بعضی از خاطرات را باید تا آخر عمر در سینه نگه داشت؛ ولی رحلت امام خمینی(ره) از تلخترین خاطرات همه اسرا است! وقتی خبر رحلت امام خمینی(ره) انتشار یافت، همه ناراحت بودند؛ من بدون اینکه از جانشین ایشان خبر داشته باشم، گفتم بچهها مطمئن باشید هستند کسانی که راه امام را ادامه بدهند.
به گزارش شهدای ایران به نقل از رسا، حجتالاسلام عبدالکریم مازندرانی متولد سال 1345 جانباز و آزاده هشت سال دفاع مقدس، از روحانیون محقق و فاضل حوزه علمیه قم محسوب میگردد؛ با او در مورد چهار سال اسارت در زندانهای عراق و دوران مبارزه به بحث و گفتوگو نشستیم.
رسا - از دوران کودکی خود بفرمائید و این که چگونه وارد جریان مقاومت شدید؟
من در سال 1345 در روستای محمد آباد گرگان در خانوادهای فقیر و زحمتکش متولد شدم. سه روز قبل از پیروزی انقلاب اسلامی دایی بنده به نام "مسلم" توسط رژیم طاغوت شهید شد و همین جرقه عشق به شهادت را در من به وجود آورد. البته قبل از آن، با درک محرومیتها، حس مبارزه و مقاومت علیه طاغوت و جریان باطل در من به وجود آمده بود. در سال 60 در سپاه به عنوان بسیجی ویژه استخدام شدم و با پوشیدن لباس پاسداری، حس مقاومت و شهادت طلبی را در خود احساس کردم و به عنوان سرباز از زندانی در بویه استان گرگان مشغول به خدمت شدم و در همان جا با ارتباط با زندانیان سیاسی و اعضا حزب توده که در آن زندان بودند، به مناظره و مجادله با آنها پرادختم و این مسأله بصیرت مرا نسبت به جریانهای نفاق بیشتر کرد که البته مسلح به افکار شهید مطهری(ره) بودم و همین مرا در مقابله و مباحثه با آنها که در مناظرات از کتب دکتر شریعتی استفاده میکردند، کمک میکرد.
رسا - از نحوه ورود خودتان به حوزه علمیه بگویید؟
با پیشنهاد یکی از دوستان و شنیدن حرفهای دلنشین حجتالاسلام و المسلمین قرائتی و آشنایی با سخنان آقای کافی و کششی که به دین و معنویت داشتم، بعد از سه ماه که در سپاه بودم، استعفا داده و وارد حوزه علمیه آیتالله طاهری که در آن زمان عضو مجلس خبرگان قانون اساسی و خبرگان رهبری بود شدم و شروع به خواندن شرح امثله و تصریف کردم. در آن زمان هم استاد برجستهای به نام آقا سید کریم داشتیم که به دست منافقین ترور شد و به فیض شهادت رسید.
رسا - چه شد که تصمیم به حضور در جبهه گرفتید؟
دو ماه از دوران طلبگی میگذشت که در جبهه حضور پیدا کردم و دو هفته آموزشهای سنگین در کوهها و جنگلهای گرگان را تجربه کردم؛ بعد عازم جبهه شدم، به گیلان غرب رفتم و در منطقه دارالبلوط برای عملیات مطلعالفجر آماده شدم که در آن عملیات از ناحیه گردن و سر مجروح شدم و به بیمارستان شریعتی تهران منتقل و مورد عمل جراحی واقع شدم. بعد از بیرون آوردن ترکش از گردن، دوباره به جبهه برگشتم.
رسا - توضیح مختصری از عملیات مطلعالفجر بفرمایید.
عملیات مطلع الفجر اولین عملیات بعد از خروج بنیصدر بود. چون اوائل جنگ امکانات جبهه به شدت محدود بود، ما با کم بود غذا به شدت درگیر بودیم؛ با این حال همه رزمندهها که اکثریت آنها گرسنه بودند، بسیار مصمم به انجام عملیات بودند و به لطف خداوند متعال در آن عملیات پیروز شدیم؛ در حین عملیات باران میبارید که تنها پوشش ما چفیه بود که با آن خود را از باران حفظ میکردیم.
رسا - طلبه بودن شما در جبهه به چه شکلی نمود پیدا میکرد؟
در جبهه و هنگام بعضی عملیاتها بعضی از رزمندگان استرس داشتند؛ ولی وجود طلبهها و صبر و حوصلهای که از طلبهها میدیدند، روحیه میگرفتند و مصممتر به ادامه ماندن در جبهه میشدند. حضور طلبهها بحث و گعدههای دینی و معرفتی را به وجود میآورد و همه سعی میکردند در این جمع طلبگی و علمی-دینی شرکت کنند؛ همین حضور در جمع رزمندگان بهانهای برای اقامه نماز جماعت نیز بود.
رسا - ظاهرا در مدرسه علمیه نواب مشهد هم تحصیل کردهاید؛ از آنجا برای ما بگویید.
بله وقتی مدرسه گرگان به خاطر مشغولیت مدیر و اساتید آنجا در مبارزات از حیث علمی ضعیف شده بود و من هم از دروس عقب افتاده بودم، به مدرسه نواب مشهد رفتم و مشغول به تحصیل شدم؛ ولی آنجا نه خبری از شهریه بود و نه شام و ناهار و در کل به ما خیلی سخت گذشت؛ حتی قدرت خرید نان هم نداشتیم و قوت غالب ما نان و روغن بود! به همین علت به مدرسه روحیه بابل رفتم؛ حوزهای بسیار قوی و منحصر به فرد از حیث علمی. در آنجا همه دروس عقب افتاده را جبران کردم؛ ولی مدیر مدرسه با حضور من در جبهه مخالف بود؛ تا اینکه شبی در خواب حضرت ابوالفضل(ع) را دیدم که من را توصیه به حضور در جبهه کرد؛ خواب را برای مدیر مدرسه تعریف کردم و موافتش را گرفتم و دوباره وارد جبهه شدم.
رسا - در چه عملیاتهایی حضور داشتید و چه طور شد که اسیر شدید.
من در عملیاتهای محرم و والفجر4 حضور داشتم؛ ولی در عملیات کربلای 5 یک ماه برای تبلیغ به عنوان طلبه و با لباس روحانیت حضور پیدا کردم. این عملیات در شلمچه، در شرق بصره بود. مرحله سوم عملیات بود که به همراه یک گروهان اسیر شدیم. البته تا آخرین لحظه مقاومت کردیم، ولی دیگر راهی به جز اسارت باقی نمانده بود. در دوران جنگ راننده نفربر ماهری بودم. در آن عملیات هم من راننده نفربر بودم؛ وقتی اسیر شدم، عمامه به سر داشتم. قبل از شروع عملیات بچههای گردان انصارالحسین(ع) ملایر به من گفتند حاجآقا عمامه را در بیاور که اگر اسیر شدید، مشکلی به وجود نیاید؛ ولی من اصلا باور نمیکردم که اسیر شوم و میگفتم مگر برای اسیر شدن به جنگ آمدم؟ قبل از اسیر شدن، موج انفجار من را گرفته بود و تا چند دقیقه همه جا را سفید میدیدم و احساس میکردم شهید شدم! صورتم پر از ترکش بود و با این حال ما را به بغداد بردند.
رسا - به دوره اسارت رسیدیم؛ از اسارت چه خاطراتی از برخورد و رفتار سربازان عراقی دارید؟
قبل از اینکه اسیر شویم، یک سرباز عراقی قصد کرده بود همه ما را به رگبار ببندد؛ ولی سربازان دیگر عراقی از این کار او جلوگیری کردند و اسلحه را از دستش گرفتند و این در حالی است که به حال آنها فرق نمیکرد که ما را بکشند یا اسیر کنند. برداشت من از رفتارهای سربازان این بود که فقط فطرت انسانی باعث این شد که آنها جلوی کشته شدن ما را بگیرند. در دوره اسارت بعضی سربازها بودند که با احترام با ما برخورد میکردند که اکثرا هم شیعیانی بودند که به اجبار در سپاه صدام حضور داشتند؛ ولی بعثیها از هیچگونه آزار جسمی و روحی دریغ نمیکردند.
رسا - حال و هوا و فضای حاکم بر زندانهای عراق چگونه بود؟
اول ما را به بغداد بردند که آنجا یک مدرسهای خالی از هر گونه امکانات بود؛ وقتی وارد مدرسه شدیم، دستور دادند که رو به دیوار بایستیم؛ مازیار از دوستانم بود، گفت حاجآقا میخواهند ما را بکشند؛ ولی من اصلا نترسیدم؛ زیرا به راه خود اعتقاد و به مسیری که انتخاب کرده بودم ایمان صد در صد داشتم؛ ولی ما را نکشتند و بعد از چند روز ما را به بیمارستان منتقل کردند.
دستم تیر خورده بود؛ در آنجا یک پرستار شیعه بود که خیلی مهربانانه و با احترام دست من را باند پیچی کرد و دزدکی به دور از چشم سربازان دیگر، به اسرا قرص و ویتامین میداد که با دردسر زیادی آنها را تهیه میکرد.
بعد از بغداد به زندان النصره منتقل شدیم و بعد از چند روز به بصره رفتیم که کتکها و شکنجهها شروع شد! وقتی آنجا رسیدیم، تا سه روز به ما آب و غذا ندادند و بعد از سه روز با یک آفتابه به حدود بیست نفر آب دادند که از خاطرات تلخ دوران اسارت است. در نهایت وارد زندان تکریت شدیم؛ شب بود و نم نم باران وقتی به صورتم میچکید، آرامشی را ایجاد میکرد که توصیفش در این شرایط قابل بیان نیست.
وقتی در استخبارات ما را برای دریافت اطلاعات جمع کرده بودند، نامهای از پسر عمویم در جیبم بود که هنوز آن را مطالعه نکرده بودم؛ نامه را که خواندم، دیدم در آن هم به طلبه بودن من اشاره شده بود و هم به صدام و آمریکا توهین. نامه چهار صفحه بود، وقتی به همرزمم که 15 سال سن داشت پیشنهاد دادم که نامه را با هم بخوریم، قبول نکرد و خودم اولین و آخرین کاغذ خوری عمرم را تجربه کردم.
رسا - شیرینترین خاطره شما از دوران اسارت چه بود؟
داخل اردوگاه 18 برای تبلیغ از بند یک به بند سه رفته بودم؛ البته هر شش طلبهای که آنجا اسیر بودیم، مخفیانه به تبلیغ میپرداختیم. ساعت نه شب بود؛ سال 69 در حین سخنرانی بودم که تلویزیون عراق گفت ساعت 11 صبح فردا اطلاعیه بسیار مهمی قرائت خواهد شد. حس ششم من فعال شد و حدس زدم که خبر آزادی است؛ فردا ساعت 11 همه نفسها در سینه حبس شده بود؛ همه رو به روی تلویزیون نشسته، منتظر قرائت اطلاعیه بودند که اطلاعیه با زبان عربی خوانده شد و هیچ کس متوجه معنی آن نشد. بعد من ایستادم و گفتم مطمئن نیستم، ولی آنچه متوجه شدم، دو خبر مهم بود؛ خبر اول اینکه صدام قطعنامه الجزایر را پذیرفت و به مرزهای خود بر خواهد گشت که با صلوات خیلی بلندی از سوی اسرا استقبال شد. بعد خبر دوم را گفتم؛ اینکه صدام پذیرفت که همه اسرای ایرانی رابه صورت یک طرفه آزاد کند. با اعلام این خبر، صد نفری که در آسایشگاه بودند، طوری صلوات فرستادند که تا به حال صلواتی به این بلندی نشنیدهام! یک ماه آخر اسارت جز بهترین دوران زندگی من به شمار میرود؛ زیرا دیگر سربازان عراقی کسی را اذیت نمیکردند و از فحاشی و توهین هم خبری نبود.
رسا - تلخترین خاطره شما از دوران اسارت چیست؟
بعضی از خاطرات را باید تا آخر عمر در سینه نگه داشت؛ ولی رحلت امام خمینی(ره) از تلخترین خاطرات همه اسرا است. وقتی خبر رحلت امام خمینی(ره) انتشار یافت، همه ناراحت بودند؛ من بدون اینکه از جانشین ایشان خبر داشته باشم، گفتم بچهها مطمئن باشید هستند کسانی که راه امام را ادامه بدهند؛ مثلا همین آقای خامنهای کمتر از خود امام نیست و این به خیلی از بچهها دلگرمی داد.
رسا - از فعالیت منافقین چه اطلاعاتی میتوانید در اختیار ما قرار دهید؟
منافقین مخفیانه در میان اسرا فعالیتهایی داشتند و چند نفر را هم جذب کردند. من وقتی اطلاع پیدا کردم که یکی از اسرا وسوسه شده تا به منافقین بپیوندند، با او صحبت کردم و به لطف خداوند متعال از این تصمیم منصرف شد و این یکی از لحظههای شیرین در دوران اسارت من به شمار میرود.
رسا - به عنوان آخرین سؤال، پایدار ماندن به آرمانها و عقائد در جنگ سخت مشکلتر است یا در جنگ نرم؟
پایدار ماندن در میدان مبارزه با اسلحه، توپ و تانک، کشته شدن عزیزان در جلوی چشمانت، مجروحیت، اسارت و خیلی مسائل دردناک دیگر بسیار سخت است و خیلیها بدون شک توان ادامه دادن به مبارزه را از دست میدهند؛ ولی جنگ سخت پیچیدگیهایش به مراتب کمتر از جنگ نرم است و حتی از زمان صلح؛ چرا که در جنگ نرم تشخیص دوست از دشمن، خودی از ناخودی و حق از باطل بسیار سخت است؛ ولی در جنگ سخت، شما یک طرف ایستادهاید، با اعتقاد و ایمان و در طرف دیگر دشمنی که دوستان و خانوادهات را کشته است، که دیگر در دشمنی او شک نمیکنی. ابزارهای جنگ نرم فریبنده و کاراتر است؛ مثلا کسانی که در فتنه سال 88 حضور داشتند، همه فتنهگر نبودند؛ ولی بعضی با تشخیص اشتباه حق از باطل، در گروه باطل عضو شدند.
رسا ـ از وقتی که در اختیار ما قرار دادید تشکر میکنم.
رسا - از دوران کودکی خود بفرمائید و این که چگونه وارد جریان مقاومت شدید؟
من در سال 1345 در روستای محمد آباد گرگان در خانوادهای فقیر و زحمتکش متولد شدم. سه روز قبل از پیروزی انقلاب اسلامی دایی بنده به نام "مسلم" توسط رژیم طاغوت شهید شد و همین جرقه عشق به شهادت را در من به وجود آورد. البته قبل از آن، با درک محرومیتها، حس مبارزه و مقاومت علیه طاغوت و جریان باطل در من به وجود آمده بود. در سال 60 در سپاه به عنوان بسیجی ویژه استخدام شدم و با پوشیدن لباس پاسداری، حس مقاومت و شهادت طلبی را در خود احساس کردم و به عنوان سرباز از زندانی در بویه استان گرگان مشغول به خدمت شدم و در همان جا با ارتباط با زندانیان سیاسی و اعضا حزب توده که در آن زندان بودند، به مناظره و مجادله با آنها پرادختم و این مسأله بصیرت مرا نسبت به جریانهای نفاق بیشتر کرد که البته مسلح به افکار شهید مطهری(ره) بودم و همین مرا در مقابله و مباحثه با آنها که در مناظرات از کتب دکتر شریعتی استفاده میکردند، کمک میکرد.
رسا - از نحوه ورود خودتان به حوزه علمیه بگویید؟
با پیشنهاد یکی از دوستان و شنیدن حرفهای دلنشین حجتالاسلام و المسلمین قرائتی و آشنایی با سخنان آقای کافی و کششی که به دین و معنویت داشتم، بعد از سه ماه که در سپاه بودم، استعفا داده و وارد حوزه علمیه آیتالله طاهری که در آن زمان عضو مجلس خبرگان قانون اساسی و خبرگان رهبری بود شدم و شروع به خواندن شرح امثله و تصریف کردم. در آن زمان هم استاد برجستهای به نام آقا سید کریم داشتیم که به دست منافقین ترور شد و به فیض شهادت رسید.
رسا - چه شد که تصمیم به حضور در جبهه گرفتید؟
دو ماه از دوران طلبگی میگذشت که در جبهه حضور پیدا کردم و دو هفته آموزشهای سنگین در کوهها و جنگلهای گرگان را تجربه کردم؛ بعد عازم جبهه شدم، به گیلان غرب رفتم و در منطقه دارالبلوط برای عملیات مطلعالفجر آماده شدم که در آن عملیات از ناحیه گردن و سر مجروح شدم و به بیمارستان شریعتی تهران منتقل و مورد عمل جراحی واقع شدم. بعد از بیرون آوردن ترکش از گردن، دوباره به جبهه برگشتم.
رسا - توضیح مختصری از عملیات مطلعالفجر بفرمایید.
عملیات مطلع الفجر اولین عملیات بعد از خروج بنیصدر بود. چون اوائل جنگ امکانات جبهه به شدت محدود بود، ما با کم بود غذا به شدت درگیر بودیم؛ با این حال همه رزمندهها که اکثریت آنها گرسنه بودند، بسیار مصمم به انجام عملیات بودند و به لطف خداوند متعال در آن عملیات پیروز شدیم؛ در حین عملیات باران میبارید که تنها پوشش ما چفیه بود که با آن خود را از باران حفظ میکردیم.
رسا - طلبه بودن شما در جبهه به چه شکلی نمود پیدا میکرد؟
در جبهه و هنگام بعضی عملیاتها بعضی از رزمندگان استرس داشتند؛ ولی وجود طلبهها و صبر و حوصلهای که از طلبهها میدیدند، روحیه میگرفتند و مصممتر به ادامه ماندن در جبهه میشدند. حضور طلبهها بحث و گعدههای دینی و معرفتی را به وجود میآورد و همه سعی میکردند در این جمع طلبگی و علمی-دینی شرکت کنند؛ همین حضور در جمع رزمندگان بهانهای برای اقامه نماز جماعت نیز بود.
رسا - ظاهرا در مدرسه علمیه نواب مشهد هم تحصیل کردهاید؛ از آنجا برای ما بگویید.
بله وقتی مدرسه گرگان به خاطر مشغولیت مدیر و اساتید آنجا در مبارزات از حیث علمی ضعیف شده بود و من هم از دروس عقب افتاده بودم، به مدرسه نواب مشهد رفتم و مشغول به تحصیل شدم؛ ولی آنجا نه خبری از شهریه بود و نه شام و ناهار و در کل به ما خیلی سخت گذشت؛ حتی قدرت خرید نان هم نداشتیم و قوت غالب ما نان و روغن بود! به همین علت به مدرسه روحیه بابل رفتم؛ حوزهای بسیار قوی و منحصر به فرد از حیث علمی. در آنجا همه دروس عقب افتاده را جبران کردم؛ ولی مدیر مدرسه با حضور من در جبهه مخالف بود؛ تا اینکه شبی در خواب حضرت ابوالفضل(ع) را دیدم که من را توصیه به حضور در جبهه کرد؛ خواب را برای مدیر مدرسه تعریف کردم و موافتش را گرفتم و دوباره وارد جبهه شدم.
رسا - در چه عملیاتهایی حضور داشتید و چه طور شد که اسیر شدید.
من در عملیاتهای محرم و والفجر4 حضور داشتم؛ ولی در عملیات کربلای 5 یک ماه برای تبلیغ به عنوان طلبه و با لباس روحانیت حضور پیدا کردم. این عملیات در شلمچه، در شرق بصره بود. مرحله سوم عملیات بود که به همراه یک گروهان اسیر شدیم. البته تا آخرین لحظه مقاومت کردیم، ولی دیگر راهی به جز اسارت باقی نمانده بود. در دوران جنگ راننده نفربر ماهری بودم. در آن عملیات هم من راننده نفربر بودم؛ وقتی اسیر شدم، عمامه به سر داشتم. قبل از شروع عملیات بچههای گردان انصارالحسین(ع) ملایر به من گفتند حاجآقا عمامه را در بیاور که اگر اسیر شدید، مشکلی به وجود نیاید؛ ولی من اصلا باور نمیکردم که اسیر شوم و میگفتم مگر برای اسیر شدن به جنگ آمدم؟ قبل از اسیر شدن، موج انفجار من را گرفته بود و تا چند دقیقه همه جا را سفید میدیدم و احساس میکردم شهید شدم! صورتم پر از ترکش بود و با این حال ما را به بغداد بردند.
رسا - به دوره اسارت رسیدیم؛ از اسارت چه خاطراتی از برخورد و رفتار سربازان عراقی دارید؟
قبل از اینکه اسیر شویم، یک سرباز عراقی قصد کرده بود همه ما را به رگبار ببندد؛ ولی سربازان دیگر عراقی از این کار او جلوگیری کردند و اسلحه را از دستش گرفتند و این در حالی است که به حال آنها فرق نمیکرد که ما را بکشند یا اسیر کنند. برداشت من از رفتارهای سربازان این بود که فقط فطرت انسانی باعث این شد که آنها جلوی کشته شدن ما را بگیرند. در دوره اسارت بعضی سربازها بودند که با احترام با ما برخورد میکردند که اکثرا هم شیعیانی بودند که به اجبار در سپاه صدام حضور داشتند؛ ولی بعثیها از هیچگونه آزار جسمی و روحی دریغ نمیکردند.
رسا - حال و هوا و فضای حاکم بر زندانهای عراق چگونه بود؟
اول ما را به بغداد بردند که آنجا یک مدرسهای خالی از هر گونه امکانات بود؛ وقتی وارد مدرسه شدیم، دستور دادند که رو به دیوار بایستیم؛ مازیار از دوستانم بود، گفت حاجآقا میخواهند ما را بکشند؛ ولی من اصلا نترسیدم؛ زیرا به راه خود اعتقاد و به مسیری که انتخاب کرده بودم ایمان صد در صد داشتم؛ ولی ما را نکشتند و بعد از چند روز ما را به بیمارستان منتقل کردند.
دستم تیر خورده بود؛ در آنجا یک پرستار شیعه بود که خیلی مهربانانه و با احترام دست من را باند پیچی کرد و دزدکی به دور از چشم سربازان دیگر، به اسرا قرص و ویتامین میداد که با دردسر زیادی آنها را تهیه میکرد.
بعد از بغداد به زندان النصره منتقل شدیم و بعد از چند روز به بصره رفتیم که کتکها و شکنجهها شروع شد! وقتی آنجا رسیدیم، تا سه روز به ما آب و غذا ندادند و بعد از سه روز با یک آفتابه به حدود بیست نفر آب دادند که از خاطرات تلخ دوران اسارت است. در نهایت وارد زندان تکریت شدیم؛ شب بود و نم نم باران وقتی به صورتم میچکید، آرامشی را ایجاد میکرد که توصیفش در این شرایط قابل بیان نیست.
وقتی در استخبارات ما را برای دریافت اطلاعات جمع کرده بودند، نامهای از پسر عمویم در جیبم بود که هنوز آن را مطالعه نکرده بودم؛ نامه را که خواندم، دیدم در آن هم به طلبه بودن من اشاره شده بود و هم به صدام و آمریکا توهین. نامه چهار صفحه بود، وقتی به همرزمم که 15 سال سن داشت پیشنهاد دادم که نامه را با هم بخوریم، قبول نکرد و خودم اولین و آخرین کاغذ خوری عمرم را تجربه کردم.
رسا - شیرینترین خاطره شما از دوران اسارت چه بود؟
داخل اردوگاه 18 برای تبلیغ از بند یک به بند سه رفته بودم؛ البته هر شش طلبهای که آنجا اسیر بودیم، مخفیانه به تبلیغ میپرداختیم. ساعت نه شب بود؛ سال 69 در حین سخنرانی بودم که تلویزیون عراق گفت ساعت 11 صبح فردا اطلاعیه بسیار مهمی قرائت خواهد شد. حس ششم من فعال شد و حدس زدم که خبر آزادی است؛ فردا ساعت 11 همه نفسها در سینه حبس شده بود؛ همه رو به روی تلویزیون نشسته، منتظر قرائت اطلاعیه بودند که اطلاعیه با زبان عربی خوانده شد و هیچ کس متوجه معنی آن نشد. بعد من ایستادم و گفتم مطمئن نیستم، ولی آنچه متوجه شدم، دو خبر مهم بود؛ خبر اول اینکه صدام قطعنامه الجزایر را پذیرفت و به مرزهای خود بر خواهد گشت که با صلوات خیلی بلندی از سوی اسرا استقبال شد. بعد خبر دوم را گفتم؛ اینکه صدام پذیرفت که همه اسرای ایرانی رابه صورت یک طرفه آزاد کند. با اعلام این خبر، صد نفری که در آسایشگاه بودند، طوری صلوات فرستادند که تا به حال صلواتی به این بلندی نشنیدهام! یک ماه آخر اسارت جز بهترین دوران زندگی من به شمار میرود؛ زیرا دیگر سربازان عراقی کسی را اذیت نمیکردند و از فحاشی و توهین هم خبری نبود.
رسا - تلخترین خاطره شما از دوران اسارت چیست؟
بعضی از خاطرات را باید تا آخر عمر در سینه نگه داشت؛ ولی رحلت امام خمینی(ره) از تلخترین خاطرات همه اسرا است. وقتی خبر رحلت امام خمینی(ره) انتشار یافت، همه ناراحت بودند؛ من بدون اینکه از جانشین ایشان خبر داشته باشم، گفتم بچهها مطمئن باشید هستند کسانی که راه امام را ادامه بدهند؛ مثلا همین آقای خامنهای کمتر از خود امام نیست و این به خیلی از بچهها دلگرمی داد.
رسا - از فعالیت منافقین چه اطلاعاتی میتوانید در اختیار ما قرار دهید؟
منافقین مخفیانه در میان اسرا فعالیتهایی داشتند و چند نفر را هم جذب کردند. من وقتی اطلاع پیدا کردم که یکی از اسرا وسوسه شده تا به منافقین بپیوندند، با او صحبت کردم و به لطف خداوند متعال از این تصمیم منصرف شد و این یکی از لحظههای شیرین در دوران اسارت من به شمار میرود.
رسا - به عنوان آخرین سؤال، پایدار ماندن به آرمانها و عقائد در جنگ سخت مشکلتر است یا در جنگ نرم؟
پایدار ماندن در میدان مبارزه با اسلحه، توپ و تانک، کشته شدن عزیزان در جلوی چشمانت، مجروحیت، اسارت و خیلی مسائل دردناک دیگر بسیار سخت است و خیلیها بدون شک توان ادامه دادن به مبارزه را از دست میدهند؛ ولی جنگ سخت پیچیدگیهایش به مراتب کمتر از جنگ نرم است و حتی از زمان صلح؛ چرا که در جنگ نرم تشخیص دوست از دشمن، خودی از ناخودی و حق از باطل بسیار سخت است؛ ولی در جنگ سخت، شما یک طرف ایستادهاید، با اعتقاد و ایمان و در طرف دیگر دشمنی که دوستان و خانوادهات را کشته است، که دیگر در دشمنی او شک نمیکنی. ابزارهای جنگ نرم فریبنده و کاراتر است؛ مثلا کسانی که در فتنه سال 88 حضور داشتند، همه فتنهگر نبودند؛ ولی بعضی با تشخیص اشتباه حق از باطل، در گروه باطل عضو شدند.
رسا ـ از وقتی که در اختیار ما قرار دادید تشکر میکنم.