۶ ماه بعد از برگزاري مراسم عقد پدرم به خاطر تومور مغزي که در سرداشت فوت کرد و من حامي خودم را از دست دادم حدود ۲سال بعد از اين ماجرا من و پسر عمه ام زندگي زير يک سقف را آغاز کرديم و من مجبور شدم با تنها گذاشتن مادرم از تهران به مشهد بيايم، اما از همان روزهاي اول زندگي مان بداخلاقي هاي شوهرم شروع شد و به خاطر هر مسئله کوچکي با يکديگر درگير مي شديم.
اگرچه او چند ساعت بعد از کاري که کرده بود پشيمان مي شد و عذرخواهي مي کرد، اما من هم سرناسازگاري با او را گذاشته بودم و به اختلافات مان دامن مي زدم تا اين که به عنوان منشي در يک شرکت لوازم آرايشي و بهداشتي مشغول به کار شدم پس از مدتي جوان ۲۲ ساله اي به نام اميد نيز در آن شرکت استخدام شد.
او حسابدار بود و خيلي زود با يکديگر آشنا شديم و من اسرار زندگي خصوصي ام و اختلافاتي را که با همسرم داشتم براي او بازگو مي کردم او هم به بهانه کمک به من وارد زندگي ام شد و چون شوهرم نيز در زمينه لوازم آرايشي و بهداشتي فعاليت داشت اميد با او طرح دوستي ريخت تا راحت تر بتواند به منزل ما رفت و آمد کند اين گونه بود که من و اميد به يکديگر علاقه مند شديم و من کليد يدکي خانه ام را در اختيار او گذاشتم شوهرم آن قدر به من اطمينان داشت که اجازه مي داد من و اميد تنهايي براي خريد لوازم و يا فروش محصولات آرايشي برويم اگرچه مادرم از علاقه من و اميد خبر داشت، اما شوهرم از اين ماجرا چيزي نمي دانست تا اين که هفته قبل اميد نيمه شب وارد منزل ما شده بود که شوهرم متوجه شد و اميد او را با چاقو کشت.
حالا هم به دختران جوان مي گويم هر طور شده است، اختلافات خانوادگي را خودشان حل کنند و اسرار زندگي شان را براي ديگران بازگو نکنند...
ماجراي واقعي براساس يک پرونده قضايي
*خراسان