به گزارش سرویس وبلاگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ وبلاگ پلاک سفید در یکی از پست های خود نوشت:
صاحبخانه 15 سال است كه طعم غذا را نچشیده، به مهمانی نرفته، تنها تفریحش این است كه با همسرش سوار آمبولانس شده و برای ویزیت و معالجه به بیمارستان برود و میداند كه همسرش با درد كشیدن او ذره ذره آب میشود اما نمیداند كه آرزوی شیرین است كه او بار دیگر لباس ارتشی بپوشد.
وقتی به كوچه "سرو " رسیدیم، آسمان هنوز آفتابی بود و گرمای تابستان دیگر به شكوهمان انداخته بود اما در دل نشاطی احساس میكردیم. نشاط از این بابت كه به دیدار عزیزانی میرویم كه قلبمان را تسخیر كردهاند و مهربانیشان تمامی ندارد.
گلبرگی روی در ورودی منزل چسبانده و روی آن نوشته بود «لطفاً زنگ نزنید، در بزنید، مهرانراد». وارد منزل شدیم؛ متعجب از این همه آرامش؛ از این همه گذشت؛ چیدمان منزلی نقلی كه گلها و شكوفههای زیادی در گوشه گوشهاش میدرخشید.
آری به دیدار جانباز دوران دفاع مقدس «ابراهیم مهرانراد» رفتیم اما دیدن ایثارگری همسر وی این دیدار را تحت شعاع قرار داد؛ ایثارگری در این خانه از این جهت كه اگر مشكلاتشان را بر شاخههای سرو تحمیل كنند، سرو در برابر آن خم میشود اما آنها مقاومتر از سرو ایستادهاند و این مقاومت ستودنی است.
بعد از پذیرایی صمیمانه، از «شیرین جافر» همسر این جانباز خواستیم كه به دیدار صاحبخانه برویم، صاحبخانهای كه 15 سال است طعم غذا را نچشیده، به مهمانی نرفته، تنها تفریحش این است كه با شیرین سوار آمبولانس شده و برای ویزیت و معالجه به بیمارستان برود؛ خانم جافر اذن ملاقات داد و وارد اتاق شدیم. مهرانراد كه روزی تاب دیدن یك كودك شهید شده را در منطقه جنگی نداشت و از دیدنش نفسهایش به شماره میافتاد، امروز روی تختی بدون تكلم خوابیده است؛ او فقط نظارهگر بوده و حتی قادر به انجام سادهترین كارهای شخصیاش هم نیست.
مهرانراد سال 1342 واد ارتش شده بود؛ در روزهای نخست جنگ تحمیلی با مدرك فوق دیپلم رشته پرستاری در بخش بهداری لشكر 81 زرهی اهواز مشغول به فعالیت شد؛ بعد از مجروحیتش نیز دوباره به منطقه بازگشت و به لشكر 58 ذوالفقار و پادگان ابوذر منتقل شد كه اثرات موج بمبهای خوشهای دشمن در گیلانغرب و خونریزی سمت راست مخچه وی را از 15 سال گذشته خانه نشین كرده است.
* خدایا! شیرین را در جاده ایمان استوار نگهدار
در و دیوارهای اتاق این جانباز دوران دفاع مقدس، با برگههای كاغذی تزیین شده كه شیرین تمام این مطالب را نوشته و روی دیوار چسبانده است؛ روی چند برگ كوچك و بزرگ نوشته شده بود «یك لحظه دلم خواست صدایت بكنم؛ گردش به حریم باصفایت بكنم؛ آشوب دلم به من چنین فرمان داد؛ در سجده بیافتم و دعایت بكنم»، «خدایا! شیرین را در جاده ایمان استوار نگه دار»، «هر چه دلم خواست نه آن میشود؛ هرچه خدا خواست همان میشود».
در گوشهای از اتاق داروهای این جانباز از جمله سرنگ بزرگی به چشم میخورد كه به نوعی ظرف غذای ابراهیم است؛ در معده این جانباز دوران دفاع مقدس دستگاهی به نام «پیگ» كار گذاشته شده است كه از این طریق تغذیه میشود؛ این زن فداكار در ابتدا مواد مغذی ماهی، گوشت یا مرغ را به همراه سبزیجات و برنج پخته، از صافی عبور میدهد سپس این مواد یا داروهایی را كه در آب محلول شده است را با سرنگ وارد معده همسرش میكند.
كنار این مادر و زن مهربان مینشینیم تا از زندگی خود برایمان بگوید و این گونه اظهار میدارد: در امیریه تهران بزرگ شدم؛ از سوم ابتدایی چادر و روسری سر میكردم؛ چادر سرمهای با گلهای ریز سفیدرنگ كه به خاطر آن حرفها و كنایههای زیادی شنیدم به طوری كه گاهی مرا با این چادر به عنوان كارگر منزل صدا میزدند اما تا امروز بر آن افتخار كردم و خواهم كرد.
ما پنج خواهر بودیم و من دیوانهوار پدرم را دوست داشتم؛ او همیشه به من میگفت «شیرین ستون طلایی خانه من است»؛ وقتی در مهر ماه سال 1348 با ابراهیم ازدواج كردم، پدرم به وی گفت «تو را به شیرین میسپارم».
ثمره این زندگی 3 دختر است؛ از جایی كه صاحب فرزند پسر نشدیم، همسرم 2 سال بیشتر به جای فرزند ذكوری كه نداشتیم، خدمت كرد و در سال 1374 بازنشسته شد.
بعد از نمایان شدن اثرات جانبازی ابراهیم، پدرم همیشه به من میگفت «ابراهیم را راضی نگه دار؛ اگر میخواهی به من خدمت كنی، به او خدمت كن» همین كار را كردم؛ بعد از اینكه پدرم به رحمت خدا رفت فقط در مراسم چهلم وی، به سر مزارش رفتم چرا كه با رفتنم بر سر مزار پدرم، ابراهیم در خانه تنها میماند.
* دخترم هیچ گاه نمیخواست با پدر خداحافظی كند
او از روزهای پرالتهاب جنگ تحمیلی برایمان میگوید: قصرشیرین در دست دشمن بود؛ ابراهیم و ابراهیمها نیز برای آزادسازی آنجا به منطقه رفتند؛ او سال 1362 مجروح شد و به محض بهبودی مختصر دوباره به منطقه رفت؛ هر بار كه او به جبهه اعزام میشد، دخترم مرضیه خود را در گوشهای از اتاق پنهان میكرد تا لحظه خداحافظی با پدرش را نبیند.
بنده اشتیاق زیادی برای رفتن ابراهیم به جبهه داشتم بنابراین هر كاری از دستم برمیآمد، برایش انجام میدادم؛ یاد هست به جای بند پوتین، كش باریكی روی پوتینش قرار دادم تا ابراهیم به راحتی پوتینش را بپوشد و اذیت نشود؛ یك بار هم كلاهش در منطقه سوراخ شده بود و خودم رفتم برای او كلاه تهیه كردم.
او در پادگان ابوذر تكنسین اتاق عمل بود؛ یكبار كودكی تركش خورده را در بیمارستان معالجه اولیه كرد تا زنده بماند؛ پس از آن میخواست آن كودك را به مادرش بدهد تا دست نوازشی بر سر او بكشد ناگهان كودك به شهادت میرسد، دیدن چنین صحنهای با شرایطی جسمی و روانی به قدری برای همسرم سخت بود كه همان لحظه سكته كرد و حدود 44 روز در بیمارستان قلب 502 ارتش بستری شد.
همسرم در جبهه به قدری مهربان بود كه همرزمان و دوستان او میگویند «مهرانراد وقتی برای مرخصی به تهران میآمد، همه میگفتند یتیم شدیم تا مهرانراد از مرخصی برگردد».
وی ادامه میدهد: در یكی از شبهای برفی و زمستانی ابراهیم در منطقه جنگی بود؛ برای پارو كردن پشتبام مجبور بودم خودم اقدام كنم؛ وقتی پدر متوجه این موضوع شد گفت «به من میگفتی تا خودم هزینه كارگران را برای پارو كردن برفها میدادم» به وی گفتم «میخواستم كمتر دلتنگی كنم به همین خاطر برفها را پارو كردم».
* خنده تلخ من از گریه غمانگیزتر است
این روزها هوا گرم است؛ امروز شیرین و ابراهیم از تفریحی كه به بیمارستان داشتند، برگشته بودند؛ او خیلی خسته بود اما با این حال برای اینكه حرارت بدن ابراهیم زخمهایش را اذیت نكند، آب هندوانه را گرفت و از طریق سرنگ وارد معده همسرش كرد.
دلهای ما میزبان اشكها و لبخندها در این سفر كوتاه به یك سرزمین آسمانی بود؛ گاهی قطرات اشك از گونههای شیرین جاری میشد و میگفت «خنده تلخ من از گریه غمانگیزتر است؛ كارم از گریه گذشته بدان میخندم».
او ادامه میدهد: خدا صدام را لعنت كند؛ اینها یادگاریهای جنگ هستند؛ شبهای یلدا و عید بچههای من دوست دارند، به منزل ما بیایند اما به خاطر اینكه سر و صدا و شلوغی پدرشان را اذیت میكند، اینجا نمیآیند.
دستهای این همسر جانباز بوی زحمت میدهد؛ در حالی كه اشك روی گونههایش سوسو میكند، خاطرهای از شب یلدا را برایمان اینگونه روایت میكند: انار روی میز بود؛ نیمه شب یادم افتاد كه نكند سردار من، انار را دیده و دلش خواسته باشد؛ از رختخواب دل كندم؛ انار را با دستهایم فشار دادم تا آبی از آن چكانده و به او بدهم؛ دیدم او خواب است اما با سرنگ برایش گاواژ كردم تا این محبت به مغزش برسد و به او بگویم كه تنهایش نمیگذارم؛ گاهی آب میوه و غذاها را بر لبهای او میزنم تا طعمها فراموشش نشود.
* سالهاست عطر غذا در این خانه نپیچیده است
تمام اعضای خانواده همیشه دوست دارند، حداقل یك وعده غذا را دور هم بنشینند اما چندین سال است كه این زن به تنهایی در گوشه آشپزخانه غذا میخورد طوری كه حتی صدای چیدن میز غذا به گوش همسرش نرسد؛ او خیلی وقت است كه غذای عطردار درست نمیكند و میگوید «من چگونه چنین غذایی را بخورم در حالی كه ابراهیمام نمیتواند از آن بخورد».
ابراهیم یك بار با زبان بیزبانی از من نان و پنیر خواست؛ نان و پنیر و چایی را میكس كردم و برایش آوردم تا وارد معدهاش كنم؛ او از این موضوع خیلی ناراحت شد و آن را كنار زد.
* به مونسم افتخار میكنم؛ از دیدن دردهایش ذره ذره میمیرم
این زن ایثارگر هر روز صبح مانند سرباز وظیفه بیدار میشود و میگوید «فرمانده! در خدمتم؛ فرمان بده تا سربازت اجرا كند»؛ او میگوید: این راه زندگی را كه با ابراهیم طی كردیم خیلی ناهمواری داشت اما از این جهت كه مونسم یك جانباز است افتخار میكنم و گاهی از دیدن دردهای او ذره ذره میمیرم.
زمان عقد دخترش میرسد؛ او به امیر نهاوندی و خرمطوسی میگوید پدر بچهها قدرت تكلم ندارد، شما در مراسم عقد حضور پیدا كنید بلكه دل دخترم كمی آرام گیرد.
همسر جانباز مهرانراد، روحی لطیف و احساس شاعرانهای دارد؛ برای پرندهها و یاكریمهایی كه پشت پنجره مینشینند، دانه میپاشد و به آنها میگوید برای شفای تمام مریضها دعا كنید.
او گلهای شمعدانی را خیلی دوست دارد؛ دستی بر گلبرگها كشیده و در برابر عظمت پروردگار سر به سجده مینهد.
شیرین جافر، خواهر مهربانی است كه برادرش نیز دو پایش را در منطقه سومار به اسلام هدیه داده و از این جهت او خود را زینب عصر كامپیوتری میداند.
* دیوانهوار عاشق حضرت ابوالفضل (ع) هستیم
وی ادامه میدهد: دیوانهوار عاشق حضرت ابوالفضل (ع) هستیم، همسرم یك بار در كودكی بینایی خود را از دست داده بود مادرش با توسل به حضرت ابوالفضل (ع) شفای او را گرفت؛ بارها اتفاق افتاده كه پزشكان برای معالجه او عاجز مانده بودند، دست به دامان حضرت قمر بنیهاشم (ع) شدم و ابراهیم حالش خوب شد.
برای استحمام وی گاهی با احاطه شدن ضعف بر من، ممكن بوده كه ابراهیم از دستم رها شود؛ متوسل به حضرت ام البنین شدم تا مرا تنها نگذارد؛ همین گونه نیز شد؛ من دستهای حمایت اولاد پیامبر (ص) را در زندگی میبینم. خداوند همیشه همراه ما بود و حتی یك بار هم زیر بار سختیها نشكستهام.
این همسر جانباز بیان میدارد: از مقام معظم رهبری خیلی ممنونم كه این گونه با درایت عمل میكنند تا چنین نظامیهای خوبی حافظ مملكت باشند و از نظامیان ممنونم كه مانند شمعی دور نقشه عزیز روشن هستند و نمیگذارند بیگانگان نگاهی به ایران بیاندازد.
او در این دیدار اعیاد شعبانیه را به رهبر معظم انقلاب و سایر جانبازان و پاسداران تبریك گفت؛ وی از امیر پوردستان فرمانده نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی، سرهنگ جعفری مسئول ایثارگران ارتش، امیر سیفی رئیس حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس ارتش، از گروه پزشكان بیمارستان گلستان نیروی دریایی، حجتالاسلام نقویان، حمید ماهیصفت قدردانی میكند.
* آرزو دارم با سرباز ولایت به دیدار رهبر معظم انقلاب بروم
از شیرین جافر خواستیم كه آرزویی كند و میگوید: آرزو دارم كه آقای مهرانراد را كه به من آبرو و عزت داده است را به عنوان سرباز ولایت روی ویلچر بگذارم، جلوی رویم بگیرم و به دیدار رهبر معظم انقلاب برویم.
و آرزوی دیگر او این است كه ای كاش دوباره بوی پوتین ارتشی در خانهاش میپیچید؛ و ای كاش او یك بار دیگر لباس مقدس ارتش را بر تن میكرد.