باور من آن است که خط سرخ حسين(ع) و خميني، هر دو يکي است و اگر کل يوم عاشورا و کل ارض کربلاست، پس من و تو نيز از سربازان آن روح مطمئن خداييم.
شهدای ایران: داشتم به نقطه اشتراک شهيدان مشهد و لشکر امام رضا(ع) مي انديشيدم! که دانستم بي شک، همه آنها را با وجود اختلاف سليقه و نگرش، اشتراک عجيبي در کار بود! به ياد داري شهيد علي اصغر سبزيکار را؟ به ياد داري با وجود آن که مدرسه اي نزديکي خانه آنها بود، مسيري طولاني و طاقت فرسا را مي پيمود تا به مدرسه اي برود که در آنجا کمتر گناه و معصيت رخ مي دهد؟ با آن که سن و سال زيادي هم نداشت و حالا در زندگي «شهيد احمدي خباز» هم باز به همين موضوع و نظير همين خاطره مي رسيم. تو گويي خدا آنهايي را گلچين کرد و برگزيد و پيش خود برد که در مورد اوامر و نواهي الهي ذره اي شک و تزلزل و کوتاهي نداشتند. کوتاه نيامدن در برابر فساد و گناه و حضور نيافتن در محيط ارتکاب معصيت، ويژگي مشترک شهداست. و اگر چنين است چرا برگزيده نشوند؟ چرا برنگزيند آنها را دست مهر حسين بن علي (ع)؟ يک بار ديگر جرعه هاي کلام سيدالشهدا(ع) را نيک تر بنوش! «...مقامم ميان آسمان و زمين است و نزولم آن گاه است که شيعيان از اصلاب و پهلوهاي قوي فرود آيند، در برابر ستم سر فرود نياورند و از پذيرش حق سر نتابند، اگر چه بندبندشان از هم بگسلد...»
از سربازان در گهواره
به تاريخ دوم مرداد ماه سال ۱۳۴۲ در شيروان و در خانه حاج آقا محمدعلي احمدي خباز نوزادي چشم به جهان گشود که نامش را «محمدمهدي» نهادند. محمدمهدي فرزند سوم خانواده بود. حاج آقا نامش در شناسنامه به مناسبتي «غلامحسين احمدي» نوشته شده بود و همه او را به اين نام مي شناختند، از اصحاب انقلاب است و با انقلابي هاي بزرگي چون شهيد سيدعلي اندرزگو و شهيد هاشمي نژاد در ارتباط بود و براي پيروزي انقلاب زحمات فراواني کشيد. محمدمهدي چنين پدري داشت و چنان مادري؛ که بسيار پاکدامن و متقي بود. نام همه پسرها پيشوند محمد داشت جز پسر آخري که به عشق امام رضوان ا... عليه نامش را روح ا... نهادند. محمدمهدي متولد همان سالي (۴۲) بود که در خردادماهش، امام آن کلام تاريخي را بيان فرمودند که: «سربازان من، در گهواره ها هستند.» هنوز خيلي کوچک بود. ۴ يا ۵ ساله بود و تا سنّ تکليف خيلي فاصله داشت، اما همراه پدر به مسجد مي رفت. نماز جماعت هم در مسجد اقامه نمي شد و به فرادا خوانده مي شد اما حاج غلامحسين مقيد بود نمازها را در مسجد بخواند. با اين که برخاستن از خواب، صبح به آن زودي براي کودکي در سنّ و سال محمدمهدي سخت بود اما گاهي همراه پدر به مسجد مي رفت. برادرش محمدباقر هم مي آمد. بي آنکه کسي به آنها بگويد. خودشان با علاقه و اشتياق همراه پدر مي رفتند. محمدمهدي دوران کودکي اش را در سايه پر مهر پدر و مادري شريف و متدين گذراند. رفت و آمد کساني مانند شهيد اندرزگو بر او بسيار تأثير مي گذاشت. او شاهد بود که سيدعلي، گاهي به خانه شان مي آيد و درنگ نکرده مي رود. سيماي روشن و نوراني سيدعلي، محمدمهدي را مجذوب مي کرد. او مي ديد که وقتي سيدعلي بسيار خسته و بي خواب بود و اين خستگي در چهره او هويدا بود،اصرارهاي حاج آقا غلامحسين را که از سيدعلي مي خواست به خانه برود و استراحت کند، به لحاظ امنيتي نمي پذيرفت و حاج آقا به ناچار روي همان ايوان که بلند بود و حياط و ديوارها ديده مي شد، تشکي مي انداخت و سيدعلي تشک را پس مي زد و مي گفت: خيلي ها همين قالي نرم و عالي را ندارند که استراحت بکنند روي زمين خشک و خالي استراحت مي کنند، براي ما اين قالي هست، بعد شما رويش تشک مي اندازي؟! و حاضر نمي شد از تشک استفاده کند و روي همان قالي اندکي استراحت مي کرد و با همان چهره نوراني و چشمان خسته مي رفت...
با اين که آن موقع محمدمهدي سنّ زيادي نداشت و شايد اين رفت و آمدها برايش مبهم بود اما آنچه را لازم بود از حضور آنها درک مي کرد. در دفترچه خاطراتش هم نوشته بود که: «شهيد اندرزگو به من توصيه کردند راه شهدا را ادامه بده!» تو گويي شهيد اندرزگو با آن مرتبه بالاي بصيرت و نورانيت که داشت، نور شهادت را در چهره محمدمهدي ديده بود.
بارزترين ويژگي محمدمهدي از همان دوران کودکي، شوخ طبعي و خنده رويي او بود. وقت هايي هم که با برادرش محمدباقر بودند اين حالت اوج مي گرفت. مي گفتند و مي خنديدند و رابطه تنگاتنگي با هم داشتند. معمولا جمعه ها مي رفتند بيرون و تا شب بازي و شيطنت مي کردند. بدون آن که کوچکترين بي احترامي به هم کنند. در عين بازي و شادماني و شوخي، احترام همديگر و همه را نگه مي داشتند.
مدرسه اش در خيابان خواجه ربيع بود. اول مدرسه دولتي رفت اما بعد رفت مدرسه سجاديه. مدير مدرسه دولتي محمدمهدي را خيلي دوست داشت و اصرار مي کرد محمدمهدي به آن مدرسه برود، مي گفت فقط بيايد شرکت کند، اسمش را بنويسد، اگر صفر هم بود ما قبولش مي کنيم ولي نرفت. گفت همه معلمان مدرسه که زن هستند بدحجاب اند. تعاليم پدر و برخورد مادر و همنشيني برادرانش و از همه مهم تر، تأثيري که او از سيدعلي اندرزگو مي گرفت او را به آن درجه از رشد عقلاني و کمال و تعالي مي رساند که انتخاب ها و تصميم هايش همه شايسته ترين تصميمات فردي در سنّ و سال او باشد.
در مدرسه سيب و گلابي مي دادند يا سيب و موز. محمدمهدي نمي خورد. مي گفت اين ها شايد حلال نباشد. مي گفت اين ها را اگر بخوري شوق طاغوت مي آيد توي ذهنت. يا حتي شير و کيک مدرسه را هم نمي خورد. به تشويق سيدعلي تا مقطع پنجم درس خواند.حتي امتحان پنجم را هم نداد. نمي توانست خودش را با اوضاع و شرايط مدارس و وضعيت رايج در جامعه تطبيق دهد، براي همين از مقطع ابتدايي به بعد ديگر درس نخواند و به تشويق سيدعلي اندرزگو در مدرسه علميه حاج موسوي مختصري دروس علمي را فراگرفت. بعد از آن با پدرش در مغازه همکاري مي کرد و فوت و فنّ نانوايي را آموخت... در جريان مبارزات انقلابي هم حضور داشت و خيلي چيزها را ديد و کم کم وارد گود مبارزه شد.
برو راحت بخواب!
بعدها خودش هم وسط گود مبارزات بود. هر روز صبح لباس هايش را مي پوشيد و مي رفت و شبها که همه خواب بودند به خانه برمي گشت. خانه شان آن موقع در خيابان خواجه ربيع، کوچه کارخانه کبريت بود. حتي براي ناهار هم به خانه نمي آمد. همسايه اي داشتند که پاسي از شب گذشته آمد و گفت: پسرم با مهدي شما رفته و هنوز نيامده است. پدر مي گفت: ما صبح که اين مي رود دندانش را مي کنيم و مي اندازيم دور! اگر شب آمد که آمد و گرنه برو راحت بخواب! اگر آمدني باشد مي آيد! شبها هم که مي آمد، سر و صورتش مثل کساني که در کوره کار مي کنند سياه بود. بس که لاستيک آتش مي زدند.
صدام خدا تو را لعنت کند
سال ۶۱ بود که محمدمهدي از ناحيه سر مختصر مجروحيتي برداشت و پس از مداوا بلافاصله به جبهه برگشت. همان روزها برادرش هم مجروح شده بود که درمان مجروحيت او تا ۷-۶ ماه طول کشيد. محمدمهدي دوباره که به جبهه برگشت، باز هم مجروح شد. تير به فک او اصابت کرده بود. بيشتر در اهواز بود؛ واحد اطلاعات عمليات، که هيچ کسي حتي خانواده اش هم تا پس از شهادتش از مسئوليت و سمت او خبر نداشت. تير کلاشينکف از يک طرف به صورتش خورده و از طرف ديگر در رفته بود؛ يعني از فک وارد شده و از قسمت چپ بيرون آمده بود و فک و صورتش خرد شده بود. با آن حال دوباره به فکر برگشتن به جبهه بود. وقتي هم که در مشهد تحت درمان بود، راديو اعلام کرد که عمليات شده و مارش پيروزي مي زد و نام عمليات را اعلام کرد، محمدمهدي دندان هايش سيم پيچي شده بود. چون فکّش شکسته بود، با ني غذا مي خورد. يکي از فاميل هايشان هم آمده بود عيادتش. محمدمهدي مارش عمليات را که شنيد گفت صدام خدا تو را لعنت کند. ميهمان عيادت کننده سوال کرد: براي چه؟ محمدمهدي جواب داد: براي اين که من را اين جوري کرد تا نتوانم در عمليات حضور داشته باشم! بعد هم همين قدر که حداقل بهبودي حاصل شد بلافاصله باز رفت منطقه!
عمرتان اين جا هدر مي رود
براي دنيا ارزشي قائل نبود. تکيه کلامش همين بود که دنيا ارزش دل بستن ندارد. وقتي از جبهه برگشته بود؛ از همان مرخصي هاي کوتاه مدت چند ساعته! با کارگرهاي نانوايي پدرش موضوعي را هماهنگ کرده بود. از آن جا که ماه رمضان معمولا فروش نانوايي ها کم مي شود همان روز اول اين ماه با کارگرهاي پدرش رفته بودند جبهه. به آنها گفته بود که عمرتان اين جا هدر مي رود. يکي دو روزه دنيا ارزشش رو نداره... حرفهايش هم چون برخاسته از عمق دل و با يقين بود مؤثر واقع مي شد. اگرچه کارگرها به لحاظ سنّي از خودش هم بزرگتر بودند اما حرفش را پذيرفتند. رفتند جبهه و بعد از ماه رمضان هم برنگشتند و پدر دستش حسابي ماند توي حنا!
ماجراي شريک
کار خودش کانال کولرسازي بود. با يک نفر شراکتي در مغازه اي کار مي کرد. شريکش طرفدار بني صدر بود. مدت ها با او کلنجار بود و بحث مي کرد، سرکار و غيرکار مدام با او درگير بود. در نهايت نتوانست تحمل کند و از شراکت با او کناره گرفت و بعد از مدتي بيکاري، خودش يک مغازه برپا کرد. آنقدر مسائل ديني و اعتقادي و به خصوص موضوع تولي و تبري برايش مهم بود که حتي از شراکت با آن شخص با اين که درآمدي هم از آن شغل داشت دست کشيد. اصلا آن شخص به شرط گذشتن محمدمهدي از سهم خودش حاضر شده بود شراکت شان به هم بخورد و محمدمهدي هم قبول کرده بود. برايش استقلال و خودکفايي مالي هم مهم بود. بعد از به هم زدن شراکت مدتي را هم با گاري پسته و آجيل و خشکبار مي فروخت.
کتک مي خورد
بر سر اعتقاداتش محال بود که کوتاه بيايد. زمان بني صدر در صحن شبستان گوهرشاد، وقتي شهردار مشهد به نفع بني صدر سخنراني کرد و منافقين هم دورش جمع شده بودند، جمعيت رفتند داخل حرم که امنيت بيشتري داشت ولي محمدمهدي در محوطه ايستاد. بعد که آنها شعار دادند و مشخص شد چه کساني طرفدار بني صدر هستند و چه کساني حزب اللهي و گروه ها مشخص شد، آنها (طرفداران بني صدر و منافقين) حمله کردند به طرف بچه هاي حزب اللهي. محمدمهدي وقتي خواست برود داخل حرم، در حرم را بستند که داخل شلوغ نشود. آنجا هم پشت در گير کرد و کتک مفصلي خورد. محمدهادي که با جمعيت داخل حرم رفته بود مي ديد که محمدمهدي مانده پشت در و کتک مي خورد.
و از خانه ما بوي خاک!
در نامه هايش مدام گلايه مي کرد از اين که چرا در جو خانه شان از شهيد و شهادت خبري نيست. با اين که از۵ برادرش در زمان جنگ ۳ تايشان که بزرگتر بودند و حدود ۲۰ سال داشتند، در منطقه بودند (که همه جانباز هستند و محمدتقي هم بعدها در سال ۷۴ بر اثر مجروحيت شيميايي به شهادت رسيد) و حتي برادر چهارمشان هم که سنش پايين بود به سختي با تغيير شناسنامه اش رفت جبهه و برادر پنجم هم چون سنّش کم بود، در جبهه حضور نداشت. پدرشان هم به بهانه هاي مختلف در جبهه حضور يافته بود تا از توفيق محروم نماند. مادرش هم که سختي نبودن و رفتن بچه هايش را تحمل مي کرد، اما محمدمهدي عجله داشت و انتظار، که تمام زندگي خانواده اش به طور مشخص در مسير شهادت باشد. چون خودش اين گونه بود و بيشتر زندگي اش در طريق شهادت بود انتظارش از خانواده اش هم همين طور بود. مي گفت: از خانه هاي ديگران بوي خون مي آيد و از خانه ما بوي خاک! از خيلي کساني که براي ۲ روز دنيا و ماديات و مشکلات از انقلاب گلايه مي کردند متنفر بود. مي گفت: مگر دنيا چه ارزشي دارد ما بياييم انقلاب و اساس آن را زير سوال ببريم براي ماديات؟ وقتي از منطقه برمي گشت و مي ديد يکي در مغازه اش ايستاده با ناراحتي نگاهش مي کرد و مي گفت: چرا اين آدم در مغازه اش ايستاده؟ چرا نمي رود جبهه؟ توصيه هايش هميشه اين بود که به کلام امام عمل کنيد، پشتيبان جنگ و انقلاب باشيد.
۲دانه سنجد
درخيابان خواجه ربيع مغازه اي بود نزديک خانه شان، که آن مغازه اجناسش را جمع کرده بود. دايم از پدرش مي پرسيد که اين مغازه اي که جمع کرده الان کجا رفته است؟ پدرش جواب مي داد که آنها ۲ برادربوده اند که رفته اند در کار ساختمان سازي. بعد از شهادتش روزي وقتي پدر از مسجد برمي گشت سيدي که مغازه ابزارفروشي داشت کنار همان مغازه مذکور، او را صدا کرد و گفت فلاني که شهيد شده چه کسي است؟ پدر جواب داد که پسرم است. سيد گفت همين چند روز پيش آمد پيش من و گفت: اگر مأموريتي به شما بدهم، انجام مي دهيد؟! گفتم: بله. گفت: اين مغازه اي که همسايه شما بوده و حالا تعطيل کرده، فروخته و از اينجا رفته است، آن عطاري يا بقالي بود. من وقتي مي رفتم جواديه، يک بار يکدانه يا دو دانه سنجد از روي کيسه سنجد ايشان برداشتم و خوردم. مي خواهم از ايشان براي من رضايت بگيريد. قول مي دهيد؟! آن ۳ روزي که خانه بود برخلاف هميشه که يک جا بند نمي شد، بيشتر وقتش را با خانواده اش به خصوص با پدرش مي گذراند. حالاتش همه حالات وداع بود...
مثل يک پدر
مهدي کسي نبود که پرداختن به جبهه و جنگ او را از ديگر مسائل غافل کند تمام همّ و غمش هم مسئله جهاد بود و خود را وقف جبهه کرده بود. کوچکترين برادرش روح ا... که به خاطرسنّ و سال کم نمي توانست در جبهه حضور بيابد دنبال اين بود که بالاخره از يک راهي برود جبهه. محمدمهدي مثل يک پدر نسبت به برادر و خواهرانش و نسبت به آينده آنها حساس بود و کنترل شديدي داشت که با مسائل ديني رشد کنند، سال ۶۳ که برگشته بود مشهد گفت که يک کاغذ و قلم برداريد و برويد ميدان شهدا، مسجدي آنجا هست که کلاس هاي تابستاني دارد و برنامه هاي خوبي اجرا مي کند. همين نقطه عطفي در زندگي آنها محسوب مي شد. چند روز به شهادتش مانده، در راه مجله اي خوانده بود و در آن سرگذشت جواني را نوشته بود که محمدمهدي آن را مناسب ديده بود و آورده بود تا برادر و خواهرانش آن را بخوانند.
مراسم روضه که تمام شد
ايام شهادت حضرت زهرا (س) بود و خانه پسر بزرگ خانواده مراسم روضه خواني بود. آخر روضه، حال پدر منقلب بود. البته چند روزي مي شد که قلبش ناآرام بود و تصميم داشت برود آبادان. در جنوب هم عمليات والفجر ۸ شروع شده بود. روضه که تمام شد، هنگام رفتن به آبادان برادرش را در راه آهن ديد. او گفت روضه را انداختند فردا صبح خانه شما. ديگر حاج غلامحسين متوجه شد که خبري شده و مهدي شهيد شده است. خيلي هم صبور بود و اصلا گريه نکرد و حتي لباس مشکي هم براي مهدي نپوشيد. حتي براي فرزند ديگرش، محمدتقي.
محمدتقي جانباز شيميايي بود و حاج آقا او را برده بود تهران پيش دکتر. بعد که مي خواستند از تهران برگردند چون محمدتقي حالش خوب نبود و خانواده وضع مالي خوبي هم نداشتند او و مادرش را با هواپيما فرستاد و خودش با اتوبوس آمد. تا خودش برسد تقي شهيد شده بود. اقوام همه در خانه جمع بودند. تا حاج غلامحسين وارد خانه شد جمعيت يک صدا گريه کردند اما حاج آقا گريه نکرد. يکي دو تايشان او را بغل کردند و گفتند تو چرا گريه نمي کني؟! صبرش واقعا ستودني بود.
محمدمهدي در عمليات والفجر ۸ در منطقه اروندرود، در اثر اصابت ترکش به فيض عظماي شهادت في سبيل ا... نائل آمد. پيکر مطهرش در صحن شريف آزادي حرم مطهر رضوي آرام گرفته است.
اين جنگ صاحب دارد
وصيتنامه محمدمهدي بسيار جذاب وزيباست. محمدمهدي سواد چنداني نداشت. تا پنجم ابتدايي بيشتر درس نخوانده و حتي امتحان پنجم را هم نداده بود. اما وصيتنامه اش سرشار از مضامين عرفاني است. در حالي هم اين وصيتنامه را نوشته بود که آمادگي قبلي نداشت و به يکباره به دلش افتاده بود که وصيتنامه بنويسد (بنا بر نقل شاهدان و راويان) و چه زيبا روضه خواني کرده است شهادت و مصايب سيدالشهدا(ع) را... خلاصه که بايد خواند و لاجرعه نوشيد و سرمست شد! هرچند که گريزي نباشد ما را از گلچين کردن بريده اي ازاين نوشتار پرمعنا.
«...با سلام و درود به محضر حضرت مهدي عجل ا... فرجه و نايب برحقش، امام خميني؛ اين مرد شجاع و مرجع عاليقدر، مردي که تمامي عمرش را مبارزه کرد و شهيد داد و تبعيد شد و زندان رفت و تمام ناراحتي هاي مبارزه را تحمل کرد و مي کند و از خلق انتظاري ندارد. چه خوش است انسان دنيا را طلاق دهد و به سوي دنيايي ديگر که هيچ کس نمي تواند به آن بينديشد هجرت کند. خدايا، چه کردم که مرا نگه داشتي؟ خدايا چه اشتباهي کردم، خدايا چه ناشکري کردم؟ خدايا، تو عظيمي، تو بزرگي، من بنده ضعيف تو، بنده حقير تو، بنده ذليل تو، تو به آبروي امام حسين (ع) مرا ببخش. پدر و مادرم ان شاءا... نهايت کوشش خود را براي اسلام به کار بگيريد که امتحان است، امتحان است، امتحان. مي دانم نياز به گفتن من نيست ولي وظيفه مي دانم تذکر بدهم.
امام حسين(ع) از علي اکبر گرفته تا طفل شيرخوارش، همه و همه را فداي اسلام کرد و از هيچ چيز دريغ نکرد...
شما را به امام حسين(ع) از هيچ چيز دريغ نکنيد و اما ملت مقاوم و استوار، از همه شما طلب بخشش مي کنم. مرا ببخشيد و به آن کورچشمان و لال زبانان و کر گوشان زمان که داد از طمع مي زنند بگوييد که براي رضاي خدا مخالفت نکنيد که اسلام پيروز است. به خاطر درآمد دنيا، به خاطر خوش گذراني ها، به خاطر هواي نفس، به خاطر شيطان، اسلام را نفروشيد... اگر همه و همه از جبهه بروند و هيچ کس جبهه نيايد اين جنگ شکست نمي خورد. اين جنگ صاحب دارد.اين جنگ فرمانده دارد. زمستان تمام مي شود و روسياهي اش به زغال مي ماند. مقاومت کنيد امتحان است. صبر کنيد، امتحان است. از هيچ چيز دريغ نکنيد، امتحان است. اگر مي خواهيد به استفاده مملکت کار نکنيد، لااقل به ضرر مملکت کار نکنيد. مملکت، مملکت رسول ا... است. مملکت اسلام است. فرداي قيامت نگوييد ما نمي دانستيم و جاهلانه فکر مي کرديم. شهدا مي گويند به گفته ها فکر کنيد. وصيتنامه شهدا را بخوانيد. برادران سپاه، اين شغل عزيز و گرانبها را نگهداريد و قدرش را بدانيد. پا جاي پاي امام حسين(ع) مي گذاريد. اخلاق و رفتارتان را مواظب باشيد. لباس شما آرم سپاه، آبروي اسلام و شهداست. در معنويات تواضع داشته باشيد. نکند برخوردها با غرور باشد. اي برادران برادري را حفظ کنيد. امشب، شب حمله است. همه فرياد مي زنند يا حسين(ع). کاري بکنيد که اين فريادهاي ياحسين جواب داشته باشد.» تاريخ نگارش وصيتنامه:64/11/20، تاريخ شهادت: 64/11/21
منبع: خراسان
از سربازان در گهواره
به تاريخ دوم مرداد ماه سال ۱۳۴۲ در شيروان و در خانه حاج آقا محمدعلي احمدي خباز نوزادي چشم به جهان گشود که نامش را «محمدمهدي» نهادند. محمدمهدي فرزند سوم خانواده بود. حاج آقا نامش در شناسنامه به مناسبتي «غلامحسين احمدي» نوشته شده بود و همه او را به اين نام مي شناختند، از اصحاب انقلاب است و با انقلابي هاي بزرگي چون شهيد سيدعلي اندرزگو و شهيد هاشمي نژاد در ارتباط بود و براي پيروزي انقلاب زحمات فراواني کشيد. محمدمهدي چنين پدري داشت و چنان مادري؛ که بسيار پاکدامن و متقي بود. نام همه پسرها پيشوند محمد داشت جز پسر آخري که به عشق امام رضوان ا... عليه نامش را روح ا... نهادند. محمدمهدي متولد همان سالي (۴۲) بود که در خردادماهش، امام آن کلام تاريخي را بيان فرمودند که: «سربازان من، در گهواره ها هستند.» هنوز خيلي کوچک بود. ۴ يا ۵ ساله بود و تا سنّ تکليف خيلي فاصله داشت، اما همراه پدر به مسجد مي رفت. نماز جماعت هم در مسجد اقامه نمي شد و به فرادا خوانده مي شد اما حاج غلامحسين مقيد بود نمازها را در مسجد بخواند. با اين که برخاستن از خواب، صبح به آن زودي براي کودکي در سنّ و سال محمدمهدي سخت بود اما گاهي همراه پدر به مسجد مي رفت. برادرش محمدباقر هم مي آمد. بي آنکه کسي به آنها بگويد. خودشان با علاقه و اشتياق همراه پدر مي رفتند. محمدمهدي دوران کودکي اش را در سايه پر مهر پدر و مادري شريف و متدين گذراند. رفت و آمد کساني مانند شهيد اندرزگو بر او بسيار تأثير مي گذاشت. او شاهد بود که سيدعلي، گاهي به خانه شان مي آيد و درنگ نکرده مي رود. سيماي روشن و نوراني سيدعلي، محمدمهدي را مجذوب مي کرد. او مي ديد که وقتي سيدعلي بسيار خسته و بي خواب بود و اين خستگي در چهره او هويدا بود،اصرارهاي حاج آقا غلامحسين را که از سيدعلي مي خواست به خانه برود و استراحت کند، به لحاظ امنيتي نمي پذيرفت و حاج آقا به ناچار روي همان ايوان که بلند بود و حياط و ديوارها ديده مي شد، تشکي مي انداخت و سيدعلي تشک را پس مي زد و مي گفت: خيلي ها همين قالي نرم و عالي را ندارند که استراحت بکنند روي زمين خشک و خالي استراحت مي کنند، براي ما اين قالي هست، بعد شما رويش تشک مي اندازي؟! و حاضر نمي شد از تشک استفاده کند و روي همان قالي اندکي استراحت مي کرد و با همان چهره نوراني و چشمان خسته مي رفت...
با اين که آن موقع محمدمهدي سنّ زيادي نداشت و شايد اين رفت و آمدها برايش مبهم بود اما آنچه را لازم بود از حضور آنها درک مي کرد. در دفترچه خاطراتش هم نوشته بود که: «شهيد اندرزگو به من توصيه کردند راه شهدا را ادامه بده!» تو گويي شهيد اندرزگو با آن مرتبه بالاي بصيرت و نورانيت که داشت، نور شهادت را در چهره محمدمهدي ديده بود.
بارزترين ويژگي محمدمهدي از همان دوران کودکي، شوخ طبعي و خنده رويي او بود. وقت هايي هم که با برادرش محمدباقر بودند اين حالت اوج مي گرفت. مي گفتند و مي خنديدند و رابطه تنگاتنگي با هم داشتند. معمولا جمعه ها مي رفتند بيرون و تا شب بازي و شيطنت مي کردند. بدون آن که کوچکترين بي احترامي به هم کنند. در عين بازي و شادماني و شوخي، احترام همديگر و همه را نگه مي داشتند.
مدرسه اش در خيابان خواجه ربيع بود. اول مدرسه دولتي رفت اما بعد رفت مدرسه سجاديه. مدير مدرسه دولتي محمدمهدي را خيلي دوست داشت و اصرار مي کرد محمدمهدي به آن مدرسه برود، مي گفت فقط بيايد شرکت کند، اسمش را بنويسد، اگر صفر هم بود ما قبولش مي کنيم ولي نرفت. گفت همه معلمان مدرسه که زن هستند بدحجاب اند. تعاليم پدر و برخورد مادر و همنشيني برادرانش و از همه مهم تر، تأثيري که او از سيدعلي اندرزگو مي گرفت او را به آن درجه از رشد عقلاني و کمال و تعالي مي رساند که انتخاب ها و تصميم هايش همه شايسته ترين تصميمات فردي در سنّ و سال او باشد.
در مدرسه سيب و گلابي مي دادند يا سيب و موز. محمدمهدي نمي خورد. مي گفت اين ها شايد حلال نباشد. مي گفت اين ها را اگر بخوري شوق طاغوت مي آيد توي ذهنت. يا حتي شير و کيک مدرسه را هم نمي خورد. به تشويق سيدعلي تا مقطع پنجم درس خواند.حتي امتحان پنجم را هم نداد. نمي توانست خودش را با اوضاع و شرايط مدارس و وضعيت رايج در جامعه تطبيق دهد، براي همين از مقطع ابتدايي به بعد ديگر درس نخواند و به تشويق سيدعلي اندرزگو در مدرسه علميه حاج موسوي مختصري دروس علمي را فراگرفت. بعد از آن با پدرش در مغازه همکاري مي کرد و فوت و فنّ نانوايي را آموخت... در جريان مبارزات انقلابي هم حضور داشت و خيلي چيزها را ديد و کم کم وارد گود مبارزه شد.
برو راحت بخواب!
بعدها خودش هم وسط گود مبارزات بود. هر روز صبح لباس هايش را مي پوشيد و مي رفت و شبها که همه خواب بودند به خانه برمي گشت. خانه شان آن موقع در خيابان خواجه ربيع، کوچه کارخانه کبريت بود. حتي براي ناهار هم به خانه نمي آمد. همسايه اي داشتند که پاسي از شب گذشته آمد و گفت: پسرم با مهدي شما رفته و هنوز نيامده است. پدر مي گفت: ما صبح که اين مي رود دندانش را مي کنيم و مي اندازيم دور! اگر شب آمد که آمد و گرنه برو راحت بخواب! اگر آمدني باشد مي آيد! شبها هم که مي آمد، سر و صورتش مثل کساني که در کوره کار مي کنند سياه بود. بس که لاستيک آتش مي زدند.
صدام خدا تو را لعنت کند
سال ۶۱ بود که محمدمهدي از ناحيه سر مختصر مجروحيتي برداشت و پس از مداوا بلافاصله به جبهه برگشت. همان روزها برادرش هم مجروح شده بود که درمان مجروحيت او تا ۷-۶ ماه طول کشيد. محمدمهدي دوباره که به جبهه برگشت، باز هم مجروح شد. تير به فک او اصابت کرده بود. بيشتر در اهواز بود؛ واحد اطلاعات عمليات، که هيچ کسي حتي خانواده اش هم تا پس از شهادتش از مسئوليت و سمت او خبر نداشت. تير کلاشينکف از يک طرف به صورتش خورده و از طرف ديگر در رفته بود؛ يعني از فک وارد شده و از قسمت چپ بيرون آمده بود و فک و صورتش خرد شده بود. با آن حال دوباره به فکر برگشتن به جبهه بود. وقتي هم که در مشهد تحت درمان بود، راديو اعلام کرد که عمليات شده و مارش پيروزي مي زد و نام عمليات را اعلام کرد، محمدمهدي دندان هايش سيم پيچي شده بود. چون فکّش شکسته بود، با ني غذا مي خورد. يکي از فاميل هايشان هم آمده بود عيادتش. محمدمهدي مارش عمليات را که شنيد گفت صدام خدا تو را لعنت کند. ميهمان عيادت کننده سوال کرد: براي چه؟ محمدمهدي جواب داد: براي اين که من را اين جوري کرد تا نتوانم در عمليات حضور داشته باشم! بعد هم همين قدر که حداقل بهبودي حاصل شد بلافاصله باز رفت منطقه!
عمرتان اين جا هدر مي رود
براي دنيا ارزشي قائل نبود. تکيه کلامش همين بود که دنيا ارزش دل بستن ندارد. وقتي از جبهه برگشته بود؛ از همان مرخصي هاي کوتاه مدت چند ساعته! با کارگرهاي نانوايي پدرش موضوعي را هماهنگ کرده بود. از آن جا که ماه رمضان معمولا فروش نانوايي ها کم مي شود همان روز اول اين ماه با کارگرهاي پدرش رفته بودند جبهه. به آنها گفته بود که عمرتان اين جا هدر مي رود. يکي دو روزه دنيا ارزشش رو نداره... حرفهايش هم چون برخاسته از عمق دل و با يقين بود مؤثر واقع مي شد. اگرچه کارگرها به لحاظ سنّي از خودش هم بزرگتر بودند اما حرفش را پذيرفتند. رفتند جبهه و بعد از ماه رمضان هم برنگشتند و پدر دستش حسابي ماند توي حنا!
ماجراي شريک
کار خودش کانال کولرسازي بود. با يک نفر شراکتي در مغازه اي کار مي کرد. شريکش طرفدار بني صدر بود. مدت ها با او کلنجار بود و بحث مي کرد، سرکار و غيرکار مدام با او درگير بود. در نهايت نتوانست تحمل کند و از شراکت با او کناره گرفت و بعد از مدتي بيکاري، خودش يک مغازه برپا کرد. آنقدر مسائل ديني و اعتقادي و به خصوص موضوع تولي و تبري برايش مهم بود که حتي از شراکت با آن شخص با اين که درآمدي هم از آن شغل داشت دست کشيد. اصلا آن شخص به شرط گذشتن محمدمهدي از سهم خودش حاضر شده بود شراکت شان به هم بخورد و محمدمهدي هم قبول کرده بود. برايش استقلال و خودکفايي مالي هم مهم بود. بعد از به هم زدن شراکت مدتي را هم با گاري پسته و آجيل و خشکبار مي فروخت.
کتک مي خورد
بر سر اعتقاداتش محال بود که کوتاه بيايد. زمان بني صدر در صحن شبستان گوهرشاد، وقتي شهردار مشهد به نفع بني صدر سخنراني کرد و منافقين هم دورش جمع شده بودند، جمعيت رفتند داخل حرم که امنيت بيشتري داشت ولي محمدمهدي در محوطه ايستاد. بعد که آنها شعار دادند و مشخص شد چه کساني طرفدار بني صدر هستند و چه کساني حزب اللهي و گروه ها مشخص شد، آنها (طرفداران بني صدر و منافقين) حمله کردند به طرف بچه هاي حزب اللهي. محمدمهدي وقتي خواست برود داخل حرم، در حرم را بستند که داخل شلوغ نشود. آنجا هم پشت در گير کرد و کتک مفصلي خورد. محمدهادي که با جمعيت داخل حرم رفته بود مي ديد که محمدمهدي مانده پشت در و کتک مي خورد.
و از خانه ما بوي خاک!
در نامه هايش مدام گلايه مي کرد از اين که چرا در جو خانه شان از شهيد و شهادت خبري نيست. با اين که از۵ برادرش در زمان جنگ ۳ تايشان که بزرگتر بودند و حدود ۲۰ سال داشتند، در منطقه بودند (که همه جانباز هستند و محمدتقي هم بعدها در سال ۷۴ بر اثر مجروحيت شيميايي به شهادت رسيد) و حتي برادر چهارمشان هم که سنش پايين بود به سختي با تغيير شناسنامه اش رفت جبهه و برادر پنجم هم چون سنّش کم بود، در جبهه حضور نداشت. پدرشان هم به بهانه هاي مختلف در جبهه حضور يافته بود تا از توفيق محروم نماند. مادرش هم که سختي نبودن و رفتن بچه هايش را تحمل مي کرد، اما محمدمهدي عجله داشت و انتظار، که تمام زندگي خانواده اش به طور مشخص در مسير شهادت باشد. چون خودش اين گونه بود و بيشتر زندگي اش در طريق شهادت بود انتظارش از خانواده اش هم همين طور بود. مي گفت: از خانه هاي ديگران بوي خون مي آيد و از خانه ما بوي خاک! از خيلي کساني که براي ۲ روز دنيا و ماديات و مشکلات از انقلاب گلايه مي کردند متنفر بود. مي گفت: مگر دنيا چه ارزشي دارد ما بياييم انقلاب و اساس آن را زير سوال ببريم براي ماديات؟ وقتي از منطقه برمي گشت و مي ديد يکي در مغازه اش ايستاده با ناراحتي نگاهش مي کرد و مي گفت: چرا اين آدم در مغازه اش ايستاده؟ چرا نمي رود جبهه؟ توصيه هايش هميشه اين بود که به کلام امام عمل کنيد، پشتيبان جنگ و انقلاب باشيد.
۲دانه سنجد
درخيابان خواجه ربيع مغازه اي بود نزديک خانه شان، که آن مغازه اجناسش را جمع کرده بود. دايم از پدرش مي پرسيد که اين مغازه اي که جمع کرده الان کجا رفته است؟ پدرش جواب مي داد که آنها ۲ برادربوده اند که رفته اند در کار ساختمان سازي. بعد از شهادتش روزي وقتي پدر از مسجد برمي گشت سيدي که مغازه ابزارفروشي داشت کنار همان مغازه مذکور، او را صدا کرد و گفت فلاني که شهيد شده چه کسي است؟ پدر جواب داد که پسرم است. سيد گفت همين چند روز پيش آمد پيش من و گفت: اگر مأموريتي به شما بدهم، انجام مي دهيد؟! گفتم: بله. گفت: اين مغازه اي که همسايه شما بوده و حالا تعطيل کرده، فروخته و از اينجا رفته است، آن عطاري يا بقالي بود. من وقتي مي رفتم جواديه، يک بار يکدانه يا دو دانه سنجد از روي کيسه سنجد ايشان برداشتم و خوردم. مي خواهم از ايشان براي من رضايت بگيريد. قول مي دهيد؟! آن ۳ روزي که خانه بود برخلاف هميشه که يک جا بند نمي شد، بيشتر وقتش را با خانواده اش به خصوص با پدرش مي گذراند. حالاتش همه حالات وداع بود...
مثل يک پدر
مهدي کسي نبود که پرداختن به جبهه و جنگ او را از ديگر مسائل غافل کند تمام همّ و غمش هم مسئله جهاد بود و خود را وقف جبهه کرده بود. کوچکترين برادرش روح ا... که به خاطرسنّ و سال کم نمي توانست در جبهه حضور بيابد دنبال اين بود که بالاخره از يک راهي برود جبهه. محمدمهدي مثل يک پدر نسبت به برادر و خواهرانش و نسبت به آينده آنها حساس بود و کنترل شديدي داشت که با مسائل ديني رشد کنند، سال ۶۳ که برگشته بود مشهد گفت که يک کاغذ و قلم برداريد و برويد ميدان شهدا، مسجدي آنجا هست که کلاس هاي تابستاني دارد و برنامه هاي خوبي اجرا مي کند. همين نقطه عطفي در زندگي آنها محسوب مي شد. چند روز به شهادتش مانده، در راه مجله اي خوانده بود و در آن سرگذشت جواني را نوشته بود که محمدمهدي آن را مناسب ديده بود و آورده بود تا برادر و خواهرانش آن را بخوانند.
مراسم روضه که تمام شد
ايام شهادت حضرت زهرا (س) بود و خانه پسر بزرگ خانواده مراسم روضه خواني بود. آخر روضه، حال پدر منقلب بود. البته چند روزي مي شد که قلبش ناآرام بود و تصميم داشت برود آبادان. در جنوب هم عمليات والفجر ۸ شروع شده بود. روضه که تمام شد، هنگام رفتن به آبادان برادرش را در راه آهن ديد. او گفت روضه را انداختند فردا صبح خانه شما. ديگر حاج غلامحسين متوجه شد که خبري شده و مهدي شهيد شده است. خيلي هم صبور بود و اصلا گريه نکرد و حتي لباس مشکي هم براي مهدي نپوشيد. حتي براي فرزند ديگرش، محمدتقي.
محمدتقي جانباز شيميايي بود و حاج آقا او را برده بود تهران پيش دکتر. بعد که مي خواستند از تهران برگردند چون محمدتقي حالش خوب نبود و خانواده وضع مالي خوبي هم نداشتند او و مادرش را با هواپيما فرستاد و خودش با اتوبوس آمد. تا خودش برسد تقي شهيد شده بود. اقوام همه در خانه جمع بودند. تا حاج غلامحسين وارد خانه شد جمعيت يک صدا گريه کردند اما حاج آقا گريه نکرد. يکي دو تايشان او را بغل کردند و گفتند تو چرا گريه نمي کني؟! صبرش واقعا ستودني بود.
محمدمهدي در عمليات والفجر ۸ در منطقه اروندرود، در اثر اصابت ترکش به فيض عظماي شهادت في سبيل ا... نائل آمد. پيکر مطهرش در صحن شريف آزادي حرم مطهر رضوي آرام گرفته است.
اين جنگ صاحب دارد
وصيتنامه محمدمهدي بسيار جذاب وزيباست. محمدمهدي سواد چنداني نداشت. تا پنجم ابتدايي بيشتر درس نخوانده و حتي امتحان پنجم را هم نداده بود. اما وصيتنامه اش سرشار از مضامين عرفاني است. در حالي هم اين وصيتنامه را نوشته بود که آمادگي قبلي نداشت و به يکباره به دلش افتاده بود که وصيتنامه بنويسد (بنا بر نقل شاهدان و راويان) و چه زيبا روضه خواني کرده است شهادت و مصايب سيدالشهدا(ع) را... خلاصه که بايد خواند و لاجرعه نوشيد و سرمست شد! هرچند که گريزي نباشد ما را از گلچين کردن بريده اي ازاين نوشتار پرمعنا.
«...با سلام و درود به محضر حضرت مهدي عجل ا... فرجه و نايب برحقش، امام خميني؛ اين مرد شجاع و مرجع عاليقدر، مردي که تمامي عمرش را مبارزه کرد و شهيد داد و تبعيد شد و زندان رفت و تمام ناراحتي هاي مبارزه را تحمل کرد و مي کند و از خلق انتظاري ندارد. چه خوش است انسان دنيا را طلاق دهد و به سوي دنيايي ديگر که هيچ کس نمي تواند به آن بينديشد هجرت کند. خدايا، چه کردم که مرا نگه داشتي؟ خدايا چه اشتباهي کردم، خدايا چه ناشکري کردم؟ خدايا، تو عظيمي، تو بزرگي، من بنده ضعيف تو، بنده حقير تو، بنده ذليل تو، تو به آبروي امام حسين (ع) مرا ببخش. پدر و مادرم ان شاءا... نهايت کوشش خود را براي اسلام به کار بگيريد که امتحان است، امتحان است، امتحان. مي دانم نياز به گفتن من نيست ولي وظيفه مي دانم تذکر بدهم.
امام حسين(ع) از علي اکبر گرفته تا طفل شيرخوارش، همه و همه را فداي اسلام کرد و از هيچ چيز دريغ نکرد...
شما را به امام حسين(ع) از هيچ چيز دريغ نکنيد و اما ملت مقاوم و استوار، از همه شما طلب بخشش مي کنم. مرا ببخشيد و به آن کورچشمان و لال زبانان و کر گوشان زمان که داد از طمع مي زنند بگوييد که براي رضاي خدا مخالفت نکنيد که اسلام پيروز است. به خاطر درآمد دنيا، به خاطر خوش گذراني ها، به خاطر هواي نفس، به خاطر شيطان، اسلام را نفروشيد... اگر همه و همه از جبهه بروند و هيچ کس جبهه نيايد اين جنگ شکست نمي خورد. اين جنگ صاحب دارد.اين جنگ فرمانده دارد. زمستان تمام مي شود و روسياهي اش به زغال مي ماند. مقاومت کنيد امتحان است. صبر کنيد، امتحان است. از هيچ چيز دريغ نکنيد، امتحان است. اگر مي خواهيد به استفاده مملکت کار نکنيد، لااقل به ضرر مملکت کار نکنيد. مملکت، مملکت رسول ا... است. مملکت اسلام است. فرداي قيامت نگوييد ما نمي دانستيم و جاهلانه فکر مي کرديم. شهدا مي گويند به گفته ها فکر کنيد. وصيتنامه شهدا را بخوانيد. برادران سپاه، اين شغل عزيز و گرانبها را نگهداريد و قدرش را بدانيد. پا جاي پاي امام حسين(ع) مي گذاريد. اخلاق و رفتارتان را مواظب باشيد. لباس شما آرم سپاه، آبروي اسلام و شهداست. در معنويات تواضع داشته باشيد. نکند برخوردها با غرور باشد. اي برادران برادري را حفظ کنيد. امشب، شب حمله است. همه فرياد مي زنند يا حسين(ع). کاري بکنيد که اين فريادهاي ياحسين جواب داشته باشد.» تاريخ نگارش وصيتنامه:64/11/20، تاريخ شهادت: 64/11/21
منبع: خراسان