«نِژمار»، ۲ فروردین ۶۷، ٨ و ۲۰ دقیقه صبح: گوسفندها دراز کشیدند و مردند. پرندهها راه آسمان را نیامده، یکییکی به زمین افتادند. ماهیها ردیف به ردیف، پشت هم را گرفتند و روی آب رودخانه، شناور، رفتند و آدمها؛ آدمها همینطور که دست هم را گرفته بودند تا از آن دود سبز و قرمز و نارنجی فرار کنند و برسند به بارگاه «شیخ محمد»، دست انداختند گردن هم و خداحافظی کردند؛ خاکِ خانه و کوچههای باریک و جویهای لاغر که آب را به باغهای انگور میرساند، قبرشان شد.
شهدای ایران: دودی که بمبها بلند کرده بودند اما تا چند ساعت آنجا ماند؛ یک متر بالاتر از زمین. جلو میرفت و آدمها را و گاو و گوسفندها را و پرندههای آسمان را و ماهیهای تازه جفت شده را با خود میبرد تا به رودخانه وسط روستا رسید؛ همانکه بالا و پایین ده را از هم جدا میکرد. دود آن روز کمکم روی آب رودخانه نشست و بالا نیامد. برای همین هم بود که پایین دهیهای «نژمار» کمتر از بالادهیها، بوی لیمو و پرتقال را فهمیدند. کمتر سوختند. کمتر مردند. آن روز، روزگار برعکس بود.
بهار شده بود. مردم ده یکییکی از خواب بیدار میشدند و میخواستند دومین روز عید جنگیشان را شروع کنند. «کافیه» آن موقع، تازه ۳۶ سالش را تمام کرده بود؛ آن روز، سینی هفتسین را کنار پنجره، جابهجا کرد، روی سبزهها، آب پاشید و رفت بالای کوه، سر قبر «شیخ محمد»، همان اولیای خدا که روزهای جنگ، پناه «نژمار» و «سرنژمار»یها بود. زیارتش که تمام شد، آمد پایین. هوا خوب بود، کوههای کردستان آرام بودند و بوی مرگ نمیآمد؛ «کافیه» هنوز نرسیده بود خانه که هواپیماها یکی یکی سر رسیدند:
«دیدم ٤ هواپیما پشتسر هم به آسمان اومدن و چنتا هواپیمای کوچک هم از زیر، اونا رو محافظت میکرد. بعد شروع کردن روی روستا بمب بریزن. بمبها سر و صدای زیادی نداشت و تا به زمین میرسیدن، بوی خاصی از اونا میاومد؛ چیزی شبیه بوی پرتقال. بمبا که منفجر میشدن، مردم رو دیدم که فرار کردن به کوهها. اونجا، زیارتگاه شیخ محمد که هنوز هم هست، پناهگاه مردم اینجا بود، اون روز مردم به اون مرد بزرگ پناه بردن. بعد دیدم یکی از اون بمبا به خونه برادرم خورد. دویدم اونجا ببینم چی به سر برادرم اومده. وقتی رسیدم، همه کنار هم دراز کشیده و مرده بودن. ٦ نفر بودن. مادر و پدر و خواهر و برادرم و زنش که حامله بود و برادرزنش، همه کشته شدن. بمب توی خونهشون افتاده بود. رفتم داخل خانه و خواستم برادرمو نجات بدم و وقتی دستشو گرفتم که ببرم بیرون، چشمم دیگه چیزی ندید. بعدها وقتی بیمارستان بودم، دکترا به من گفتند که خانم شیمیایی شدهای. من چه میدونستم شیمیایی چیه. سیداحمد و فریدون و منظر و آذر و آوات رو بمبای شیمیایی صدام که خدا لعنتش کنه، کشت.»
سوی چشمهای «کافیه باپرجا» را دودهای شیمیایی آن روز از او گرفتند؛ برای همین هم نتوانست خانههای همسایهها را ببیند که چطور روی سرهایشان خراب شد، مثل خانه «سلام».
«سلام» آن روز ٦ ساله بود؛ «سلام هوشمندی». خانهشان جایی نزدیک باغهای انگور، کنار آسیاب آبی. او هنوز خواب بود که یکی از بمبهای شیمیایی افتاد کنار آسیاب و خانهشان را پر از دود رنگی کرد که آمده بود همه را با خود ببرد، جز او و برادرش «سیروان» را. بمبهای شیمیایی صدام، ٢ فروردین ۶۷، پدر و مادرش، ٢ برادر و خواهر و مادربزرگش را کشت. بمبهای شیمیایی آن روز چندتا ٦ هزار بمب شیمیایی بود که عراق در جنگ با ایران در ٢٤٢ بار بمباران بر سر مردم ایران خالی کرد؛ «سلام» هم یکی از همین مردم بود
«عمهام هم کشته شد و بچههایش، چنور و چیمَن و امین. اهالی روستا اون روز اومدن و من و برادرم رو نجات دادن و بردنمون مسجد. از خانوادهمون من و برادرم سیروان زنده موندیم و عمویم بزرگمون کرد. درست اون روز رو یادم نیست، فقط میدونم که خیلی سخت گذشت.»
«سلام» را آن روز «سعیده» از خانه بیرون آورد و برد مسجد.
«سعیده هوشمندی» که ۲۸ ساله بود و یک بچه داشت. آن روز فروردین سال ۶۷ او تازه سفره صبحانه را جمع کرده و شوهرش را روانه زمین کشاورزیشان کرده بود که صدای هواپیماها پیچیدند در آسمان بالای خانهاش و بعد:
«موقعی که هواپیماها اومدن، خونه برادرم یه کم اون طرفتر از خونه ما بود، جایی نزدیک آسیاب. وقتی نگاه کردم، دیدم یکی از بمبا خورد نزدیک آسیاب. نفهمیدم چطور شد که خودمو به خونه اونا رسوندم تا اگه زخمی شدهن، نجاتشون بدم ولی اونا خونه نبودن، رفته بودن شیخ محمد. بعد دیدم صدای آه و ناله، نژمار رو پر کرد. همه گاو و گوسفندامون اون روز مردن. تا یکی، دو سال بعد، نه گنجشکی تو هوا موند نه پشه. میوهها و درختا مسموم شده بودن. اون روز یکییکی داخل خونهها رفتم و اونا رو که زنده مونده بودن، نجات دادم. سلام و سیروان هم دوتا از اونا بودند. صحنه خونه اونا رو هیچ وقت یادم نمیره. همه مرده بودن و این دو بچه فقط زنده مونده بودن و گریه میکردن. نژمار سال ۶۷ دو بار بمباران شد، یک بار شیمیایی، یک بار هم با راکت و بمب معمولی. بار دوم هم ترکش خوردم. بعد از اون روز، آوارگیمون شروع شد.»
نژمار، مرداد ۹۳، چهار عصر: آفتاب تیز مرداد کردستان، از میان کوههای مریوان میزند. کمتر کسی از نژماریها هست که روزه نباشد. بچههای نژمار، روستایی که یک راه باریک خاکی آن را در ۱۵ کیلومتری مریوان، به شهر وصل میکند، در رودخانهای آبتنی میکنند که بزرگترها خاطرهها از آن دارند؛ خاطرههای بد.
نژمار حالا ۱۳۰۰ نفر جمعیت دارد و ۲۶۵ خانواده یعنی ٣هزار نفر کمتر از جمعیتی که زمان جنگ داشت. «نژمار» یعنی نیش مار؛ میگویند عقبهاش به ۳۵۰سال میرسد. از همان اول هم همینطور آرام و بیصدا بوده؛ روزهای تابستانیاش از همان اول صدایی جز صدای گاو و گوسفندها و پشهها نداشته و روزهای زمستانیاش، جز سرمای کوههای کردستان. مرداد نژمار هم مثل همه تابستانهایش گرم است و ساکت. بعضی از زنها جمع شدهاند کنار رودخانه وسط ده و با خنده و سر و صدا کله و پاچه گوسفند تازه قربانی شده را میشویند تا برای سحری فردا کله پاچه بپزند. قابلمهشان هم حاضر است؛ جایی کنار رودخانهای که تعداد ماهیهایش هیچ وقت مثل قبل آن روز بهاری نشدند.
«کافیه» هنوز اینجاست. خانهاش را رها نکرده، مهاجر نشده. او حالا ۶۰ ساله است و شبها سخت نفسش بالا میآید. او یکی از ۵۰۰ نفری است که آن روز، ٢ فروردین ۶۷ در بمباران شیمیایی نژمار، شیمیایی شد. ۲۶سالی که گذشت برای او و همولایتیهایش آسان نبود؛ آنها آن روز ۲۷ نفر از جمعیت هزار نفریشان را از دست دادند. خانه «کافیه» را «احمد دَستون»، ماموستا و دهیار موقت نژمار نشان میدهد. «کافیه» با لباس کردی سیاهش و درحالیکه روزه، نای حرف زدن را از او برده، در را باز میکند. فارسی نمیداند. تعجب میکند. به ماموستا میگوید بعد این همه سال؟
«تا حالا کسی نیامده درباره بمباران شیمیایی اون سال سوال کنه.»
او حالا با پسر و عروسش و ٣ نوهاش در یک خانه ۷۰متری زندگی میکند، جایی نزدیک آسیاب که ساختمانش به جاست و کارگرهایش نه. بمبهای شیمیایی، آن روز او را بیکس و کار کردند:
«همه خانوادهام اون روز مردن. خودم هم شیمیایی شدم. از اون زمان به بعد هم تعدادی از مردم روستا مردن. من با اینکه شیمیاییام، درصد جانبازی ندارم. برادرم هم اون روز شیمیایی شد و زنده موند، او درصد جانبازی داره و مستمری میگیره ولی من نه. اون زمان پرونده کسایی رو که در بیمارستان بستری میشدن، دست خودش میدادن ولی معمولا چون حالشون بد بود، پروندههاشون رو گم کردهن. منم همینطور. وقتی مادر و پدر و برادرم اون روز مردن، دیگه پرونده میخواستم چه کار؟ پرونده رو پاره کردم و ریختم دور.»
و اشک از چشمهایش بیرون میزند. کافیه تحت پوشش کمیته امداد است و ماهانه ۴۰هزار تومان از این کمیته پول میگیرد ولی چون پرونده پزشکی بعد از شیمیایی شدنش را گم کرده، درصد جانبازی ندارد.
حرف بنیاد شهیدیها همان است که بود. همین ٢روز پیش «عبدالرضا عباسپور»، معاون بنیاد شهید و امور ایثارگران گفت، بعضی از جانبازان با وجود داشتن صورت سانحه، مدارک درمانی همزمان ندارند یعنی سندی که مبنیبر بستری یا درمان آنها باشد. هرچند او و دیگر مسئولان این بنیاد درباره شیمیاییها گفتهاند کسانی که در دوران جنگ ایران و عراق شیمیایی شدهاند و با انواع آزمایشهای ریوی مانند تست اسپیرومتری میزان مجروحیت و جانبازی آنها مشخص شود، درصد جانبازی میگیرند ولی این طور که پیداست، این حرف آنها بیشتر رزمندگانی را در برمیگیرد که در خطهای مقدم جبهه شیمیایی شدهاند و نه غیرنظامیها.
برای همین هم است که ماموستای روستای نِژمار میگوید:
«کافیه و بقیه پیرزنهای ده ماهی دو بار میآن دهیاری، میگن برامون نامه بنویس تا جانبازی به ما بدن، من هم میگم والله بالله به شما دیگه درصد جانبازی نمیدن.»
بیرون خانه «کافیه» را زمینهای گندم و باغهای انگور پوشاندهاند. دستش را که دراز میکند برای خداحافظی، با دست دیگرش اشک را از گوشه چشمش پاک میکند. او ۲۶سال است که بغض دارد.
چند متر آن طرفتر از خانه «کافیه»، آسیاب است، چسبیده به خانه «سلام»؛ همانکه بعد از بمباران شیمیایی، زخمیها را آنجا بردند تا آب رویشان بپاشند. حالا «سلام» خانه پدریاش را، کنار آسیاب، بازسازی کرده. در را که باز میکند، صورت گِردی پیداست با چشمهای سبز و موهای بور. او ۲۶ سالی را که گذشت بیپدر گذراند، بیمادر و بیخانواده. برای همین هم زود برای خودش خانواده دست و پا کرد.
«سلام» حالا ۳۲ ساله است و ٢ پسر دارد؛ «ژیار» و «ژوان». او یکی از معدود نژماریهاست که از بنیاد شهید مستمری گرفته، البته تا ۲۵ سالگی و قبل از اینکه ازدواج کند:
«تا ۲۵ سالگی که ازدواج نکرده بودم، بنیاد شهید به خاطر شهادت خانوادهم مستمری میداد ولی بعدش دیگه نداد. من اون روز شیمیایی شدم و ۱۳ روز تو بیمارستان قدس سنندج بستری بودم اما درصد جانبازی ندارم. الان هم بیکارم و بعضی وقتا میرم کردستان عراق، کارگری. با اینکه پرونده پزشکی دارم ولی به خاطر جنگ، اسم پدرم رو اشتباه نوشتهن. هر کار کردهم درست نمیشه و درصد جانبازی به من نمیدن.»
حرفهای او را سرفه ناتمام میگذارد و ادامهاش را ماموستا احمد میگوید:
«بمباران شیمیایی، فقط روز بمباران قربانی نگرفت، شیمیایی هر روز داره ما رو میکشه. همه هم ما رو فراموش کردن. یک بار استاندار آمد اینجا و قولهایی داد و رفت. دیگه پیداش هم نشد. ما پشت این کوهها فراموش شدیم. همه از سردشت و حلبچه گفتن و از ما نه. عوارض شیمیایی روز به روز که میگذره، خودش رو بیشتر نشان میده.»
برای همین فراموش شدن هم است که به قول «عثمان مزین»، دبیر کمیته حقوقی انجمن دفاع از حقوق مصدومان شیمیایی، شیمیایی شدهها دو رنج دارند: «قربانیان شیمیایی مناطق مسکونی غرب کشور دو رنج را با هم تحمل میکنند؛ یکی رنج حاصل از شیمیایی شدن و یکی فراموش شدن.
کسانیکه رزمنده بودند، بعدا بهعنوان جانباز شناخته شدند، اما در مناطق مسکونی، ارگان نظامی نبوده که هویت آنها را ثبت کند و به آنها بیتوجهی شد. مثلا در شهر سردشت که آن زمان ۸هزار نفر از ساکنانش شیمیایی شدند و فقط ۴۰۰ نفر از آنها تحت پوشش قرار گرفتند یا در روستای زرده کرمانشاه که همه افراد آن روستا شیمیایی شدند، کمتر از ۱۵ درصدشان حالا تحت پوشش بنیاد شهید هستند. از طرف دیگر فراموش شدن این افراد به چند دلیل است. آن موقع که مناطق غربی شیمیایی شدند رسانههای ایران به این دلیل که روحیه رزمندهها ضعیف نشود آن را پوشش ندادند. علاوه بر این سلاحهای شیمیایی که آن موقع در ایران به کار گرفته شدند اثرات فوری نداشتند؛ اثرات و زخمهای آن بعد از مدتها آشکار شد و به این دلایل این موضوع کمی پنهان ماند و قربانیان شیمیایی فراموش شدند. این افراد غیرنظامیهاییاند که نه رزمنده بودند نه وسایل دفاع از شیمیایی شدن داشتند، آنها در خانههایشان بودند که بمب شیمیایی نزدیک خانه آنها افتاده.»
ماموستا میایستد کنار بقالی روستا، آنجا که پسران ده زیر سایه درختها با لباسهای کردی سیاه نشستهاند و آب دهانش را از گلوی خشکی که از سحر تا حالا آب از آن پایین نرفته، قورت میدهد، دستش را گیر میدهد به کمربند لباس کردیاش و نفس تازه میکند:
«ما تا ٣، ٤ سال بعد بمباران، کشته میدادیم. مثلا اینجا دختر ۱۸ سالهای بود که بهار ٤سال بعد از بمباران رفته بود اطراف روستا گیاههای کوهی بچینه، همونجا از اون گیاهها خورد و فوت کرد. بعد دکترا گفتن که به خاطر اثرات شیمیایی که روی گیاهها مونده، فوت کرده یا همین یه ماه پیش مردی اینجا فوت کرد و دکتر گفت صد در صد به خاطر شیمیاییه. الان هم سرطان ریه و روده، بیشترین دلیل مرگ نژماریاست. ۸۰درصد مردم این روستا مشکل روده دارن. از اون سال به بعد از میان کسایی که مردهن، یکی، دو نفر به مرگ طبیعی مردهن، بقیه به دلیل مشکلات ریه و روده و... که برای شیمیایی بوده، فوت کردهن. الان حدود ۳۰۰ نفر به اسم این روستا جانبازی میگیرن. من میشناسم کسایی رو که اصلا شیمیایی نشدهن، اون موقع اینجا نبودهن واگه از اونا بپرسید که بوی شیمیایی چیه، نمیدونن. اینجا سال ۶۷ با گاز اعصاب شیمیایی شد، پدر و مادرای ما مثل دیوونهها شده بودن، به فکرشون هم نمیرسید که برن پرونده تشکیل بدن. مادر من شیمیاییه؛ تا به حال بیشتر از ۲۰ بار بردمش سنندج، خدا شاهده که دکتر گفت مادرت شیمیاییه ولی براش پرونده تشکیل ندادن، میگفتن مدرک پزشکی اون زمانو نداری. حالا هم هرچند وقت یه بار باید ببریمش بیمارستان و همه هزینهاش رو هم خودمون میدیم، چون بیمه نیست. بیشتر مردم اینجا فقیرن، چون کار نیست و کشاورزی هم نمیچرخه. اونا که درصد جانبازی گرفتهن، شانس آوردهن، لااقل ماهانه پولی به دستشان میرسه.»
ماموستا همینطور که با دست جاهایی را که بمبهای شیمیایی آنجا فرودآمده، نشان میدهد، به مردمی که در ظهر رخوت ناک نژمار، زیر سایه درختها نشستهاند و منتظر آمدن عیدند، به کردی میگوید: «فردا عیده. عید فطر» .
نژمار ٢ مدرسه دارد و درمانگاه نه. مردم اینجا زخمهای شیمیاییشان را مجبورند هر چند روز یک بار با خود به مریوان ببرند که آنجا هم البته هنوز و با وجود تعداد زیاد روستاهایی که شیمیایی شدهاند، مرکز مخصوص درمان شیمیاییها ندارد.
«قلعه جی»؛ اسفند ۶۶، مرداد ۹۳: زمستان آن سال سردتر از همیشه بود، چند روز مانده به عید. مردم صبح تا شب را در سرمای کوهها سر میکردند و شبها میآمدند خانه. عراق قطعنامه ۵۹۸ سازمانملل را برای آتشبس جنگ با ایران پذیرفته بود و ایران نه؛ ٦ ماه دیگر که میآمد، ایران هم میپذیرفت و قائله ۸ ساله تمام میشد اما هنوز نیامده بود.
مردم «قلعه جی» در ۲۰ کیلومتری مریوان و نزدیکی سروآباد با بمب و هواپیماهای جنگی ناآشنا نبودند ولی از ۲۶ تا ۲۹ اسفند سال ۶۶ برایشان متفاوتتر از همیشه بود؛ وقتی از ۹ صبح ۲۶ اسفند آن سال تا ٢ روز بعد، حدود ۳۰۰ بمب شیمیایی از «دزلی» تا «قلعهجی» و بقیه روستاهای اطراف را محاصره کردند، آنها فکرش را هم نمیکردند این بوی سیر و سبزی و پیاز سوختهای که میآید، زندگیشان را سیاه کند.
زندگی «لیلا» را هم آن بمبهای شیمیایی سیاه کردند؛ وقتی «فریده» یک سالهاش را دودهای بدبو و سمی با خودشان بردند.
خانه او هنوز هم همانجاست که آن موقع بود؛ بالای یک سراشیبی تند که خانههایی روی آن استوارند پشت به پشت هم، به رسم خانههای کردی. زنهای همسایه، زیر سایه خنک دیوارهای گلی خانهشان در روستای ۱۴۹۱ نفری «قلعهجی» نشستهاند، یک دست را سایبان چشمها کردهاند و با دست دیگر خانه «لیلا» را نشان میدهند؛ زنی که از ۲۸ اسفند ۶۶، هیچوقت زندگیاش مثل قبل نشد. گاز خردل هم دختر یک سالهاش را از او گرفت، هم نای نفس کشیدن را. چهارزانو مینشیند و پشت میدهد به پشتی قدیمی خانه. دستها را در هم گره کرده و چشمهایش را که به داخل انحراف دارد و سمهای شیمیایی، سو را از آنها بردهاند، میدوزد به روبهرو:
«قلعهجی رو سه بار زدن؛ یکی از بمبا جنوب روستا خورد، یکی شمال و یکی غرب. اون روز ما تو زمین کشاورزیمون و کنار کوه بودیم، بمب کنار زمین ما افتاد. یه نفر رو همون اطراف دیدیم که افتاد و مرد. شب برگشتیم خونه و دوباره اینجا رو زدن و دخترمون شیمیایی شد. اون شب رفتیم روستای انجُمنه تا دخترمو ببریم دکتر ولی حالش خیلی بد بود و تموم کرد. اون شب هیچکس جرأت نمیکرد دخترمو بشوره، آخر سر ماموستای روستا با دو سه نفر از زنای ده صحبت کرد و اونا دستکش دستشون کردند و شستنش.»
آن زمان او ٦ بچه داشت و هنوز «آرام»، پسر کوچکش هنوز به دنیا نیامده بود. وقت نهار که میشود، میآید خانه، از کارگری. عرقش را پاک میکند، مینشیند گوشهای و میگوید، خوش آمدید. بعد نفسی میگیرد و مادرش میگوید، آن موقع هنوز نبود ولی حالا مشکل اعصاب دارد:
«بیشتر از چند جمله نمیشود با او حرف زد، عصبانی میشود.»
دختر او را حالا شهید حساب کردهاند و ماهی یک میلیون تومان مستمری میگیرد:
«چند سال طول کشید تا تونستیم ثابت کنیم دخترم تو بمباران شیمیایی اون سال از بین رفته؛ تا اینکه ماموستای انجمنه اومد و گفت من خودم این بچه رو دیدهام و شیمیاییه. حالا هم بچهها هرکدوم مشکل اعصاب دارن. شوهرم فوت شده؛ اونم شیمیایی بود. سرطان خون گرفت و بعد زد به روده و معده و ریهاش. از آلمان دکتر اومد و گفت به خاطر شیمیاییه. ما تا مدتها نمیدونستیم شیمیایی چیه، بعد اون روز گروهی به اینجا اومدن و به ما درباره خطراتش آموزش دادن.»
او اینها را میگوید و «آرام» حرفش را ادامه میدهد:
«ما درخواست داریم از کسانیکه مثل من بعد از زمان شیمیایی شدن اینجا، به دنیا آمدند تست بگیرند و ببینند که به ما منتقل شده یا نه. تا به حال هیچکس نیامده اینجا که از ما در اینباره سوال کند، درحالیکه من فکر میکنم به من منتقل شده. ممکن است الان مشخص نباشد ولی اثرات شیمیایی به مرور زمان مشخص میشود.»
و بعد «ساسان عباسی»، رئیس شورا میآید وسط حرفهایش:
«بر اساس آخرین آماری که ما داریم در این روستا ۱۱۰۰ نفر پرونده جانبازی تشکیل دادهن. خیلیها اون موقع که اینجا شیمیایی شد، مهاجر بودن ولی حالا به شهرای خودشون برگشتهن. خیلیا قیدشو زدن که دنبال کار جانبازیشان برن، چون یا پول نداشتن یا امید. ٩٠درصد مردم این روستا شیمیایی شدهن و تعداد کمی درصد جانبازی گرفتهن. نمونهش مادر خودم، اون موقع چشماش قرمز شده بود، یه بیمارستان صحرایی زده بودن پشت اینجا، بین روستا و سه راه حزبالله، رفت اونجا، شربتی دادن و بهتر شد و دیگه دنبالش نرفت. ما تا به حال ندیدیم که یک گروه خاص یا انجمنی وضع شیمیایی شدههای اینجا رو دنبال کنه. هرکس مشکلی داشته باشه میره فرمانداری و درخواست میده.»
حرفهای او را «لیلا» خانم، قطع میکند: «افطار بمانید.»
نمیشود ماند. کاک «محمد» منتظر است؛ در خانه کوچکش، تکیه داده به پشتی قدیمی، نشسته کنار همسرش «ثانیه». پایین سراشیبی که راه را به خانه «لیلا» میرساند، خانه آنهاست. سقف خانه همسایه، حیاط آنهاست. «محمدِ» ٨٦ ساله به زحمت خودش را رسانده دم در. پرده را کنار میزند و میگوید: «بفرمایید» از فارسی همین یک کلمه را میداند. میگوید بفرمایید و سقلمه میزند به «ثانیه» که «آب بیاور». مینشیند زیر نور کم آفتابی که از پنجره کوچک چوبی خانهاش روی گلهای ریز قالی رنگ و رو رفته خانه میریزد و از روزی میگوید که جنگ آوارهشان کرده بود و بمبهای شیمیایی صدام، آوارهتر:
«اون موقع ما آواره بودیم و رفته بودیم تو کوها. رودخونه هم طغیان کرده بود و سیلاب شدیدی بود. هرطور بود از رودخونه گذشتیم و برگشتیم خونه. اون روز من تو پشتبوم همین خونه ایستاده بودم و دیدم که بمبی از آسمان اومد و خورد پایین روستا. اونجا، ببین. پای باغ انگور. اون موقع خواستیم فرار کنیم، رفتیم سمت رودخانه، وقتی رسیدیم، حاج علی گفت، «جمیل بیک» رفته توی آب و مرده، توی آب نریم بهتره. دوباره برگشتیم خانه. همسایهمون گفت، سریع باید منو ببرن سروآباد، گفت ببریدش وگرنه از بین میره. بعد رفتیم سروآباد. دست و پام سوخته بودن. منو انداختن تو یه خونه سیمانی و هیچکس پیشم نمیاومد. سه روز لختلخت تو اون خانه بودم. از حال خودم خبر نداشتم. بعد منو انداختن تو یه پتو و بردند تهران. دوهفته تهران بودم. دستام همه سوخته بودن و پماد میزدن. بعد دو هفته تو ٢٠فروردین ٦٧ بردنم فرودگاه و با دو نفر دیگه سوار طیاره کردن و رفتیم سوئد. تو اون هواپیما ٨٠ نفر بودن و همه شیمیایی بودن. یک سری دیگه رو هم بردن آلمان. یه نفر پاوهای هم با ما بود. میگفت ٦ روز جنازههای شیمیایی رو جمع کرده و خودش هم شیمیایی شده بود. همه بدنش سوخته بود، فقط رگهاش معلوم بود. ما ٤٠ روز در سوئد در بیمارستان بودیم.»
به کاک «محمد» اول ٨٠درصد جانبازی دادند و بعد که کمکم بهتر شد، شد ٢٥درصد:
«کمکم که بهتر شدم، درصد جانبازی رو پایین آوردن. ١٥ساله مستمری جانبازی گرفتهام اما اول مرداد رفتم حقوق بگیرم، گفتن دیگه به من حقوق نمیدن.»
صدای اذان عصر در روستای قلعهجی که بلند شد، وقت رفتن بود. وقت برگشتن از راه باریکی که راستش را دره گرفته و چپش را کوه و خودروها را مریوان میرساند. جایی که چندسالی میشود «بهمن مرادی» با پسر و دخترش و همسرش «سرگل» در یکی از محلههای مرکزی شهر زندگی میکند.
«بهمن» سفیدکار ساختمان بود و ١٨ ساله. ٢٨ اسفند ٦٦ رفته بود مدرسه قلعهجی را سفیدکاری کند که بمب نزدیک ساختمان مدرسه افتاد و او را با گچهای توی دستش، نقش زمین کرد:
«اون روز تو مدرسه ده بودم که این اتفاق افتاد. اول یک بمب انداخته بودن که منفجر نشه و بقیه منفجر شدن. آن روز نی و دیزلی و چند روستای دیگر هم شیمیایی شدن. من کلا برای ادارات کار میکردم؛ سفیدکاری ساختمونای اونا رو انجام میدادم. بعد از شیمیایی دیگه نتونستم درست کار کنم، چشمم خونریزی کرد و قرنیهاش آسیب دید. روز به روز عوارضم بیشتر میشد. الان ٩ساله که پرونده جانبازیام درست شده و ٢٥درصد جانبازی دادهن. اون موقع تمام بدنم سوخته بود.»
لباسش را بالا میزند و جای سوختگیها را نشان میدهد. بعد قرصها و اسپریهای رنگی را نشان میدهد که کنار تختش روی هم آوار شدهاند. خوابیده روی تخت و کپسول اکسیژنش کنارش است. میگوید پول داروهای شیمیایی سرسامآور است:
«بیشتر نگران بچههاس. شیمیایی به اونا هم منتقل شده. چشمای پسرم بهنام خیلی سرخ میشه، زیاد سرفه میکنه. بردمش دکتر، گفتن به خاطر گاز خردله. بهاره هم بعضی موقعها پوستش سرخ میشه. نگرانیام فقط برای بچههاست. من هرچی پول پیدا کردم برای دارو دادم. الان هم شرمنده بچههامم. اصلا بیرون نمیرن. تفریح ندارن. اگر بریم تهران، فقط رنگ و روی بیمارستانو میبینن و همین. سرگل به خاطر اینکه پرستار من بوده، دیسک کمر گرفته.»
«سرگل»، همسر «بهمن» ٣٣ ساله است و خیلی بیشتر میزند. میگوید باز هم خدا را شکر. میگوید ١٥ ساله بوده با او ازدواج کرده: «اون زمان دخترا رو زود شوهر میدادن، هرچند حالا هم میدهن.»
میگوید وقتی با بهمن ازدواج کرده نمیدانسته شیمیایی است و کمکم عوارضش مشخص شد و او شد پرستار بهمن. «اعصابش خرده. تا حالا چند تا کنترل تلویزیون خریدیم، میزنه به دیوارو میشکند. بعد که آروم میشه میگه ببخشید، دست خودم نیست. چند وقت پیش زخم بستر گرفته بود و زخم باز رو تا مدتا مجبور بودم بشورم.»
بیشتر روستاهای مریوان در زمستان و بهار سال ۶۶ و ۶۷ شیمیایی شدند و تعداد کمی، حتی در میان کردها، هستند که درباره آنها بدانند. داستان زندگی مردم این روستاها هم مثل «سردشت» و «حلبچه» و «زرده»، در کتاب جنگ ٨ ساله، ثبت و البته بسته شده؛ ایران با وجود حق شکایت در دادگاههای بینالمللی و زندهکردن پرونده حقوقی غیرنظامیهایی که شیمیایی شدند، هنوز در اینباره سکوت کرده.
«جبار طهماسبی»، کارشناس ارشد حقوق بینالملل که سالها حقوق مصدومان شیمیایی را پیگیری کرده، از وظایف ایران درباره مصدومان شیمیایی میگوید: «ایران در قطعنامه صلح ۵۹۸ سازمانملل خواسته بود که خسارات مادی و معنوی ایران برآورد شود. بخشی از این قربانیان شیمیایی هستند و عملا حمایت چندانی از آنها صورت نگرفته. روستاهایی مانند نژمار، قلعهجی، دزلی، کانی دینار، هجرت، دگاشیخان و بهرامآباد مریوان با گاز اعصاب مورد حمله قرار گرفتند و حتی خیلیها نام آنها را هم نشنیدهاند. این درحالی است که ایران در محاکم لاهه و دیوان بینالمللی دادگستری میتوانست طرح دعوا بکند و از دولت جایگزین صدام غرامت بگیرد، بخشی از این غرامت مربوط به شیمیاییهاست.
در سال ۲۰۰۳ دادگاهی با عنوان دادگاه ویژه عراق تشکیل شد و در سال ۲۰۰۵ تغییراتی در اساسنامهاش داده شد ازجمله اینکه در اساسنامه قبلی به صراحت به اقدامات تجاوزکارانه علیه ایران و کویت اشاره شده بود اما در متن جدید اساسنامه با عنوان جرایمی که در کشور عراق یا کشور دیگری آمده و در بخش مربوط به نقض قوانین داخلی عراق نامی از ایران نیامده است. حالا هم نتیجه این شده که شهروندان و اتباع ایران و بهویژه کردها با توجه به بمباران شیمیایی مناطق کردنشین، به شکل حقیقی میتوانند در دادگاه عالی کیفری عراق طرح دعوا کنند.»
«عثمان مزین» هم درباره وضع داخلی حقوق قربانیان سلاحهای شیمیایی در ایران اینطور میگوید:
«از لحاظ حقوقی، گرفتن هر حقی منوط به مطالبه آن است. مادامی که حقی مورد مطالبه قرار نگرفته باشد نمیتوان به احقاق آن حق امیدوار بود. این مردم هم نسبت به حقوق خودشان ناآگاهند و هم ناامید به دلیل بیتوجهی که به آنها شده، بنابراین آنها از پیگیری گرفتن حقوقشان ناامید شدهاند. از طرف دیگر هم مسئولان مرتبط در اینباره کوتاهی کردهاند هم خلأ قانونی دراینباره وجود دارد. در این ٣ دههای که از جنگ میگذرد تا سال ۸۸ هیچ قانونی برای رسیدگی به وضع قربانیان سلاحهای شیمیایی وجود نداشته، در سال ۸۸ مجلس قانونی را تصویب کرد که طبق آن بنیاد جانبازان موظف است در کلیه مناطق شیمیایی شده، کمیسیونهای تعیین درصد تشکیل دهد اما متاسفانه بعد از ٥ سال فقط یک کمیسیون در دولت یازدهم در سردشت تشکیل شده و در هیچیک از دیگر مناطق شیمیایی شده این اتفاق نیفتاده است. درحالیکه بنیاد جانبازان موظف است هر ٦ماه این کمیسیونها را تشکیل دهد و برای قربانیان سلاحهای شیمیایی تعیین درصد کند. اگر هم در این چند سال کمیسیون تشکیل شده، بیشتر رد درخواست وجود داشته یا اعطای ۵درصد جانبازی به این افراد بوده است. وقتی این اتفاقها در جایی مانند سردشت وجود دارد، در مناطق دورافتادهای مانند زرده و نژمار و... این اجحافها بیشتر است.»
نژماریها و قلعهجیها اما از هیچکدام این قوانین خبر ندارند. آنها فقط از سرفههای خشکی خبر دارند که شب و روز، گلویشان را به خسخس میاندازد و هر روز که میگذرد، نفسشان را به شماره. آنها تا وقتی بمیرند از بوی لیمو بدشان میآید؛ از پرتقال، سیر، سبزی و پیاز سوخته. تا وقتی زندگی «بیدرصد»شان تمام شود.
*شهروند
بهار شده بود. مردم ده یکییکی از خواب بیدار میشدند و میخواستند دومین روز عید جنگیشان را شروع کنند. «کافیه» آن موقع، تازه ۳۶ سالش را تمام کرده بود؛ آن روز، سینی هفتسین را کنار پنجره، جابهجا کرد، روی سبزهها، آب پاشید و رفت بالای کوه، سر قبر «شیخ محمد»، همان اولیای خدا که روزهای جنگ، پناه «نژمار» و «سرنژمار»یها بود. زیارتش که تمام شد، آمد پایین. هوا خوب بود، کوههای کردستان آرام بودند و بوی مرگ نمیآمد؛ «کافیه» هنوز نرسیده بود خانه که هواپیماها یکی یکی سر رسیدند:
«دیدم ٤ هواپیما پشتسر هم به آسمان اومدن و چنتا هواپیمای کوچک هم از زیر، اونا رو محافظت میکرد. بعد شروع کردن روی روستا بمب بریزن. بمبها سر و صدای زیادی نداشت و تا به زمین میرسیدن، بوی خاصی از اونا میاومد؛ چیزی شبیه بوی پرتقال. بمبا که منفجر میشدن، مردم رو دیدم که فرار کردن به کوهها. اونجا، زیارتگاه شیخ محمد که هنوز هم هست، پناهگاه مردم اینجا بود، اون روز مردم به اون مرد بزرگ پناه بردن. بعد دیدم یکی از اون بمبا به خونه برادرم خورد. دویدم اونجا ببینم چی به سر برادرم اومده. وقتی رسیدم، همه کنار هم دراز کشیده و مرده بودن. ٦ نفر بودن. مادر و پدر و خواهر و برادرم و زنش که حامله بود و برادرزنش، همه کشته شدن. بمب توی خونهشون افتاده بود. رفتم داخل خانه و خواستم برادرمو نجات بدم و وقتی دستشو گرفتم که ببرم بیرون، چشمم دیگه چیزی ندید. بعدها وقتی بیمارستان بودم، دکترا به من گفتند که خانم شیمیایی شدهای. من چه میدونستم شیمیایی چیه. سیداحمد و فریدون و منظر و آذر و آوات رو بمبای شیمیایی صدام که خدا لعنتش کنه، کشت.»
سوی چشمهای «کافیه باپرجا» را دودهای شیمیایی آن روز از او گرفتند؛ برای همین هم نتوانست خانههای همسایهها را ببیند که چطور روی سرهایشان خراب شد، مثل خانه «سلام».
«سلام» آن روز ٦ ساله بود؛ «سلام هوشمندی». خانهشان جایی نزدیک باغهای انگور، کنار آسیاب آبی. او هنوز خواب بود که یکی از بمبهای شیمیایی افتاد کنار آسیاب و خانهشان را پر از دود رنگی کرد که آمده بود همه را با خود ببرد، جز او و برادرش «سیروان» را. بمبهای شیمیایی صدام، ٢ فروردین ۶۷، پدر و مادرش، ٢ برادر و خواهر و مادربزرگش را کشت. بمبهای شیمیایی آن روز چندتا ٦ هزار بمب شیمیایی بود که عراق در جنگ با ایران در ٢٤٢ بار بمباران بر سر مردم ایران خالی کرد؛ «سلام» هم یکی از همین مردم بود
«عمهام هم کشته شد و بچههایش، چنور و چیمَن و امین. اهالی روستا اون روز اومدن و من و برادرم رو نجات دادن و بردنمون مسجد. از خانوادهمون من و برادرم سیروان زنده موندیم و عمویم بزرگمون کرد. درست اون روز رو یادم نیست، فقط میدونم که خیلی سخت گذشت.»
«سلام» را آن روز «سعیده» از خانه بیرون آورد و برد مسجد.
«سعیده هوشمندی» که ۲۸ ساله بود و یک بچه داشت. آن روز فروردین سال ۶۷ او تازه سفره صبحانه را جمع کرده و شوهرش را روانه زمین کشاورزیشان کرده بود که صدای هواپیماها پیچیدند در آسمان بالای خانهاش و بعد:
«موقعی که هواپیماها اومدن، خونه برادرم یه کم اون طرفتر از خونه ما بود، جایی نزدیک آسیاب. وقتی نگاه کردم، دیدم یکی از بمبا خورد نزدیک آسیاب. نفهمیدم چطور شد که خودمو به خونه اونا رسوندم تا اگه زخمی شدهن، نجاتشون بدم ولی اونا خونه نبودن، رفته بودن شیخ محمد. بعد دیدم صدای آه و ناله، نژمار رو پر کرد. همه گاو و گوسفندامون اون روز مردن. تا یکی، دو سال بعد، نه گنجشکی تو هوا موند نه پشه. میوهها و درختا مسموم شده بودن. اون روز یکییکی داخل خونهها رفتم و اونا رو که زنده مونده بودن، نجات دادم. سلام و سیروان هم دوتا از اونا بودند. صحنه خونه اونا رو هیچ وقت یادم نمیره. همه مرده بودن و این دو بچه فقط زنده مونده بودن و گریه میکردن. نژمار سال ۶۷ دو بار بمباران شد، یک بار شیمیایی، یک بار هم با راکت و بمب معمولی. بار دوم هم ترکش خوردم. بعد از اون روز، آوارگیمون شروع شد.»
نژمار، مرداد ۹۳، چهار عصر: آفتاب تیز مرداد کردستان، از میان کوههای مریوان میزند. کمتر کسی از نژماریها هست که روزه نباشد. بچههای نژمار، روستایی که یک راه باریک خاکی آن را در ۱۵ کیلومتری مریوان، به شهر وصل میکند، در رودخانهای آبتنی میکنند که بزرگترها خاطرهها از آن دارند؛ خاطرههای بد.
نژمار حالا ۱۳۰۰ نفر جمعیت دارد و ۲۶۵ خانواده یعنی ٣هزار نفر کمتر از جمعیتی که زمان جنگ داشت. «نژمار» یعنی نیش مار؛ میگویند عقبهاش به ۳۵۰سال میرسد. از همان اول هم همینطور آرام و بیصدا بوده؛ روزهای تابستانیاش از همان اول صدایی جز صدای گاو و گوسفندها و پشهها نداشته و روزهای زمستانیاش، جز سرمای کوههای کردستان. مرداد نژمار هم مثل همه تابستانهایش گرم است و ساکت. بعضی از زنها جمع شدهاند کنار رودخانه وسط ده و با خنده و سر و صدا کله و پاچه گوسفند تازه قربانی شده را میشویند تا برای سحری فردا کله پاچه بپزند. قابلمهشان هم حاضر است؛ جایی کنار رودخانهای که تعداد ماهیهایش هیچ وقت مثل قبل آن روز بهاری نشدند.
«کافیه» هنوز اینجاست. خانهاش را رها نکرده، مهاجر نشده. او حالا ۶۰ ساله است و شبها سخت نفسش بالا میآید. او یکی از ۵۰۰ نفری است که آن روز، ٢ فروردین ۶۷ در بمباران شیمیایی نژمار، شیمیایی شد. ۲۶سالی که گذشت برای او و همولایتیهایش آسان نبود؛ آنها آن روز ۲۷ نفر از جمعیت هزار نفریشان را از دست دادند. خانه «کافیه» را «احمد دَستون»، ماموستا و دهیار موقت نژمار نشان میدهد. «کافیه» با لباس کردی سیاهش و درحالیکه روزه، نای حرف زدن را از او برده، در را باز میکند. فارسی نمیداند. تعجب میکند. به ماموستا میگوید بعد این همه سال؟
«تا حالا کسی نیامده درباره بمباران شیمیایی اون سال سوال کنه.»
او حالا با پسر و عروسش و ٣ نوهاش در یک خانه ۷۰متری زندگی میکند، جایی نزدیک آسیاب که ساختمانش به جاست و کارگرهایش نه. بمبهای شیمیایی، آن روز او را بیکس و کار کردند:
«همه خانوادهام اون روز مردن. خودم هم شیمیایی شدم. از اون زمان به بعد هم تعدادی از مردم روستا مردن. من با اینکه شیمیاییام، درصد جانبازی ندارم. برادرم هم اون روز شیمیایی شد و زنده موند، او درصد جانبازی داره و مستمری میگیره ولی من نه. اون زمان پرونده کسایی رو که در بیمارستان بستری میشدن، دست خودش میدادن ولی معمولا چون حالشون بد بود، پروندههاشون رو گم کردهن. منم همینطور. وقتی مادر و پدر و برادرم اون روز مردن، دیگه پرونده میخواستم چه کار؟ پرونده رو پاره کردم و ریختم دور.»
و اشک از چشمهایش بیرون میزند. کافیه تحت پوشش کمیته امداد است و ماهانه ۴۰هزار تومان از این کمیته پول میگیرد ولی چون پرونده پزشکی بعد از شیمیایی شدنش را گم کرده، درصد جانبازی ندارد.
حرف بنیاد شهیدیها همان است که بود. همین ٢روز پیش «عبدالرضا عباسپور»، معاون بنیاد شهید و امور ایثارگران گفت، بعضی از جانبازان با وجود داشتن صورت سانحه، مدارک درمانی همزمان ندارند یعنی سندی که مبنیبر بستری یا درمان آنها باشد. هرچند او و دیگر مسئولان این بنیاد درباره شیمیاییها گفتهاند کسانی که در دوران جنگ ایران و عراق شیمیایی شدهاند و با انواع آزمایشهای ریوی مانند تست اسپیرومتری میزان مجروحیت و جانبازی آنها مشخص شود، درصد جانبازی میگیرند ولی این طور که پیداست، این حرف آنها بیشتر رزمندگانی را در برمیگیرد که در خطهای مقدم جبهه شیمیایی شدهاند و نه غیرنظامیها.
برای همین هم است که ماموستای روستای نِژمار میگوید:
«کافیه و بقیه پیرزنهای ده ماهی دو بار میآن دهیاری، میگن برامون نامه بنویس تا جانبازی به ما بدن، من هم میگم والله بالله به شما دیگه درصد جانبازی نمیدن.»
بیرون خانه «کافیه» را زمینهای گندم و باغهای انگور پوشاندهاند. دستش را که دراز میکند برای خداحافظی، با دست دیگرش اشک را از گوشه چشمش پاک میکند. او ۲۶سال است که بغض دارد.
چند متر آن طرفتر از خانه «کافیه»، آسیاب است، چسبیده به خانه «سلام»؛ همانکه بعد از بمباران شیمیایی، زخمیها را آنجا بردند تا آب رویشان بپاشند. حالا «سلام» خانه پدریاش را، کنار آسیاب، بازسازی کرده. در را که باز میکند، صورت گِردی پیداست با چشمهای سبز و موهای بور. او ۲۶ سالی را که گذشت بیپدر گذراند، بیمادر و بیخانواده. برای همین هم زود برای خودش خانواده دست و پا کرد.
«سلام» حالا ۳۲ ساله است و ٢ پسر دارد؛ «ژیار» و «ژوان». او یکی از معدود نژماریهاست که از بنیاد شهید مستمری گرفته، البته تا ۲۵ سالگی و قبل از اینکه ازدواج کند:
«تا ۲۵ سالگی که ازدواج نکرده بودم، بنیاد شهید به خاطر شهادت خانوادهم مستمری میداد ولی بعدش دیگه نداد. من اون روز شیمیایی شدم و ۱۳ روز تو بیمارستان قدس سنندج بستری بودم اما درصد جانبازی ندارم. الان هم بیکارم و بعضی وقتا میرم کردستان عراق، کارگری. با اینکه پرونده پزشکی دارم ولی به خاطر جنگ، اسم پدرم رو اشتباه نوشتهن. هر کار کردهم درست نمیشه و درصد جانبازی به من نمیدن.»
حرفهای او را سرفه ناتمام میگذارد و ادامهاش را ماموستا احمد میگوید:
«بمباران شیمیایی، فقط روز بمباران قربانی نگرفت، شیمیایی هر روز داره ما رو میکشه. همه هم ما رو فراموش کردن. یک بار استاندار آمد اینجا و قولهایی داد و رفت. دیگه پیداش هم نشد. ما پشت این کوهها فراموش شدیم. همه از سردشت و حلبچه گفتن و از ما نه. عوارض شیمیایی روز به روز که میگذره، خودش رو بیشتر نشان میده.»
برای همین فراموش شدن هم است که به قول «عثمان مزین»، دبیر کمیته حقوقی انجمن دفاع از حقوق مصدومان شیمیایی، شیمیایی شدهها دو رنج دارند: «قربانیان شیمیایی مناطق مسکونی غرب کشور دو رنج را با هم تحمل میکنند؛ یکی رنج حاصل از شیمیایی شدن و یکی فراموش شدن.
کسانیکه رزمنده بودند، بعدا بهعنوان جانباز شناخته شدند، اما در مناطق مسکونی، ارگان نظامی نبوده که هویت آنها را ثبت کند و به آنها بیتوجهی شد. مثلا در شهر سردشت که آن زمان ۸هزار نفر از ساکنانش شیمیایی شدند و فقط ۴۰۰ نفر از آنها تحت پوشش قرار گرفتند یا در روستای زرده کرمانشاه که همه افراد آن روستا شیمیایی شدند، کمتر از ۱۵ درصدشان حالا تحت پوشش بنیاد شهید هستند. از طرف دیگر فراموش شدن این افراد به چند دلیل است. آن موقع که مناطق غربی شیمیایی شدند رسانههای ایران به این دلیل که روحیه رزمندهها ضعیف نشود آن را پوشش ندادند. علاوه بر این سلاحهای شیمیایی که آن موقع در ایران به کار گرفته شدند اثرات فوری نداشتند؛ اثرات و زخمهای آن بعد از مدتها آشکار شد و به این دلایل این موضوع کمی پنهان ماند و قربانیان شیمیایی فراموش شدند. این افراد غیرنظامیهاییاند که نه رزمنده بودند نه وسایل دفاع از شیمیایی شدن داشتند، آنها در خانههایشان بودند که بمب شیمیایی نزدیک خانه آنها افتاده.»
ماموستا میایستد کنار بقالی روستا، آنجا که پسران ده زیر سایه درختها با لباسهای کردی سیاه نشستهاند و آب دهانش را از گلوی خشکی که از سحر تا حالا آب از آن پایین نرفته، قورت میدهد، دستش را گیر میدهد به کمربند لباس کردیاش و نفس تازه میکند:
«ما تا ٣، ٤ سال بعد بمباران، کشته میدادیم. مثلا اینجا دختر ۱۸ سالهای بود که بهار ٤سال بعد از بمباران رفته بود اطراف روستا گیاههای کوهی بچینه، همونجا از اون گیاهها خورد و فوت کرد. بعد دکترا گفتن که به خاطر اثرات شیمیایی که روی گیاهها مونده، فوت کرده یا همین یه ماه پیش مردی اینجا فوت کرد و دکتر گفت صد در صد به خاطر شیمیاییه. الان هم سرطان ریه و روده، بیشترین دلیل مرگ نژماریاست. ۸۰درصد مردم این روستا مشکل روده دارن. از اون سال به بعد از میان کسایی که مردهن، یکی، دو نفر به مرگ طبیعی مردهن، بقیه به دلیل مشکلات ریه و روده و... که برای شیمیایی بوده، فوت کردهن. الان حدود ۳۰۰ نفر به اسم این روستا جانبازی میگیرن. من میشناسم کسایی رو که اصلا شیمیایی نشدهن، اون موقع اینجا نبودهن واگه از اونا بپرسید که بوی شیمیایی چیه، نمیدونن. اینجا سال ۶۷ با گاز اعصاب شیمیایی شد، پدر و مادرای ما مثل دیوونهها شده بودن، به فکرشون هم نمیرسید که برن پرونده تشکیل بدن. مادر من شیمیاییه؛ تا به حال بیشتر از ۲۰ بار بردمش سنندج، خدا شاهده که دکتر گفت مادرت شیمیاییه ولی براش پرونده تشکیل ندادن، میگفتن مدرک پزشکی اون زمانو نداری. حالا هم هرچند وقت یه بار باید ببریمش بیمارستان و همه هزینهاش رو هم خودمون میدیم، چون بیمه نیست. بیشتر مردم اینجا فقیرن، چون کار نیست و کشاورزی هم نمیچرخه. اونا که درصد جانبازی گرفتهن، شانس آوردهن، لااقل ماهانه پولی به دستشان میرسه.»
ماموستا همینطور که با دست جاهایی را که بمبهای شیمیایی آنجا فرودآمده، نشان میدهد، به مردمی که در ظهر رخوت ناک نژمار، زیر سایه درختها نشستهاند و منتظر آمدن عیدند، به کردی میگوید: «فردا عیده. عید فطر» .
نژمار ٢ مدرسه دارد و درمانگاه نه. مردم اینجا زخمهای شیمیاییشان را مجبورند هر چند روز یک بار با خود به مریوان ببرند که آنجا هم البته هنوز و با وجود تعداد زیاد روستاهایی که شیمیایی شدهاند، مرکز مخصوص درمان شیمیاییها ندارد.
«قلعه جی»؛ اسفند ۶۶، مرداد ۹۳: زمستان آن سال سردتر از همیشه بود، چند روز مانده به عید. مردم صبح تا شب را در سرمای کوهها سر میکردند و شبها میآمدند خانه. عراق قطعنامه ۵۹۸ سازمانملل را برای آتشبس جنگ با ایران پذیرفته بود و ایران نه؛ ٦ ماه دیگر که میآمد، ایران هم میپذیرفت و قائله ۸ ساله تمام میشد اما هنوز نیامده بود.
مردم «قلعه جی» در ۲۰ کیلومتری مریوان و نزدیکی سروآباد با بمب و هواپیماهای جنگی ناآشنا نبودند ولی از ۲۶ تا ۲۹ اسفند سال ۶۶ برایشان متفاوتتر از همیشه بود؛ وقتی از ۹ صبح ۲۶ اسفند آن سال تا ٢ روز بعد، حدود ۳۰۰ بمب شیمیایی از «دزلی» تا «قلعهجی» و بقیه روستاهای اطراف را محاصره کردند، آنها فکرش را هم نمیکردند این بوی سیر و سبزی و پیاز سوختهای که میآید، زندگیشان را سیاه کند.
زندگی «لیلا» را هم آن بمبهای شیمیایی سیاه کردند؛ وقتی «فریده» یک سالهاش را دودهای بدبو و سمی با خودشان بردند.
خانه او هنوز هم همانجاست که آن موقع بود؛ بالای یک سراشیبی تند که خانههایی روی آن استوارند پشت به پشت هم، به رسم خانههای کردی. زنهای همسایه، زیر سایه خنک دیوارهای گلی خانهشان در روستای ۱۴۹۱ نفری «قلعهجی» نشستهاند، یک دست را سایبان چشمها کردهاند و با دست دیگر خانه «لیلا» را نشان میدهند؛ زنی که از ۲۸ اسفند ۶۶، هیچوقت زندگیاش مثل قبل نشد. گاز خردل هم دختر یک سالهاش را از او گرفت، هم نای نفس کشیدن را. چهارزانو مینشیند و پشت میدهد به پشتی قدیمی خانه. دستها را در هم گره کرده و چشمهایش را که به داخل انحراف دارد و سمهای شیمیایی، سو را از آنها بردهاند، میدوزد به روبهرو:
«قلعهجی رو سه بار زدن؛ یکی از بمبا جنوب روستا خورد، یکی شمال و یکی غرب. اون روز ما تو زمین کشاورزیمون و کنار کوه بودیم، بمب کنار زمین ما افتاد. یه نفر رو همون اطراف دیدیم که افتاد و مرد. شب برگشتیم خونه و دوباره اینجا رو زدن و دخترمون شیمیایی شد. اون شب رفتیم روستای انجُمنه تا دخترمو ببریم دکتر ولی حالش خیلی بد بود و تموم کرد. اون شب هیچکس جرأت نمیکرد دخترمو بشوره، آخر سر ماموستای روستا با دو سه نفر از زنای ده صحبت کرد و اونا دستکش دستشون کردند و شستنش.»
آن زمان او ٦ بچه داشت و هنوز «آرام»، پسر کوچکش هنوز به دنیا نیامده بود. وقت نهار که میشود، میآید خانه، از کارگری. عرقش را پاک میکند، مینشیند گوشهای و میگوید، خوش آمدید. بعد نفسی میگیرد و مادرش میگوید، آن موقع هنوز نبود ولی حالا مشکل اعصاب دارد:
«بیشتر از چند جمله نمیشود با او حرف زد، عصبانی میشود.»
دختر او را حالا شهید حساب کردهاند و ماهی یک میلیون تومان مستمری میگیرد:
«چند سال طول کشید تا تونستیم ثابت کنیم دخترم تو بمباران شیمیایی اون سال از بین رفته؛ تا اینکه ماموستای انجمنه اومد و گفت من خودم این بچه رو دیدهام و شیمیاییه. حالا هم بچهها هرکدوم مشکل اعصاب دارن. شوهرم فوت شده؛ اونم شیمیایی بود. سرطان خون گرفت و بعد زد به روده و معده و ریهاش. از آلمان دکتر اومد و گفت به خاطر شیمیاییه. ما تا مدتها نمیدونستیم شیمیایی چیه، بعد اون روز گروهی به اینجا اومدن و به ما درباره خطراتش آموزش دادن.»
او اینها را میگوید و «آرام» حرفش را ادامه میدهد:
«ما درخواست داریم از کسانیکه مثل من بعد از زمان شیمیایی شدن اینجا، به دنیا آمدند تست بگیرند و ببینند که به ما منتقل شده یا نه. تا به حال هیچکس نیامده اینجا که از ما در اینباره سوال کند، درحالیکه من فکر میکنم به من منتقل شده. ممکن است الان مشخص نباشد ولی اثرات شیمیایی به مرور زمان مشخص میشود.»
و بعد «ساسان عباسی»، رئیس شورا میآید وسط حرفهایش:
«بر اساس آخرین آماری که ما داریم در این روستا ۱۱۰۰ نفر پرونده جانبازی تشکیل دادهن. خیلیها اون موقع که اینجا شیمیایی شد، مهاجر بودن ولی حالا به شهرای خودشون برگشتهن. خیلیا قیدشو زدن که دنبال کار جانبازیشان برن، چون یا پول نداشتن یا امید. ٩٠درصد مردم این روستا شیمیایی شدهن و تعداد کمی درصد جانبازی گرفتهن. نمونهش مادر خودم، اون موقع چشماش قرمز شده بود، یه بیمارستان صحرایی زده بودن پشت اینجا، بین روستا و سه راه حزبالله، رفت اونجا، شربتی دادن و بهتر شد و دیگه دنبالش نرفت. ما تا به حال ندیدیم که یک گروه خاص یا انجمنی وضع شیمیایی شدههای اینجا رو دنبال کنه. هرکس مشکلی داشته باشه میره فرمانداری و درخواست میده.»
حرفهای او را «لیلا» خانم، قطع میکند: «افطار بمانید.»
نمیشود ماند. کاک «محمد» منتظر است؛ در خانه کوچکش، تکیه داده به پشتی قدیمی، نشسته کنار همسرش «ثانیه». پایین سراشیبی که راه را به خانه «لیلا» میرساند، خانه آنهاست. سقف خانه همسایه، حیاط آنهاست. «محمدِ» ٨٦ ساله به زحمت خودش را رسانده دم در. پرده را کنار میزند و میگوید: «بفرمایید» از فارسی همین یک کلمه را میداند. میگوید بفرمایید و سقلمه میزند به «ثانیه» که «آب بیاور». مینشیند زیر نور کم آفتابی که از پنجره کوچک چوبی خانهاش روی گلهای ریز قالی رنگ و رو رفته خانه میریزد و از روزی میگوید که جنگ آوارهشان کرده بود و بمبهای شیمیایی صدام، آوارهتر:
«اون موقع ما آواره بودیم و رفته بودیم تو کوها. رودخونه هم طغیان کرده بود و سیلاب شدیدی بود. هرطور بود از رودخونه گذشتیم و برگشتیم خونه. اون روز من تو پشتبوم همین خونه ایستاده بودم و دیدم که بمبی از آسمان اومد و خورد پایین روستا. اونجا، ببین. پای باغ انگور. اون موقع خواستیم فرار کنیم، رفتیم سمت رودخانه، وقتی رسیدیم، حاج علی گفت، «جمیل بیک» رفته توی آب و مرده، توی آب نریم بهتره. دوباره برگشتیم خانه. همسایهمون گفت، سریع باید منو ببرن سروآباد، گفت ببریدش وگرنه از بین میره. بعد رفتیم سروآباد. دست و پام سوخته بودن. منو انداختن تو یه خونه سیمانی و هیچکس پیشم نمیاومد. سه روز لختلخت تو اون خانه بودم. از حال خودم خبر نداشتم. بعد منو انداختن تو یه پتو و بردند تهران. دوهفته تهران بودم. دستام همه سوخته بودن و پماد میزدن. بعد دو هفته تو ٢٠فروردین ٦٧ بردنم فرودگاه و با دو نفر دیگه سوار طیاره کردن و رفتیم سوئد. تو اون هواپیما ٨٠ نفر بودن و همه شیمیایی بودن. یک سری دیگه رو هم بردن آلمان. یه نفر پاوهای هم با ما بود. میگفت ٦ روز جنازههای شیمیایی رو جمع کرده و خودش هم شیمیایی شده بود. همه بدنش سوخته بود، فقط رگهاش معلوم بود. ما ٤٠ روز در سوئد در بیمارستان بودیم.»
به کاک «محمد» اول ٨٠درصد جانبازی دادند و بعد که کمکم بهتر شد، شد ٢٥درصد:
«کمکم که بهتر شدم، درصد جانبازی رو پایین آوردن. ١٥ساله مستمری جانبازی گرفتهام اما اول مرداد رفتم حقوق بگیرم، گفتن دیگه به من حقوق نمیدن.»
صدای اذان عصر در روستای قلعهجی که بلند شد، وقت رفتن بود. وقت برگشتن از راه باریکی که راستش را دره گرفته و چپش را کوه و خودروها را مریوان میرساند. جایی که چندسالی میشود «بهمن مرادی» با پسر و دخترش و همسرش «سرگل» در یکی از محلههای مرکزی شهر زندگی میکند.
«بهمن» سفیدکار ساختمان بود و ١٨ ساله. ٢٨ اسفند ٦٦ رفته بود مدرسه قلعهجی را سفیدکاری کند که بمب نزدیک ساختمان مدرسه افتاد و او را با گچهای توی دستش، نقش زمین کرد:
«اون روز تو مدرسه ده بودم که این اتفاق افتاد. اول یک بمب انداخته بودن که منفجر نشه و بقیه منفجر شدن. آن روز نی و دیزلی و چند روستای دیگر هم شیمیایی شدن. من کلا برای ادارات کار میکردم؛ سفیدکاری ساختمونای اونا رو انجام میدادم. بعد از شیمیایی دیگه نتونستم درست کار کنم، چشمم خونریزی کرد و قرنیهاش آسیب دید. روز به روز عوارضم بیشتر میشد. الان ٩ساله که پرونده جانبازیام درست شده و ٢٥درصد جانبازی دادهن. اون موقع تمام بدنم سوخته بود.»
لباسش را بالا میزند و جای سوختگیها را نشان میدهد. بعد قرصها و اسپریهای رنگی را نشان میدهد که کنار تختش روی هم آوار شدهاند. خوابیده روی تخت و کپسول اکسیژنش کنارش است. میگوید پول داروهای شیمیایی سرسامآور است:
«بیشتر نگران بچههاس. شیمیایی به اونا هم منتقل شده. چشمای پسرم بهنام خیلی سرخ میشه، زیاد سرفه میکنه. بردمش دکتر، گفتن به خاطر گاز خردله. بهاره هم بعضی موقعها پوستش سرخ میشه. نگرانیام فقط برای بچههاست. من هرچی پول پیدا کردم برای دارو دادم. الان هم شرمنده بچههامم. اصلا بیرون نمیرن. تفریح ندارن. اگر بریم تهران، فقط رنگ و روی بیمارستانو میبینن و همین. سرگل به خاطر اینکه پرستار من بوده، دیسک کمر گرفته.»
«سرگل»، همسر «بهمن» ٣٣ ساله است و خیلی بیشتر میزند. میگوید باز هم خدا را شکر. میگوید ١٥ ساله بوده با او ازدواج کرده: «اون زمان دخترا رو زود شوهر میدادن، هرچند حالا هم میدهن.»
میگوید وقتی با بهمن ازدواج کرده نمیدانسته شیمیایی است و کمکم عوارضش مشخص شد و او شد پرستار بهمن. «اعصابش خرده. تا حالا چند تا کنترل تلویزیون خریدیم، میزنه به دیوارو میشکند. بعد که آروم میشه میگه ببخشید، دست خودم نیست. چند وقت پیش زخم بستر گرفته بود و زخم باز رو تا مدتا مجبور بودم بشورم.»
بیشتر روستاهای مریوان در زمستان و بهار سال ۶۶ و ۶۷ شیمیایی شدند و تعداد کمی، حتی در میان کردها، هستند که درباره آنها بدانند. داستان زندگی مردم این روستاها هم مثل «سردشت» و «حلبچه» و «زرده»، در کتاب جنگ ٨ ساله، ثبت و البته بسته شده؛ ایران با وجود حق شکایت در دادگاههای بینالمللی و زندهکردن پرونده حقوقی غیرنظامیهایی که شیمیایی شدند، هنوز در اینباره سکوت کرده.
«جبار طهماسبی»، کارشناس ارشد حقوق بینالملل که سالها حقوق مصدومان شیمیایی را پیگیری کرده، از وظایف ایران درباره مصدومان شیمیایی میگوید: «ایران در قطعنامه صلح ۵۹۸ سازمانملل خواسته بود که خسارات مادی و معنوی ایران برآورد شود. بخشی از این قربانیان شیمیایی هستند و عملا حمایت چندانی از آنها صورت نگرفته. روستاهایی مانند نژمار، قلعهجی، دزلی، کانی دینار، هجرت، دگاشیخان و بهرامآباد مریوان با گاز اعصاب مورد حمله قرار گرفتند و حتی خیلیها نام آنها را هم نشنیدهاند. این درحالی است که ایران در محاکم لاهه و دیوان بینالمللی دادگستری میتوانست طرح دعوا بکند و از دولت جایگزین صدام غرامت بگیرد، بخشی از این غرامت مربوط به شیمیاییهاست.
در سال ۲۰۰۳ دادگاهی با عنوان دادگاه ویژه عراق تشکیل شد و در سال ۲۰۰۵ تغییراتی در اساسنامهاش داده شد ازجمله اینکه در اساسنامه قبلی به صراحت به اقدامات تجاوزکارانه علیه ایران و کویت اشاره شده بود اما در متن جدید اساسنامه با عنوان جرایمی که در کشور عراق یا کشور دیگری آمده و در بخش مربوط به نقض قوانین داخلی عراق نامی از ایران نیامده است. حالا هم نتیجه این شده که شهروندان و اتباع ایران و بهویژه کردها با توجه به بمباران شیمیایی مناطق کردنشین، به شکل حقیقی میتوانند در دادگاه عالی کیفری عراق طرح دعوا کنند.»
«عثمان مزین» هم درباره وضع داخلی حقوق قربانیان سلاحهای شیمیایی در ایران اینطور میگوید:
«از لحاظ حقوقی، گرفتن هر حقی منوط به مطالبه آن است. مادامی که حقی مورد مطالبه قرار نگرفته باشد نمیتوان به احقاق آن حق امیدوار بود. این مردم هم نسبت به حقوق خودشان ناآگاهند و هم ناامید به دلیل بیتوجهی که به آنها شده، بنابراین آنها از پیگیری گرفتن حقوقشان ناامید شدهاند. از طرف دیگر هم مسئولان مرتبط در اینباره کوتاهی کردهاند هم خلأ قانونی دراینباره وجود دارد. در این ٣ دههای که از جنگ میگذرد تا سال ۸۸ هیچ قانونی برای رسیدگی به وضع قربانیان سلاحهای شیمیایی وجود نداشته، در سال ۸۸ مجلس قانونی را تصویب کرد که طبق آن بنیاد جانبازان موظف است در کلیه مناطق شیمیایی شده، کمیسیونهای تعیین درصد تشکیل دهد اما متاسفانه بعد از ٥ سال فقط یک کمیسیون در دولت یازدهم در سردشت تشکیل شده و در هیچیک از دیگر مناطق شیمیایی شده این اتفاق نیفتاده است. درحالیکه بنیاد جانبازان موظف است هر ٦ماه این کمیسیونها را تشکیل دهد و برای قربانیان سلاحهای شیمیایی تعیین درصد کند. اگر هم در این چند سال کمیسیون تشکیل شده، بیشتر رد درخواست وجود داشته یا اعطای ۵درصد جانبازی به این افراد بوده است. وقتی این اتفاقها در جایی مانند سردشت وجود دارد، در مناطق دورافتادهای مانند زرده و نژمار و... این اجحافها بیشتر است.»
نژماریها و قلعهجیها اما از هیچکدام این قوانین خبر ندارند. آنها فقط از سرفههای خشکی خبر دارند که شب و روز، گلویشان را به خسخس میاندازد و هر روز که میگذرد، نفسشان را به شماره. آنها تا وقتی بمیرند از بوی لیمو بدشان میآید؛ از پرتقال، سیر، سبزی و پیاز سوخته. تا وقتی زندگی «بیدرصد»شان تمام شود.
*شهروند