها چند سال پیش بر اثر سانحهای فوت شده بود. پدر شهید نیز 14 سال پیش پس از سالها انتظار دار فانی را وداع گفته و به سوی فرزندش پرکشید. شهید محسن رجبی در آخرین اعزام خود به همراه پدرش به عملیات بدر میرود و در این عملیات مفقود الاثر میشود. او پیش از اعزام به جبهه در کنکور سراسری رشته عمران قبول شد و قصد داشت پس از بازگشت از این عملیات درس خود را ادامه دهد اما به فیض شهادت نائل شد.
مادر این شهید والامقام در گفتگو با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم از فرزند شهیدش چنین روایت میکند: « 4 پسر داشتم که دوتایش از دستم رفته و دو تا مانده است. محسن بچه سومم بود. یک پسر دیگرم هم فوت شده است. محسن 20 ساله بود که در حمله بدر 23 اسفند 63 شهید شد. من که مادر بودم نتوانستم بچهام را بشناسم. چون همه کارهایش را از من پنهان میکرد. اصلا بچه بازیگوشی نبود. فرشته بود. اخلاقش حرف نداشت. تمام فامیل از وقتی فهمیدهاند برگشته، دارند گریه میکنند. اینقدر از خوبیهایش تعریف میکنند. نمی دانستم بچه من اینقدر شاد است. می گفتند تا از یک چیزی ناراحت میشدیم او یک چیزی میگفت و همه را میخنداند.»
او به مبارزات انقلابی شهید رجبی اشاره میکند و میگوید: «در زمان مبارزات انقلابی میترسیدم میدیدم با مردهای بزرگتر از سن و سالش میچرخد و این طرف و آن طرف میرود اما نمیدانستم چه میکند. ما نمیدانستیم هنوز انقلابی وجود دارد. من همه اش میگفتم چرا این بچه با بازاریها رفت و آمد میکند. یک روز پسر عمه اش که افسر نیروی هوایی بود آمد و به محسن گفت من را لو دادهاند حتما به دنبال من اول میآیند خانه شما را میگردند. تو چیزی در خانه داری؟ گفت چند کتاب و 40 نوار دارم. گفت همه را باید شبانه ببریم در ملکهای شهریار بگذاریم که پیدا نکنند. تازه آنجا من فهمیدم بچهام چه کاره است و چقدر در مبارزات نقش دارد.»
اگر میتوانستم خودم هم با پسرم به جبهه میرفتم
ام کلثوم رجبی از روزهای رزم فرزندش روایت کرده و میگوید: «در زمان جنگ، هم پدرش و هم برادرش در جبهه بودند. همه بچهها جنگیدن را دوست داشتند. پسر دیگرم در دوره بنی صدر در اهواز خدمت کرد. محسن دیپلم گرفت و دانشگاه شرکت کرده بود و قبول شده بود. همراه پدرش به منطقه رفت. هیچ وقت با جبهه رفتنش مخالفت نکردم تازه اگر خودم را هم میبردند به جبهه میرفتم. آن زمان کسی نبود که نرود. همه کوشش میکردند که انقلاب پیروز باشد. یک بچه 13 ساله وقتی به خودش نارنجک میبندد و به زیر تانک میرود. دیگر تکلیف دیگران مشخص است. سه تا از اعضای خانواده ما در جبهه بودند. ما خودمان هم که در اینجا بودیم برای انقلاب کار میکردیم. هر کسی هر چه از دستش برمیآمد انجام میداد. همه ملت کار میکردند. یکبار محسن از ناحیه سر مجروح شده بود . ما دو ماهی از او خبر نداشتیم هر چه نامه میدادیم جواب نامه مان نمیآمد. پسر کوچک من یک نامه به فرماندهانش داد و گفت مادرم دارد دیوانه میشود تو رو خدا اگر از برادر من خبر دارید بگویید. جواب دادند که به زودی میآید. وقتی آمد ما دیدیم کلاه سرش است. حتی وقتی میخوابید هم کلاه روی سرش بود و میگفت از ناحیه سر مجروح شده است. اما نمیگذاشت کسی بفهمد دقیقا چه شده است.»
میگفتند قایقش را توی آب زدهاند/تا چند روز پیش بچه من فقط مفقود الاثر بود نه شهید
اما شهادت محسن تنها روایتی از زندگی اوست که مادر هیچ گاه باور نکرد. یا شاید هم نخواست مانند دیگران این حقیقت را باور کند. او 30 سال منتظر ماند تا فرزندش را زنده ملاقات کند. خودش میگوید: «چندین بار اعزام شد تا اینکه در عملیات بدر سال 63 به شهادت رسید. آخرین باری که میخواست اعزام شود به من گفت مادر برایم پارچه چلوار بده بدهم پیراهنی بدوزند. یک ساعت بعدش زنگ زد و گفت نیازی نیست آن را ندوز. آن شب شام را پیش پدرش خورد و رفت. و دیگر برنگشت. اول گفتند زخمی شده و او را آوردهاند این طرف. پدرش تمام بیمارستانها را گشت. از این شهر به آن شهر میرفت اما هیچ اثری از او نبود. همان پسرعمهاش که در نیروی هوایی بود، گفت من میروم دفتر فرودگاه ببینم آمده یا نه؟ بعدش گفت محسن اصلا از منطقه برنگشته چون اسمش توی دفاتر نیست اگر برگشته بود اسمش در لیست بازگشت ثبت میشد. نمیدانستم شهید شده. تا چند روز پیش که از معراج زنگ زدند که بدنش آمده بچه من مفقود الاثر بود. اگر میدانستند شهید شده به من با اطمینان میگفتند.
دوستان و فرماندهانش میگفتند بچهها در عملیات بدر حمله کردند رفتند آن طرف و بعد میان دشمن محاصره شدند. هیچ مهماتی نداشتند. دوستانش گفتند ما ها را همه یکی یکی رد کرد و گفت بروید و گفت من آخر شما می آیم. حالا نگو زخمی شده بود. حمله بدر خیلی سخت بود. فرماندهانش می گفتند آتش روی آسمان را گرفته بودند و بچه ها گیر افتاده بودند. قایقش را توی دریا زدند و دیگر چیزی از او پیدا نشد. من هم گفتم حتما افتاده توی دریا که پیدایش نکردهاند و هنوز شهید نشده.محسن مزار خالی نداشت. من فکر میکردم برمیگردد و امید داشتم. میگفتند مفقودالاثر است و من هم پیش خودم میگفتم شاید عراق باشد و برگردد.»
برای مادر حتی یک ساعت انتظار هم سخت است
مادر از روزهای انتظار و بیخبری از فرزند میگوید و ادامه میدهد: «خیلی سخت گذشت. وقتی دلتنگش میشدم گریه میکردم و همیشه امید داشتم که بچهام بیاید. خیلی از شهدای گمنام را که آوردند رفتم به دیدنشان تا شاید خبری از بچهام بگیرم اما این اواخر دیگر اعصابم خراب بود و نمی توانستم بروم ببینم. اگر خدا صبر بیشتر به خانواده مفقود الاثرها نداده بود من الان مرده بودم. یکبار مریض بودم و در خانه خواهرم خوابیده بودم. اصلا داشتم از این دنیا میرفتم. احساس سنگینی داشتم. در خواب دیدم شهیدم آمده و مچ پایش را گرفتهام و گفتم محسن تو آمدی؟ گفت بله مادر من آمدهام بلند شو بلند شو. وقتی بیدار شدم دیدم کسی نیست به خواهرم گفتم محسن کجاست؟ اینجا بود. کسی خبر نداشت. همهاش خواب بود. اما دیگر خوب شده بودم.
برای یک مادر خیلی این انتظار سخت است. حتی یک ساعتش هم برای یک مادر سخت است. برای مادر یک دقیقه دوری بچه اش سخت است. پدرش 14 سال پیش فوت کرد. از ناراحتی و دوری از پسرمان سکته قلبی کرد و فوت شد. حالا از اینکه پیکرش برگشته است هم خوشحالم و هم ناراحت.هم خوشحالم که آمده و هم ناراحتم که جوانم از دستم رفته است و شهید شده است. هر مادری باشد ناراحت میشود. گاهی فکر می کنم هنوز در خانه است و شبها د ر اتاق راه میرود.»
برای پیدا کردنش 45 هفته مسجد جمکران رفتم/گفتم یا امام زمان(عج) رضایم به رضای خودت
مادر تمام راهها را برای یافتن فرزندش رفته است. تمام نذرو نیازها و دعاها را از حفظ است. اما در نهایت به رضای خداوند در این راه راضی شد و گفت هر طور که فرزندم میخواهد همانطور بشود و من راضیم. او در رابطه با این رضایت قلبی میگوید: «حتی اگر به من میگفتند یک امامزاده آن طرف ایران است که حاجت میدهد من بلند میشدم و میرفتم.دست به دامن امامزادهها میشدم تا پسرم برگردد. 45 هفته مسجد جمکران رفتم. شب چهلم آقای خورشیدی برای مادران صحبت میکرد. میگفت مادران! از امام زمان(عج) نخواهید بچههایتان بیایند. مادری بوده 40 هفته نذر کرده آمده مسجد جمکران و هفته چهلم گفته بود یا امام زمان(عج) بچهام را میخواهم. شب بچهاش به خوابش آمده بود که ناراحت آمد خانه و کوله پشتیاش را انداخت یک گوشه و گفت مادر تو من را از امام زمان(عج) و از دوستانم جدا کردی. همانجا که این حرف را شنیدم گفتم یا امام زمان(عج) رضایم به رضای خودت. اگر بچهام دوست ندارد بیاید اگر شهید است و اگر چیز دیگری من راضیم به رضای تو. هر چی خودت خواستی.»
بعد از 30 سال خبر شهادتش را به من دادند
وقتی از او میپرسی خبر شهادت فرزند را چگونه برایت آوردند. به ماجرای تلفن دو روز پیش از طرف معراج شهدا اشاره می کند که خبر دادند پیکر محسن پیدا شده. او تا همین چند روز پیش محسن را تنها یک مفقود الاثر می دانست و تنها خبر موثق شهادت را همین خبر اخیر میداند و میگوید: «چند روز پیش از معراج شهدا زنگ زدند. گفتند شماره پسرت را بده میخواهیم چند تا سوال از او بکنیم. گفتم خب سوال را از من بپرسید به شما جواب میدهم. گفتند نه سوالاتی است که باید از برادرش بپرسیم. من شماره را دادم حالا نگو به او زنگ زده بودند که خبر بدهند پیکر برادر شهیدت را آوردهاند.
پسرم به من زنگ زد و گفت: عکس محسن و شناسنامه اش را بده من میخواهم ببرم شرکت خودمان از من خواستهاند. پسر کوچکم ماموریت بود و آن روز از ماموریت برگشت. هر دو گفتند ما میخواهیم امشب شام بیایم خانه شما. پسرم هیچوقت وقتی تازه از ماموریت میآمد همان روز به خانه ما نمیآمد. فقط تلفنی به من خبر میداد که برگشته است. برای همین من تعجب کردم. یکدفعه نشستم فکر کردم و پیش خودم گفتم اینها عکس و شناسنامه را بردند حتما شهیدم را آوردهاند. محسن آمده است. زنگ زدم به پسرم گفتم چه چیزی را دارید از من پنهان میکنید؟ آخر عکس را برای چی بردید؟ گفت من خبری ندارم. بعد از شام پسرم خبر آمدن شهیدم را داد. گفت مادر 30 سال است چشم به راهش بودی و هر روز صدایش میزدی حالا دیگر آمده است. اما خودم دیگر آگاه شده بودم. انگار کسی به من گفته بود. انشاءالله به حق 5 تن خدا حاجت مادران شهدای گمنام را برآورده کند. اگر دوست دارند شهیدشان بیاید و امیدشان کم شود، همانطور بشود. آنها هم مثل من سالها چشم انتظاری کشیدهاند.»