«حاجآقا! نکند اشتباه شده باشد. شما این جوری گفتی». ایشان گفت: «نه، درست است. همین است». گفتم: «این رقم خیلی زیاد است». فرمودند: «نه، مال جبهه است». ما هم پول مرحمتی ایشان را صرف جبهه کردیم.
به گزارش شهدای ایران، در آن چند سالی که آقای لاجوردی بعد از دادستانی در منزل بود، در جبهه شرکت میکردیم و به جبههها رفت و آمد داشتیم. یک روز خدمت ایشان عرض کردم بیایید برویم جبهه.
ایشان فرمودند: «خیلی دلم میخواهد بیایم، ولی الان یک مقدار مشکل دارم، انشاءالله سفر دیگری، ولی من یک مقدار پول دارم، شما برای جبهه ببر». پرسیدم: «چقدر میشود؟» جواب دادند: «یک بسته است. نمیدانم چقدر است. من همین طور اینها را برای جبهه کنار گذاشتهام». گفت: «میروم طبقه بالا. شما این همه پله را بالا نیا. از بالا بسته را برایت میفرستم». پرسیدم: «چقدر است؟» جواب داد: «ده بیست تومان». آمدم در حیاط ایستادم و ایشان بسته پول را فرستاد. پول را شمردم و دیدم در حدود ۱۳۰، ۱۴۰ هزار تومان است. به ایشان زنگ زدم و گفتم: «حاجآقا! نکند اشتباه شده باشد. شما این جوری گفتی». ایشان گفت: «نه، درست است. همین است». گفتم: «این رقم خیلی زیاد است». فرمودند: «نه، مال جبهه است». ما هم پول مرحمتی ایشان را صرف جبهه کردیم.
برگشتم و برایشان توضیح دادم جبههها چه خبر است. هفته بعد که میخواستم برگردم جبهه، ایشان گفت من هم میآیم. سوار شدیم و با ایشان رفتیم.
در جبهه ایشان دفتر کوچکی را از من گرفت و در آن هم وصیت کرد و هم نصیحت. نمیدانم آن دفتر کوچک کجاست. در آن راجع به سازمان منافقین مطالب مفصلی نوشت. میرفت در کانتینر و گوشهای مینشست و مینوشت.
وقتی رزمندگان میدیدند شهید لاجوردی، یعنی کسی که طومار منافقین، معاندین و گروهکها را پیچیده و توانسته است کشور را نجات بدهد، امروز به جبههها آمدهاند و کنار بچهها مینشیند و پشت سر آنها در صف غذا میایستد، خیلی روحیه میگرفتند. اینها میآمدند و از حاجی سئوال میکردند مثلاً روحیات منافقین چه جوری بود؟ از طرف فرماندهی، اتاق فرماندهی تجهیز شده بود که برویم و در آنجا استراحت کنیم. اکراه داشتیم.
فرماندهی به رئیس دفترش گفته بود اگر حاجی را به دفتر ما نیاوری، صبح تو را توبیخ میکنم. آنجا یک پتو بیشتر نبود. بهجای متکا هم پوتینهایمان را زیر سرمان میگذاشتیم.
برای اینکه به حاجی احترام بگذارند، گفته بودند بیایید اتاق فرماندهی استراحت کنید. وقتی به اتاق فرماندهی رسیدیم، دیدیم ۴۰، ۵۰ تا از بچهها پشت در آمدند و گفتند: «با آقای لاجوردی کار داریم». رفتم دم در و گفتم: «چه کار دارید؟» گفتند: «سئوال داریم». حاجی گفت: «بگو بیایند». گفتم: «کانتینر است. این همه آدم کجا بیایند؟» گفت: «پس بروند در مسجد، من میآیم». آنجا یک سوله بسیار بزرگ ۲۰۰۰ متری بود. گفتم: «بروید آنجا ما میآییم». حاجی یک چای خورد و رفت و بچهها تا ساعت دو راجع به فدک از حاجی سئوال میکردند.
سئوالات گوناگون میپرسیدند و حاجی به آنها روحیه میداد. یک زمانی در جبههها شیمیایی میزدند. حاجی هم لباس شیمیایی تنش کرده بود و کنار اینها بود. این کار خیلی به بچهها روحیه میداد.
آن شبی که وارد شدیم، ساعت ۱۲، ۵/۱۲ به مقر رسیدیم. خسته بودیم و میخواستیم بخوابیم که شنیدیم از راهرو صدای حرف میآید. پرسیدیم چه خبر است؟ متوجه شدیم اینها لنگ نیرو هستند. یک لنج کاتیوشا آمده است و میخواهند جلوی اروندرود تخلیه کنند و نیرو ندارند. به این اتاق و آن اتاق سر زده و دیدهاند همه سر کار رفتهاند و هیچکسی نیست. ما لباس پوشیدیم که راه بیفتیم. فرمانده قرارگاه آقای نورانی بود. گفت: «بروید بخوابید. شما خستهاید».
حاجی گفت: «نه، ما حاضریم». پشت وانت سوار شدیم. شش نفر بودیم. رفتیم کنار اروندرود و در تاریکی شروع کردیم به پیاده کردن قبضههای کاتیوشا که خیلی سنگین است. باید چهار تا چهار تا سرشان را میگرفتیم و میآوردیم در وانت میگذاشتیم تا وانت به انبار ببرد. دو تا لنج بود. یکی خالی شد. لنج دوم را که میخواستیم خالی کنیم هواپیمای عراقی آمد و دو جا را بمباران کرد. گفتیم از آن بالا میبیند اینجا لنج پهلو گرفته است. بهتر است آن لنج قبلی که تخلیه شده، وانتبارش را ببرد و برگردد و بعد لنج دوم را تخلیه کنیم. در این فاصله دست آقای لاجوردی بدجوری برید. گفتیم بیا برویم بهداری، گفت لازم نیست و با دستمال زخمش را بست و کار کردیم. البته دست همه زخم شده بود، چون تختههای لنج تیزیهایی داشت و دست همه را زخمی کرده بود.
*مرحوم سردار قدیریان
ایشان فرمودند: «خیلی دلم میخواهد بیایم، ولی الان یک مقدار مشکل دارم، انشاءالله سفر دیگری، ولی من یک مقدار پول دارم، شما برای جبهه ببر». پرسیدم: «چقدر میشود؟» جواب دادند: «یک بسته است. نمیدانم چقدر است. من همین طور اینها را برای جبهه کنار گذاشتهام». گفت: «میروم طبقه بالا. شما این همه پله را بالا نیا. از بالا بسته را برایت میفرستم». پرسیدم: «چقدر است؟» جواب داد: «ده بیست تومان». آمدم در حیاط ایستادم و ایشان بسته پول را فرستاد. پول را شمردم و دیدم در حدود ۱۳۰، ۱۴۰ هزار تومان است. به ایشان زنگ زدم و گفتم: «حاجآقا! نکند اشتباه شده باشد. شما این جوری گفتی». ایشان گفت: «نه، درست است. همین است». گفتم: «این رقم خیلی زیاد است». فرمودند: «نه، مال جبهه است». ما هم پول مرحمتی ایشان را صرف جبهه کردیم.
برگشتم و برایشان توضیح دادم جبههها چه خبر است. هفته بعد که میخواستم برگردم جبهه، ایشان گفت من هم میآیم. سوار شدیم و با ایشان رفتیم.
در جبهه ایشان دفتر کوچکی را از من گرفت و در آن هم وصیت کرد و هم نصیحت. نمیدانم آن دفتر کوچک کجاست. در آن راجع به سازمان منافقین مطالب مفصلی نوشت. میرفت در کانتینر و گوشهای مینشست و مینوشت.
وقتی رزمندگان میدیدند شهید لاجوردی، یعنی کسی که طومار منافقین، معاندین و گروهکها را پیچیده و توانسته است کشور را نجات بدهد، امروز به جبههها آمدهاند و کنار بچهها مینشیند و پشت سر آنها در صف غذا میایستد، خیلی روحیه میگرفتند. اینها میآمدند و از حاجی سئوال میکردند مثلاً روحیات منافقین چه جوری بود؟ از طرف فرماندهی، اتاق فرماندهی تجهیز شده بود که برویم و در آنجا استراحت کنیم. اکراه داشتیم.
فرماندهی به رئیس دفترش گفته بود اگر حاجی را به دفتر ما نیاوری، صبح تو را توبیخ میکنم. آنجا یک پتو بیشتر نبود. بهجای متکا هم پوتینهایمان را زیر سرمان میگذاشتیم.
برای اینکه به حاجی احترام بگذارند، گفته بودند بیایید اتاق فرماندهی استراحت کنید. وقتی به اتاق فرماندهی رسیدیم، دیدیم ۴۰، ۵۰ تا از بچهها پشت در آمدند و گفتند: «با آقای لاجوردی کار داریم». رفتم دم در و گفتم: «چه کار دارید؟» گفتند: «سئوال داریم». حاجی گفت: «بگو بیایند». گفتم: «کانتینر است. این همه آدم کجا بیایند؟» گفت: «پس بروند در مسجد، من میآیم». آنجا یک سوله بسیار بزرگ ۲۰۰۰ متری بود. گفتم: «بروید آنجا ما میآییم». حاجی یک چای خورد و رفت و بچهها تا ساعت دو راجع به فدک از حاجی سئوال میکردند.
سئوالات گوناگون میپرسیدند و حاجی به آنها روحیه میداد. یک زمانی در جبههها شیمیایی میزدند. حاجی هم لباس شیمیایی تنش کرده بود و کنار اینها بود. این کار خیلی به بچهها روحیه میداد.
آن شبی که وارد شدیم، ساعت ۱۲، ۵/۱۲ به مقر رسیدیم. خسته بودیم و میخواستیم بخوابیم که شنیدیم از راهرو صدای حرف میآید. پرسیدیم چه خبر است؟ متوجه شدیم اینها لنگ نیرو هستند. یک لنج کاتیوشا آمده است و میخواهند جلوی اروندرود تخلیه کنند و نیرو ندارند. به این اتاق و آن اتاق سر زده و دیدهاند همه سر کار رفتهاند و هیچکسی نیست. ما لباس پوشیدیم که راه بیفتیم. فرمانده قرارگاه آقای نورانی بود. گفت: «بروید بخوابید. شما خستهاید».
حاجی گفت: «نه، ما حاضریم». پشت وانت سوار شدیم. شش نفر بودیم. رفتیم کنار اروندرود و در تاریکی شروع کردیم به پیاده کردن قبضههای کاتیوشا که خیلی سنگین است. باید چهار تا چهار تا سرشان را میگرفتیم و میآوردیم در وانت میگذاشتیم تا وانت به انبار ببرد. دو تا لنج بود. یکی خالی شد. لنج دوم را که میخواستیم خالی کنیم هواپیمای عراقی آمد و دو جا را بمباران کرد. گفتیم از آن بالا میبیند اینجا لنج پهلو گرفته است. بهتر است آن لنج قبلی که تخلیه شده، وانتبارش را ببرد و برگردد و بعد لنج دوم را تخلیه کنیم. در این فاصله دست آقای لاجوردی بدجوری برید. گفتیم بیا برویم بهداری، گفت لازم نیست و با دستمال زخمش را بست و کار کردیم. البته دست همه زخم شده بود، چون تختههای لنج تیزیهایی داشت و دست همه را زخمی کرده بود.
*مرحوم سردار قدیریان