به گزارش شهدای ایران؛ وبلاگ حماسه فریادهای خاموش نوشت: اینجا هم نمایشگاه برپا کردهاند؛ همان اجناس پیشین است؛ نمیدانم برای محتوای اینجا تلاشی صورت نمیگیرد یا تلاشها تکراری شدهاند؛ پتانسیل بالایی دارد استفاده از نیروی معنوی این محیط.
باید فکری هم به حال کودکان کنند؛ در هیچ جای این محلها برای کودکان مکان مناسبی تدارک ندیده بودند؛ بچهها مهمترین عناصر هستند و ذهنهایشان آماده دریافت معارف عمیق جنگ است؛ این همه نوجوان شهید دلیل محکمی بر صحت فرهنگ سازی در میان قشر کودک و نوجوان است؛ بنر زیبایی از آقا نصب شده بود، اگر زیاد نشود خوب است چون هرچیزی زیادیاش به دل میزند، ضد تبلیغ میشود.
یادمان هویزه خیلی باصفاست، دم در کفشهای همه را میگیرند، بعضیها که در اتوبوس خوابشان گرفته تجدید وضو میکنند، دو وضوخانه دارد، یکی خیلی شلوغ است و آن دیگری که پشت دستشویی اول قرار دارد کاملاً خالی است. کسی نمیداند این پشت دستشویی هست؛ آنطرف در صف ایستادهاند اما این طرف حتی یک نفر هم حضور ندارد؛ اگر تابلویی برای راهنمایی زوار نصب میشد خیلی از مشکلات مرتفع میشد.
وارد صحن میشویم، چندین شهید در دو طرف حیاط دفن شدهاند؛ شهید علم الهدی و یاران باوفایش؛ حجرههایی در اطراف حیاط وجود دارد که بعضیها برای استراحت و در برخی هم نمایشگاههای کوچکی برپا شده است؛ سایه چند درختی که بر روی قبور مطهر افتاده، زیبایی فضا را دوچندان کرده است.
کنار قبرها عکس شهدا نصب شده، چند نفر با آسودگی لابه لای قبرها و در حیاط دراز کشیدهاند، سایه خنک درختها، هوا را مطبوع کرده است، فاتحهای میخوانیم، به سمت مسجد میرویم.
نماز که تمام میشود یکی از پاسداران شروع میکند به صحبت کردن درباره حضور بچههای بسیج و سپاه و ارتش در کنار هم، از اتحادشان میگوید، از مجاهدتهای این سه گروه نظامی و وابسته به مردم، قدرت کلامش قوی نیست. خیلی خوب حرف نمیزند، لهجهاش هم به ناکارآمدی نفوذ کلامش کمک میکند، بچه ها به حیاط برمیگردند.
زیر سایه درختها مینشینیم؛ آرامش دلنشینی دارد در جوار شهدا بودن، آقایی با لباس نظامی میآید، میکروفون را میگیرد؛ «کسایی که دوست ندارند من صحبت کنم صلوات بفرستند» تقریباً همه هفتاد و چند نفری که از دانشگاه آمدهایم صلوات میفرستیم.
«حالا کسانی که دوست دارند صحبت کنم صلوات...» باز هم صدای صلوات همه بچهها بلند میشود؛ میخندیم، دختربچه کوچک آقای سخنران با چادر سیاهی دور پدرش میگردد، از جنگ که برمیگشت زخمهای پدرش را مداوا میکرد؛ کنارش مینشست و با لذت به چهرهاش نگاه میکرد؛ وقتی در بازار بر سرش زباله ریختند او جلو رفت و زبالهها را از سر پدر برداشت، یار تعارف نمیکند وقتی او را «ام ابیها» صدا میزند؛ مادرِ پدر...
از شهیدی در همین جمع هویزهایها میگوید که مشکل ازدواج را حل میکند؛ یکی از بچههای اردبیل کنار مزارش مینشیند و به جای روضه و گریه برایش جوک میگوید؛ وقتی برمیگردد از او میخواهد که مشکل ازدواجش را حل کند.
هنوز یک ماهی نگذشته که حل میشود؛ به سه نفر از دوستانش میسپارد، آنها هم به همین روال مشکلشان حل میشود؛ میگفت اردوی اردبیلیها وقتی میآیند مستقیم میپیچند به سمت مزار این شهید بزرگوار؛ «شهید علی حاتمی.»
بچهها نقشه میکشند که بعد از صحبتها حتماً سری به این شهید عزیز بزنند؛ میگویند شهدا کمیته کمیته شدهاند و دردهای مردم را بررسی میکنند و حل میکنند؛ کمیته ازدواج فکر کنم فعالترین و پر رفت و آمدترین کمیتهها باشد.
شب در چادر وسط جمع شدند؛ همان چادری که مقر فرماندهی بود، میگفت هرکس میخواهد برود از تاریکی شب استفاده کند، بیعت برداشته شد، خبر عقب نشینی نیروی گروهانهای دیگر به گوش میرسید، هرچه زودتر همه باید برگردند؛ خبر کشته شدن مسلم دیر میرسد.
دیگر نه راه رفتن است و نه راه برگشتن، بچهها در محاصره نیروهای بعثی قرار گرفتهاند، لشکر یزیدیان اجازه بازگشت به هیچ نیرویی را نمیدهد، یک عده دانشجو در صحرای هویزه پخش میشوند، به نماز ظهر میرسد. «قد قامت الصلاه» شب پیش، به خواندن نماز و قرآن و شوخی و خنده و گریه گذشت.
نیروها بعد از نماز پخش میشوند، هرکس موضعی میگیرد، یکی علمداری میکند، یکی به قلب سپاه میزند، هیچ کس بیکار نمینشیند؛ همه میخواهند طعم شیرینتر از عسل را بچشند، بر بلندی ایستاده است، فلانی را زدند، آن یکی هم افتاد، دیگری تیر به قلبش خورد، آن یکی پایش قطع شد.
شمشیرش را برداشت و خودش به عنوان آخرین نفر به میدان رفت، دو گلوله آرپی جی داشت، شمشیرش را در هوا چرخاند و چند نفری را به زمین کوفت، رو به روی تانک ایستاد، لاحول ولا قوه الا بالله گویان لشکر را شکافت؛ شلیک کرد و تانک را منهدم ساخت.
پهلوانهای عرب یکی یکی به زمین افتادند، اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید، تانک دوم هم با آخرین گلولهاش منفجر شد؛ تیرها به سمتش روانه شدند، حرمله زانو زد؛ پایش سست شد و تفنگش از دستش افتاد، تانکها به او نزدیک شدند.
بدنها را روی زمین گذاشتند و نعلهای تازه برای اسبها زدند که تیزتر باشد؛ تانک به سمت بدن خونین حرکت کرد، اسبها تاختند، تانک تکانی خورد، اسبها شیهه کشیدند، تانک بالا و پایین شد، صدای شکستن استخوانها به گوش رسید، میخندیدن؛. به سمت خیمهها یورش بردند، از قرآن جیبیاش شناسایی شد همان که دانشجوی ممتاز دانشگاه و قاری قرآن بود، سرش بر سر نیزه سوره کهف را تلاوت میکرد.
صدای هق هق همه بلند شده بود؛ دخترش برگشت، به صورت بابایش نگاهی انداخت، از روحیه انقلابی و ولایت پذیری شهید گفت، در را محکم گرفته بود. با لگد در را باز کردند؛ فریاد زد: بابایی... همسایهها به در خانهاش آمدند.
«یا شب گریه کن یا روز» دست پسرانش را گرفت، زیر درختی در خارج شهر مینشست و اشک میریخت؛ هنوز هم سر سفره برای پسر مفقودالاثرش بشقاب میگذارد، در خانه هنوز باز است که اگر برگشت پشت در نماند، اینها جبران نمیشود، این خسارتها حتی با غرامت هم جبران نمیشود، حتی اگر فدک را پس بدهند.
با چفیه اشکهایمان را پاک کردیم؛ یک نفر از بچهها قبر «شهید حاتمی» را پیدا کرد؛ همه به سمت آن نقطه رفتیم؛ دورتا دور «علی حاتمی» حلقه زدیم؛ چه صورت زیبایی داشت.
همه شهیدها حاجات را روا میکنند، اما بچهها به آقا علی علاقه ویژه داشتند؛ مسئول اردو هرچه میگفت برویم کسی از جایش تکان نمیخورد؛ دو نفر برای شهید جوک گفتند.
باید فکری هم به حال کودکان کنند؛ در هیچ جای این محلها برای کودکان مکان مناسبی تدارک ندیده بودند؛ بچهها مهمترین عناصر هستند و ذهنهایشان آماده دریافت معارف عمیق جنگ است؛ این همه نوجوان شهید دلیل محکمی بر صحت فرهنگ سازی در میان قشر کودک و نوجوان است؛ بنر زیبایی از آقا نصب شده بود، اگر زیاد نشود خوب است چون هرچیزی زیادیاش به دل میزند، ضد تبلیغ میشود.
یادمان هویزه خیلی باصفاست، دم در کفشهای همه را میگیرند، بعضیها که در اتوبوس خوابشان گرفته تجدید وضو میکنند، دو وضوخانه دارد، یکی خیلی شلوغ است و آن دیگری که پشت دستشویی اول قرار دارد کاملاً خالی است. کسی نمیداند این پشت دستشویی هست؛ آنطرف در صف ایستادهاند اما این طرف حتی یک نفر هم حضور ندارد؛ اگر تابلویی برای راهنمایی زوار نصب میشد خیلی از مشکلات مرتفع میشد.
وارد صحن میشویم، چندین شهید در دو طرف حیاط دفن شدهاند؛ شهید علم الهدی و یاران باوفایش؛ حجرههایی در اطراف حیاط وجود دارد که بعضیها برای استراحت و در برخی هم نمایشگاههای کوچکی برپا شده است؛ سایه چند درختی که بر روی قبور مطهر افتاده، زیبایی فضا را دوچندان کرده است.
کنار قبرها عکس شهدا نصب شده، چند نفر با آسودگی لابه لای قبرها و در حیاط دراز کشیدهاند، سایه خنک درختها، هوا را مطبوع کرده است، فاتحهای میخوانیم، به سمت مسجد میرویم.
نماز که تمام میشود یکی از پاسداران شروع میکند به صحبت کردن درباره حضور بچههای بسیج و سپاه و ارتش در کنار هم، از اتحادشان میگوید، از مجاهدتهای این سه گروه نظامی و وابسته به مردم، قدرت کلامش قوی نیست. خیلی خوب حرف نمیزند، لهجهاش هم به ناکارآمدی نفوذ کلامش کمک میکند، بچه ها به حیاط برمیگردند.
زیر سایه درختها مینشینیم؛ آرامش دلنشینی دارد در جوار شهدا بودن، آقایی با لباس نظامی میآید، میکروفون را میگیرد؛ «کسایی که دوست ندارند من صحبت کنم صلوات بفرستند» تقریباً همه هفتاد و چند نفری که از دانشگاه آمدهایم صلوات میفرستیم.
«حالا کسانی که دوست دارند صحبت کنم صلوات...» باز هم صدای صلوات همه بچهها بلند میشود؛ میخندیم، دختربچه کوچک آقای سخنران با چادر سیاهی دور پدرش میگردد، از جنگ که برمیگشت زخمهای پدرش را مداوا میکرد؛ کنارش مینشست و با لذت به چهرهاش نگاه میکرد؛ وقتی در بازار بر سرش زباله ریختند او جلو رفت و زبالهها را از سر پدر برداشت، یار تعارف نمیکند وقتی او را «ام ابیها» صدا میزند؛ مادرِ پدر...
از شهیدی در همین جمع هویزهایها میگوید که مشکل ازدواج را حل میکند؛ یکی از بچههای اردبیل کنار مزارش مینشیند و به جای روضه و گریه برایش جوک میگوید؛ وقتی برمیگردد از او میخواهد که مشکل ازدواجش را حل کند.
هنوز یک ماهی نگذشته که حل میشود؛ به سه نفر از دوستانش میسپارد، آنها هم به همین روال مشکلشان حل میشود؛ میگفت اردوی اردبیلیها وقتی میآیند مستقیم میپیچند به سمت مزار این شهید بزرگوار؛ «شهید علی حاتمی.»
بچهها نقشه میکشند که بعد از صحبتها حتماً سری به این شهید عزیز بزنند؛ میگویند شهدا کمیته کمیته شدهاند و دردهای مردم را بررسی میکنند و حل میکنند؛ کمیته ازدواج فکر کنم فعالترین و پر رفت و آمدترین کمیتهها باشد.
شب در چادر وسط جمع شدند؛ همان چادری که مقر فرماندهی بود، میگفت هرکس میخواهد برود از تاریکی شب استفاده کند، بیعت برداشته شد، خبر عقب نشینی نیروی گروهانهای دیگر به گوش میرسید، هرچه زودتر همه باید برگردند؛ خبر کشته شدن مسلم دیر میرسد.
دیگر نه راه رفتن است و نه راه برگشتن، بچهها در محاصره نیروهای بعثی قرار گرفتهاند، لشکر یزیدیان اجازه بازگشت به هیچ نیرویی را نمیدهد، یک عده دانشجو در صحرای هویزه پخش میشوند، به نماز ظهر میرسد. «قد قامت الصلاه» شب پیش، به خواندن نماز و قرآن و شوخی و خنده و گریه گذشت.
نیروها بعد از نماز پخش میشوند، هرکس موضعی میگیرد، یکی علمداری میکند، یکی به قلب سپاه میزند، هیچ کس بیکار نمینشیند؛ همه میخواهند طعم شیرینتر از عسل را بچشند، بر بلندی ایستاده است، فلانی را زدند، آن یکی هم افتاد، دیگری تیر به قلبش خورد، آن یکی پایش قطع شد.
شمشیرش را برداشت و خودش به عنوان آخرین نفر به میدان رفت، دو گلوله آرپی جی داشت، شمشیرش را در هوا چرخاند و چند نفری را به زمین کوفت، رو به روی تانک ایستاد، لاحول ولا قوه الا بالله گویان لشکر را شکافت؛ شلیک کرد و تانک را منهدم ساخت.
پهلوانهای عرب یکی یکی به زمین افتادند، اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید، تانک دوم هم با آخرین گلولهاش منفجر شد؛ تیرها به سمتش روانه شدند، حرمله زانو زد؛ پایش سست شد و تفنگش از دستش افتاد، تانکها به او نزدیک شدند.
بدنها را روی زمین گذاشتند و نعلهای تازه برای اسبها زدند که تیزتر باشد؛ تانک به سمت بدن خونین حرکت کرد، اسبها تاختند، تانک تکانی خورد، اسبها شیهه کشیدند، تانک بالا و پایین شد، صدای شکستن استخوانها به گوش رسید، میخندیدن؛. به سمت خیمهها یورش بردند، از قرآن جیبیاش شناسایی شد همان که دانشجوی ممتاز دانشگاه و قاری قرآن بود، سرش بر سر نیزه سوره کهف را تلاوت میکرد.
صدای هق هق همه بلند شده بود؛ دخترش برگشت، به صورت بابایش نگاهی انداخت، از روحیه انقلابی و ولایت پذیری شهید گفت، در را محکم گرفته بود. با لگد در را باز کردند؛ فریاد زد: بابایی... همسایهها به در خانهاش آمدند.
«یا شب گریه کن یا روز» دست پسرانش را گرفت، زیر درختی در خارج شهر مینشست و اشک میریخت؛ هنوز هم سر سفره برای پسر مفقودالاثرش بشقاب میگذارد، در خانه هنوز باز است که اگر برگشت پشت در نماند، اینها جبران نمیشود، این خسارتها حتی با غرامت هم جبران نمیشود، حتی اگر فدک را پس بدهند.
با چفیه اشکهایمان را پاک کردیم؛ یک نفر از بچهها قبر «شهید حاتمی» را پیدا کرد؛ همه به سمت آن نقطه رفتیم؛ دورتا دور «علی حاتمی» حلقه زدیم؛ چه صورت زیبایی داشت.
همه شهیدها حاجات را روا میکنند، اما بچهها به آقا علی علاقه ویژه داشتند؛ مسئول اردو هرچه میگفت برویم کسی از جایش تکان نمیخورد؛ دو نفر برای شهید جوک گفتند.