به گزارش شهدای ایران از فارس، 23 آبان 59 رژیم بعث با لشکر تقویت شده ٩ زرهی خود و با تنگ کردن حلقه محاصره سوسنگرد به قصد تصرف دوباره این شهر از چندین محور وارد سوسنگرد شد اما رزمندگان اسلام با سلاح سبک ولی ارادهای پولادین و با عظمی راسخ راه تصرف کامل شهر را در مقابل نیروهای تا بن دندان مسلح عراق بسته و در مدت ٣ روز با خلق حماسههای بینظیر و رشادتهای به یادماندنی از تسلط و اشغال کامل شهر توسط ارتش بعثی عراق ممانعت کردند.
دلاورمردی فرزندان غیور حضت روحالله، از اولین ساعات صبح ٢٦ آبان مصادف با عاشورای اباعبدالله الحسین یورش و هجوم همه جانبهای را علیه متجاوزین آغاز و در کمترین زمان ممکن با به آتش کشیدن دهها تانک و نفربر و ادوات نظامی و مواضع دشمن و با کشته و مجروح کردن شمار زیادی از نیروهای دشمن و با به اسارت گرفتن تعداد قابل توجهی از مزدوران عراق، ضمن نجات مدافعین و محاصره شدگان و مردم، شهر سوسنگرد را از لوث وجود منحوس دشمن متجاوز پاک کردند.
علاوه بر رزمندگان و مردمی که شاهدان اصلی صحنههای جهاد و حماسه در سوسنگرد بودند، دشمنی که این پاره تن ایران را زیر چکمههای قصاوت و خشم خود میکوبید نیز روایتهایی از روزهای اشغال دارد که مرور آنها، مظلومیت مردم سوسنگرد را بیش از پیش نمایان میکند؛ مطلب زیر، روایتی تکاندهنده یک متجاوز عراقی از اشغال سوسنگرد است که از کتاب «مهند» نقل میشود:
در ورودی شهر، چند پاسدار را دیدم آنها پس از مشاهده ما کمین گرفتند و جنگ تن به تن درگرفت؛ دود و غبار از گوشه و کنار شهر بلند بود و صدای انفجار و شلیک گلوله لحظهای قطع نمیشد، کماندوها به شهر ریخته بودند و هر کاری که برای ویرانی و کشتار مردم میتوانستند، انجام میدادند؛ چند لحظه بعد در خیابان اصلی، متوجه خانوادهای شدم.
طفل 5 ساله در آغوش مادرش به شدت گریه میکرد؛ دست چپش از بازو ترکش خورده بود و خونریزی داشت؛ مادر و دختر به هر طرف که میدویدند با سربازان ما مواجه میشدند یا انفجار خمپارهای آنها را به زمین میچسباند.
وقتی آنها را مستأصل و درمانده دیدم، خودم را به آنها رساندم و رو به مادر کردم و گفتم شیعهام و اهل کربلا؛ گفتم از من نترسید و اجازه دهید پسر کوچکتان را به بهداری برسانم تا زخمش را پانسمان کنند؛ از آنها خواستم که به من اعتماد کنند اما اعتماد نکردند و از من خواستند از آنجا دور شوم.
پس از کمی صحبت، اعتماد مادر طفل را جلب کردم ولی دخترش که تقریباً 18ساله بود قبول نکرد؛ او میگفت لازم نکرده که عراقیها ما را معالجه کنند؛ در ادامه حرفهایش اضافه کرد که اگر شما میخواستید ما را معالجه کنید چرا این طور وحشیانه به شهر ما حمله کردید؟ جوابی نداشتم و نمیدانستم چه بگویم؛ من در آن لحظه خودم را گناهکار میدانستم.
گروهبان سومی داشتیم به نام «عبدالامیر خشام» اهل ناصریه، گفت: بیا، بیا با هم برویم داخل خانه، داخل کوچه شدیم و با شکستن در، به خانه رفتیم. در یکی از اتاقها، کنار پنجره، پیرمردی روی صندلی نشسته بود، یک پا هم نداشت. اتاق به هم ریخته و تاریک بود. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد شال سبز دور گردن پیرمرد بود، فکر کردم که حتماً سید است.
گروهبان عبدالامیر پس از من وارد اتاق شد؛ با دیدن پیرمرد یکه خورد. پیرمرد با چشمان پرجاذبهاش نگاهمان میکرد؛ گروهبان عبدالامیر جلوتر رفت و در مقابل پیرمرد ایستاد؛ پیرمرد یکریز نگاهش کرد؛ گروهبان کلاشینکف خود را بالا آورد. بعد دهانه لوله را روی سینه پیرمرد جابه جا کرد، من پشت سر گروهبان بودم؛ احساس کردم که آنها چشم در چشم هم دوختهاند و ذرهای ترس و واهمه در پیرمرد نیست. لحظهها به سختی سپری میشد؛ ناگهان 5 یا 6 گلوله از کلاشینکف گروهبان عبدالامیر در سینه پیرمرد نشست؛ پیرمرد در میان دود و باروت از روی صندلی به زمین غلتید. در همین حال شال سبز از گردنش باز شد و روی خونها افتاد.
کمی بعد، به افراد خودمان ملحق شدم و اصلًا حال طبیعی نداشتم؛ به هرجا نگاه میکردم جسد و خون بود؛ شهر هر لحظه ویرانتر میشد. مردم شهر روی دیوار و در خانهها با عجله نوشته بودند «امانة الله و رسوله» در خانههای بسیاری قرآن و نهج البلاغه را دیدم و همین طور کتابهای اسلامی را؛ همه اینها در حالی بود که در تبلیغات به ما میگفتند «ایرانیها آتش پرست و مجوس هستند»