شهدای ایران shohadayeiran.com

بالاخره اتفاقی که نباید میفتاد افتاد و تقاضای طلاق داد اولش همهی نوک پیکان ها به سمت من بود اما با گذشت زمان وحرفای ضد و نقیض مجیدو خانوادش همه فهمیدن که مقصر کی بوده برام سخت بود که دوباره مطلقه بشم
به گزارش شهدای ایران جوان انقلابی در این زمینه به نقل از دختری از بهشهر نوشت:

16 ساله باشی و  مظهر خوبی باشی واسه همه فامیل!
اسم هر چی خوبی بیاد کنارش مساوی میذارن واسه فاطمه…
نامی که فقط اسما فاطمه بود.
یه دختر محجبه
درس خون
نمازش یه ذره اینور و اونور نمیشد
نماز قضا نداشت
اهل همه جور برنامه مذهبی بود
مهربون بود شدید مهربون بود خصیصه ای که تا ۲۴ سالگیم تونسـتم حفظش کنم
اکثر پسرای فامیل ازش خاستگاری کرده بودن بواسطه سن کمش یکی پس از دیگری رد میشـدند !!
اینا همش یه طرف ماجرا بود
ـ
فاطمه همیشه تنها بود
تو جمع دخترای فامیل راهش نمیدادن
چون با همشون فرق داشـت چون همیشه سرکوفتشو به بقیـه میزدن
دارم فضای کلی ۱۶ سالگیـمو رسم میکنم
این که هر کاری میکردم چون همه تشـویقم میکردن
چون مورد تایید قـرار میگرفتم
ولی فقط مورد تایـید بزرگترا
نمیگم از رو دل نبود نه این طور نیست از رو اعتقاد نبود از رو باور نبود یه چیزی بود که اگه انجام میدادمش کلی آفرین داشت و رضایت خدایی که همه بهشتشو بهم وعده میدادن
روزگار گذشت تا وارد دبیرستان شدم
جایی که فهمیدم با همکلاسیام فرق دارم
دلم این فرقو نمـیخاست
دلم نمیخاست دیگه تایید شدنو دلم
میخواست حرف داشته باشم واسه این که با هم سن وسالام باشم
نمیشد من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شده بودم که تا ۱۵ سالگی حتی جرات شـنیدین یه آهنگو نداشتم
 هیچوقت یادم نمیره اولین اهنگی که شنیدم اهنگ گروه اریان بود گله افتابگردون…
واسه شنیدنش خودمو به مریضی زدم تا خونه بمونم و مادرو پدرم که رفتن سرکار من بالای بیست بار اون اهنـگو شنیدمو لذت بردم
ـ
کم کم عوض شدم
مهم نبود نمازام قضا میشه
مهم نبود خیلی چیزا واسم …
ولی انجام میدادمشون چون هم یه جوری از خانوادم میترسیدم
هم دوست داشتم هنوزم مورد قبول باشم
ـ
تو دوره ای بودم که داشتن دوست پسر یه افتخار بزرگ بود یعنی یکی هست که حواست بهت باشه این برداشت اون روزای من بود
اکثر همکلاسیام از دوست پسراشون یا اشخاصی که دوست داشتن صحبت میکردن و من هم دلم میخاست موجودی  به اسم دوست پسر تو زندگیم باشه تا برام یواشکی لواشک بخره تا…
 این اتفاق تو اسفند سال ۸۷ افتاد من بصورت تلفنی با یه زنگ اشتباه که از طرف اون اقا پسر صورت گرفته بود  مفتخر شدم که دوست پسر داشته باشم!
اون سال به سختی درس خوندم خانوادم که متوجه تغییر رفتار من شده بودن با اومدن یه خاستگار واجدالشرایط از دیدگاه خودشون تصمیم گرفتن شوهرم بدند
غافل از این که دخترشون تو ویروسی به اسم ارین غرقه …
اولین دوست پسره من که براش جون میدادم و محل سگ بهم نمیذاشت!
ـ
 فکر میکردم چون دوست پسرمه شوهرم میشه و من باید همه جوره رفتار زننـدشو تحمل کنم
تو سال ۸۷ حدود ۴ میلیون پول ازم گرفت به بهانه های مختلف به علاوه ۲ تا سرویس طلا
 خانوادم که فهمیده بودند سروگوشم میجنبه با اومدن چند باره و پیگیری خانوده جابر (همسرم) منو به همسری اون در میارن
اما من با حماقت هر چه تمام تر ارتباطمو با ارین حفظ کردم
و با برملا شدن این ماجرا وسقوط اشکارای من و طلاق من از جابر و نامردی ارین و جا زدن اون تو قعر چاهی افتادم
که حتی گریه های ۵ ساله ی مادرو پدرک هم منو از اون در نیاورد
 به اصطلاح خودم میخاستم از همه ی مردا انتقام بگیرم
اگه مواد مخدرو فاکتور بگیریم کاری نبود که منه فاطمه انجام نداده بوده باشم
تنها کار مثبتی که تو این سالا انجام میدادم رفتن به دانشگاه بود و رفتن به مراسم شهدا خیلی عجیب بود که رفتن به این مراسم را دوست داشتم
خسته بودم از وضعیت زندگیم رفتن پیش مشاورای جورواجور هم دردی از من دوا نکرده بودومن بدتر تو منجلابی فرو میرفتم که کسی رغبت نمیکرد سمتم بیاد
اقدام به خودکشی با تیغ با قرص و … جزو شاهکارای من محسوب میشد
مادرم که طاقت وضعیت منو نداشت
مثل همه ی اون ۵ سال هر شب وروز کارش بود التماس به من
تولدش بود براش هدیه گرفتم
میخاستم یه جوری از سره خودم وا کنم که ببین دوست دارم بیخیال من شو هی نگو اینجوری باش و نبااش
شب تولدش بابا و مامان کنار هم نشسته بودن
که اومده بودم روسری که واسه مادر خریده بودمو بهش بدم
اما گریه های مامان و بابا دلمو سوزوند
یه آن بدم اومد از خودم من با خودم چ کرده بودم
سرمو پایین انداختم بابا بغلم کرد
گفت فاطمه رفتم ابوالفضلی ترا از حضرت عباس خواستم فاطمه ی من شو
دلم ازاین همه عشقشون لرزید چقد کور شده بودم چقد بد شده بودم
کجا میخواستم برم؟چقد بی هدف شده بودم
اون شب واسه اولین بار بخودم قول دادم دیگه اشتباه نکنم دروغ نکنم
نه این که برم سراغ خدا و نماز نه اینا واسه من بیگانه بود
عوض شده بودم دلم این عوض شدنو میخواست خوشحال بودم که مامان و بابا خوشحالند
تولده امام علی نزدیک بود و مراسم اعتکاف
و منه فاطمه دلم هوای مسجدیو کرده بود که میدونستم با ورودم به اونجا هزارتا چشم دنبالمند و حرفایی که قراره نیش شه تودلم
نمیدونم چی منو میکشید که برم
وقتی به مادر گفتم تعجب کردو گفت برات ثبت نام میکنم پرسید اطمینان داری میری؟ گفتم نمیدونم دلم یه جوریه میخوام برم
رفتنم همانا و چشمایی که اونجا بودن همانا شب اول تولد امام علی بود همه مشغول انجام اعمال یا خوندن قران بودن
سرم رو زانوهام بودو همه را نگاه میکردم
هیچی تو فکرم نبود فقط ارامش اونجا را دوست داشتم
.اونجا معتکف بودم اسما نه نماز میخوندم نه افطارو سحر میخوندم شب اخر شب حضرت زینب بود
از غروبش دلم یه جوری بود
زیارت عاشورا خوندن
یه چیزی از دلم رد شد
منی که فقط مینشستمو همه را نگاه میکردم پا به پای بقیه شروع کردم خوندن دعا
روضه که شروع شد اشکای من بود که بعده ۵ سال میریخت رو گونه هام
من بودمو و خدایی که ازم دعوت کرده بود
که منه گناهکارشو خونده بود
واسه اولین بار نماز صبح خوندم بعده اون همه مدت بخودم به خدای خودم قول دادم که پیداش کنم
که بگردمو سر خدا بودنش سمتش برم
سخت بود خیلی سخت
تازه زخم زبونای اطرافیانو حس میکردم یه وقتایی کم میاوردم ولی مادروپدرم همیشه حمایتم کردم که توکل به اونی کن که ترا خواسته
شروع کردم به تحقیق راجع به اسلام
از همون شب که دوباره شهادتین گفتم سعی کردم مسلمان بشم نه به اسم بلکه به دل
این شروع ماجراهایی بود که تو زندگیم صورت گرفته بود ۲۱ ساله بودم که مجیدو خانوادش بی توجه به گذشته ی من پا پیش گذاشتن و من با ۱۴ سکه و ۱۲۴ هزار ایه الکرسی زنش شدم
میگن چوب خدا صدا نداره من عدالت خدا را به چشم دیدم
 فردای عقدم مجید علنا بهم گفت که به خواست خانوادش با من ازدواج کرده وبهم علاقه ای نداره
برام قابل درک نبود
میترسیدم به خانوادم بگم
و اونا فکر کنند که من نمیخام زندگی کنم باهاش پس ۱٫۵ سال تمام محبتمو زندگیمو عشقمو خرج کردم
جایی نبود که با بی اعتناییاش منو رسوا نکرده باشه
جوری ررفتار میکرد همه فهمیده بودن بهم علاقه نداره
خانوادش از چشم من میددیدن که براش محبت خرج نمیکنم اما خدای من شاهده که خودمو وقفش کرده بودم
بالاخره اتفاقی که نباید میفتاد افتاد و تقاضای طلاق داد اولش همهی نوک پیکان ها به سمت من بود اما با گذشت زمان وحرفای ضد و نقیض مجیدو خانوادش همه فهمیدن که مقصر کی بوده
برام سخت بود که دوباره مطلقه بشم
اما بازم این پدرو مادرم بودن که بهم یاداوری کردن چقد خوبه که ادم تاوان اشتباهشو تو این دنیا بده
روزای سخت من میگذشت و اما سره قولم با خدام موندم
پام نلرزید با وجود همه ی اتفاقاتی که افتاده
درسمو ادامه دادم و الان دانشجوس کارشناسی ارشدم  و فاطمه ای شدم که بشه روش قسم خورد ابرومو خدا پس داد و مورد احترام اطرافیانم
لطف خدا شامل حالم همه جا بوده و هست
منه فاطمه ی بد الانش خواستگارای جورواجوری دارم که خواهش میکنند
بذارم همسفر زندگیم شن
خدا هرکیو بخاد عزیز میکنه و هرکیو بخاد ذلیل
هرکیو بخاد از پستی بالا میکشه واز بالا به پایین
روزای زندگی من هنوز ادامه داره
فقط چند تا نکته برداشت من تو نوجوانی از خانواده ی مذهبی و مذهب و عشق اشتباه بوده
من نه از روی اعتقاد بلکه یه عادت روزمره مسلمان بودم مثل خیلی از هم مذهبام
مادرو پدرم همیشه و همه جا حامی من بودند و من همه جوره مدیونشونم که با درک نادرستم از زندگی اذیتشون کردم
وقتی خدا را با دل بخونیم کمکون میکنه
منه رو سیاهو پس نزد خواهرا وبرادرای گلم  خدا را با اعتقاد بخواید
انتشار یافته: ۲
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
|
Germany
|
۲۳:۰۰ - ۱۳۹۴/۰۲/۲۵
0
0
من خانواده ام مذهبي هستن، من رو چادري بار اوردن، و چادر يك واجب در خانواده ماست، من هم با چادر خوب نيستم، دوست دارم ازاد باشم،
مخصوصا از وقتي كه در شهر ديگر دانشجو بودم و چندين بار با دوستانم ارايش كرده و لاك زده با پاي بدون جوراب بيرون رفتم و با پسرا هم كلام شدم،
من دوست دارم ساپورت بپوشم، لاك بزنم و رژ بزنم، ولي جو خانوداگي ناجور مخالفه، چه كار كنم
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۲:۱۹ - ۱۳۹۴/۰۵/۱۵
0
0
من دوست دارم چادرم بزارم.کنارولی.جرعت ندارم
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار