سرک می کشی، نفر جلویی ات هم سرک می کشد. خبری نیست. خط ویژه خالی است. کلافه از انتظار به میله های آهنی تکیه می دهی. چند دقیقه دیگر هم می گذرد تا لکه قرمزرنگی در افق پیدا می شود که چند لحظه بعد به اتوبوس عظیم الجثه ای تبدیل می شود.
به گزارش شهدای ایران به نقل از فارس؛ بی آر تی از آن جمله طرح هایی بود که با سروصدای بسیار شروع به کار کرد و قرار بود با سرعت و امکانات خود، مردم را تشویق به استفاده کمتر از خودروی شخصی و تاکسی کند. اما حالا کسانی که از بی آر تی استفاده می کنند، اغلب چاره دیگری ندارند، وگرنه، خصوصا در ساعات پرترافیک، کمتر کسی است که «دلش بخواهد» مسافر این اتوبوس های قرمزرنگ شود.
انگار سر می برند!
در ایستگاه امانیه سوار یکی از اتوبوس های خط هفت تندرو می شوم. این یکی از مهم ترین خطوط بی آر تی است که در امتداد ولیعصر، طولانی ترین خیابان تهران حرکت می کند. اوایل احداث این خط، سر و صدای کسبه آن سمت خیابان که مسیر خط ویژه است، درآمد که کاسبی شان کساد می شود، اما ظاهرا آنها هم به مرور زمان تسلیم منافع درازمدت شهر شده اند.
اتوبوس نسبتا خلوت است. کنار خانم سالمندی می نشینم که دودستی به میله های جلوی صندلی چسبیده است. سر حرف را باز می کنم. این مسیر هر روزش است؛ از باغ فردوس سوار می شود و تا پله اول می رود. خانه دخترش که باردار است، در خیابان مطهری است و بهترین وسیله حمل و نقل برای مادر پیر، اتوبوس است. با این حال او از سرعت بالای اتوبوس ها شاکی است. می گوید: «فکر می کنن دور از جون ما گونی سیب زمینی ایم این عقب. انگار سر می بَرن! یه بار ردیف آخر نشسته بودم و یهو راننده هه همچین ترمز زد که من پرت شدم رو سر جلویی ها. بعد کاشف به عمل اومد که آقا زده به یه عابر. جوون حیوونکی پخش زمین شده بود و همین جور خون از سر و صورتش جاری بود. ولی آقا اصلا عین خیالش هم نبود و وایساده بود نگاه می کرد. فکر می کنن چون خط ویژه ست، دیگه می تونن چشاشونو ببندن و تخت گاز برن. بعدم مثلا قرار بود اتوبوس های شیک و پیک بیارن واسه بی آر تی، پس کو؟ بیشتر اتوبوسای این خط که از همین اتوبوس های قراضه قدیمی با اون پله های بلنده که تو این گرما حتی کولر هم نداره یا اگه داره، زورشون میاد روشنش کنن. اون شیک و پیک هاش هم که کولرش تو این گرما جواب نمیده».
از میدان امام حسین (ع) تا خیابان دکتر قریب را با اتوبوس خط یک تندرو می روم. یکی از قدیمی ترین خطوط بی آر تی چند وقتی است که پلاکاردهایی بر سردر ایستگاههایش نصب شده که اعلام می کند دیگر از مسافران وجه نقد دریافت نمی شود و سوار شدن به اتوبوس، فقط با کارت بلیت ممکن است. خوشحال از اینکه دیگر از ازدحام دم ورودی ایستگاه خبری نیست، کارت بلیتم را از کیفم در می آورم. اما انتظارم بیجا است. باز هم مردی در ورودی ایستگاه ایستاده و با غرغر، پول کرایه را از مسافرانِ بدون کارت بلیت دریافت می کند. وقتی می پرسم پس تکلیف پلاکارد چه می شود، نیشخندی می زند و می گوید: «همین است دیگر...».
ساعت تعطیلی ادارات است و اتوبوس آنقدر شلوغ است که خیال اینکه بتوانم تا میدان آزادی هم جایی برای نشستن پیدا کنم را از سر به در می کنم. زیر سنگینی بدن مسافرانی که اطرافم ایستاده اند، سعی می کنم به دختر جوانی که روی صندلی تکی کنار پنجره نشسته نزدیک شوم. پیداست کارمند است و خسته از کار روزانه و کلافه از ترافیک. بر خلاف آن خانم سالمند، به نظرش اتوبوس ها اغلب با سرعت بسیار کمی حرکت می کنند که باعث می شود او مدت زیادی را در راه بماند: «اصلاً معلوم نیست چند وقت به چند وقت اتوبوس میاد. اصلا نظم نداره. یه وقتایی باید یه ربع وایسی و یه وقتایی هنوز اولی نرسیده، دومی می چسبه پشت سرش. تازه اگه عادی راهشون رو برن که خوبه. بیشتر وقتا، خصوصا دم ایستگاه های شلوغ مثل میدون فردوسی یا میدون انقلاب یا وقتایی که پشت چراغ قرمزن، خارج از ایستگاه درِ اتوبوس رو باز می کنن و مسافر سوار و پیاده می کنن. خیلی وقتا هم این وسط چراغ سبز میشه و صدای راننده اتوبوس پشتی درمی آد. ولی کو گوش بدهکار؟ به جای عذرخواهی اغلب فحش و بد و بیراه هم نثار همکارشون می کنن».
پله های برقی بدون برق
سر مجیدیه سوار اتوبوس خط 5 تندرو می شوم تا به مصلی بروم. این خطی است که برای راه افتادنش جنجال های بسیاری به راه افتاد و ناپدید شدن درخت های مسیر آن را به اتوبوس نسبت دادند و آخر معلوم نشد درخت ها کجا غیبشان زد.
اتوبوس خلوت تر از آن است که بتوانم کسی را پیدا کنم و با او درباره مشکلات بی آر تی حرف بزنم. روی صندلی می نشینم و در ترافیک حوالی پل سیدخندان، به مسیر مقابل نگاه می کنم. ظاهرا موانع کوچکی که روی زمین نصب شده، مانعی برای ورود رانندگان عجول به مسیر ویژه اتوبوس ایجاد نمی کند. محل ایستگاه ها هم وسط بزرگراه است و پیدا کردن تاکسی برای ادامه مسیر کار سختی است. البته پله های برقی مانع از پریدن مسافران به وسط اتوبان می شوند، اما چه فایده که آنهایی هم که برقی هستند، اغلب برقشان رفته! در حال بالا رفتن از پله های بی برق به پیرزن ها و پیرمردهایی فکر می کنم که حتی نگاه کردن به این همه پله، رمقشان را می گیرد، چه برسد به بالا رفتن از آنها.
در پایانه آزادی سوار اتوبوس خط 10 تندرو می شوم. ایستگاهِ اولِ خط است و همه مسافران به پیدا کردن صندلی خالی امید دارند. خانم چاقی که پشت سر من ایستاده، هُلم می دهد تا بلکه آخرین صندلی خالی نصیبش شود. اما وقتی امیدش ناامید می شود، لبه سکو در محل باز شدن در می ایستد. بیشتر کسانی که در صفِ پشت سر ما هستند، همین کار را می کنند. اما چند نفر که ظاهرا عجله دارند، جمعیت را کنار می زنند تا ایستاده هم که شده، زودتر به مقصدشان برسند. خانم چاق که ظاهرا از انتظار برای اتوبوس بعدی کلافه شده، لب به شِکوه می گشاید: «فسقل جا با چار تا دونه صندلی گذاشته ن واسه زنونه، اونا هم که تا سر بجنبونی پر میشه. با این زانو درد مگه میشه تا سیمون بولیوار سر پا وایساد؟!» و نگاهی از سرِ غیظ به بخش مردانه اتوبوس می اندازد که هنوز جای خالی دارد: «همه جا حق ما رو خوردن، اینم روش!».
در همین اثنا اتوبوس بعدی قبل از حرکت اتوبوس اولی سر می رسد و پشت آن توقف می کند و جمعیت به سمت اتوبوس پشتی هجوم می برند و خانم چاق که باز هم ناکام مانده، از عصبانیت کف به لب می آورد و سعی می کند باز هم با هل دادن راه خود را باز کند.
معلوم نیست این اتوبوسا رو واسه کی ساختن!
در میدان قیام سوار اتوبوس خط 2 تندرو می شوم تا به فرهنگسرای خاوران بروم. اتوبوس خیلی شلوغ است و با این حال در این شلوغی، نوازنده خردسال آکاردئون تلاش می کند برای جمع کردن پول خردهای مسافران، راهش را از میان جمعیت باز کند. در این مسیر، به زنی تنه می زند که با بچه اش کنار من ایستاده و سعی می کند به یکی از میله های بالای سر چنگ بزند تا بتواند تعادلش را حفظ کند. اما دستش به میله نمی رسد. میله های عمودی هم پر از دست هایی است که به دورشان حلقه شده اند. وقتی می بیند دارم تماشایش می کنم، با خنده و شرمندگی می گوید: «معلوم نیست این اتوبوسا رو واسه کی ساختن. ملت ما که مثل اروپایی ها دو متر قد ندارن. دستِ آدم دو دقیقه بالای سرش آویزون می مونه خواب میره. اونم با این بچه کوچیک...».
در میدان خراسان از اتوبوس پیاده می شود. اما پسرش که ظاهرا پنج شش سال بیشتر ندارد، با پاهای کوچکش نمی تواند فاصله بین درِ اتوبوس تا لبه سکوی ایستگاه را طی کند و سُر می خورد و نزدیک است در فضای این بین فرو برود که مادر با یک خیز، او را بیرون می کشد و در حالی که غرغرکنان دوباره می گوید: «معلوم نیست این اتوبوسا رو واسه کی ساختن...» دور می شود.
جیب برهای زیاد و صندلی سالمند کم
در خیابان پیروزی سوار اتوبوس خط 3 تندرو می شوم تا به میدان نارمک بروم. در ایستگاه نیروی هوایی، خانم سفیدمویی به زحمت وارد اتوبوس می شود و به دنبال صندلی خالی، دور اتوبوس را می گردد. اما همه صندلی ها پر هستند و روی تنها صندلی مخصوص سالمندان هم دختری جوان نشسته که سیم هدفونی که از گوشش آویزان است، نشان می دهد اصلا در این عالم نیست و متوجه حضور زن سالمند نشده است. بلند می شوم و جایم را به خانم سالمند می دهم. هزار بار تشکر می کند و بعد می پرسد که تا چهارراه تلفن خانه چند ایستگاه باقی مانده است. کسی درست نمی داند. سعی می کنم یکی از نقشه های خطوط را به او نشان بدهم تا بدون دردسر مسیرش را پیدا کند، اما هر چه می گردم، نقشه ای در قسمت زنانه اتوبوس پیدا نمی کنم. تنها نقشه در دسترس بالای نزدیکترین درِ قسمت مردانه نصب شده که با چشم های ضعیف زن، قابل دیدن نیستند. خودم هم چشمانم را تنگ می کنم تا مسیر را پیدا کنم که در همین حین، صدای داد و قال از قسمت مردانه بلند می شود. گویا جیبِ مردی جاافتاده را زده اند.
آه و اسف مردِ مال باخته و تعریف کردن اینکه به پسر جوانِ پشت سرش مشکوک بوده و احتمالا خود او کیف پولش را دزدیده و همدردی جمعیت، تا میدان نارمک طول می کشد. پیاده می شوم. رهیده از فشار مسافران اتوبوس، نفسی عمیق می کشم و در این فکر که کِی این اتوبوس ها، اتوبوس می شود، از ایستگاه دور می شوم.
انگار سر می برند!
در ایستگاه امانیه سوار یکی از اتوبوس های خط هفت تندرو می شوم. این یکی از مهم ترین خطوط بی آر تی است که در امتداد ولیعصر، طولانی ترین خیابان تهران حرکت می کند. اوایل احداث این خط، سر و صدای کسبه آن سمت خیابان که مسیر خط ویژه است، درآمد که کاسبی شان کساد می شود، اما ظاهرا آنها هم به مرور زمان تسلیم منافع درازمدت شهر شده اند.
اتوبوس نسبتا خلوت است. کنار خانم سالمندی می نشینم که دودستی به میله های جلوی صندلی چسبیده است. سر حرف را باز می کنم. این مسیر هر روزش است؛ از باغ فردوس سوار می شود و تا پله اول می رود. خانه دخترش که باردار است، در خیابان مطهری است و بهترین وسیله حمل و نقل برای مادر پیر، اتوبوس است. با این حال او از سرعت بالای اتوبوس ها شاکی است. می گوید: «فکر می کنن دور از جون ما گونی سیب زمینی ایم این عقب. انگار سر می بَرن! یه بار ردیف آخر نشسته بودم و یهو راننده هه همچین ترمز زد که من پرت شدم رو سر جلویی ها. بعد کاشف به عمل اومد که آقا زده به یه عابر. جوون حیوونکی پخش زمین شده بود و همین جور خون از سر و صورتش جاری بود. ولی آقا اصلا عین خیالش هم نبود و وایساده بود نگاه می کرد. فکر می کنن چون خط ویژه ست، دیگه می تونن چشاشونو ببندن و تخت گاز برن. بعدم مثلا قرار بود اتوبوس های شیک و پیک بیارن واسه بی آر تی، پس کو؟ بیشتر اتوبوسای این خط که از همین اتوبوس های قراضه قدیمی با اون پله های بلنده که تو این گرما حتی کولر هم نداره یا اگه داره، زورشون میاد روشنش کنن. اون شیک و پیک هاش هم که کولرش تو این گرما جواب نمیده».
از میدان امام حسین (ع) تا خیابان دکتر قریب را با اتوبوس خط یک تندرو می روم. یکی از قدیمی ترین خطوط بی آر تی چند وقتی است که پلاکاردهایی بر سردر ایستگاههایش نصب شده که اعلام می کند دیگر از مسافران وجه نقد دریافت نمی شود و سوار شدن به اتوبوس، فقط با کارت بلیت ممکن است. خوشحال از اینکه دیگر از ازدحام دم ورودی ایستگاه خبری نیست، کارت بلیتم را از کیفم در می آورم. اما انتظارم بیجا است. باز هم مردی در ورودی ایستگاه ایستاده و با غرغر، پول کرایه را از مسافرانِ بدون کارت بلیت دریافت می کند. وقتی می پرسم پس تکلیف پلاکارد چه می شود، نیشخندی می زند و می گوید: «همین است دیگر...».
ساعت تعطیلی ادارات است و اتوبوس آنقدر شلوغ است که خیال اینکه بتوانم تا میدان آزادی هم جایی برای نشستن پیدا کنم را از سر به در می کنم. زیر سنگینی بدن مسافرانی که اطرافم ایستاده اند، سعی می کنم به دختر جوانی که روی صندلی تکی کنار پنجره نشسته نزدیک شوم. پیداست کارمند است و خسته از کار روزانه و کلافه از ترافیک. بر خلاف آن خانم سالمند، به نظرش اتوبوس ها اغلب با سرعت بسیار کمی حرکت می کنند که باعث می شود او مدت زیادی را در راه بماند: «اصلاً معلوم نیست چند وقت به چند وقت اتوبوس میاد. اصلا نظم نداره. یه وقتایی باید یه ربع وایسی و یه وقتایی هنوز اولی نرسیده، دومی می چسبه پشت سرش. تازه اگه عادی راهشون رو برن که خوبه. بیشتر وقتا، خصوصا دم ایستگاه های شلوغ مثل میدون فردوسی یا میدون انقلاب یا وقتایی که پشت چراغ قرمزن، خارج از ایستگاه درِ اتوبوس رو باز می کنن و مسافر سوار و پیاده می کنن. خیلی وقتا هم این وسط چراغ سبز میشه و صدای راننده اتوبوس پشتی درمی آد. ولی کو گوش بدهکار؟ به جای عذرخواهی اغلب فحش و بد و بیراه هم نثار همکارشون می کنن».
پله های برقی بدون برق
سر مجیدیه سوار اتوبوس خط 5 تندرو می شوم تا به مصلی بروم. این خطی است که برای راه افتادنش جنجال های بسیاری به راه افتاد و ناپدید شدن درخت های مسیر آن را به اتوبوس نسبت دادند و آخر معلوم نشد درخت ها کجا غیبشان زد.
اتوبوس خلوت تر از آن است که بتوانم کسی را پیدا کنم و با او درباره مشکلات بی آر تی حرف بزنم. روی صندلی می نشینم و در ترافیک حوالی پل سیدخندان، به مسیر مقابل نگاه می کنم. ظاهرا موانع کوچکی که روی زمین نصب شده، مانعی برای ورود رانندگان عجول به مسیر ویژه اتوبوس ایجاد نمی کند. محل ایستگاه ها هم وسط بزرگراه است و پیدا کردن تاکسی برای ادامه مسیر کار سختی است. البته پله های برقی مانع از پریدن مسافران به وسط اتوبان می شوند، اما چه فایده که آنهایی هم که برقی هستند، اغلب برقشان رفته! در حال بالا رفتن از پله های بی برق به پیرزن ها و پیرمردهایی فکر می کنم که حتی نگاه کردن به این همه پله، رمقشان را می گیرد، چه برسد به بالا رفتن از آنها.
در پایانه آزادی سوار اتوبوس خط 10 تندرو می شوم. ایستگاهِ اولِ خط است و همه مسافران به پیدا کردن صندلی خالی امید دارند. خانم چاقی که پشت سر من ایستاده، هُلم می دهد تا بلکه آخرین صندلی خالی نصیبش شود. اما وقتی امیدش ناامید می شود، لبه سکو در محل باز شدن در می ایستد. بیشتر کسانی که در صفِ پشت سر ما هستند، همین کار را می کنند. اما چند نفر که ظاهرا عجله دارند، جمعیت را کنار می زنند تا ایستاده هم که شده، زودتر به مقصدشان برسند. خانم چاق که ظاهرا از انتظار برای اتوبوس بعدی کلافه شده، لب به شِکوه می گشاید: «فسقل جا با چار تا دونه صندلی گذاشته ن واسه زنونه، اونا هم که تا سر بجنبونی پر میشه. با این زانو درد مگه میشه تا سیمون بولیوار سر پا وایساد؟!» و نگاهی از سرِ غیظ به بخش مردانه اتوبوس می اندازد که هنوز جای خالی دارد: «همه جا حق ما رو خوردن، اینم روش!».
در همین اثنا اتوبوس بعدی قبل از حرکت اتوبوس اولی سر می رسد و پشت آن توقف می کند و جمعیت به سمت اتوبوس پشتی هجوم می برند و خانم چاق که باز هم ناکام مانده، از عصبانیت کف به لب می آورد و سعی می کند باز هم با هل دادن راه خود را باز کند.
معلوم نیست این اتوبوسا رو واسه کی ساختن!
در میدان قیام سوار اتوبوس خط 2 تندرو می شوم تا به فرهنگسرای خاوران بروم. اتوبوس خیلی شلوغ است و با این حال در این شلوغی، نوازنده خردسال آکاردئون تلاش می کند برای جمع کردن پول خردهای مسافران، راهش را از میان جمعیت باز کند. در این مسیر، به زنی تنه می زند که با بچه اش کنار من ایستاده و سعی می کند به یکی از میله های بالای سر چنگ بزند تا بتواند تعادلش را حفظ کند. اما دستش به میله نمی رسد. میله های عمودی هم پر از دست هایی است که به دورشان حلقه شده اند. وقتی می بیند دارم تماشایش می کنم، با خنده و شرمندگی می گوید: «معلوم نیست این اتوبوسا رو واسه کی ساختن. ملت ما که مثل اروپایی ها دو متر قد ندارن. دستِ آدم دو دقیقه بالای سرش آویزون می مونه خواب میره. اونم با این بچه کوچیک...».
در میدان خراسان از اتوبوس پیاده می شود. اما پسرش که ظاهرا پنج شش سال بیشتر ندارد، با پاهای کوچکش نمی تواند فاصله بین درِ اتوبوس تا لبه سکوی ایستگاه را طی کند و سُر می خورد و نزدیک است در فضای این بین فرو برود که مادر با یک خیز، او را بیرون می کشد و در حالی که غرغرکنان دوباره می گوید: «معلوم نیست این اتوبوسا رو واسه کی ساختن...» دور می شود.
جیب برهای زیاد و صندلی سالمند کم
در خیابان پیروزی سوار اتوبوس خط 3 تندرو می شوم تا به میدان نارمک بروم. در ایستگاه نیروی هوایی، خانم سفیدمویی به زحمت وارد اتوبوس می شود و به دنبال صندلی خالی، دور اتوبوس را می گردد. اما همه صندلی ها پر هستند و روی تنها صندلی مخصوص سالمندان هم دختری جوان نشسته که سیم هدفونی که از گوشش آویزان است، نشان می دهد اصلا در این عالم نیست و متوجه حضور زن سالمند نشده است. بلند می شوم و جایم را به خانم سالمند می دهم. هزار بار تشکر می کند و بعد می پرسد که تا چهارراه تلفن خانه چند ایستگاه باقی مانده است. کسی درست نمی داند. سعی می کنم یکی از نقشه های خطوط را به او نشان بدهم تا بدون دردسر مسیرش را پیدا کند، اما هر چه می گردم، نقشه ای در قسمت زنانه اتوبوس پیدا نمی کنم. تنها نقشه در دسترس بالای نزدیکترین درِ قسمت مردانه نصب شده که با چشم های ضعیف زن، قابل دیدن نیستند. خودم هم چشمانم را تنگ می کنم تا مسیر را پیدا کنم که در همین حین، صدای داد و قال از قسمت مردانه بلند می شود. گویا جیبِ مردی جاافتاده را زده اند.
آه و اسف مردِ مال باخته و تعریف کردن اینکه به پسر جوانِ پشت سرش مشکوک بوده و احتمالا خود او کیف پولش را دزدیده و همدردی جمعیت، تا میدان نارمک طول می کشد. پیاده می شوم. رهیده از فشار مسافران اتوبوس، نفسی عمیق می کشم و در این فکر که کِی این اتوبوس ها، اتوبوس می شود، از ایستگاه دور می شوم.