شهدای ایران shohadayeiran.com

پیشنهاد دادند یک نفر برود تهران و نظر امام را بگیرد. دقیقاً به یاد دارم که در قرارگاه کربلا در نزدیکی دزفول بودیم. خلبانی از نیروی هوایی در جلسه بود، رو کرد به جمع و گفت: «هر کی بخواد، بیست دقیقه‌ای با اف 5 می‌برمش تهروون».
به گزارش شهدای ایران به نقل از فارس محمد جعفر اسدی به تاریخ 3 دی 1336 در روستای نورآباد ممسنی استان فارس متولد شد. اسدی در آغاز جنگ مسئولیت محور آبادان را عهده دار شده و در اغلب عملیات‌ها نیز حضور داشته است.

وی در طول سال‌های خدمتش مسئولیت‌های فراوانی از جمله فرماندهی تیپ مستقل 33 المهدی، فرمانده لشکر 19 فجر، فرماندهی نیروی زمینی سپاه را بر عهده داشته و اکنون سمت معاون بازرسی قرارگاه خاتم الانبیاء را عهده دار است.

آنچه پیش روی شماست گوشه ای است از خاطرات سردار اسدی از روزهای حضورش در جنگ تحمیلی که اینگونه روایت می‌کند:

                                                                           ***

از درگیری سخت تنگه چزابه که رها شدیم، تا شروع عملیات بعدی که در منطقه دشت عباس و عین خوش انجام شد و فتح‌المبین نام گرفت، یک ماه بیشتر نشد و این زمان اگر چه فرصت اندکی بود، با آمادگی روانی نیروها و مهارت فرماندهی، تیپ‌های سپاه و ارتش، سازمان بهتری پیدا کردند. جلسات منظمی برگزار شد و هماهنگی‌ها با وجود محسن رضایی و صیاد شیرازی، به شرایط مطلوب رسید. ما هم به شدت درگیر جذب، مسلح کردن و اعزام نیرو به تیپ‌ها و گردان‌ها بودیم. جرقه استانی شدن تیپ‌ها در همین ایام زده شد. یکی از همین روزها بود که محسن رضایی در قرارگاه کربلا رو کرد به مهدی باکری؛ «برو یه تیپ به نام عاشورا با بچه‌های تبریز درست کن». تا آن موقع تبریزی‌ها با احمد کاظمی در تیپ نجف اشرف کار می‌کردند. این اقدام یعنی یک تیپ برای یک استان به سرعت فراگیر شد و به همه جا سرایت کرد.

به علاوه، ما در مرحله تهاجم و آزادسازی مناطق بودیم و بسیاری از مردم و مسئولان بعد از پشت سر گذاشتن اتفاقات پیچیده سیاسی، که به طرد منافقین انجامیده و کشور از نظر مدیریت سیاسی تقریباً یک دست شده بود، برای ورود به جنگ و تهاجم بیشتر بر ضد دشمن پشت جبهه‌ها صف کشیده بودند. یعنی ما از مراحل سخت‌ اولیه و حصر آبادان عبور کرده بودیم و شرایط به گونه‌ای پیش رفته بود که هم دشمن، دیگر جرئت حمله و پیشروی نداشت و پدافند کرده بود، و هم ما دست از سر او برنداشته بودیم و می‌خواستیم مرزهایمان را ببینیم! برای همین استانی شدن تیپ‌های سپاه در این عملیات، در فضایی مطلوب و آرمانی شکل گرفت و همه چیز مهیا شد تا یکی از درخشان‌ترین عملیات‌های دفاع مقدس شکل بگیرد.

چند روزی بیشتر به پایان سال 1360 نمانده بود که جنب‌وجوش نیروهای سپاه و ارتش در شمال غرب خوزستان زیاد شد. در واقع، بیشترین تحرک اطلاعاتی و کار تحقیق و شناسایی برای یک عملیات، در فتح‌المبین انجام شد. منطقه وسیع و پر از تپه‌های ماهور بود و غیرقابل عبور. شناخت ما هم از زمین پشت دشمن، اندک و در حد اطلاعات ناقص و گاه متضاد بچه‌های خوزستان بود. یادم است که حتی به سراغ چوپان‌های آن منطقه هم رفتیم تا اطلاعاتمان کامل شود. مهدی زین‌الدین یکی از همان افرادی بود که مسئولیت چند گروه شناسایی را به عهده داشت و با عده‌ای از بچه‌های شیراز، که خودمان در اختیارش گذاشته بودیم، برای به دست آوردن اطلاعات، دائم در رفت و آمد بود.

تحرک زیاد اطلاعاتی ما حکایت از اهمیت منطقه دشت عباس و عین خوش نزد مسئولان جنگ داشت. عراقی‌ها در اولین روزهای تجاوز، برای اینکه بتوانند به آسانی خوزستان را محاصره کنند و راهی تجاوز، برای اینکه بتوانند به آسانی خوزستان را تصرف کنند و راهی به اهواز بیابند، این منطقه را در کانون توجه قرار می‌‌دهند. برای همین، با سرعت بیشتر نسبت به مناطقی چون خرمشهر، آنجا را اشغال می‌کنند، اما به پل نادری که می‌رسند در برابر سد بزرگ نیروهای بومی خوزستان و نبرد جانانه بچه‌های سپاه و ارتش، متوقف می‌شوند. آنها قبل از رسیدن به پل، تیپ 37 زرهی شیراز و یک تیپ از لشکر 92 زرهی خوزستان را که در خطوط مرزی مستقر بودند از سر راه برمی‌دارند و پیش‌ می‌روند. از آن دو تیپ، خیلی‌ها شهید می‌شوند. برخی به اسارت در می‌آیند و گروهی هم مجبور به عقب‌نشینی می‌شوند؛ همه تجهیزات و سلاح‌های سنگینشان هم منهدم می‌شود یا به دست عراقی‌ها می‌افتد. اگر چه ارتش برای جبران شکست، همان روزها یک عملیات بزرگ را به فرماندهی ظهیرنژاد تدارک می‌بیند و درصدد بازپس‌گیری مناطق اشغال شده برمی‌آید که ناکام می‌ماند.

از آن روزهای نخست و شرایط سختش تا آغاز سال 1361 که نقطه شروع عملیات فتح‌المبین بود و ما پس از هفده ماه، فرصت جبران می‌یافتیم، منطقه وسیع غرب اندیمشک در اشغال دشمن بود و اغلب شهرهای خوزستان در برد توپخانه عراق قرار داشت. به همین دلیل، ما قبل از عملیات طریق‌القدس در منطقه بستان، قصد داشتیم این منطقه را بگیریم. تاریخ شروع و نحوه شناسایی ما هم آن گونه که در اسناد جنگ ثبت شده، همین مسئله را اثبات می‌کند. اما بعداً نقشه عوض شد و رفتیم عملیات طریق‌القدس را، که شرحش رفت، به سرانجام رساندیم، تا بعدتر همه استعداد و امکاناتمان را جمع کردیم برای منطقه دشت عباس.

یادم است، درز کردن اخبار عملیات، خیلی از پاسدارها و حتی کسانی را که در غرب کشور، با ضد انقلاب و عراق به طور همزمان درگیر بودند، به جنوب کشاند. هنوز شکل و شمایل حاج احمد متوسلیان را که با شهید همت و شهید دستواره به جنوب آمده بود، در خاطر دارم که با آن لباس‌های مخصوصشان، هر کجا می‌رفتند، همه سر به سرشان می‌گذاشتند؛ لباس‌هایی که خاص مناطق سردسیر بود و خلاصه می‌شد در یک اورکت آمریکایی و شلواری ضخیم و گشاد؛ شبیه لباس‌های کردی. این آمدن، البته مقدمه تشکیل تیپ 27 حضرت رسول به کمک بچه‌های تهران به فرماندهی حاج احمد هم شد.

گفتم که روی شناسایی، خیلی حساب باز کرده بودیم. بچه‌ها از محورهای شوش، پل نادری، و از منطقه دیگری که معروف بود به محور چاه نفت و ارتفاعات سپتون، نفوذ می‌کردند در دل دشمن و اخبار تازه به قرارگاه می‌آوردند. حتی یادم است حاج کاظم حقیقت، از بچه‌های شیرازی محور فارسیات که در گروه مهدی زین الدین بود، برای شناسایی، محسن رضایی را تا پشت عراقی‌ها می‌برد و توپخانه آنها را از فاصله یکی، دو کیلومتری، نشانش می‌دهد. یعنی نیروهای شناسایی تا این حد با وسواس عمل کرده بودند و به دشمن اشراف داشتند. اگر چه تا حدودی زمینه‌اش را خود عراقی‌ها فراهم کرده بودند. دشمن در سال 1359 و در مرحله توقف اجباری، هر کجا که توانسته بود با خطوط نامنظم پدافند کرده بود. طوری که در هیچ منطقه‌ای، خط مستقیم نداشت. برای همین برای شناسایی و حتی نفوذ برای انهدام توپخانه‌شان راحت‌تر به عقبه آنها دسترسی پیدا می‌کردیم.

بعدها در اسناد عراقی‌ها هم دیدیم که جزئیات برخی برنامه‌های شناسایی ما ثبت شده بود و افسر اطلاعاتی دشمن، گزارش داده بود که یک تیم از نیروهای شناسایی ایرانی از منطقه تی‌شکن، که ارتفاعاتی بود در شمال غرب دشت عباس، برای جمع‌آوری اطلاعات نفوذ کرده‌اند، اما همان افسر تأکید کرده بود که به علت صعب‌العبور بودن ارتفاعات، امکان حمله نیست و این محور گنجایش عملیات ندارد. بعدها که اسناد را دیدم، من هم به آن افسر عراقی حق دادم. چون از بالای ارتفاعات سخت منطقه، حمله کردن به پایین، آن هم با نیروی زیاد در یک تنگه باریک، بعید به نظر می‌رسید؛ اما بچه‌های شب عملیات از پس آن برآمدند.

با همه این اقدامات احتیاطی و برنامه‌های گسترده که برای شناخت مواضع و تاکتیک‌های دفاعی دشمن در دستور کارمان بود و هر لحظه، که به شب عملیات نزدیک می‌شدیم، بیشتر آن را مرور می‌کردیم، اما وضع امکاناتمان اصلاً خوب نبود و در هیچ عرصه‌ای جز نیروی آماده و مؤمن، با عراقی‌ها قابل مقایسه نبودیم و فاصله تجهیزاتی ما با دشمن نجومی بود.

ما البته کارهای مهندسی زیادی انجام دادیم که بیشتر محصول ایثار و از خودگذشتگی بچه‌های جهاد سازندگی و گروه‌های مهندسی ارتش و سپاه بود که دیدین‌ترینش، شکافتن تنگه دلیجان و احداث جاده در منطقه‌ای صعب‌العبور و بعد هم حمایت‌های پیوسته در مراحل گوناگون عملیات برای جاده‌سازی و ایجاد خاکریز بود. یا در جای دیگر، بچه‌های جهاد با کمک عناصر بهداری برای اولین بار یک بیمارستان صحرایی بزرگ یا اتاق عمل درست کردند که در نجات مجروحان خیلی مؤثر بود.

با آقا رشید و شهید باقری رفته بودیم برای بررسی وضعیت نیروها در منطقه معروف به چاه نفت و ارتفاعات تی‌شکن که دیدیم یکی از ماشین‌های تیپ امام حسین (ع) که یک ضد هوایی دولول بار آن بود، به ته دره سقوط کرده و مسئولان تیپ و رزمندگانی که راننده زخمی ماشین را نجات داده بودند، نگاهشان به پایین ارتفاعات بود و با دست ماشین را به هم نشان می‌دادند. وقتی رسیدیم، دیدیم خیلی ناراحت و عصبی‌اند. یکی از اصفهانی‌ها تا ما را دید رو کرد به شهید باقری: «حسن آقا، دیدید همه سرمایه‌مون به باد رفت!»

یعنی یک دولول برای یک تیپ آنقدر مهم بود که از آن به سرمایه تعبیر می‌کردند.

فقر ما تا آنجا بود که شب عملیات و با آغاز حمله، همه تکیه‌مان به نیروهای پیاده بود و روی آتش توپخانه زیاد حساب نکرده بودیم.

این را هم ناگفته نگذارم که سپاه و ارتش، مشترکاً، پیش از این عملیات، چهار قرارگاه تاکتیکی درست کردند؛ گستردگی منطقه و ضرورت هماهنگی بیشتر بین ارتش و سپاه، این تصمیم را به مسئولان جنگ تحمیل کرده بود.

همه اینها البته ظاهر قضیه بود. پشت صحنه تصمیم‌گیری عملیات، ابهامات و تردیدهای بزرگی وجود داشت. آشکار شدن آرای مختلف بر سر نحوه عملیات، عادت قرارگاه‌نشینان و اعضای جلسات شده بود. عده‌ای معتقد بودند باید کانال‌هایی بزنیم و شبانه از میان آنها خودمان را به دشمن، یا پشت مواضعشان برسانیم. گروهی هم با اینکه یک صد گردان از سپاه و بسیج آماده شده بود و 35 گردان هم از ارتش، ولی باز تردید می‌کردند که باید بیشتر صبر کنیم. معتقد بودند نیروهای موجود برای منطقه‌ای به این گستردگی کافی نیست و حتی در صورت پیروزی، حفظ مناطق سخت است. به خصوص که دو، سه روز قبل از عملیات، عراقی‌ها که از تحرکات ما باخبر شده بودند، پیش‌دستی کردند و از رقابیه به سمت نیروهای قرارگاه فجر حمله کردند و اگر چه زود عقب نشستند و به خیر گذشت، تمرکز ما کمی به هم خورد و آن تردیدها را بیشتر کرد. این بود که کار به مشورت با حضرت امام کشید.

پیشنهاد دادند یک نفر برود تهران و نظر امام را بگیرد. دقیقاً به یاد دارم که در قرارگاه کربلا در نزدیکی دزفول بودیم. خلبانی از نیروی هوایی در جلسه بود رو کرد به جمع و گفت: «هر کی بخواد، بیست دقیقه‌ای با اف 5 می‌برمش تهروون». شهید صیاد، به محسن رضایی گفت: «بهتره شما برید پیش حضرت امام. طول نمی‌کشه. نظر ایشون رو جویا بشید و برگردید». محسن پذیرفت و با دفتر امام تماس گرفت. مقدمات فراهم شد و رضایی رفت تهران.

امام توصیه‌هایی می‌کند اما حاضر به استخاره نمی‌شود. می‌گوید اگر به نتیجه نرسیدید، خودتاناین کار را در منطقه انجام دهید.

ظاهراً در بازگشت، محسن رضایی در مقر فرماندهی قرارگاه کربلا استخاره می‌کند و آیه «انا فتحنا لک فتحاً مبینا» می‌آید. همان جا نام عملیات شد فتح‌المبین. فرماندهان که باخبر شدند، از تردید در آمدند و رفتند آماده شوند برای عملیات.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار