شهدای ایران shohadayeiran.com

حدیث نادری می‌گوید: مسیر بابابزرگ فقط صراط مستقیم و حزب‌شان، حزب‌‌الله بود؛ همیشه لباس بسیجی به تن داشت و چفیه روی شانه‌اش می‌انداخت، دنبال درجه و مقام هم نبود و می‌گفت: «مقام و درجه را باید خداوند به انسان بدهد».
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

   به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران شاید خیلی‌ها عکس لحظه شهادت شهید دهباشی، نادری و رسول‌زاده در خودروی آتش گرفته که حاجی‌بخشی هم با پتویی در حال خاموش کردن آتش است را دیده باشند؛ عکسی ماندگار از «احسان رجبی» در سه راهی شهادت؛ رجبی می‌گوید: «موشک کاتیوشا به ماشین خورد، دو جانباز صندلی عقب نشسته بودند و حاج بخشی و دهباشی هم جلو، به محض انفجار و آتش گرفتن ماشین، موج انفجار حاج بخشی را به بیرون پرتاب کرد و بقیه در آتش سوختند».

 یکی از پاسدارانی که در این انفجار به شهادت رسید «نادر نادری» بود، داماد حاجی بخشی، در نخستین سالگرد عروج ملکوتی «حاج‌ذبیح‌الله بخشی» که مصادف با ایام عملیات «کربلای 5» و شهادت «نادر نادری» است، گفت‌وگویی با «حدیث نادری» تنها یادگار شهید نادری و نوه ارشد حاجی بخشی ترتیب داده شده است.

* بابا بزرگم می‌گفت: «باید دشمن را به زانو درآوری»

خانواده‌های بخشی و نادری قبل از انقلاب باهم همسایه بودند و همدیگر را خوب می‌شناختند، در سال 60 با ازدواج پدر و مادرم این دو خانواده به هم نزدیک‌تر شدند، پدرم در کارگزینی سپاه بود و معمولاً به همراه حاج‌آقا بخشی به خط مقدم جبهه می‌رفت.

در زمان شهادت پدرم 2 و نیم ساله بودم، خاطره‌ای به یاد ندارم اما وقتی که به سالگرد شهادت پدرم نزدیک می‌شدیم، حاج آقا عکس روز 24 دی ماه و لحظات شهادت پدرم به همراه همرزمانش را جلوی صورتش می‌گرفت و برای من از آن روزها حرف می‌زد.

حاج آقا یک وقت‌هایی مرا صدا می‌زد و می‌گفت: «حدیث، دخترم، تو هیچ وقت نباید گریه کنی، اشک‌های تو باعث شادی دشمن می‌شود، همیشه محکم‌ جلوی دشمن بایست و بگو: من نمی‌شکنم؛ تو باید به زانوی من دربیایی»، بابابزرگ روی این موضوع خیلی تأکید داشت.

* حاجی‌آقا بخشی بمب روحیه در جبهه بود

تا زمانی که بابابزرگ در کنارمان بود، ما هیچ کمبودی احساس نمی‌کردیم، ایشان نه تنها برای ما بلکه با حضورشان در صحنه‌های انقلاب قوت قلب ملت بودند، پدر بزرگم به قدری محکم بود که به او تکیه می‌کردیم.

او دایرةالمعارف خاطرات جنگ بود؛ از پدرم تعریف می‌کرد، از روزهایی که شکلات و پفک را پشت ماشینش می‌گذاشت و برای رزمنده‌ها می‌بُرد؛ شاید از لحاظ مادی یک بسته بیسکویت و پفک و شکلات ارزشی نداشته باشد اما حاج‌آقا با بردن آن به جبهه باعث خوشحالی خیلی از رزمنده‌ها می‌شد و به قول رزمنده‌ها او بمب روحیه در جبهه بود.

 بابا بزرگ با عشق و علاقه این کارها را می‌کرد، او سه ماشین خود را به جبهه برد و در آنجا منفجر شد؛ اما باز هم دست بردار نبود، او خودش و فرزندانش و اموالش را فدای این مملکت می‌کرد.

با اینکه پدربزرگ دو پسر و یک دامادش را در راه حفظ اسلام هدیه داده بود، این روحیه قوی را داشت؛ دایی شهیدم «محمدرضا بخشی» که 18 ساله بود، در سال 61 در باختران تپه عربی شهید شد، دیگر دایی شهیدم «عباس بخشی» که 16 ساله بود که در سال 64 و 10 ماه قبل از شهادت پدرم در فاو به شهادت رسید، مزار دایی‌ها و پدرم در قطعه 26 است.

* تنهایی من و مادر با حضور حاج‌آقا جبران می‌شد

ما در خانه پدرم زندگی می‌کردیم اما حاج آقا بخشی هیچ وقت ما را تنها نمی‌گذاشت، تا سال گذشته احساس دلتنگی نمی‌کردیم؛ من نبود پدرم را در لحظه‌های مختلف و مهم زندگی علناً احساس نمی‌کردم، اما بعد از اینکه حاج آقا بخشی به رحمت خدا رفت، انگار روزی بود که پدرم را از دست دادم؛ هنوز هم باورم نمی‌شود و احساس می‌کنم بابابزرگ در مسافرت هستند.

* امسال شب‌ یلدایمان طولانی‌تر شد

معمولاً به مناسبت‌های مختلف مثل شب یلدا و اعیاد به همراه حاج آقا بخشی، مادربزرگ و خاله‌ و دایی‌ها دور هم جمع می‌شدیم، در شب یلدای سال گذشته حاج آقا خودشان انار دانه کرده بود و فال حافظ گرفتیم؛ اما امسال شب یلدا با دیدن جای خالی بابابزرگ طولانی‌تر شد و خیلی سخت گذشت.

* راهپیمایی‌هایی که با بابابزرگ می‌رفتیم

در راهپیمایی‌هایی که به مناسبت‌های مختلف در تهران برگزار می‌شد، من نیز همراه حاج‌آقا بالای ماشین بودم؛ می‌دیدم که با چه شور و شوقی آرمان‌هایشان را فریاد می‌زد، مردم هم تکرار می‌کردند.

* وقتی که با پدربزرگ به دیدن محل شهادت پدرم رفتیم

در دوران کودکی و نوجوانی حاج آقا بخشی را «بابایی» و مادربزرگ را «مامانی» صدا می‌زدم، چند بار اولین شب‌ عید نوروز را با حاج آقا به راهیان نور ‌رفتیم، در اولین سفرم دوم راهنمایی بودم، بابا بزرگ به من گفت: «می‌خواهم تو را به جایی ببرم که پدرت شهید شده است و تو آنجا را ببینی» اما مادرم نیامد و گفت: «من طاقت ندارم به آنجا بیایم و محل شهادت نادر را ببینم» حاج آقا بخشی به مادرم می‌گفت: «بابا جان، شجاع باشید» اما در حالی که صدای مادرم می‌لرزید «نه نمی‌توانم»؛ به همراه بابابزرگ به راه افتادیم و رفتیم؛ من آن قدر خوشحال بودم که وسایلم را هم جا گذاشتم.

وقتی به سه راهی شهادت و محل شهادت پدرم رسیدیم، انگار زمین زیر پاهایم داغ شده بود، احساس می‌کردم، صدای نفس‌های بابایم را در آنجا می‌شنوم؛  همان یکبار بود که به آنجا رفتم.

* بابابزرگم با بچه‌ها به زبان کودکی حرف می‌زد

حاج آقا بخشی همیشه مرا با عنوان‌های «نوه ارشدم، دختر شهید نادرم!» صدا می‌زدند، او می‌گفت: «من دوست دارم که به مدارج بالا برسی» بنده یک پسر 5 ساله به اسم «سید محمدسینا» دارم، حاج‌آقا پسر مرا هم خیلی دوست داشت و می‌گفت: «آقا سید، وروجک من بیا بنشین روی پای من»، بعد با زبان کودکی برای سینا از جبهه گفت، پسرم هم بابابزرگ را خیلی دوست داشت و دست روی صورت و محاسن ایشان می‌کشید.   

* شعاری از بابابزرگ که همیشه تکرار می‌کنم

یکی از شعارهایی که حاجی بخشی آن را سر می‌داد و من هم آن شعار را خیلی دوست دارم این بود که «روحیه ما عالیه، عالیه؛ سنگر دشمنامون خالیه، خالیه» همیشه در تنهایی خودم با پدرم این شعار را تکرار می‌کنم.

 * فریادهایی که هیچ وقت خاموش نمی‌شود

اگر چه یک سال است، بابابزرگم به رحمت خدا رفته، اما فریادهای «ماشاءالله، حزب‌الله» حاجی‌بخشی هیچ وقت خاموش نمی‌شود، تا زمانی که خودمان نخواهیم این فریادها تبدیل به سکوت نخواهد ‌شد؛ این فریادها با اراده ما، داشتن علم و آگاهی و تشخیص راه حق هیچ وقت خاموش نمی‌شود.

* بزرگترین آرزوی حاج آقا بخشی

پدربزرگم همیشه می‌گفت: «چیزی که مرا خوشحال می‌کند این است که ببینم جوانان این مملکت که جای پسرهای من هستند، خوشبخت و سعادتمند باشند، چون بچه‌های من برای این مملکت جانشان فدا کردند»؛ بزرگترین آرزوی حاج آقا بخشی خوشبختی جوانان بود.

 * پدربزرگم می‌گفت: «همسرم زحمت‌کشیده من است»

او در عمل و حرف‌هایشان خیلی به موضوع احترام متقابل زن و شوهر به یکدیگر تأکید داشت؛ پدربزرگم خیلی برای مادربزرگم احترام قائل بود و همیشه ما را برای احترام گذاشتن به ایشان سفارش می‌کرد و می‌گفت: «شما باید خیلی هوای مادر بزرگ را داشته باشید» حتی در وصیت‌شان نوشته بودند: «بعد از من به مادربزرگ احترام بگذارید، ایشان را تنها نگذارید» حاج‌آقا بخشی می‌گفت: «همسرم همیشه، همراه و هم‌پا و کنار من و زحمت‌کشیده من است» اما متأسفانه در طول یک سال که حاج آقا به رحمت خدا رفت، هیچ کسی چه دور و نزدیک پای درد دل او ننشست، حتی دری رو به ایشان باز نکرد، این واقعاً جای تأسف دارد؛ در خانه حاجی به روی همه باز بود، یک وقت‌هایی کسانی را نمی‌شناختیم که آنها به دیدن پدربزرگ می‌آمدند تا حاج‌آقا مشکل‌شان را حل کند اما امروز...

* خوردن آلاسکا در مکه

یکی از خاطرات بابابزرگم، دورانی بود که با پدرم، مادر و مادربزرگ و دایی در سال 64 به مکه رفته بودند؛ یک وقت‌هایی که دور هم جمع می‌شدیم، برای روحیه دادن به ما می‌گفت: «با خانم و بچه‌ها به مکه رفته بودیم، اینها همه دلارهای مرا می‌گرفتند و می‌رفتند آلاسکا (بستنی یخی) می‌خوردند».

* هیچ وقت گریه پدربزرگ را ندیدم

بابابزرگ همان طور که به ما روحیه می‌داد و تأکید داشت که جلوی کسی گریه نکنیم، هیچ وقت من گریه حاجی‌بخشی را ندیدم؛ مگر اینکه گریه‌هایشان در تنهایی و برای اباعبدالله الحسین(ع) باشد، در گوشه‌ای از هیئت‌ها و در تاریکی.

 * بابابزرگی بسیجی

بابابزرگم وابسته به هیچ گروه و حزبی نبودند، مسیرشان فقط صراط مستقیم  که حزب‌الله در آن تعریف می‌شود، بود؛ این طور بود که جان و مال و فرزندانش را در طبق اخلاص گذاشت.

همیشه لباس زیبای بسیجی به تن داشت و چفیه قشنگ را روی شانه‌اش می‌انداخت، دنبال درجه و مقام هم نبود و می‌گفت: «مقام و درجه را باید خداوند به انسان بدهد»؛ هیچ وقت هم حقوقی برای خون شهدایش و جانبازی‌اش قبول نکرد و می‌گفت: «اگر من به جبهه رفتم و خانواده‌ام را هم بردم، امروز طلبی از کسی ندارم».

*حاجی بخشی می‌گفت: «خداوند و شهدا همیشه حافظ مملکت هستند»

در ایام فتنه 88، بابابزرگ به دلیل عارضه قلبی در بیمارستان بستری بود، اما به دلیل شرایطی که داشت، امکان جراحی نبود؛ وقتی که به بیمارستان می‌رفتیم، جریان فتنه و اتفاقات را برای او شرح می‌دادیم؛ پدر بزرگ با آن حالشان حرف‌هایی می‌زدند که سبب قوت قلب ما می‌شد، او می‌گفت: «ما رفتیم جبهه برای دفاع از این مملکت و ناموس، خون دادیم، جان دادیم، این کارها برای کسب مقام نبود؛ پس خداوند و شهدا همیشه حافظ این مملکت و این آب و خاک خواهند بود».

 * در هر شرایطی تسلیم خداوند بود

در دوران دفاع مقدس به بابابزرگ می‌گفتند: «حبیب‌بن مظاهر»؛ به نظر من جناب حبیب‌بن مظاهر(ع) در کربلا فقط جان خودش را برای امام و مولای خود فدا کرد؛ حاج آقا بخشی علاوه بر جان خودش، با خانواده در میدان حق علیه باطل حضور پیدا کرد و دو پسر و یک دامادش هم به شهادت رسیدند؛ وقتی که خبر شهادت پسر حاجی‌بخشی را به او می‌دهند، او با تسلیم در برابر خداوند می‌گوید: «الحمدالله»، بعد از جنگ هم قبل از اینکه راهیان نور به این صورت ساماندهی شود، راه بلد جبهه‌ها بود و دوستان و آشنایان و خانواده را به مناطق عملیاتی می‌برد.

* شعر نوه ارشد حاجی بخشی برای بابا بزرگ  

سکوت صدای ولایت به دل چنگ می‌زند

دلم به یاد تو حرف از جبهه و جنگ می‌زند

در گوش عاشقان ولایت شعار توست

مرد خدا فقط ز خدا دم می‌زند

آنان که خوف خدا در دل نهفته‌اند

شمشیر از برای حق به ریشه ناحق می‌زنند

آنان که در حقیقت به حق عاشق‌ترند

در حسب عشق خود با خدا طراز می‌زنند

نازم به آن شهید مجنون ‌بی‌ریا

با خون خود طراز عشق بر هم می‌زند

گفت‌وگو از عالم ملکی

منبع: فارس

  

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار