شهدای ایران shohadayeiran.com

بعضی از خاطرات را باید تا آخر عمر در سینه نگه داشت؛ ولی رحلت امام خمینی(ره) از تلخ‏ترین خاطرات همه اسرا است! وقتی خبر رحلت امام خمینی(ره) انتشار یافت، همه ناراحت بودند؛ من بدون این‏که از جانشین ایشان خبر داشته باشم، گفتم بچه‏ها مطمئن باشید هستند کسانی که راه امام را ادامه بدهند.
به گزارش شهدای ایران به نقل از رسا، حجت‏‌الاسلام عبد‏الکریم مازندرانی متولد سال 1345 جانباز و آزاده هشت سال دفاع مقدس، از روحانیون محقق و فاضل حوزه علمیه قم محسوب می‏گردد؛ با او در مورد چهار سال اسارت در زندان‏های عراق و دوران مبارزه به بحث و گفت‏وگو نشستیم.

 رسا - از دوران کودکی خود بفرمائید و این که چگونه وارد جریان مقاومت شدید؟

من در سال 1345 در روستای محمد آباد گرگان در خانواده‏ای فقیر و زحمت‏کش متولد شدم. سه روز قبل از پیروزی انقلاب اسلامی دایی بنده به نام "مسلم" توسط رژیم طاغوت شهید شد و همین جرقه عشق به شهادت را در من به وجود آورد. البته قبل از آن، با درک محرومیت‏ها، حس مبارزه و مقاومت علیه طاغوت و جریان باطل در من به وجود آمده بود. در سال 60 در سپاه به عنوان بسیجی ویژه استخدام شدم و با پوشیدن لباس پاسداری، حس مقاومت و شهادت طلبی را در خود احساس کردم و به عنوان سرباز از زندانی در بویه استان گرگان مشغول به خدمت شدم و در همان جا با ارتباط با زندانیان سیاسی و اعضا حزب توده که در آن زندان بودند، به مناظره و مجادله با آنها پرادختم و این مسأله بصیرت مرا نسبت به جریان‏های نفاق بیشتر کرد که البته مسلح به افکار شهید مطهری(ره) بودم و همین مرا در مقابله و مباحثه با آنها که در مناظرات از کتب دکتر شریعتی استفاده می‏کردند، کمک می‏کرد.

 

 رسا - از نحوه ورود خودتان به حوزه علمیه بگویید؟

با پیشنهاد یکی از دوستان و شنیدن حرف‏های دل‏نشین حجت‏الاسلام و المسلمین قرائتی و آشنایی با سخنان آقای کافی و کششی که به دین و معنویت داشتم، بعد از سه ماه که در سپاه بودم، استعفا داده و وارد حوزه علمیه آیت‏الله طاهری که در آن زمان عضو مجلس خبرگان قانون اساسی و خبرگان رهبری بود شدم و شروع به خواندن شرح امثله و تصریف کردم. در آن زمان هم استاد برجسته‏ای به نام آقا سید کریم داشتیم که به دست منافقین ترور شد و به فیض شهادت رسید.


 

رسا - چه شد که تصمیم به حضور در جبهه گرفتید؟

دو ماه از دوران طلبگی می‏گذشت که در جبهه حضور پیدا کردم و دو هفته آموزش‏های سنگین در کوه‌ها و جنگل‌های گرگان را تجربه کردم؛ بعد عازم جبهه شدم، به گیلان غرب رفتم و در منطقه دارالبلوط برای عملیات مطلع‏الفجر آماده شدم که در آن عملیات از ناحیه گردن و سر مجروح شدم و به بیمارستان شریعتی تهران منتقل و مورد عمل جراحی واقع شدم. بعد از بیرون آوردن ترکش از گردن، دوباره به جبهه برگشتم.

 

 

رسا - توضیح مختصری از عملیات مطلع‏الفجر بفرمایید.

عملیات مطلع الفجر اولین عملیات  بعد از خروج بنی‌صدر بود. چون اوائل جنگ امکانات جبهه به شدت محدود بود، ما با کم بود غذا به شدت درگیر بودیم؛ با این حال همه رزمنده‏ها که اکثریت آنها گرسنه بودند، بسیار مصمم به انجام عملیات بودند و به لطف خداوند متعال در آن عملیات پیروز شدیم؛ در حین عملیات باران می‏بارید که تنها پوشش ما چفیه بود که با آن خود را از باران حفظ می‏کردیم.


رسا - طلبه بودن شما در جبهه به چه شکلی نمود پیدا می‏کرد؟

در جبهه و هنگام بعضی عملیات‌ها بعضی از رزمندگان استرس داشتند؛ ولی وجود طلبه‏ها و صبر و حوصله‏ای که از طلبه‌ها می‏دیدند، روحیه می‏گرفتند و مصمم‏تر به ادامه ماندن در جبهه می‏شدند. حضور طلبه‏ها بحث و گعده‏های دینی و معرفتی را به وجود می‏آورد و همه سعی می‏کردند در این جمع طلبگی و علمی-دینی شرکت کنند؛ همین حضور در جمع رزمندگان بهانه‏ای برای اقامه نماز جماعت نیز بود.

 

 

رسا - ظاهرا در مدرسه علمیه نواب مشهد هم تحصیل کرده‏اید؛ از آنجا برای ما بگویید.

بله وقتی مدرسه گرگان به خاطر مشغولیت مدیر و اساتید آنجا در مبارزات از حیث علمی ضعیف شده بود و من هم از دروس عقب افتاده بودم، به مدرسه نواب مشهد رفتم و مشغول به تحصیل شدم؛ ولی آنجا نه خبری از شهریه بود و نه شام و ناهار و در کل به ما خیلی سخت گذشت؛ حتی قدرت خرید نان هم نداشتیم و قوت غالب ما نان و روغن بود! به همین علت به مدرسه روحیه بابل رفتم؛ حوزه‏ای بسیار قوی و منحصر به فرد از حیث علمی. در آنجا همه دروس عقب افتاده را جبران کردم؛ ولی مدیر مدرسه با حضور من در جبهه مخالف بود؛ تا اینکه شبی در خواب حضرت ابوالفضل(ع) را دیدم که من را توصیه به حضور در جبهه کرد؛ خواب را برای مدیر مدرسه تعریف کردم و موافتش را گرفتم و دوباره وارد جبهه شدم.

 

 

رسا - در چه عملیات‏هایی حضور داشتید و چه طور شد که اسیر شدید.

من در عملیات‏های محرم و والفجر4 حضور داشتم؛ ولی در عملیات کربلای 5 یک ماه برای تبلیغ به عنوان طلبه و با لباس روحانیت حضور پیدا کردم. این عملیات در شلمچه، در شرق بصره بود. مرحله سوم عملیات بود که به همراه یک گروهان اسیر شدیم. البته تا آخرین لحظه مقاومت کردیم، ولی دیگر راهی به جز اسارت باقی نمانده بود. در دوران جنگ راننده نفربر ماهری بودم. در آن عملیات هم من راننده نفربر بودم؛ وقتی اسیر شدم، عمامه به سر داشتم. قبل از شروع عملیات بچه‏های گردان انصار‏الحسین(ع) ملایر به من گفتند حاج‏آقا عمامه را در بیاور که اگر اسیر شدید، مشکلی به وجود نیاید؛ ولی من اصلا باور نمی‏کردم که اسیر شوم و می‏گفتم مگر برای اسیر شدن به جنگ آمدم؟ قبل از اسیر شدن، موج انفجار من را گرفته بود و تا چند دقیقه همه جا را سفید می‏دیدم و احساس می‏کردم شهید شدم! صورتم پر از ترکش بود و با این حال ما را به بغداد بردند.

 

 

رسا - به دوره اسارت رسیدیم؛ از اسارت چه خاطراتی از برخورد و رفتار سربازان عراقی دارید؟

قبل از این‏که اسیر شویم، یک سرباز عراقی قصد کرده بود همه ما را به رگبار ببندد؛ ولی سربازان دیگر عراقی از این کار او جلوگیری کردند و اسلحه را از دستش گرفتند و این در حالی است که به حال آنها فرق نمی‏کرد که ما را بکشند یا اسیر کنند. برداشت من از رفتار‏های سربازان این بود که فقط فطرت انسانی باعث این شد که آنها جلوی کشته شدن ما را بگیرند. در دوره اسارت بعضی سرباز‏ها بودند که با احترام با ما برخورد می‏کردند که اکثرا هم شیعیانی بودند که به اجبار در سپاه صدام حضور داشتند؛ ولی بعثی‏ها از هیچ‌گونه آزار جسمی و روحی دریغ نمی‏کردند.

 

 

رسا - حال و هوا و فضای حاکم بر زندان‏های عراق چگونه بود؟

اول ما را به بغداد بردند که آنجا یک مدرسه‏ای خالی از هر گونه امکانات بود؛ وقتی وارد مدرسه شدیم، دستور دادند که رو به دیوار بایستیم؛ مازیار از دوستانم بود، گفت حاج‏آقا می‏خواهند ما را بکشند؛ ولی من اصلا نترسیدم؛ زیرا به راه خود اعتقاد و به مسیری که انتخاب کرده بودم ایمان صد در صد داشتم؛ ولی ما را نکشتند و بعد از چند روز ما را به بیمارستان منتقل کردند.

دستم تیر خورده بود؛ در آنجا یک پرستار شیعه بود که خیلی مهربانانه و با احترام دست من را باند پیچی کرد و دزدکی به دور از چشم سربازان دیگر، به اسرا قرص و ویتامین می‏داد که با دردسر زیادی آنها را تهیه می‏کرد.

بعد از بغداد به زندان النصره منتقل شدیم و بعد از چند روز به بصره رفتیم که کتک‏ها و شکنجه‏ها شروع شد! وقتی آنجا رسیدیم، تا سه روز به ما آب و غذا ندادند و بعد از سه روز با یک آفتابه به حدود بیست نفر آب دادند که از خاطرات تلخ دوران اسارت است. در نهایت وارد زندان تکریت شدیم؛ شب بود و نم نم باران وقتی به صورتم می‏چکید، آرامشی را ایجاد می‏کرد که توصیفش در این شرایط قابل بیان نیست.

وقتی در استخبارات ما را برای دریافت اطلاعات جمع کرده بودند، نامه‏ای از پسر عمویم در جیبم بود که هنوز آن را مطالعه نکرده بودم؛ نامه را که خواندم، دیدم در آن هم به طلبه بودن من اشاره شده بود و هم به صدام و آمریکا توهین. نامه چهار صفحه بود، وقتی به همرزمم که 15 سال سن داشت پیشنهاد دادم که نامه را با هم بخوریم، قبول نکرد و خودم اولین و آخرین کاغذ خوری عمرم را تجربه کردم.

 

 

رسا - شیرین‏ترین خاطره شما از دوران اسارت چه بود؟

داخل اردوگاه 18 برای تبلیغ از بند یک به بند سه رفته بودم؛ البته هر شش طلبه‏ای که آنجا اسیر بودیم، مخفیانه به تبلیغ می‏پرداختیم. ساعت نه شب بود؛ سال 69 در حین سخنرانی بودم که تلویزیون عراق گفت ساعت 11 صبح فردا اطلاعیه بسیار مهمی قرائت خواهد شد. حس ششم من فعال شد و حدس زدم که خبر آزادی است؛ فردا ساعت 11 همه نفس‏ها در سینه حبس شده بود؛ همه رو به روی تلویزیون نشسته، منتظر قرائت اطلاعیه بودند که اطلاعیه با زبان عربی خوانده شد و هیچ کس متوجه معنی آن نشد. بعد من ایستادم و گفتم مطمئن نیستم، ولی آنچه متوجه شدم، دو خبر مهم بود؛ خبر اول این‏که صدام قطعنامه الجزایر را پذیرفت و به مرز‏های خود بر خواهد گشت که با صلوات خیلی بلندی از سوی اسرا استقبال شد. بعد خبر دوم را گفتم؛ این‏که صدام پذیرفت که همه اسرای ایرانی رابه صورت یک طرفه آزاد کند. با اعلام این خبر، صد نفری که در آسایشگاه بودند، طوری صلوات فرستادند که تا به حال صلواتی به این بلندی نشنیده‏ام! یک ماه آخر اسارت جز بهترین دوران زندگی من به شمار می‏رود؛ زیرا دیگر سربازان عراقی کسی را اذیت نمی‏کردند و از فحاشی و توهین هم خبری نبود.

 

 

رسا - تلخ‏ترین خاطره شما از دوران اسارت چیست؟

بعضی از خاطرات را باید تا آخر عمر در سینه نگه داشت؛ ولی رحلت امام خمینی(ره) از تلخ‏ترین خاطرات همه اسرا است. وقتی خبر رحلت امام خمینی(ره) انتشار یافت، همه ناراحت بودند؛ من بدون این‏که از جانشین ایشان خبر داشته باشم، گفتم بچه‏ها مطمئن باشید هستند کسانی که راه امام را ادامه بدهند؛ مثلا همین آقای خامنه‏ای کمتر از خود امام نیست و این به خیلی از بچه‏ها دلگرمی داد.

 

 

رسا - از فعالیت منافقین چه اطلاعاتی می‏توانید در اختیار ما قرار دهید؟

منافقین مخفیانه در میان اسرا فعالیت‏هایی داشتند و چند نفر را هم جذب کردند. من وقتی اطلاع پیدا کردم که یکی از اسرا وسوسه شده تا به منافقین بپیوندند، با او صحبت کردم و به لطف خداوند متعال از این تصمیم منصرف شد و این یکی از لحظه‌های شیرین در دوران اسارت من به شمار می‌رود.

 

 

رسا - به عنوان آخرین سؤال، پایدار ماندن به آرمان‏ها و عقائد در جنگ سخت مشکل‏تر است یا در جنگ نرم؟

پایدار ماندن در میدان مبارزه با اسلحه، توپ و تانک، کشته شدن عزیزان در جلوی چشمانت، مجروحیت، اسارت و خیلی مسائل دردناک دیگر بسیار سخت است و خیلی‏ها بدون شک توان ادامه دادن به مبارزه را از دست می‏دهند؛ ولی جنگ سخت پیچیدگی‏هایش به مراتب کم‏تر از جنگ نرم است و حتی از زمان صلح؛ چرا که در جنگ نرم تشخیص دوست از دشمن، خودی از نا‏خودی و حق از باطل بسیار سخت است؛ ولی در جنگ سخت، شما یک طرف ایستاده‏اید، با اعتقاد و ایمان و در طرف دیگر دشمنی که دوستان و خانواده‏ات را کشته است، که دیگر در دشمنی او شک نمی‏کنی. ابزار‏های جنگ نرم فریبنده و کاراتر است؛ مثلا کسانی که در فتنه سال 88 حضور داشتند، همه فتنه‏گر نبودند؛ ولی بعضی با تشخیص اشتباه حق از باطل، در گروه باطل عضو شدند.
رسا ـ از وقتی که در اختیار ما قرار دادید تشکر می‌کنم.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار