معنی انتظار عوض میشود وقتی کنار مادری مینشینی که 33 سال است چشمانتظار فرزند نشسته. معنی صبر عوض میشود وقتی نفس به نفس او میدهی که 30 سال پیش پیکر خونین پسرش را تحویل گرفته و دلمههای خون را از سر و رویش پاک کرده.
شهدای ایران:ذهن زهرا محمدپور دو پاره است، پاره اولش متعلق به حسین، شهادتش و پیکری ا ست که در بهشت زهراست و پاره دومش متعلق به رسول که شهید شده، اما پیکری ندارد.
مادر رسول و حسین، پیرزنی است فرتوت و غمگین که در خانه کوچک و ساده اش هر شب و روز با این که می داند حسین رفته و رسول تکه تکه شده، باز هم چشم انتظارشان می نشیند. روزگار مادران انتظار اینچنین است، آنها ثانیه ها را می شمارند و با خاطرات زنده اند و البته اشک که مثل زهرا محمدپور اگر از او بگیری اش چیزی از او باقی نخواهد ماند.
هشت سال جنگ تحمیلی، برای خانواده شما یک شهید و یک مفقودالاثر به جا گذاشته. چه سالی این دو اتفاق افتاد؟
رسول پسر کوچکم سال 60 مفقودالاثر شد و حسین پسر بزرگم سال 62 به شهادت رسید.
چند سالشان بود؟
رسول تازه وارد 17 سال شده بود و حسین هم 27 سالش بود.
چه شد که آنها به جنگ رفتند، سرباز بودند یا نیروی داوطلب؟
حسین پاسدار بود و فرمانده پادگان امام حسین(ع)، ولی رسول داوطلب بود.
حسین همیشه به جبهه می رفت یا گاهی؟
همیشه نزدیک عید که می شد، می رفت. آن وقت من می ماندم و زن و بچه اش.
چند فرزند داشت؟
سه دختر. وقتی شهید شد دختر کوچکش هشت ماهه بود.
از جزئیات شهادت حسین باخبر هستید؟
پسر بزرگم فکه شهید شد. چون فرمانده بود، به جلو پیشروی می کند و خمپاره می خورد. وقتی پیکرش را به پادگان امام حسین(ع) آوردند همه صورتش غرق خون بود، چشم ها، بینی و ریش ها همه خونی بود، وقتی آمدم رویش را ببوسم، دیدم کاسه سرش از پشت خالی شده. توی دستش هم یک بیسیم بود که خواستم به عنوان یادگاری بردارم، اما اجازه ندادند.
وقتی این صحنه را دیدید، چه حسی داشتید؟
قبل از دیدن پیکر حسین خیلی دلشوره داشتم، وقتی هم که دیدمش انگار دنیا روی سرم خراب شد.
برایم سخت بود او را این طور ببینم. پاره جگرم بود. سالم بود. ظاهرا بلافاصله پس از شهادت به پادگان منتقلش کرده و در سردخانه گذاشته بودند.
هنوز هم به آن تصاویر فکر می کنید؟
خیلی زیاد، مگر می شود مادر فکر نکند. من بچه هایم را با یتیمی و هزار زحمت بزرگ کردم، مگر می توانم آنها را فراموش کنم.
خب رفتن به جبهه و شهادت خواسته خودشان بوده.
بله. چند بار سعی کردم حسین را قانع کنم در تهران بماند، تا ایستگاه راه آهن هم همراهش رفتم، اما گفت بی فایده است جلویم را نگیر. شب همان روز بود که شهید شد.
آنها می گفتند اگر ما نرویم جبهه پس چه کسی برود، می گفت ما برای امام و قرآن می رویم.
پسر کوچک شما دو سال زودتر از پسر بزرگ تر شهید شده، واکنش حسین به شهادت رسول چه بود؟
روزی که خبر شهادت رسول را آوردند مراسم عروسی دخترم بود، اما برای این که مراسم به هم نخورد کسی به ما حرفی نزد، اما حسین خبر داشت.
رسول چطور شهید شد؟
محل شهادتش را سرپل ذهاب گفته اند. پسر خواهرم که بعدا خودش هم شهید شد، برایمان گفت که کنار رسول بوده و دیده که تکه تکه شده. البته بعضی از دوستان رسول هم گفتند که دیده اند به قلبش تیرخورده و افتاده در کانال آب.
چون پیکر رسول تاکنون پیدا نشده، همین امیدی نیست برای شما که او را زنده بدانید؟
آرزو دارم رسول زنده باشد. دلم پر می کشد برای این که بچه ام پیشم باشد. تنهایی خیلی سخت است، هر شبش هزار سال طول می کشد.
پس هنوز منتظر رسول هستید؟
بله. بعضی وقت ها منتظر می نشینم و زل می زنم به در و با خودم می گویم الان است که رسول بیاید. چشم انتظاری خیلی بد است. بعضی وقت ها می روم سر قبر حسین و گریه می کنم و آرام می شوم.
به نظر می رسد شما با شهادت حسین بیشتر کنار آمده اید تا مفقودالاثری رسول، درست است؟
بله، هنوز با مفقودالاثر شدن رسول کنار نیامدم چون حسین پیکر داشت و مطمئنم که شهید شده، اما رسول نه، با خود می گویم شاید زنده باشد.
همین که حسین قبر دارد و می روم کنار مزارش اشک می ریزم تسلای خاطر است، ولی رسول قبر ندارد که کنارمزارش خودم را خالی کنم.
یک بار خواهش کردم در قطعه شهدای گمنام برای رسول یک سنگ قبر بگذارند، ولی قبول نکردند و گفتند اینجا جای گمنام هاست. اگر رسول قبری داشت آرام ترم می کرد.
از رسول یادگاری دارید؟
ساک رسول بود که حسین نگهش می داشت ولی بعد از شهادتش نمی دانم ساک چه شد. از رسول فقط یک پیراهن داشتم که چند سالی با آن خوش بودم، ولی دخترم آن را از من دور کرد، چون پیراهنش را که بو می کردم، خیلی گریه می کردم و نمی خواست ناراحت باشم، البته رسول نقاش خوبی هم بود و هنوز چند تا از نقاشی هایش را دارم و با آنها حرف می زنم. پسرهایم خیلی خوب بودند، مخصوصا رسول. روزها درس می خواند و شب ها کار می کرد و با پولش برای بچه ها قرآن می خرید، می گفت دوست دارم بچه ها باسواد باشند و پاک زندگی کنند.
تا به حال خواب پسرهایتان را دیده اید؟
بعضی وقت ها زیاد خواب می بینم و بعضی وقت ها نه. روزهایی که زیاد گریه می کنم خواب نمی بینم، اما روزهایی که آرام ترم می بینم.
در خواب چه می بینید؟
چند بار خواب دیدم که حسین گفت مامان این همه گریه نکن، جای من خوب است و بعد مرا برد جایش را نشانم داد.
جایش چطور بود؟
یک جای خیلی خوب، یک باغ بزرگ. مرا برد همه جای باغ را نشانم داد.
خود حسین چطور بود، دیگر آن زخم ها را نداشت؟
نه، خیلی خوب بود و سرحال. یک لباس سفید داشت که حظ کردم دیدمش.
خواب رسول را هم می بینید؟
خیلی کمتر از حسین.
فکر می کنید چرا؟ احتمال نمی دهید رسول زنده باشد؟
آرزو دارم، اما بعید است، اگر زنده بود بعد از 33 سال حتما می آمد.
هرچند وقت یک بار می روید بهشت زهرا؟
هر هفته، اگر بشود هر روز. شب جمعه که می شود دیوانه می شوم.
پس خاک برای شما سردی نیاورده؟
هنوز داغم تازه است. رسول و حسین پسرهای خوبی بودند، یک بارهم به من تندی نکردند. چون شوهرم سال ها قبل فوت کرده بود و مجبور بودم کار کنم و بچه ها را بزرگ کنم رسول همیشه می گفت مادر شرمنده ام، دوست ندارم تو کار کنی و من بخورم.
واکنش مردم نسبت به شما چطور است؟
بیشتر مردم می گویند خوش به حالت که مادر دو شهیدی.
فرض کنید دو پسرتان شهید نشده بودند، دوست داشتید جانباز می شدند و در عوض زنده بودند و کنارتان می ماندند؟
نه، به نظرم شهادت خیلی بهتر از جانبازی است، الان سرمان هم بلند است که بچه هایمان را در راه خدا و اسلام داده ایم. نگهداری از جانبازان کار سختی است، من هم مریضم و توان ندارم. من تا به حال چند بار به دیدن جانبازان رفته و زندگی سختشان را دیده ام. یک بار جوانی را دیدم که دو دست و دو پا نداشت، اصلا زندگی نداشت.
از حسین یا رسول وصیت نامه دارید؟
وصیت نامه رسول دست من است، اما برای حسین نه. وصیت نامه حسین را البته تقریبا حفظ هستم، برای رسول را هم همین طور.
به ما می گویید چه نوشته بودند؟
حسین نوشته بود سلام و درود بر تو ای مادر، تو برای ما هم مادر بودی و هم پدر، ما اولاد بدی برای تو بودیم و هیچ وقت حق فرزندی را بجا نیاوردیم. یک سری وصیت هم در مورد اموالش داشت.
رسول هم نوشته، اول سلام و درود بر خدا و رسولش، بعد هم خطابش به روحانیت است که اسلام را تبلیغ کنند. بعد هم از مردم می خواهد تا همیشه گوش به فرمان امام باشند و اجازه ندهند ضدانقلاب به انقلاب ضربه بزند.
آخر وصیتنامه هم نوشته درود بر مادر شهیدپرورم که ای مادر عزیز تو بر سر من منت فراوان داری. هم اکنون که من منتظر شهادت هستم، گواهی می دهم تو هم برایم مادری و هم پدر. مادر مبادا در فقدان من گریه کنی، دوست دارم بعد از من برای خودت یک زندگی خوب تشکیل دهی.
رسول به خواهرانش هم وصیتی کرده و نوشته تنها انتظارم از شما این است که فرزندان خوبی تربیت کنید و مادرمان را هیچ وقت تنها نگذارید.
وصیت نامه رسول همراهش بود؟ آخر خیلی نو و تمیز مانده. (وصیت نامه را نشانمان می دهد)
بله، داخل ساک لباس هایش بود که بعد از مفقود شدنش، حسین از جبهه تحویل گرفت.
واکنش حسین به سرنوشت رسول چه بود؟
خیلی ناراحت شد، چون همین یک برادر را داشت. بعد از رفتن رسول بود که حسین هم بر شهادت اصرار داشت و می گفت من هم باید شهید شوم و بروم پیش برادرم، که همین هم شد.
شهادت از دیدگاه مادری که آن را با همه وجود لمس کرده، بی تردید متفاوت از نگاه آدم های معمولی نسبت به شهادت است. شاید کسانی که می شنوند شما دو فرزند از دست داده اید به نخستین چیزی که می اندیشند مزایایی است که از قبال این شهادت به شما داده می شود، در حالی که حتما واقعیت با تصور این افراد فرق دارد. از برخوردهایی که با شما می شود یا بی مهری های احتمالی که دیده اید برایمان می گویید؟
اولین بی مهری ها را وقتی دیدم که خبر شهادت رسول را شنیدم و به پادگان رفتم. آنجا من خیلی گریه و بی تابی می کردم، اما عده ای با ما دعوا می کردند که مگر اینجا مریضخانه است که گریه می کنید و سر و صدا راه می اندازید و من هم گفتم بچه ام شهید شده که گفتند شهید شده که شده برای خودش شده. البته بعد آمدند و عذرخواهی کردند، ولی برخوردشان را فراموش نمی کنم. این برخوردها هنوز هم گاهی هست. یک بار برای عرض تقاضایی به یکی از اداره ها رفتم که گفتند، می خواستی نگذاری بچه ات برود جبهه، مگر ما گفتیم شهید شود. من هم عصبانی شدم و گفتم اگر بچه من شهید نمی شد تو الان اینجا نبودی.
تا به حال خواسته ای داشته اید که نهادهای مسئول اجابت نکنند؟
بله، زیاد پیش آمده. مثلا برای ازدواج دخترم وام جهیزیه می خواستم، اما ندادند.
شما از مردم یا جامعه انتظاری دارید، مثلا توقع قدردان بودن؟
نه، باور کنید هیچ انتظاری ندارم، نه پول می خواهم نه هیچ چیز دنیا را. من الان خانه دارم، اما به دردم نمی خورد چون بچه هایم نیستند و از صبح تا شب تنها به در و دیوار زل می زنم. فقط می خواهم احترام خون شهدا را داشته باشند.
*جام جم
مادر رسول و حسین، پیرزنی است فرتوت و غمگین که در خانه کوچک و ساده اش هر شب و روز با این که می داند حسین رفته و رسول تکه تکه شده، باز هم چشم انتظارشان می نشیند. روزگار مادران انتظار اینچنین است، آنها ثانیه ها را می شمارند و با خاطرات زنده اند و البته اشک که مثل زهرا محمدپور اگر از او بگیری اش چیزی از او باقی نخواهد ماند.
هشت سال جنگ تحمیلی، برای خانواده شما یک شهید و یک مفقودالاثر به جا گذاشته. چه سالی این دو اتفاق افتاد؟
رسول پسر کوچکم سال 60 مفقودالاثر شد و حسین پسر بزرگم سال 62 به شهادت رسید.
چند سالشان بود؟
رسول تازه وارد 17 سال شده بود و حسین هم 27 سالش بود.
چه شد که آنها به جنگ رفتند، سرباز بودند یا نیروی داوطلب؟
حسین پاسدار بود و فرمانده پادگان امام حسین(ع)، ولی رسول داوطلب بود.
حسین همیشه به جبهه می رفت یا گاهی؟
همیشه نزدیک عید که می شد، می رفت. آن وقت من می ماندم و زن و بچه اش.
چند فرزند داشت؟
سه دختر. وقتی شهید شد دختر کوچکش هشت ماهه بود.
از جزئیات شهادت حسین باخبر هستید؟
پسر بزرگم فکه شهید شد. چون فرمانده بود، به جلو پیشروی می کند و خمپاره می خورد. وقتی پیکرش را به پادگان امام حسین(ع) آوردند همه صورتش غرق خون بود، چشم ها، بینی و ریش ها همه خونی بود، وقتی آمدم رویش را ببوسم، دیدم کاسه سرش از پشت خالی شده. توی دستش هم یک بیسیم بود که خواستم به عنوان یادگاری بردارم، اما اجازه ندادند.
وقتی این صحنه را دیدید، چه حسی داشتید؟
قبل از دیدن پیکر حسین خیلی دلشوره داشتم، وقتی هم که دیدمش انگار دنیا روی سرم خراب شد.
برایم سخت بود او را این طور ببینم. پاره جگرم بود. سالم بود. ظاهرا بلافاصله پس از شهادت به پادگان منتقلش کرده و در سردخانه گذاشته بودند.
هنوز هم به آن تصاویر فکر می کنید؟
خیلی زیاد، مگر می شود مادر فکر نکند. من بچه هایم را با یتیمی و هزار زحمت بزرگ کردم، مگر می توانم آنها را فراموش کنم.
خب رفتن به جبهه و شهادت خواسته خودشان بوده.
بله. چند بار سعی کردم حسین را قانع کنم در تهران بماند، تا ایستگاه راه آهن هم همراهش رفتم، اما گفت بی فایده است جلویم را نگیر. شب همان روز بود که شهید شد.
آنها می گفتند اگر ما نرویم جبهه پس چه کسی برود، می گفت ما برای امام و قرآن می رویم.
پسر کوچک شما دو سال زودتر از پسر بزرگ تر شهید شده، واکنش حسین به شهادت رسول چه بود؟
روزی که خبر شهادت رسول را آوردند مراسم عروسی دخترم بود، اما برای این که مراسم به هم نخورد کسی به ما حرفی نزد، اما حسین خبر داشت.
رسول چطور شهید شد؟
محل شهادتش را سرپل ذهاب گفته اند. پسر خواهرم که بعدا خودش هم شهید شد، برایمان گفت که کنار رسول بوده و دیده که تکه تکه شده. البته بعضی از دوستان رسول هم گفتند که دیده اند به قلبش تیرخورده و افتاده در کانال آب.
چون پیکر رسول تاکنون پیدا نشده، همین امیدی نیست برای شما که او را زنده بدانید؟
آرزو دارم رسول زنده باشد. دلم پر می کشد برای این که بچه ام پیشم باشد. تنهایی خیلی سخت است، هر شبش هزار سال طول می کشد.
پس هنوز منتظر رسول هستید؟
بله. بعضی وقت ها منتظر می نشینم و زل می زنم به در و با خودم می گویم الان است که رسول بیاید. چشم انتظاری خیلی بد است. بعضی وقت ها می روم سر قبر حسین و گریه می کنم و آرام می شوم.
به نظر می رسد شما با شهادت حسین بیشتر کنار آمده اید تا مفقودالاثری رسول، درست است؟
بله، هنوز با مفقودالاثر شدن رسول کنار نیامدم چون حسین پیکر داشت و مطمئنم که شهید شده، اما رسول نه، با خود می گویم شاید زنده باشد.
همین که حسین قبر دارد و می روم کنار مزارش اشک می ریزم تسلای خاطر است، ولی رسول قبر ندارد که کنارمزارش خودم را خالی کنم.
یک بار خواهش کردم در قطعه شهدای گمنام برای رسول یک سنگ قبر بگذارند، ولی قبول نکردند و گفتند اینجا جای گمنام هاست. اگر رسول قبری داشت آرام ترم می کرد.
از رسول یادگاری دارید؟
ساک رسول بود که حسین نگهش می داشت ولی بعد از شهادتش نمی دانم ساک چه شد. از رسول فقط یک پیراهن داشتم که چند سالی با آن خوش بودم، ولی دخترم آن را از من دور کرد، چون پیراهنش را که بو می کردم، خیلی گریه می کردم و نمی خواست ناراحت باشم، البته رسول نقاش خوبی هم بود و هنوز چند تا از نقاشی هایش را دارم و با آنها حرف می زنم. پسرهایم خیلی خوب بودند، مخصوصا رسول. روزها درس می خواند و شب ها کار می کرد و با پولش برای بچه ها قرآن می خرید، می گفت دوست دارم بچه ها باسواد باشند و پاک زندگی کنند.
تا به حال خواب پسرهایتان را دیده اید؟
بعضی وقت ها زیاد خواب می بینم و بعضی وقت ها نه. روزهایی که زیاد گریه می کنم خواب نمی بینم، اما روزهایی که آرام ترم می بینم.
در خواب چه می بینید؟
چند بار خواب دیدم که حسین گفت مامان این همه گریه نکن، جای من خوب است و بعد مرا برد جایش را نشانم داد.
جایش چطور بود؟
یک جای خیلی خوب، یک باغ بزرگ. مرا برد همه جای باغ را نشانم داد.
خود حسین چطور بود، دیگر آن زخم ها را نداشت؟
نه، خیلی خوب بود و سرحال. یک لباس سفید داشت که حظ کردم دیدمش.
خواب رسول را هم می بینید؟
خیلی کمتر از حسین.
فکر می کنید چرا؟ احتمال نمی دهید رسول زنده باشد؟
آرزو دارم، اما بعید است، اگر زنده بود بعد از 33 سال حتما می آمد.
هرچند وقت یک بار می روید بهشت زهرا؟
هر هفته، اگر بشود هر روز. شب جمعه که می شود دیوانه می شوم.
پس خاک برای شما سردی نیاورده؟
هنوز داغم تازه است. رسول و حسین پسرهای خوبی بودند، یک بارهم به من تندی نکردند. چون شوهرم سال ها قبل فوت کرده بود و مجبور بودم کار کنم و بچه ها را بزرگ کنم رسول همیشه می گفت مادر شرمنده ام، دوست ندارم تو کار کنی و من بخورم.
واکنش مردم نسبت به شما چطور است؟
بیشتر مردم می گویند خوش به حالت که مادر دو شهیدی.
فرض کنید دو پسرتان شهید نشده بودند، دوست داشتید جانباز می شدند و در عوض زنده بودند و کنارتان می ماندند؟
نه، به نظرم شهادت خیلی بهتر از جانبازی است، الان سرمان هم بلند است که بچه هایمان را در راه خدا و اسلام داده ایم. نگهداری از جانبازان کار سختی است، من هم مریضم و توان ندارم. من تا به حال چند بار به دیدن جانبازان رفته و زندگی سختشان را دیده ام. یک بار جوانی را دیدم که دو دست و دو پا نداشت، اصلا زندگی نداشت.
از حسین یا رسول وصیت نامه دارید؟
وصیت نامه رسول دست من است، اما برای حسین نه. وصیت نامه حسین را البته تقریبا حفظ هستم، برای رسول را هم همین طور.
به ما می گویید چه نوشته بودند؟
حسین نوشته بود سلام و درود بر تو ای مادر، تو برای ما هم مادر بودی و هم پدر، ما اولاد بدی برای تو بودیم و هیچ وقت حق فرزندی را بجا نیاوردیم. یک سری وصیت هم در مورد اموالش داشت.
رسول هم نوشته، اول سلام و درود بر خدا و رسولش، بعد هم خطابش به روحانیت است که اسلام را تبلیغ کنند. بعد هم از مردم می خواهد تا همیشه گوش به فرمان امام باشند و اجازه ندهند ضدانقلاب به انقلاب ضربه بزند.
آخر وصیتنامه هم نوشته درود بر مادر شهیدپرورم که ای مادر عزیز تو بر سر من منت فراوان داری. هم اکنون که من منتظر شهادت هستم، گواهی می دهم تو هم برایم مادری و هم پدر. مادر مبادا در فقدان من گریه کنی، دوست دارم بعد از من برای خودت یک زندگی خوب تشکیل دهی.
رسول به خواهرانش هم وصیتی کرده و نوشته تنها انتظارم از شما این است که فرزندان خوبی تربیت کنید و مادرمان را هیچ وقت تنها نگذارید.
وصیت نامه رسول همراهش بود؟ آخر خیلی نو و تمیز مانده. (وصیت نامه را نشانمان می دهد)
بله، داخل ساک لباس هایش بود که بعد از مفقود شدنش، حسین از جبهه تحویل گرفت.
واکنش حسین به سرنوشت رسول چه بود؟
خیلی ناراحت شد، چون همین یک برادر را داشت. بعد از رفتن رسول بود که حسین هم بر شهادت اصرار داشت و می گفت من هم باید شهید شوم و بروم پیش برادرم، که همین هم شد.
شهادت از دیدگاه مادری که آن را با همه وجود لمس کرده، بی تردید متفاوت از نگاه آدم های معمولی نسبت به شهادت است. شاید کسانی که می شنوند شما دو فرزند از دست داده اید به نخستین چیزی که می اندیشند مزایایی است که از قبال این شهادت به شما داده می شود، در حالی که حتما واقعیت با تصور این افراد فرق دارد. از برخوردهایی که با شما می شود یا بی مهری های احتمالی که دیده اید برایمان می گویید؟
اولین بی مهری ها را وقتی دیدم که خبر شهادت رسول را شنیدم و به پادگان رفتم. آنجا من خیلی گریه و بی تابی می کردم، اما عده ای با ما دعوا می کردند که مگر اینجا مریضخانه است که گریه می کنید و سر و صدا راه می اندازید و من هم گفتم بچه ام شهید شده که گفتند شهید شده که شده برای خودش شده. البته بعد آمدند و عذرخواهی کردند، ولی برخوردشان را فراموش نمی کنم. این برخوردها هنوز هم گاهی هست. یک بار برای عرض تقاضایی به یکی از اداره ها رفتم که گفتند، می خواستی نگذاری بچه ات برود جبهه، مگر ما گفتیم شهید شود. من هم عصبانی شدم و گفتم اگر بچه من شهید نمی شد تو الان اینجا نبودی.
تا به حال خواسته ای داشته اید که نهادهای مسئول اجابت نکنند؟
بله، زیاد پیش آمده. مثلا برای ازدواج دخترم وام جهیزیه می خواستم، اما ندادند.
شما از مردم یا جامعه انتظاری دارید، مثلا توقع قدردان بودن؟
نه، باور کنید هیچ انتظاری ندارم، نه پول می خواهم نه هیچ چیز دنیا را. من الان خانه دارم، اما به دردم نمی خورد چون بچه هایم نیستند و از صبح تا شب تنها به در و دیوار زل می زنم. فقط می خواهم احترام خون شهدا را داشته باشند.
*جام جم