قبل از انقلاب شخصا با موسوی آشنایی نداشتم ولی خودش و زهرا رهنورد همسرش را از طریق کتبشان می شناختم. خانم رهنورد چندتا کتاب داشت که ما این کتابها را مضره و مضله میدانستیم. مثلا تفسیر سوره حضرت یوسف یا چندگام با موسی و برخی کتابهای دیگری که از دیدگاه ما کتابهای انحرافی بودند.
شهدای ایران: اسدالله بادامچیان میگوید که میرحسین موسوی اصلا مورد تایید امام نبود و رای مجلس به نخست وزیری اش نیز مصلحتی بود.
به گزارش ایسنا، گزیده گفتوگوی سایت «نامهنیوز» با بادامچیان در پی میآید:
* سال 53 که من دستگیر شدم و به زندان قصر کمیته مشترک رفتم، با صادق زیباکلام 40 روز زندان انفرادی بودیم. به اصطلاح او را تخلیه اطلاعاتی کردم چرا که خیلی شیرین حرف میزد. قضایای کنفدراسیون، خارج کشور، انجمنها، فعالیتها، کمیته مشترک، زندان قصر، سازمان منافقین، کمونیستها، همه را در این مدت برای من توضیح داد.
* در انفرادی دیگری که بودم، با حسین خراسانی روبهرو شدم. او جزو عناصر موثر سازمان منافقین بود. از مطالبی که از او هم به دست آوردم متوجه شدم که سازمان انحراف پیدا کرده است. سال 54 که وارد زندان قصر شدم جلالزاده و شوهرخواهرش سعادتی که بعدا به جرم جاسوسی برای شوروی اعدام شد، رئیس بند بود، به همراه ابوالفضل کبیر، حضور داشتند که از آنجا کاملا متوجه شدم که سازمان منحرف شده است. منتها چون کار مبارزه بر عهده سازمان بود نباید با آن مخالفت کنیم و از طرفی همه ارتباطهای داخل زندان نیز دست سازمان بود. با کمونیستها یکی شده بود و تعدادی از آنها کمونیست شده بودند. البته گفته بودند که به دلایل تاکتیکی اجازه ندارید اعلام کنید که کمونیست شدهاید و باید همچنان به ظاهر مذهبی باقی بمانید. تفسیرهای انحرافی که گروهک فرقان منتشر کرد توسط سازمان منافقین تهیه شده بود.
* به موسی خیابانی گفتم چرا به ما دروغ گفتید؟ گفتند میخواستیم از همه نیروها و همین طور نیروهای شما استفاده کنیم. گفتم یعنی با دروغ و فریب میخواستید بر شاه پیروز شوید؟ یکی از سرانشان به من گفت تو خیلی آدم سادهای هستی. مبارزه یعنی دروغ. یعنی فریب. اولین چیزی که یک مبارز به خانوادهاش میگوید این است که مبارز نیست و کار او با فریب خانواده آغاز میشود. گفتم اشتباه میکنید، دروغ نمیگوید، تقیه میکند. نگفتن به معنای دروغ گفتن نیست. اسلام اجازه نداده که با مکر و فریب به پیروزی برسید.
* یکی از زیباترین کارهای سیاسی و جهادی ما در طول شانزده و نیم سال مبارزات سیاسی قبل از پیروزی انقلاب نقل فتوایی است که علمای بزرگ داخل زندان از جمله طالقانی، مهدوی، منتظری و دیگران دادند و متن آن را آقای ربانی شیرازی نوشت؛ «بنا به نظر مبانی فقهی و تقیه همه فقها و مراجع، کمونیستها از نظر اسلام نجسند و باید مسلمانان از این افراد جدا زندگی کنند اما با آنها برخورد نکنند که زمینه سوءاستفاده دیگران را فراهم کنند.» سازمان منافقین با این فتوا مقابله کرد. گفت این صدای ساواک است که از حلقوم طالقانی و منتظری بیرون میآید.
* امام سال 56 در پیغامی که به شهید مطهری داده بودند گفتند که به برادرها بگویید که ریشه شجره خبیثه پهلوی از خاک بیرون است، جمع شوید، همت کنید و برای همیشه آن را از خاک میهن اسلامیتان به دور بیندازید. این مجموعه با مرکزیت مخفی خود مبارزات سال 56-57 را اداره کرد که از یاران خالص روحانی و غیر روحانی امام تشکیل شده بود.
* بعد از پیروزی انقلاب، طبق آهنگ امام و سپس مقام معظم رهبری با همه همراهی کردیم. سیاست بهشتی را یادتان باشد. ما بنیصدر را قبول نداشتیم، قبل از اینکه انتخابات صورت بگیرد 54 نفر از اعضای موتلفه اسلامی بیانیه با نام دادند که بنیصدر کاندیدای ما نیست. این را فقط آیندگان چاپ کرد. ما سازش و محافظهکاری نداریم اما برخورد و خشونت هم نشان نمیدهیم. اگر دولت بازرگان است، همان روش بهشتی را داریم یا در دولت اصلاحات آقای خاتمی رئیسجمهور است، طبعا موتلفه اهل اصلاحات و لیبرالبازی نیست اما برای دولت آقای خاتمی که اکثر مردم به آن رای دادهاند، ولیامر آن را تنفیذ کرده و قانونا و رسما رئیسجمهور مملکت است کارشکنی انجام نمیدهیم. ما با او همراهی میکنیم و نقد مشفقانه انجام میدهیم.
* مرحوم عسگراولادی هر دو ماه یک بار دیدارهای صریح جدی خصوصی داشت؛ مطالب، نظریات و دیدگاهشان را هم بیان میکرد. آقای خاتمی هم گاهی اوقات میگفت آقای عسگراولادی این حرفهای شما تلخ است اما چون از سر دلسوزی است برای من شیرین بوده و به آن گوش میدهم.
* اسم حزب «جمهوری اسلامی» نبود. اسم را در یک جلسه در مدرسه دخترانه علوی در خیابان ایران با حضور مقام معظم رهبری، شهید باهنر و چند نفر دیگر از دوستان بررسی کردیم. جمهوری اسلامی را از بین ده بیست واژه انتخاب کردیم که پیشنهاد شهیدباهنر هم بود.
* حزب جمهوری اسلامی از مجموعه دیدگاههای متفاوت شکل گرفت. حتی میرحسین موسوی هم دعوت شد. در کانون توحید با آقای باهنر رفیق شد و آقای باهنر او را هم دعوت کرد.
* قبل از انقلاب شخصا با موسوی آشنایی نداشتم ولی خودش و زهرا رهنورد همسرش را از طریق کتبشان می شناختم. خانم رهنورد چندتا کتاب داشت که ما این کتابها را مضره و مضله میدانستیم. مثلا تفسیر سوره حضرت یوسف یا چندگام با موسی و برخی کتابهای دیگری که از دیدگاه ما کتابهای انحرافی بودند.
خود مهندس موسوی کتابی داشت به نام تفسیری بر دو آیه قرآنی که البته هر دوی آنها کتابهایشان را به اسمی دیگر غیر از نام واقعی خود منتشر کرده بودند. مهندس موسوی به اسم حسین رهجو بود، خانم رهنورد هم فامیلش کاظمی است. در دانشگاه هنرهای زیبا درس خوانده است، پدرش سرهنگ زمان شاه بوده است، خودش در خاطراتش می گوید که خانواده شلوغی داشته است. لذا ما کتابهای او را در کتابخانههایمان نمیگذاشتیم. خود آقای موسوی هم چند کتاب دیگر از جمله واژههای سیاسی داشت که به عقیده ما التقاطی بود. این کتابها در کتابخانه من هستند.
* حزب جمهوری اسلامی از چند مجموعه تشکیل میشد. آقای دکتر آیت و محمود کاشانی هرکدام یک تیم بودند، تیم حزب مللیها مثل بجنوردی و سرحدیزاده هم یک تیم بودند. یک تیم فرزاد رهبری بود، یک تیم هم میرحسین موسوی و دار و دستهاش مثل حسین کمالی و محجوب و مسیح مهاجری بودند، یک تیم هم روحانیت بود مثل آقای دری نجفآبادی، ناطق نوری، موحدی کرمانی، ربانی املشی و ...، یک تیم هم تیم موتلفهای ها بود مثل من و عسگراولادی، حاج سعید امانی و عراقی و درخشان، لاجوردی و ... که اکثر تیم ما هم شهید شدند.
جناح میرحسین موسوی، باند فاضل هرندی، جناح فرزاد رهبری، جناح آیت و دار و دستهاش، جناح موتلفه، مجموعه روحانیت و ... همه اینها در درون حزب شکل گرفتند و باعث شد شورای مرکزی انسجام نداشته باشد. در واقع هر مجموعهای تلاش میکرد از حزب به نفع مجموعه خودش استفاده کند، حالا یا به اخلاص یا با رویکرد سیاسی.
* روی کار آمدن دولت میرحسین موسوی این اختلافات را تشدید کرد. برای اینکه دولت موسوی به عنوان حزب روی کار آمد اما کارهای خودش را انجام میداد. یک بار روزنامه جمهوری اسلامی بعد از ماجرای بنیصدر مقالهای نوشت؛ ما و حزب. که خواست حسابش را از حزب جدا کند و جدا هم بود.
* در حزب جمهوری از آقای قطبزاده، داریوش فروهر و بنیصدر دعوت به عمل آمد که عضو حزب شوند. بنیصدر گفت شما چرا قطبزاده را دعوت کردید؟ با او رقابت داشتیم لذا به حزب نیامد. قطبزاده هم یکی دوبار به شورای مرکزی آمد ولی دید حزب جای امثال او نیست و رفت. آقای فروهر هم یک بار قبل از حادثه 30 تیر 58 آمد. نشست و سیبلهایش را تاب داد و گفت شماها همه به حزب من بیایید و زیر نظر حزب ملت ایران که حزب من است باشید. ما پانایرانیست هستیم، ما برای 30 تیر اعلام راهپیمایی کردیم و بیایید همه با هم به راهپیمایی برویم. ما دیدیم که این آقا خیلی پرت است و او هم نیامد.
* وقتی حزب دچار عدم انسجام شد نظر امام این شد که حزب دیگر مفید نیست. پیشنهادهای گوناگونی شد. مثلا آقای هاشمی و آیتالله خامنه ای از حزب بیرون بروند و حزب را بقیه علما اداره کنند. امام اجازه ندادند و فرمودند شما بیرون بروید حزب منحل میشود و الان به مصلحت نیست. در نهایت بعد از بحثهای زیاد، آقای هاشمی پیشنهاد داد که حزب را روی شمعک بیاوریم.
* در دوران بنیصدر، رجایی نخستوزیر شد. بعد از آنکه بنیصدر از ایران فرار کرد، رجایی رئیسجمهور شد. رجایی، موتلفهای بود. فرهنگ موتلفه بر رجایی مستولی بود که میگفت من مقلد امام هستم. مرحوم باهنر که از موتلفه بودند. بعد از شهادت رجایی، بحث بود که چه کسی رئیسجمهور شود. در شورای مرکزی بحث شد و آقای جلالالدین فارسی، آیتالله خامنه ای را پیشنهاد دادند.
یکی از آقایان که منسوب به دار و دسته موسوی بود گفت نظر امام این بود که روحانی رئیسجمهور نشود. آقای فارسی گفت این حرف امام برای آن زمان بوده است. هیچ منعی از نظر قانونی و شرعی نداریم که روحانی نتواند رئیسجمهور شود. این مصلحت زمان است. قرار شد از امام بپرسیم. از امام که سوال شد ایشان فرمودند خیلی هم خوب است. سیدعلی آقا خیلی هم خوب هستند. آن موضوع مربوط به آن زمان بوده است. امام که این را فرمودند و در نماز جمعه خبر پیچید. مردم شعار دادند «تا چشم منافقین شود کور، شد خامنهای رئیس جمهور»
* شعارهایی که روی پلاکاردها نوشته میشد همه با نظر من نوشته میشد. کسی بدون نظر من شعاری را نمینوشت. نویسنده اصلی شعارها هم مرحوم شهید عباس یزدانپناه بود که در جمع شهدای 7 تیر قرار دارند. محمدیدوست او را به من معرفی کرد.
روز اول که دیدمش خاطرم هست کلاه مدل چپی گذاشته بود، ریشی داشت و ... به محمدیدوست گفتم این فرد اینجا چه کار میکند؟ گفت نمیدانی چه آدم باصفایی است. گفت قرار است او این شعارها را روی پارچه بنویسد. کمی باهاش شوخی کردم و دیدم واقعا دنیایی از اخلاص و تقوا و جهاد و خوبی بود. آنقدر به هم جذب شدیم که بعدها او را به حزب آوردیم و او انسان هنرمند و پرکاری بود. مثلا شایع کرده بودند امام تنهاست. از طرف حزب اعلامیه دادیم که دو روز دیگر یعنی روز جمعه راهپیمایی وحدت امام و امت برگزار میشود. دو روز مانده به زمان راهپیمایی، باید پلاکاردها را سریع مینوشتیم. این مرحوم ظرف دو شبانهروز با خط خودش همه آن پلاکاردها را نوشت. در اینگونه مواقع در 24 ساعت، 2 ساعت بیشتر نمیخوابید، دو شبانهروز تمام کار میکرد. بعد وقتی تمام میشد غذا میخورد، نماز مغرب را میخواند و بعد میخوابید تا سحر. سحر پا میشد نماز میخواند، غذا میخورد و باز میخوابید تا مغرب. اصلا آدم ویژهای بود. دنیایی داشت. اینها یاران عجیب و غریبی برای امام بودند.
* امام میرحسین و افکارش را اصلا قبول نداشت. بارها حاج احمدآقا به من زنگ زد و نسبت به مشی میرحسین در روزنامه جمهوری اسلامی تذکر داد. من هم تذکر را به او منتقل میکردم. مصلحتا میرحسین نخستوزیر شد.
من دبیر اجرایی حزب بودم، سیداحمد هم رابط امام با موتلفه بود. رجایی و باهنر که شهید شدند در شورای مرکزی حزب، ما قرارمان را گذاشتیم که آقای دکتر ولایتی نخستوزیر شود. اگر مجلس رای نداد آقای پرورش باشد، اگر او هم رای نیاورد آقای عسگراولادی شود. بعد از آن من بنا به ضرورت و بنا به دعوت کره شمالی به این کشور رفتم، آنجا باخبر شدم که آقای ولایتی رای نیاورده و آقا، مهندس میرحسین موسوی را معرفی کردند. خیلی ناراحت شدم. اگر تهران بودم قطعا میرحسین رای نمیآورد. با توجه به موقعیت من در انتخاب حزب و مجلس قطعا رای نمیآورد. میخواستم برگردم اما نشد چون بازگشت زودهنگام من در آن موقعیت بازتاب منفی داشت. آقای محجوب و فرشاد مومنی هم با من در آن سفر بودند. جالب است بگویم در آن شرایط استخاره کردم که برگردم این آیه سوره یوسف آمد که «ما حبس کردیم تا آن زمان لازم». فهمیدم که میرحسین نخستوزیر میشود و در دوران او یک حبس جدی برای امثال من خواهیم داشت.
* در مجلس علت رای نیاوردن دکتر ولایتی و رایآوری موسوی، همراهی سازمان مجاهدین انقلاب و عناصر غیر موافق و نهضت آزادیها بود. آقای زوارهای میگفت در مجلس وقتی آقای ولایتی رای نیاورد، صباغیان به من گفت چرا میرحسین را معرفی نمیکنید؟ ما به او رای میدهیم. مجاهدین انقلاب، به اتفاق نهضت آزادیهای آن روز مجلس و افرادی مانند اسدالله بیات بودند که به میرحسین رای دادند. وقتی او رای آورد چارهای نبود و باید میپذیرفتیم. به هر حال شرایط جنگ بود. امام تمایلی به رایآوری میرحسین نداشت ولی در مجلس رای آورد و امام مطلبی نفرمودند.
* آقای هاشمی با میرحسین مخالف نبود. آقای موسوی اردبیلی در این قضایا خیلی فعال وارد نمیشد. مقام رهبری هم در آن قضایا چون تمایل مجلس بود قبول کردند. آقا هم معرفی کردند و رای آورد اما در دور دوم دیگر ایشان مایل نبود میرحسین نخستوزیر شود ولی ضرورتها و مصلحتهای مملکت باعث شد این کار را کنند.
* امام نگفتند به میرحسین رای بدهید. ماجرا این بود که تعدادی از نمایندگان به امام نامه نوشتند که مصلحت میدانیم که میرحسین نخستوزیر نباشد. نمایندگان طیف ما هم آیتالله مهدوی کنی، آیتالله یزدی، آیتالله جنتی و ناطق نوری را خواستند خدمت امام بفرستند. گفتیم شنیدهایم که فخرالدین به شما گفتند مصلحت نیست میرحسین نخستوزیر نماند، شما هم فرمودهاید «من هم مصلحت نمیدانم که او نخستوزیر نباشد اما نمایندگان مجلس باید به وظیفه خودشان عمل کنند.» این حرف دو تا تکلیف را برای ما پیش آورده بود که اگر بخواهیم به مصلحت امام عمل کنیم باید رای میدادیم، اگر بخواهیم ...
* آقای باهنر میگفتند آیتالله منتظری ما را صدا کردند، رفتیم قم. آنجا آیتالله منتظری به ما گفت نظر امام این است که میرحسین نخستوزیر بماند. مهندس باهنر میگفت از آقای منتظری پرسیدیم که نظر امام این است که میرحسین با رای قاطع نخستوزیر شود؟ آقای منتظری گفتند نه، امام فقط میخواهند ایشان نخستوزیر بماند.
* من روایتم از دیدار با خود امام است. همان 4 نفر به امام گفتند این چیزی که شما میفرمایید دو تکلیف مغایر است؛ یکی اینکه نمایندگان اگر بخواهند به تکلیف شرعیشان عمل کنند رای نباید بدهند، اگر بخواهند به مصلحت شما عمل کنند باید رای بدهند. حالا به مصلحت عمل کنند یا تکلیف؟ امام خندیدند و فرمودند نظر من همین است که میگویم «من مصلحت نمیدانم که آقای موسوی نخستوزیر نشود، اما نمایندگان باید به تکلیف خودشان عمل کنند.» آقای یزدی گفت امام ما نیامدهایم بگوییم که نظر شما چیست، آمدیم تکلیف شرعی بپرسیم، امام فرمودند مگر من حق ندارم نظرم را بگویم؟ من نظرم را میگویم و همان دو نظر را تاکید فرمودند.
شب با نمایندگان جلسه گذاشتیم، آقای یزدی آمدند و گزارش دیدار با امام و نظر امام را دادند، بحث کردیم. دو عقیده در جلسه مطرح شد؛ یک گروه گفتند که امام نمیخواهد میرحسین نخستوزیر شود اما نمیخواهند صریح بگویند. چون همین آقای محسن رضایی نزد امام رفته و گفته بود اگر میرحسین نخستوزیر نشود انگشت بچهها روی ماشهها شل میشود.
از آن طرف عده دیگر میگفتند امام مصلحت میدانند که میرحسین نخستوزیر بماند ولی در عین حال نمیخواهند به نام خودشان تمام شود. لذا نظر آنها این شد که تکلیف آنهاست به میرحسین رای بدهند، دسته اول نظرشان این شد که تکلیف است رای ندهند.
اکثریت نمیخواستند به نخستوزیری دوباره او رای بدهند. همینها موجب اختلاف در رای شد که 99 رای ممتنع و مخالف داشت، صد و خردهای رای موافق. بعد از آن، آن دسته شروع کردند به شلوغکاری. شلوغکاری سیاسی بود که میگفتند شما خلاف نظر امام عمل کردید. آقای هادی غفاری رفت در مسجد کاشان سخنرانی کرد که «آی چه نشستهاید امام را تضعیف کردند، حرف امام را گوش ندادند.»
در این گیر و دار که او داشت بازاریها را تحریک میکرد آیتالله یثربی از دفتر امام پرسیدند و پاسخ شنیدند که چه کسی چنین حرفی زده است؟ این کارها را نکنید و ایشان به مردم اعلام کردند و مسئله پایان یافت. بعد از این قضایا یک روز چهارشنبهای بود، امام همه نمایندگان را خواستند و در سخنرانی فرمودند همه آنهایی که رای مخالف و ممتنع دادند به تکلیف شرعیشان عمل کردند، آنها که رای موافق دادند به تکلیف شرعیشان عمل کردند و احدی حق ندارد نمایندگان مجلس را تضعیف کند. اما باز هم همان رفتارها توسط همین گروه ادامه پیدا کرد.
منبع: تابناک
به گزارش ایسنا، گزیده گفتوگوی سایت «نامهنیوز» با بادامچیان در پی میآید:
* سال 53 که من دستگیر شدم و به زندان قصر کمیته مشترک رفتم، با صادق زیباکلام 40 روز زندان انفرادی بودیم. به اصطلاح او را تخلیه اطلاعاتی کردم چرا که خیلی شیرین حرف میزد. قضایای کنفدراسیون، خارج کشور، انجمنها، فعالیتها، کمیته مشترک، زندان قصر، سازمان منافقین، کمونیستها، همه را در این مدت برای من توضیح داد.
* در انفرادی دیگری که بودم، با حسین خراسانی روبهرو شدم. او جزو عناصر موثر سازمان منافقین بود. از مطالبی که از او هم به دست آوردم متوجه شدم که سازمان انحراف پیدا کرده است. سال 54 که وارد زندان قصر شدم جلالزاده و شوهرخواهرش سعادتی که بعدا به جرم جاسوسی برای شوروی اعدام شد، رئیس بند بود، به همراه ابوالفضل کبیر، حضور داشتند که از آنجا کاملا متوجه شدم که سازمان منحرف شده است. منتها چون کار مبارزه بر عهده سازمان بود نباید با آن مخالفت کنیم و از طرفی همه ارتباطهای داخل زندان نیز دست سازمان بود. با کمونیستها یکی شده بود و تعدادی از آنها کمونیست شده بودند. البته گفته بودند که به دلایل تاکتیکی اجازه ندارید اعلام کنید که کمونیست شدهاید و باید همچنان به ظاهر مذهبی باقی بمانید. تفسیرهای انحرافی که گروهک فرقان منتشر کرد توسط سازمان منافقین تهیه شده بود.
* به موسی خیابانی گفتم چرا به ما دروغ گفتید؟ گفتند میخواستیم از همه نیروها و همین طور نیروهای شما استفاده کنیم. گفتم یعنی با دروغ و فریب میخواستید بر شاه پیروز شوید؟ یکی از سرانشان به من گفت تو خیلی آدم سادهای هستی. مبارزه یعنی دروغ. یعنی فریب. اولین چیزی که یک مبارز به خانوادهاش میگوید این است که مبارز نیست و کار او با فریب خانواده آغاز میشود. گفتم اشتباه میکنید، دروغ نمیگوید، تقیه میکند. نگفتن به معنای دروغ گفتن نیست. اسلام اجازه نداده که با مکر و فریب به پیروزی برسید.
* یکی از زیباترین کارهای سیاسی و جهادی ما در طول شانزده و نیم سال مبارزات سیاسی قبل از پیروزی انقلاب نقل فتوایی است که علمای بزرگ داخل زندان از جمله طالقانی، مهدوی، منتظری و دیگران دادند و متن آن را آقای ربانی شیرازی نوشت؛ «بنا به نظر مبانی فقهی و تقیه همه فقها و مراجع، کمونیستها از نظر اسلام نجسند و باید مسلمانان از این افراد جدا زندگی کنند اما با آنها برخورد نکنند که زمینه سوءاستفاده دیگران را فراهم کنند.» سازمان منافقین با این فتوا مقابله کرد. گفت این صدای ساواک است که از حلقوم طالقانی و منتظری بیرون میآید.
* امام سال 56 در پیغامی که به شهید مطهری داده بودند گفتند که به برادرها بگویید که ریشه شجره خبیثه پهلوی از خاک بیرون است، جمع شوید، همت کنید و برای همیشه آن را از خاک میهن اسلامیتان به دور بیندازید. این مجموعه با مرکزیت مخفی خود مبارزات سال 56-57 را اداره کرد که از یاران خالص روحانی و غیر روحانی امام تشکیل شده بود.
* بعد از پیروزی انقلاب، طبق آهنگ امام و سپس مقام معظم رهبری با همه همراهی کردیم. سیاست بهشتی را یادتان باشد. ما بنیصدر را قبول نداشتیم، قبل از اینکه انتخابات صورت بگیرد 54 نفر از اعضای موتلفه اسلامی بیانیه با نام دادند که بنیصدر کاندیدای ما نیست. این را فقط آیندگان چاپ کرد. ما سازش و محافظهکاری نداریم اما برخورد و خشونت هم نشان نمیدهیم. اگر دولت بازرگان است، همان روش بهشتی را داریم یا در دولت اصلاحات آقای خاتمی رئیسجمهور است، طبعا موتلفه اهل اصلاحات و لیبرالبازی نیست اما برای دولت آقای خاتمی که اکثر مردم به آن رای دادهاند، ولیامر آن را تنفیذ کرده و قانونا و رسما رئیسجمهور مملکت است کارشکنی انجام نمیدهیم. ما با او همراهی میکنیم و نقد مشفقانه انجام میدهیم.
* مرحوم عسگراولادی هر دو ماه یک بار دیدارهای صریح جدی خصوصی داشت؛ مطالب، نظریات و دیدگاهشان را هم بیان میکرد. آقای خاتمی هم گاهی اوقات میگفت آقای عسگراولادی این حرفهای شما تلخ است اما چون از سر دلسوزی است برای من شیرین بوده و به آن گوش میدهم.
* اسم حزب «جمهوری اسلامی» نبود. اسم را در یک جلسه در مدرسه دخترانه علوی در خیابان ایران با حضور مقام معظم رهبری، شهید باهنر و چند نفر دیگر از دوستان بررسی کردیم. جمهوری اسلامی را از بین ده بیست واژه انتخاب کردیم که پیشنهاد شهیدباهنر هم بود.
* حزب جمهوری اسلامی از مجموعه دیدگاههای متفاوت شکل گرفت. حتی میرحسین موسوی هم دعوت شد. در کانون توحید با آقای باهنر رفیق شد و آقای باهنر او را هم دعوت کرد.
* قبل از انقلاب شخصا با موسوی آشنایی نداشتم ولی خودش و زهرا رهنورد همسرش را از طریق کتبشان می شناختم. خانم رهنورد چندتا کتاب داشت که ما این کتابها را مضره و مضله میدانستیم. مثلا تفسیر سوره حضرت یوسف یا چندگام با موسی و برخی کتابهای دیگری که از دیدگاه ما کتابهای انحرافی بودند.
خود مهندس موسوی کتابی داشت به نام تفسیری بر دو آیه قرآنی که البته هر دوی آنها کتابهایشان را به اسمی دیگر غیر از نام واقعی خود منتشر کرده بودند. مهندس موسوی به اسم حسین رهجو بود، خانم رهنورد هم فامیلش کاظمی است. در دانشگاه هنرهای زیبا درس خوانده است، پدرش سرهنگ زمان شاه بوده است، خودش در خاطراتش می گوید که خانواده شلوغی داشته است. لذا ما کتابهای او را در کتابخانههایمان نمیگذاشتیم. خود آقای موسوی هم چند کتاب دیگر از جمله واژههای سیاسی داشت که به عقیده ما التقاطی بود. این کتابها در کتابخانه من هستند.
* حزب جمهوری اسلامی از چند مجموعه تشکیل میشد. آقای دکتر آیت و محمود کاشانی هرکدام یک تیم بودند، تیم حزب مللیها مثل بجنوردی و سرحدیزاده هم یک تیم بودند. یک تیم فرزاد رهبری بود، یک تیم هم میرحسین موسوی و دار و دستهاش مثل حسین کمالی و محجوب و مسیح مهاجری بودند، یک تیم هم روحانیت بود مثل آقای دری نجفآبادی، ناطق نوری، موحدی کرمانی، ربانی املشی و ...، یک تیم هم تیم موتلفهای ها بود مثل من و عسگراولادی، حاج سعید امانی و عراقی و درخشان، لاجوردی و ... که اکثر تیم ما هم شهید شدند.
جناح میرحسین موسوی، باند فاضل هرندی، جناح فرزاد رهبری، جناح آیت و دار و دستهاش، جناح موتلفه، مجموعه روحانیت و ... همه اینها در درون حزب شکل گرفتند و باعث شد شورای مرکزی انسجام نداشته باشد. در واقع هر مجموعهای تلاش میکرد از حزب به نفع مجموعه خودش استفاده کند، حالا یا به اخلاص یا با رویکرد سیاسی.
* روی کار آمدن دولت میرحسین موسوی این اختلافات را تشدید کرد. برای اینکه دولت موسوی به عنوان حزب روی کار آمد اما کارهای خودش را انجام میداد. یک بار روزنامه جمهوری اسلامی بعد از ماجرای بنیصدر مقالهای نوشت؛ ما و حزب. که خواست حسابش را از حزب جدا کند و جدا هم بود.
* در حزب جمهوری از آقای قطبزاده، داریوش فروهر و بنیصدر دعوت به عمل آمد که عضو حزب شوند. بنیصدر گفت شما چرا قطبزاده را دعوت کردید؟ با او رقابت داشتیم لذا به حزب نیامد. قطبزاده هم یکی دوبار به شورای مرکزی آمد ولی دید حزب جای امثال او نیست و رفت. آقای فروهر هم یک بار قبل از حادثه 30 تیر 58 آمد. نشست و سیبلهایش را تاب داد و گفت شماها همه به حزب من بیایید و زیر نظر حزب ملت ایران که حزب من است باشید. ما پانایرانیست هستیم، ما برای 30 تیر اعلام راهپیمایی کردیم و بیایید همه با هم به راهپیمایی برویم. ما دیدیم که این آقا خیلی پرت است و او هم نیامد.
* وقتی حزب دچار عدم انسجام شد نظر امام این شد که حزب دیگر مفید نیست. پیشنهادهای گوناگونی شد. مثلا آقای هاشمی و آیتالله خامنه ای از حزب بیرون بروند و حزب را بقیه علما اداره کنند. امام اجازه ندادند و فرمودند شما بیرون بروید حزب منحل میشود و الان به مصلحت نیست. در نهایت بعد از بحثهای زیاد، آقای هاشمی پیشنهاد داد که حزب را روی شمعک بیاوریم.
* در دوران بنیصدر، رجایی نخستوزیر شد. بعد از آنکه بنیصدر از ایران فرار کرد، رجایی رئیسجمهور شد. رجایی، موتلفهای بود. فرهنگ موتلفه بر رجایی مستولی بود که میگفت من مقلد امام هستم. مرحوم باهنر که از موتلفه بودند. بعد از شهادت رجایی، بحث بود که چه کسی رئیسجمهور شود. در شورای مرکزی بحث شد و آقای جلالالدین فارسی، آیتالله خامنه ای را پیشنهاد دادند.
یکی از آقایان که منسوب به دار و دسته موسوی بود گفت نظر امام این بود که روحانی رئیسجمهور نشود. آقای فارسی گفت این حرف امام برای آن زمان بوده است. هیچ منعی از نظر قانونی و شرعی نداریم که روحانی نتواند رئیسجمهور شود. این مصلحت زمان است. قرار شد از امام بپرسیم. از امام که سوال شد ایشان فرمودند خیلی هم خوب است. سیدعلی آقا خیلی هم خوب هستند. آن موضوع مربوط به آن زمان بوده است. امام که این را فرمودند و در نماز جمعه خبر پیچید. مردم شعار دادند «تا چشم منافقین شود کور، شد خامنهای رئیس جمهور»
* شعارهایی که روی پلاکاردها نوشته میشد همه با نظر من نوشته میشد. کسی بدون نظر من شعاری را نمینوشت. نویسنده اصلی شعارها هم مرحوم شهید عباس یزدانپناه بود که در جمع شهدای 7 تیر قرار دارند. محمدیدوست او را به من معرفی کرد.
روز اول که دیدمش خاطرم هست کلاه مدل چپی گذاشته بود، ریشی داشت و ... به محمدیدوست گفتم این فرد اینجا چه کار میکند؟ گفت نمیدانی چه آدم باصفایی است. گفت قرار است او این شعارها را روی پارچه بنویسد. کمی باهاش شوخی کردم و دیدم واقعا دنیایی از اخلاص و تقوا و جهاد و خوبی بود. آنقدر به هم جذب شدیم که بعدها او را به حزب آوردیم و او انسان هنرمند و پرکاری بود. مثلا شایع کرده بودند امام تنهاست. از طرف حزب اعلامیه دادیم که دو روز دیگر یعنی روز جمعه راهپیمایی وحدت امام و امت برگزار میشود. دو روز مانده به زمان راهپیمایی، باید پلاکاردها را سریع مینوشتیم. این مرحوم ظرف دو شبانهروز با خط خودش همه آن پلاکاردها را نوشت. در اینگونه مواقع در 24 ساعت، 2 ساعت بیشتر نمیخوابید، دو شبانهروز تمام کار میکرد. بعد وقتی تمام میشد غذا میخورد، نماز مغرب را میخواند و بعد میخوابید تا سحر. سحر پا میشد نماز میخواند، غذا میخورد و باز میخوابید تا مغرب. اصلا آدم ویژهای بود. دنیایی داشت. اینها یاران عجیب و غریبی برای امام بودند.
* امام میرحسین و افکارش را اصلا قبول نداشت. بارها حاج احمدآقا به من زنگ زد و نسبت به مشی میرحسین در روزنامه جمهوری اسلامی تذکر داد. من هم تذکر را به او منتقل میکردم. مصلحتا میرحسین نخستوزیر شد.
من دبیر اجرایی حزب بودم، سیداحمد هم رابط امام با موتلفه بود. رجایی و باهنر که شهید شدند در شورای مرکزی حزب، ما قرارمان را گذاشتیم که آقای دکتر ولایتی نخستوزیر شود. اگر مجلس رای نداد آقای پرورش باشد، اگر او هم رای نیاورد آقای عسگراولادی شود. بعد از آن من بنا به ضرورت و بنا به دعوت کره شمالی به این کشور رفتم، آنجا باخبر شدم که آقای ولایتی رای نیاورده و آقا، مهندس میرحسین موسوی را معرفی کردند. خیلی ناراحت شدم. اگر تهران بودم قطعا میرحسین رای نمیآورد. با توجه به موقعیت من در انتخاب حزب و مجلس قطعا رای نمیآورد. میخواستم برگردم اما نشد چون بازگشت زودهنگام من در آن موقعیت بازتاب منفی داشت. آقای محجوب و فرشاد مومنی هم با من در آن سفر بودند. جالب است بگویم در آن شرایط استخاره کردم که برگردم این آیه سوره یوسف آمد که «ما حبس کردیم تا آن زمان لازم». فهمیدم که میرحسین نخستوزیر میشود و در دوران او یک حبس جدی برای امثال من خواهیم داشت.
* در مجلس علت رای نیاوردن دکتر ولایتی و رایآوری موسوی، همراهی سازمان مجاهدین انقلاب و عناصر غیر موافق و نهضت آزادیها بود. آقای زوارهای میگفت در مجلس وقتی آقای ولایتی رای نیاورد، صباغیان به من گفت چرا میرحسین را معرفی نمیکنید؟ ما به او رای میدهیم. مجاهدین انقلاب، به اتفاق نهضت آزادیهای آن روز مجلس و افرادی مانند اسدالله بیات بودند که به میرحسین رای دادند. وقتی او رای آورد چارهای نبود و باید میپذیرفتیم. به هر حال شرایط جنگ بود. امام تمایلی به رایآوری میرحسین نداشت ولی در مجلس رای آورد و امام مطلبی نفرمودند.
* آقای هاشمی با میرحسین مخالف نبود. آقای موسوی اردبیلی در این قضایا خیلی فعال وارد نمیشد. مقام رهبری هم در آن قضایا چون تمایل مجلس بود قبول کردند. آقا هم معرفی کردند و رای آورد اما در دور دوم دیگر ایشان مایل نبود میرحسین نخستوزیر شود ولی ضرورتها و مصلحتهای مملکت باعث شد این کار را کنند.
* امام نگفتند به میرحسین رای بدهید. ماجرا این بود که تعدادی از نمایندگان به امام نامه نوشتند که مصلحت میدانیم که میرحسین نخستوزیر نباشد. نمایندگان طیف ما هم آیتالله مهدوی کنی، آیتالله یزدی، آیتالله جنتی و ناطق نوری را خواستند خدمت امام بفرستند. گفتیم شنیدهایم که فخرالدین به شما گفتند مصلحت نیست میرحسین نخستوزیر نماند، شما هم فرمودهاید «من هم مصلحت نمیدانم که او نخستوزیر نباشد اما نمایندگان مجلس باید به وظیفه خودشان عمل کنند.» این حرف دو تا تکلیف را برای ما پیش آورده بود که اگر بخواهیم به مصلحت امام عمل کنیم باید رای میدادیم، اگر بخواهیم ...
* آقای باهنر میگفتند آیتالله منتظری ما را صدا کردند، رفتیم قم. آنجا آیتالله منتظری به ما گفت نظر امام این است که میرحسین نخستوزیر بماند. مهندس باهنر میگفت از آقای منتظری پرسیدیم که نظر امام این است که میرحسین با رای قاطع نخستوزیر شود؟ آقای منتظری گفتند نه، امام فقط میخواهند ایشان نخستوزیر بماند.
* من روایتم از دیدار با خود امام است. همان 4 نفر به امام گفتند این چیزی که شما میفرمایید دو تکلیف مغایر است؛ یکی اینکه نمایندگان اگر بخواهند به تکلیف شرعیشان عمل کنند رای نباید بدهند، اگر بخواهند به مصلحت شما عمل کنند باید رای بدهند. حالا به مصلحت عمل کنند یا تکلیف؟ امام خندیدند و فرمودند نظر من همین است که میگویم «من مصلحت نمیدانم که آقای موسوی نخستوزیر نشود، اما نمایندگان باید به تکلیف خودشان عمل کنند.» آقای یزدی گفت امام ما نیامدهایم بگوییم که نظر شما چیست، آمدیم تکلیف شرعی بپرسیم، امام فرمودند مگر من حق ندارم نظرم را بگویم؟ من نظرم را میگویم و همان دو نظر را تاکید فرمودند.
شب با نمایندگان جلسه گذاشتیم، آقای یزدی آمدند و گزارش دیدار با امام و نظر امام را دادند، بحث کردیم. دو عقیده در جلسه مطرح شد؛ یک گروه گفتند که امام نمیخواهد میرحسین نخستوزیر شود اما نمیخواهند صریح بگویند. چون همین آقای محسن رضایی نزد امام رفته و گفته بود اگر میرحسین نخستوزیر نشود انگشت بچهها روی ماشهها شل میشود.
از آن طرف عده دیگر میگفتند امام مصلحت میدانند که میرحسین نخستوزیر بماند ولی در عین حال نمیخواهند به نام خودشان تمام شود. لذا نظر آنها این شد که تکلیف آنهاست به میرحسین رای بدهند، دسته اول نظرشان این شد که تکلیف است رای ندهند.
اکثریت نمیخواستند به نخستوزیری دوباره او رای بدهند. همینها موجب اختلاف در رای شد که 99 رای ممتنع و مخالف داشت، صد و خردهای رای موافق. بعد از آن، آن دسته شروع کردند به شلوغکاری. شلوغکاری سیاسی بود که میگفتند شما خلاف نظر امام عمل کردید. آقای هادی غفاری رفت در مسجد کاشان سخنرانی کرد که «آی چه نشستهاید امام را تضعیف کردند، حرف امام را گوش ندادند.»
در این گیر و دار که او داشت بازاریها را تحریک میکرد آیتالله یثربی از دفتر امام پرسیدند و پاسخ شنیدند که چه کسی چنین حرفی زده است؟ این کارها را نکنید و ایشان به مردم اعلام کردند و مسئله پایان یافت. بعد از این قضایا یک روز چهارشنبهای بود، امام همه نمایندگان را خواستند و در سخنرانی فرمودند همه آنهایی که رای مخالف و ممتنع دادند به تکلیف شرعیشان عمل کردند، آنها که رای موافق دادند به تکلیف شرعیشان عمل کردند و احدی حق ندارد نمایندگان مجلس را تضعیف کند. اما باز هم همان رفتارها توسط همین گروه ادامه پیدا کرد.
منبع: تابناک