به گزارش پایگاه خبری شهدای ایران به نقل از فارس،نقش نیروی هوایی ارتش بهویژه خلبانان آن در دوران پیروزیهای دفاع مقدس بر همگان آشکار است. این نقش ممتاز در برهههایی از جنگ که نیروهای زمینی به دلیل موانع موجود توانایی کمتری در رسیدن به مواضع دشمن داشتند پر رنگ تر بود و مدار سی و دو درجه ازهمین نقاط است.
هجده آبان1373، اردستانی و فرمانده نیروی هوایی به پایگاه تبریز آمدند. اردستانی، من، فرمانده و جانشین پایگاه را دراتاق فرمانده پایگاه جمع کرد. نقشهای را جلویمان گذاشت. هدفی را بالای مدار سی و دو درجه نشان داد و گفت: «یک دسته چهارفروندی آماده کنید. یکی از شماها هم به عنوان لیدر و برای اطمینان و آرامش دسته با آنها برود.»
مدار بالای سی و دو درجه عراق به وسیله امریکاییها حفاظت میشد. زود گفتم: «پس من میروم.»
سرش را به طرفم چرخاند و گفت: «تو باز هم میروی؟»
ـ بله.
چیزی نگفت. چهار نفر از خلبانها سوار بر هواپیما آماده پرواز شدند. با یکی ازخلبانهای جوان به طرف هواپیمای دو کابین رفتم. خلبان گفت: «جناب سرهنگ اجازه بدهید من جلو بنشینم.»
طبق اصول باید در جلو مینشستم ولی نخواستم دلش را بشکنم. گفتم: «بشین.»
اردستانی نگاهمان کرد. سرش را تکان داد و گفت: «چرا این کار را میکنی؟»
گفتم: «بگذار یاد بگیرد. دیگر دوران ما به پایان رسیده.»
یکی یکی از روی باند بلند شدیم. درحین پرواز آواز میخواندم. نمیخواستم خلبان همراهم احساس کند کار سختی در پیش داریم. خلبان از ارتفاع بالا میرفت. نزدیک مرکز گفتم: «رسیدیم به مرز. نمیخواهی پایین بروی؟»
ـ راستش را بخواهید جناب سرهنگ، شما آواز میخوانید و فکر میکنم داریم به مهمانی میرویم.
ـ داریم به مهمانی میرویم ولی برو پایین.
خلبان پایین رفت. روی هدف بمبهایمان را ریختیم و بدون سانحهای برگشتیم. دربرگشت، مسیری را از بین درهها انتخاب کردم. میخواستم امکان رهگیری نداشته باشند. وقتی به پایگاه رسیدیم رئیس حفاظت و اطلاعات گفت:«الان بچهها نشستهاند و برای تو دعا میخوانند. فکر میکردیم شما را زدند.»
بچههای رادار گفتند به فاصله پنج دقیقه از عملیات، سی هواپیمای امریکایی از پایگاههای عراق و ترکیه پشت سرمان بلند شدهاند. بعداز اجرای مأموریت، از مقامات شهر دعوت کردیم به پایگاه بیایند. چندکلمهای صحبت کردم و پس از خوشامدگویی گفتم: «از فرمانده محترم نیروی هوایی درخواست میکنم برای سخنرانی تشریف بیاورند.»
وقتی ستاری به بالای سن رسید، مثل همیشه دو مشت به شکمم زد و به شوخی گفت: «تو باز هم گردن کلفتی میکنی؟»
منظورش پرواز مجدد و اجرای مأموریت بود. گفتم: «من از مادر گردن کلفت به دنیا آمدهام!»
بعد از برنامه، به اتفاق اردستانی و فرمانده نیروی هوایی نشسته بودیم. ستاری پاکتی از جیبش در آورد و به اردستانی داد. اردستانی آن را به طرفم گرفت و گفت: «بیا صمد. این را فرمانده داد. بین بچههایی که مأموریت را انجام دادند، تقسیم کن.»
ـ قبول نمیکنم.
ـ چرا؟
ـ به شرطی قبول میکنم.
ـ چه شرطی؟
ـ اجازه بدهید هرطور خودم دوست دارم تقسیم کنم.
آن دو به تهران برگشتند. پول را بین خلبانها و پرسنل عملیات تقسیم کردم و فهرست گیرندهها را به تهران فرستادم. معتقد بودم برای انجام یک پرواز ایمن، همه پرسنل زحمت میکشند. به همین، دلیل پول را بین همه پرسنل تقسیم کردم.