شهدای ایران shohadayeiran.com

هر شب موقع رزم شبانه آنقدر داد و فریاد می‌‌کردم که دیگر صدا از حنجره‌ام خارج نمی‌شد و پیرمردها برایم نشاسته درست می‌‌کردند.
به گزارش  شهدای ایران، مسعود ده‌نمکی در وبلاگ شخصی خود آورده است: بعد از صدور  پیام قطعنامه امام دیگر خیلی‌ها کار جنگ را تمام شده می‌دانستند، همه فکر می‌کردند که دیگر با اعلان  قبول قطعنامه حمله‌های دشمن در خطوط نبرد متوقف می‌شود اما اینگونه نشد. هر روز اخبار بدتری از جبهه‌ها به گوش می‌رسید دشمن قصد تصرف دوباره خرمشهر را داشت و با تک‌های متعدد، خود را به جاده اهواز خرمشهر درست همان نقطه آغاز جنگ رساند.

در خطوط میانی نبرد هم دشمن با پیشروی، تعداد زیادی از سربازان ارتش را اسیر کرده بود؛ آماری که شگفت‌انگیز بود چرا که ما در طول ۸ سال جنگ چیزی حدود ۱۵ هزار اسیر داده بودیم اما در این یک ماه تعداد اسرای ما از ۳۰ هزار نفر گذشت، در حرف‌های ناگفته جنگ عقب‌نشینی بعضی‌ها! تا خود اندیمشک و دزفول و فروش اسلحه و تجهیزات برای خرید آب و غذا و بلیط برگشت تا تهران بود.

یک هفته بعد از قبول قطعنامه ۵۹۸ منافقین برای زدن تیر خلاص به انقلاب، حمله خود را با نام «فروغ جاویدان» آغاز کردند؛ منافقین از غرب تا نزدیکی‌های اسلام آباد و کرمانشاه رسیدند. اینجا دیگر جای درنگ نبود و کارد که به استخوان رسید رگ غیرت خیلی‌ها به جوش آمد. هزاران نفر راهی جبهه‌ها شدند. اما چه سود! اینقدر نیرو به پادگان دوکوهه آمد که حتی جا برای اسکانشان نبود و به ناچار در زمین صبحگاه  برای گردان‌های جدید چادر زدند.

بعدها خودم از برخی از مسئولان شنیدم که امام بعد از هجوم ده‌ها هزار نفری مردم به جبهه‌ها گفتند اگر می‌دانستم مردم اینطور به جبهه‌ها می‌روند قطعنامه را نمی‌پذیرفتم؛ خیلی از جامانده‌های غافله شهادت در عملیات مرصاد شهید شدند. کسانی که آخرین روزنه پرواز را همین عملیات می‌دانستند خودشان را حتی با تن‌های زخمی و خسته به جبهه‌ها رساندند.

همه گردان‌ها  کلی نیروی جدید گرفتند و مجدداً سازماندهی شدند؛ حالا دیگر من هم  بهانه‌ای برای عدم قبول مسئولیت درحد خود در گردان را هم نداشتم، گرچه می‌دانستم من برای مسئولیت ساخته نشده‌ام اما تکلیف به تشخیص خودم ارجحیت داشت.

گردان در پادگان آناهیتا و بعد در اردوگاه کورزان نزدیک منطقه عملیات مرصاد مستقر شد، من هم مسئول گروهان یک شدم، مسئولیتی که ای‌کاش هیچ وقت آن را قبول نمی‌کردم. ۱۹ سال داشتم اما فرمانده گردان به من اعتماد داشت و من هم هر بار که مسئولیت قبول می‌کردم بعد از اتمام مأموریت چند معاون و مسئول دسته از بین نیروهای دسته ما بیرون ساخته می‌شد آن هم به این خاطر بود که به کادر سازی فکر می‌کردم و این  همان چیزی بود که از فرماندهان پیشین خودم یاد گرفته بودم.

در این روزها اکثر نیروهای جدید الورود برای اولین بار بود که به جبهه اعزام می‌شدند، بیشتر آنها کارمند یا کارگر کارخانه‌هایی بودند که طبق قانون جدید باید چند ماه بد جبهه بیایند. بعضی‌ها هم بعد از حمله همه جانبه عراق که منجر به قبول قطعنامه ۵۹۷ شد و پس از پیام امام وجدان و غیرتشان تکانی خورد بود و به جبهه آمده بودند.

درگیری هنوز در منطقه غرب با ته‌مانده‌ها‌ی منافقین ادامه داشت و ما هم به صورت فشرده نیروها را آموزش داده آماده نبرد احتمالی می‌کردیم. رزم شبانه پشت رزم شبانه و بعد هم کلاس‌های فشرده عقیدتی که نیروها از لحاظ معنوی کم نیاورند.

هر شب موقع رزم شبانه آنقدر داد و فریاد می‌‌کردم که دیگر صدا از حنجره‌ام خارج نمی‌شد، پیرمردها برایم نشاسته درست می‌‌کردند؛ فکر می‌کردم باید فاصله بین خودم و نیروها را کم کنم و نشان بدهم مسئولیت تازه هیچ تأثیری در روحیه من نداشته و غرور هم ندارم.

یک جوان ۱۹ ساله مسئول ۱۰۰ نفر نیرو بود از پیرمرد ۶۰ ساله تا جوان ۱۷ ساله میان آنها بود. از کسانی که مدرک دکتری یا بی‌سواد یا کم سواد میزان تحصیلات آنها بود. خود من هم که تا اول دبیرستان بیشتر نخوانده بودم؛ شب‌ها سعی می‌کردم نوبتی در چادر و دسته «یک» و «دو» و یا «سه» بخوابم نه در چادر فرماندهی گروهان؛ با خودم می‌گفتم هر آنچه در روایات خوانده‌ای حالا وقتش رسیده که خودت به آن عمل کنی آفت‌های مسئولیت نباید به سراغ تو بیاید.

با خودم فکر می‌کردم آخر مسئولیت گرفتن در جبهه و جنگ چه خیر دنیایی دارد که آدم به آن بنازد؟ در خط مقدم هم که باید جلوتر از همه باشی و شرایط برای آدم از همه سخت‌تر است. منافع مادی هم ندارد نه حقوق نه حق مسئولیت و نه ... پس نباید سخت باشد اما اتفاقاتی که برایم افتاد باور کردم حب جاه حتی در جبهه حتی برای جلوی توپ رفتن هم از دل آدم‌ها بیرون نمی‌رود.
منبع: فرهنگ نیوز

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار