«رضا رحمتیان» فرزند «محمدرضا رحمتیان»، از سختی هایی که بواسطه شغل پدرش و زندگی در شهر مرزی کرمانشاه در دوران جنگ تحمیلی بر او گذشته، می گوید.
به گزارش شهدای ایران به نقل از ایرنا، وی می گوید: کرمانشاه در آن زمان هیچ روزنامه ای نداشت و تنها خبرگزاری که در دوران جنگ اخبار و اطلاعات کرمانشاه را مخابره می کرد، خبرگزاری پارس - ایرنای کنونی - بود.
هر روز را با دلهره می گذراندیم، با صدای آژیر قرمز همه منتظر مرگ عزیزانشان بودند، پدر جزو یکی از معدود کسانی بود که بواسطه شغل خبرنگاری، از اخبار جنگ می گفت و می نوشت.
اوایل جنگ گفته می شد که هواپیماهای دشمن فقط تاسیسات و مراکز اداری را مورد حمله قرار می دهند، اما می دیدیم که به محض حضور هواپیماها، تمام معادلات به هم می خورد و مردم بی گناه کرمانشاه مورد حمله قرار می گرفتند و شب با غرور خاصی در رادیوهای بیگانه اعلام می کردند مراکز مهم ایران بمباران شد...!
قصرشیرین، سومار و نفت شهر در اوایل جنگ به دست دشمنان افتاد به همین خاطر خبرنگاران خبرگزاری پارس که تعداد آنها از انگشتان دست هم کمتر بود، باید تمام اخبار دوران اشغال را انعکاس می دادند.
در آن زمان متوجه نبودم پدر و دیگر خبرنگاران خبرگزاری پارس چه نقش مهمی را بر عهده دارند و اکنون فهمیده ام که متاسفانه خیلی دیر شده است.
تمام موجودی خبرگزاری پارس در زمان جنگ دو لاندرور بود، لاندرورهایی که در تمام ماموریت ها بچه های خبرگزاری را همراهی می کرد.
شهر کرمانشاه روزها خالی از سکنه بود، گاها به همراه پدرم به خبرگزاری می رفتم.
پرسنل خبرگزاری را خانواده خودم می دانستم، بیش از نیمی از هفته را در خبرگزاری بودیم.
معنی جنگ را خوب درک نمی کردم، خیلی دوست داشتم یک روز به همراه بابا به جبهه بروم.
البته فقط به خاطر اینکه با بابا باشم.
فکر می کردم، حضور در جبهه هم مثل حضور در خبرگزاری است، چون تمام سرگرمی و بازی ما زمانی بود که کاغذ تلکس تمام می شد و قاپ گرد او را به ما می دادند تا با آن بازی کنیم.
اصرارهایم برای رفتن بی فایده بود، پدرم می گفت: «خطر داره زوده، نمیشه و ...». رفتن با او برایم مثل آرزو شده بود.
در دوران جنگ فقط دو بار موفق شدم به همراه پدرم و راننده خبرگزاری به جبهه بروم.
دوران کودکیم را خوب به یاد دارم، در آن زمان تنها چیزی که برای پدر و مادرها از همه مهمتر بود، نجات جان بچه ها و خانواده هایشان بود.
هشت سال جنگ تحمیلی دوران کودکی و نوجوانیم را خیلی ساده بلعید، دورانی که می بایست به یادگیری و سرگرمی های کودکانه می گذشت، به خاطر شغل پدر مجبور شدیم در کرمانشاه بمانیم.
یک مورد آن ورود کردهای اقلیم کردستان عراق در زمان بمباران شیمیایی دشمن به خاک ایران و دیگری پیروزی رزمندگان در عملیات مرصاد بود.
هیچوقت فراموشم نمی شود، مادر کردی که در زمان بمباران شیمیایی صدام، به خاطر نجات جان فرزند تازه به دنیا آمده اش حاضر بود، او را به ما ببخشد.
صحنه های تکان دهنده آن روز را هنوز به یاد دارم، کودکان و نوجوانان بی دفاع را که می دیدم، متوجه می شدم که من چقدر خوشبختم.
در عملیات مرصاد بود که معنی جنگ را فهمیدم به هر طرف که نگاه می کردی جسد بود و توپ و تانک به جا مانده از جنگ.
از یک طرف خوشحال بودم که منافقان به کرمانشاه نرسیدند و از طرف دیگر وجود آن همه کشته ای که در منطقه بود غمگینم می کرد، نمی دانم خبرنگاران و رسانه های گروهی، امروز چه نقشی بر عهده دارند و چطور می توانند آن دوران را برای نوجوانان و جوانان شرح دهند.
مرداد سال 69 دقیقاً 12 ساله بودم که به همراه بابا به استقبال آزادگان رفتیم، شور و شوق خاصی را می توانستی به راحتی در چشم های همه ببینی.
به سختی به همراه بابا وارد محل استقرار آزاگان که قرنطینه شده بودند، شدیم، همه دور ما را گرفتند یکی می خواست از خانواده اش بداند، یکی می خواست مرا بغل کند و دیگری می خواست خبر زنده بودنش را به بچه هایش برساند.
چند تا آدرس به من دادند تا خبر سلامتیشان را به خانواده هایشان برسانم، یکی از آدرس ها یک ویژگی خاص داشت، وقتی نشانی خانه را پرسیدم از سر کوچه به من گفتند: همان که فرزندش مفقود شده است؟ و من سکوت کردم.
اضطراب غریبی سر تا پای وجودم را فرا گرفته بود، شاسی زنگ را که زدم، پیر مردی رنجور در را باز کرد و با نگاه غریبی به چشم هایم نگاه کرد و من وقتی از سلامتی فرزندش گفتم، کوچه و محله از صدای شادی همسایه ها لبریز شد... .
حالا من ادامه دهنده راه کسانی هستم که گمنام ترین سربازان جنگ بودند، بابا و همکارانش که خبرهای جنگ را منعکس می کردند و کارشان را مقدس می دانستند.
با خودم فکر می کنم حالا پس از گذشت 20 سال وظیفه من چیست، منی که دارم جا پای کسانی می گذارم که تمام زندگیشان را وقف خبر کرده اند.
هر روز را با دلهره می گذراندیم، با صدای آژیر قرمز همه منتظر مرگ عزیزانشان بودند، پدر جزو یکی از معدود کسانی بود که بواسطه شغل خبرنگاری، از اخبار جنگ می گفت و می نوشت.
اوایل جنگ گفته می شد که هواپیماهای دشمن فقط تاسیسات و مراکز اداری را مورد حمله قرار می دهند، اما می دیدیم که به محض حضور هواپیماها، تمام معادلات به هم می خورد و مردم بی گناه کرمانشاه مورد حمله قرار می گرفتند و شب با غرور خاصی در رادیوهای بیگانه اعلام می کردند مراکز مهم ایران بمباران شد...!
قصرشیرین، سومار و نفت شهر در اوایل جنگ به دست دشمنان افتاد به همین خاطر خبرنگاران خبرگزاری پارس که تعداد آنها از انگشتان دست هم کمتر بود، باید تمام اخبار دوران اشغال را انعکاس می دادند.
در آن زمان متوجه نبودم پدر و دیگر خبرنگاران خبرگزاری پارس چه نقش مهمی را بر عهده دارند و اکنون فهمیده ام که متاسفانه خیلی دیر شده است.
تمام موجودی خبرگزاری پارس در زمان جنگ دو لاندرور بود، لاندرورهایی که در تمام ماموریت ها بچه های خبرگزاری را همراهی می کرد.
شهر کرمانشاه روزها خالی از سکنه بود، گاها به همراه پدرم به خبرگزاری می رفتم.
پرسنل خبرگزاری را خانواده خودم می دانستم، بیش از نیمی از هفته را در خبرگزاری بودیم.
معنی جنگ را خوب درک نمی کردم، خیلی دوست داشتم یک روز به همراه بابا به جبهه بروم.
البته فقط به خاطر اینکه با بابا باشم.
فکر می کردم، حضور در جبهه هم مثل حضور در خبرگزاری است، چون تمام سرگرمی و بازی ما زمانی بود که کاغذ تلکس تمام می شد و قاپ گرد او را به ما می دادند تا با آن بازی کنیم.
اصرارهایم برای رفتن بی فایده بود، پدرم می گفت: «خطر داره زوده، نمیشه و ...». رفتن با او برایم مثل آرزو شده بود.
در دوران جنگ فقط دو بار موفق شدم به همراه پدرم و راننده خبرگزاری به جبهه بروم.
دوران کودکیم را خوب به یاد دارم، در آن زمان تنها چیزی که برای پدر و مادرها از همه مهمتر بود، نجات جان بچه ها و خانواده هایشان بود.
هشت سال جنگ تحمیلی دوران کودکی و نوجوانیم را خیلی ساده بلعید، دورانی که می بایست به یادگیری و سرگرمی های کودکانه می گذشت، به خاطر شغل پدر مجبور شدیم در کرمانشاه بمانیم.
یک مورد آن ورود کردهای اقلیم کردستان عراق در زمان بمباران شیمیایی دشمن به خاک ایران و دیگری پیروزی رزمندگان در عملیات مرصاد بود.
هیچوقت فراموشم نمی شود، مادر کردی که در زمان بمباران شیمیایی صدام، به خاطر نجات جان فرزند تازه به دنیا آمده اش حاضر بود، او را به ما ببخشد.
صحنه های تکان دهنده آن روز را هنوز به یاد دارم، کودکان و نوجوانان بی دفاع را که می دیدم، متوجه می شدم که من چقدر خوشبختم.
در عملیات مرصاد بود که معنی جنگ را فهمیدم به هر طرف که نگاه می کردی جسد بود و توپ و تانک به جا مانده از جنگ.
از یک طرف خوشحال بودم که منافقان به کرمانشاه نرسیدند و از طرف دیگر وجود آن همه کشته ای که در منطقه بود غمگینم می کرد، نمی دانم خبرنگاران و رسانه های گروهی، امروز چه نقشی بر عهده دارند و چطور می توانند آن دوران را برای نوجوانان و جوانان شرح دهند.
مرداد سال 69 دقیقاً 12 ساله بودم که به همراه بابا به استقبال آزادگان رفتیم، شور و شوق خاصی را می توانستی به راحتی در چشم های همه ببینی.
به سختی به همراه بابا وارد محل استقرار آزاگان که قرنطینه شده بودند، شدیم، همه دور ما را گرفتند یکی می خواست از خانواده اش بداند، یکی می خواست مرا بغل کند و دیگری می خواست خبر زنده بودنش را به بچه هایش برساند.
چند تا آدرس به من دادند تا خبر سلامتیشان را به خانواده هایشان برسانم، یکی از آدرس ها یک ویژگی خاص داشت، وقتی نشانی خانه را پرسیدم از سر کوچه به من گفتند: همان که فرزندش مفقود شده است؟ و من سکوت کردم.
اضطراب غریبی سر تا پای وجودم را فرا گرفته بود، شاسی زنگ را که زدم، پیر مردی رنجور در را باز کرد و با نگاه غریبی به چشم هایم نگاه کرد و من وقتی از سلامتی فرزندش گفتم، کوچه و محله از صدای شادی همسایه ها لبریز شد... .
حالا من ادامه دهنده راه کسانی هستم که گمنام ترین سربازان جنگ بودند، بابا و همکارانش که خبرهای جنگ را منعکس می کردند و کارشان را مقدس می دانستند.
با خودم فکر می کنم حالا پس از گذشت 20 سال وظیفه من چیست، منی که دارم جا پای کسانی می گذارم که تمام زندگیشان را وقف خبر کرده اند.