شهدای ایران shohadayeiran.com

هر بار که به اميد ازدواج با پسران جوان دوست شدم و با آن ها رابطه تلفني برقرار کردم فريب خوردم و آن ها پس از مدتي سوء استفاده، مرا رها کردند، ولي باز هم از اين ماجراها درس عبرت نگرفتم تا اين که...
شهدای ایران: زن جوان که هنوز ۱۸ بهار بيشتر از عمرش نگذشته بود، در حالي که به گذشته خود افسوس مي خورد وقتي مقابل مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري شهيد آستانه پرست مشهد قرار گرفت، دفتر خاطراتش را به ۵ سال قبل ورق زد و گفت: آخرين فرزند يک خانواده ۵ نفره هستم که تا کلاس پنجم ابتدايي تحصيل کرده ام. با آن که پدرم کارمند بود، اما من به تحصيل علاقه اي نداشتم، مادرم خانه دار بود و خيلي اصرار داشت که من هر چه زودتر ازدواج کنم. ۱۳ سال بيشتر نداشتم که پدر و مادرم به اجبار مرا به عقد جوان ۲۸ ساله اي درآوردند. زني که رابط ازدواج ما بود پرويز را مردي سالم، پول دار و داراي شغلي آبرومند معرفي مي کرد. آن زمان من چيزي از مسائل خانه داري و ازدواج نمي دانستم، اما پدر و مادرم به خاطر تعريف و تمجيدهاي ديگران از پرويز مرا وادار کردند تا به عقد او درآيم. پس از آن که ۳ سال با يکديگر نامزد بوديم و من هم کمي بزرگ تر شده بودم، تازه فهميدم که پرويز فردي بيکار و معتاد است. تفاوت سني ۱۵ ساله ما موجب شده بود که هيچ گاه همديگر را درک نکنيم و سخنان يکديگر را نفهميم. در همين شرايط زندگي زير يک سقف را آغاز کرديم، اما اين زندگي مشترک ۶ ماه بيشتر دوام نياورد و به خاطر اختلافات شديد خانوادگي، نزد پدر و مادرم برگشتم و با پيگيري هاي قضايي جهيزيه ام را هم از او گرفتم. پس از جدايي از پرويز و به اميد ازدواج مناسب با چند پسر ديگر در شهرمان رابطه دوستي و تلفني برقرار کردم و بيشتر وقتم را با آن ها مي گذراندم. بيچاره مادرم که از اين ماجراها مطلع شده بود خيلي مرا نصيحت مي کرد که زن نجيب نبايد با نامحرم رابطه داشته باشد، اين کارها حرام است و گناه بزرگي محسوب مي شود و به خاطر گناهانت هيچ گاه روي سعادت و خوشبختي را نخواهي ديد. اما من به حرف هايش توجهي نداشتم تا اين که سال گذشته در سفري چند روزه با خانواده ام به مشهد آمديم و در اين جا با شاگرد يک مغازه پارچه فروشي آشنا شدم و روابط ما با شماره اي که امين به من داد، ادامه يافت. اما روزي پدرم از روابط خياباني من مطلع شد و من که ترسيده بودم با برداشتن مقداري طلا و پول از منزل فرار کردم و به مشهد آمدم و يکسره سراغ امين رفتم. او که از ديدن من تعجب کرده بود، گفت براي تشکيل زندگي مشترک هيچ وقت نمي توانم با دختري مانند تو ازدواج کنم و جايي هم براي سکونت ندارم. من که خيلي ناراحت شده بودم موضوع را براي صاحبکارش تعريف کردم که او هم با پدرم تماس گرفت و من فرار کردم، اما هنگامي که با پسر ديگري قرار گذاشته بودم و باز هم فريب وعده هاي او را خورده بودم توسط مأموران دستگير شدم. حالا مي فهمم که...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي


*خراسان


نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار