کلاس اول دبيرستان بودم که مي ديدم برخي از دوستانم گوشي هاي لمسي دارند و به طور پنهاني از بازي هاي رايانه اي آن استفاده مي کنند اين گونه بود که با تقاضاي من، پدرم گوشي لمسي گران قيمتي برايم خريد. از آن روز به بعد دوستانم خيلي از فيلم ها و بازي هاي رايانه اي مستهجن را برايم بلوتوث مي کردند. ديگر به درس هايم توجهي نداشتم و مدام در يک اتاق خلوت، وقتم را با بازي هاي رايانه اي و يا ديدن فيلم هاي مبتذل خارجي و تصاوير مستهجن سپري مي کردم. اين تصاوير حس کنجکاوي عجيبي را در من به وجود آورده بود و مدام افکار شيطاني در ذهنم خطور مي کرد تا اين که حدود ۲ ماه قبل با دختري که مدعي بود از خانه فرار کرده است، در اطراف ويلاي پدرم آشنا شدم و با هم به ويلا رفتيم. چون مي دانستم تا پايان هفته پدرم به ويلا نمي آيد به آن دختر اجازه دادم چند روز در آن جا بماند؛ من هم هر روز با تهيه مواد خوراکي ساعت هايي را در کنار او مي ماندم. آن دختر آخر هفته به منزلشان بازگشت و ديگر او را نديدم. حالا پدر و مادرش مدعي هستند که با شرايط به وجود آمده بايد آن دختر را به عقد رسمي خودم دربياورم اما من هنوز هم باورم نمي شود که چگونه در گرداب فساد افتاده ام و سرنوشتم اين گونه تغيير کرده است. من آن دختر را نمي شناختم و تنها تحت تاثير بازي هاي رايانه اي و تصاوير مستهجن قرار گرفته بودم که سعي کردم با او ارتباط داشته باشم.
ماجراي واقعي با همکاري فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز
*خراسان