مدتها بود در گروه تفحص، مشغول یافتن اجساد پاک شهدا و انتقال آنها به پشت جبهه بودیم. شهید آوینی مسئولیت گروه را بر عهده داشت. او با اعتقاد و ایمان راسخی که ریشه در وجودش دوانده بود، هر صبح مخلصانه وارد میدان نبرد میشد و تا دیر وقت به کارخود ادامه میداد. هر روز صبح وقتی که برای کاوش و جستوجو به منطقه میرفتیم،
شهدای ایران: شهیدآوینی ضمن سفارش بچه ها به تقوا و پرهیزکاری، به آن ها توصیه می کرد، حتما در موقع کار وضو داشته باشند. آن روز هم مثل روزهای گذشته، عازم محل تجسس شدیم. شهیدآوینی طبق معمول بچه ها را در محلی جمع کرد و نکات لازم را به آن ها یادآور شد. بعد هم با توکل بر خدا دستور آغاز به کار را صادر کرد.
ساعاتی از شروع فعالیت ما گذشت، ولی هیچ جسدی را شناسایی نکردیم. با وجود این، دلسرد نشده، به کار خود ادامه دادیم، اما همه تلاش ما برای یافتن شهدا بی فایده بود. شهید آوینی که اوضاع را این گونه دید، از بچه ها خواست تا در محلی جمع شوند. احساس کردیم که کار مهمی پیش آمده که او دستو توقف عملیات را صادر کرده است. دست از کار کشیدیم و به خدمت او رفتیم. او با همان متانت و تبسم همیشگی شروع به صحبت کرد. در ضمن سخنان خود گفت: «برادران آیا در میان شما کسی هست که وضو نداشته باشد؟».
چند لحظه سکوت در میان جمع حکمفرما شد. کسی چیزی نگفت. عده ای از بچه ها به چهرهٔ نورانی او چشم دوختند و تعدادی به زمین خیره شدند. سکوت بچه ها باعث شد که او دیگر چیزی نگوید. سرانجام به سخنانش پایان داد و از درگاه خداوند برای همگی توفیق و سعادت خواست.
همگی سر کار هایمان بازگشتیم. حدود نیم ساعت بعد، یکی از بچه ها نامه ای به شهیدآوینی نوشت و در آن نامه یادآور شد که به هنگام کار وضو نداشته است و توضیح داد که چون خجالت می کشید در جمع این مطلب را بگوید، مکتوب به عرضش رسانده است. در پایان نامه هم از شهیدآوینی و همه بچه ها عذرخواهی کرد، آنگاه پنهانی وضو گرفت و به کار خود ادامه داد.
دقایقی پس از این ماجرا، همان گونه که مشغول به کار بودیم، ناگهان به تل بزرگی از خاک برخوردیم. شهیدآوینی از رانندگان لودر خواست تا آن تل را به هم بریزند و بشکافند.
لودر ها فورا مشغول کندن زمین شدند و ناگهان به گوری دسته جمعی رسیدند. بچه ها با دیدن آن صحنه اشک از دیدگانشان سرازیر شد. بلافاصله دست به کار شدیم و پیکرهای مطهر شهدا را از زیر خاک بیرون آوردیم. قمقمه ای یافتیم و آن را در گوشه ای قرار دادیم. یکی از بچه ها آن را برداشت و درش را باز کرد. لحظه ای بعد با تعجب فریاد زد و گفت: «بچه ها آب قمقمه کاملا تازه است!» من که از این موضوع خیلی تعجب کرده بودم، فورا به طرفش رفتم و وقتی با دقت به آب داخل قمقمه نگاه کردم، متوجه شدم که آب کاملا تازه است. با خود گفتم: «چه طور این آب پس از گذشت سال ها، آن هم در زیر خروار ها خاک و در کنار اجساد فراوان تازه مانده است؟»
هر چه فکر کردم، جواب قانع کننده ای برای این پرسش پیدا نکردم. در همین افکار غوطه ور بودم که ناگهان به یاد سخنان شهیدآوینی افتادم که می گفت: «بچه ها این جنازه ها پاک و مطهرند و ملائکه آن ها را غسل داده اند. ما هم باید با وضوی عشق آن ها را جست و جو کنیم ».
ساعاتی از شروع فعالیت ما گذشت، ولی هیچ جسدی را شناسایی نکردیم. با وجود این، دلسرد نشده، به کار خود ادامه دادیم، اما همه تلاش ما برای یافتن شهدا بی فایده بود. شهید آوینی که اوضاع را این گونه دید، از بچه ها خواست تا در محلی جمع شوند. احساس کردیم که کار مهمی پیش آمده که او دستو توقف عملیات را صادر کرده است. دست از کار کشیدیم و به خدمت او رفتیم. او با همان متانت و تبسم همیشگی شروع به صحبت کرد. در ضمن سخنان خود گفت: «برادران آیا در میان شما کسی هست که وضو نداشته باشد؟».
چند لحظه سکوت در میان جمع حکمفرما شد. کسی چیزی نگفت. عده ای از بچه ها به چهرهٔ نورانی او چشم دوختند و تعدادی به زمین خیره شدند. سکوت بچه ها باعث شد که او دیگر چیزی نگوید. سرانجام به سخنانش پایان داد و از درگاه خداوند برای همگی توفیق و سعادت خواست.
همگی سر کار هایمان بازگشتیم. حدود نیم ساعت بعد، یکی از بچه ها نامه ای به شهیدآوینی نوشت و در آن نامه یادآور شد که به هنگام کار وضو نداشته است و توضیح داد که چون خجالت می کشید در جمع این مطلب را بگوید، مکتوب به عرضش رسانده است. در پایان نامه هم از شهیدآوینی و همه بچه ها عذرخواهی کرد، آنگاه پنهانی وضو گرفت و به کار خود ادامه داد.
دقایقی پس از این ماجرا، همان گونه که مشغول به کار بودیم، ناگهان به تل بزرگی از خاک برخوردیم. شهیدآوینی از رانندگان لودر خواست تا آن تل را به هم بریزند و بشکافند.
لودر ها فورا مشغول کندن زمین شدند و ناگهان به گوری دسته جمعی رسیدند. بچه ها با دیدن آن صحنه اشک از دیدگانشان سرازیر شد. بلافاصله دست به کار شدیم و پیکرهای مطهر شهدا را از زیر خاک بیرون آوردیم. قمقمه ای یافتیم و آن را در گوشه ای قرار دادیم. یکی از بچه ها آن را برداشت و درش را باز کرد. لحظه ای بعد با تعجب فریاد زد و گفت: «بچه ها آب قمقمه کاملا تازه است!» من که از این موضوع خیلی تعجب کرده بودم، فورا به طرفش رفتم و وقتی با دقت به آب داخل قمقمه نگاه کردم، متوجه شدم که آب کاملا تازه است. با خود گفتم: «چه طور این آب پس از گذشت سال ها، آن هم در زیر خروار ها خاک و در کنار اجساد فراوان تازه مانده است؟»
هر چه فکر کردم، جواب قانع کننده ای برای این پرسش پیدا نکردم. در همین افکار غوطه ور بودم که ناگهان به یاد سخنان شهیدآوینی افتادم که می گفت: «بچه ها این جنازه ها پاک و مطهرند و ملائکه آن ها را غسل داده اند. ما هم باید با وضوی عشق آن ها را جست و جو کنیم ».