فرزند خردسالم که یكسال سن داشت بعد از ابتلا به یك سرماخوردگى، دچار درد شدیدى شد که باعث نگرانی زیادم گردید. از چشم او خون زلالى مى آمد و هرچه به دکتر مراجعه مى کردم و دارو مى نوشتند، درد او برطرف نمى شد.
به گزارش شهدای ایران، بسيجى شهيد على نقى ابونصرى در سال ١٣۴١ در روستاى مهدیه کازرون متولد شد. مسؤوليت گروه تخریب تيپ فاطمه زهرا(س) و معاونت تخریب لشكر ١٩ فجر و مسؤول واحد مهندسى در جزایر جنوب (بندرعباس) را برعهده داشت. وى دانشجوى رشته زبان آلمانى دانشگاه شهيد بهشتى بود. در عمليات مختلف از جمله والفجر مقدماتى، خيبر، والفجر٢ و والفجر٨ شرکت داشت و در آخرین اعزام به همراه سپاه یكصد هزار نفرى حضرت محمد(ص) عازم جبهه ها شد و در همين اعزام به شهادت رسيد. آنچه می خوانید خاطره ای است از خانم فرحناز رحیمی، همسر این شهید:
چند ماه پس از شهادت همسرم، فرزند خردسالم که یكسال سن داشت بعد از ابتلا به یك سرماخوردگى دچار درد شدیدى شد که باعث نگرانی زیاد من گردید. از چشم او خون زلالى مى امد و هرچه به دکتر مراجعه مى کردم و دارو مى نوشتند، درد او برطرف نمى شد و خون هم بند نمى امد. شبى که از این قضيه بسيار متأثر بودم و فقدان همسرم را احساس مى کردم به خواب رفتم.
در خواب شوهرم را دیدم و با او درد دل کردم و به صورت شكوایه به او گفتم: نگاه کن تو رفته اى و ما گرفتار شده ایم. چشم عليرضا درد مى کند و هر چه به دکتر مراجعه مى کنیم، خوب نمى شود. همسرم گفت: از این مسأله خبر دارم و ادامه داد: در زیر زمين منزلمان چمدانی است که در آن وسایل شخصى ام را که از جبهه براى شما آورده اند گذاشته اید. در آن چمدان پارچه اى وجود دارد. آن را بردار و به چشم عليرضا بكش. چشم درد او خوب مى شود. در این حالت تا سه بار پارچه اى که بر آن عكس سه طاووس بود در نظرم امد و غيب شد.
پس از این خواب به خود گفتم: به این خوابها نمى شود اکتفا کرد. این در حالى بود که نگرانی من از جهت چشم درد عليرضا و خونى که از آن مى امد روز به روز بيشتر و بيشتر مى شد. سه روز بعد در حالى که وسط هفته بود به بهشت زهراى کازرون رفتم، بر سر مزار همسرم دوباره این مشكل را مطرح کردم و از او خواستم به من امك کند.
در مراجعت به منزل با اینكه فصل زمستان نبود توفان شدیدى گرفت و باران زیادى بارید تا جایى که ناچار شدیم براى دقایقى به غسّالخانه قبرستان که در آن مرده اى را مى شستند پناه ببریم. بوى تند کافور مشام همه را آزار مى داد. چند نفر که مثل ما به غسّالخانه امده بودند به من گفتند زود از اینجا برو که این بوى کافور بيمارى بچه ات را بدتر مى کند.
از آنجا خارج شدم و به منزل بازگشتم، در حالى که نگرکنی ام از این قضيه بيشتر شده بود. عصر روز بعد با خودم گفتم حال که چشم درد عليرضا برطرف نمى شود خوب است سرى به زیرزمين بزنم. به زیرزمين رفتم و درِ چمدان را باز کردم، ولى هرچه گشتم از پارچه اى که در خواب دیده بودم، اثرى ندیدم. داشتم نا اميد مى شدم که یك دفعه چشمم به یك زیر پوش سفيد افتاد.
به دلم الهام شد آن پارچه باید همين باشد آن را برداشتم و با خود به بالا آوردم و چند بار بر روى چشم عليرضا کشیدم و از خدا خواستم که این مشكل را برطرف کند. صبح روز بعد با حيرت و شگفتى زیادى مشاهده کردم از گریه و زارى فرزندم خبرى نيست. وقتى دقت کردم دیدم چشمان فرزندم کاملاً خوب و خون ریزى آن قطع گردیده است.
چند ماه پس از شهادت همسرم، فرزند خردسالم که یكسال سن داشت بعد از ابتلا به یك سرماخوردگى دچار درد شدیدى شد که باعث نگرانی زیاد من گردید. از چشم او خون زلالى مى امد و هرچه به دکتر مراجعه مى کردم و دارو مى نوشتند، درد او برطرف نمى شد و خون هم بند نمى امد. شبى که از این قضيه بسيار متأثر بودم و فقدان همسرم را احساس مى کردم به خواب رفتم.
در خواب شوهرم را دیدم و با او درد دل کردم و به صورت شكوایه به او گفتم: نگاه کن تو رفته اى و ما گرفتار شده ایم. چشم عليرضا درد مى کند و هر چه به دکتر مراجعه مى کنیم، خوب نمى شود. همسرم گفت: از این مسأله خبر دارم و ادامه داد: در زیر زمين منزلمان چمدانی است که در آن وسایل شخصى ام را که از جبهه براى شما آورده اند گذاشته اید. در آن چمدان پارچه اى وجود دارد. آن را بردار و به چشم عليرضا بكش. چشم درد او خوب مى شود. در این حالت تا سه بار پارچه اى که بر آن عكس سه طاووس بود در نظرم امد و غيب شد.
پس از این خواب به خود گفتم: به این خوابها نمى شود اکتفا کرد. این در حالى بود که نگرانی من از جهت چشم درد عليرضا و خونى که از آن مى امد روز به روز بيشتر و بيشتر مى شد. سه روز بعد در حالى که وسط هفته بود به بهشت زهراى کازرون رفتم، بر سر مزار همسرم دوباره این مشكل را مطرح کردم و از او خواستم به من امك کند.
در مراجعت به منزل با اینكه فصل زمستان نبود توفان شدیدى گرفت و باران زیادى بارید تا جایى که ناچار شدیم براى دقایقى به غسّالخانه قبرستان که در آن مرده اى را مى شستند پناه ببریم. بوى تند کافور مشام همه را آزار مى داد. چند نفر که مثل ما به غسّالخانه امده بودند به من گفتند زود از اینجا برو که این بوى کافور بيمارى بچه ات را بدتر مى کند.
از آنجا خارج شدم و به منزل بازگشتم، در حالى که نگرکنی ام از این قضيه بيشتر شده بود. عصر روز بعد با خودم گفتم حال که چشم درد عليرضا برطرف نمى شود خوب است سرى به زیرزمين بزنم. به زیرزمين رفتم و درِ چمدان را باز کردم، ولى هرچه گشتم از پارچه اى که در خواب دیده بودم، اثرى ندیدم. داشتم نا اميد مى شدم که یك دفعه چشمم به یك زیر پوش سفيد افتاد.
به دلم الهام شد آن پارچه باید همين باشد آن را برداشتم و با خود به بالا آوردم و چند بار بر روى چشم عليرضا کشیدم و از خدا خواستم که این مشكل را برطرف کند. صبح روز بعد با حيرت و شگفتى زیادى مشاهده کردم از گریه و زارى فرزندم خبرى نيست. وقتى دقت کردم دیدم چشمان فرزندم کاملاً خوب و خون ریزى آن قطع گردیده است.