شهدای ایران: حمید جهانگیر(فیض آبادی) یکی از تخریب چی های عملیات های والفجر ۸،کربلای،۱ ،۲ ،۴ ، ۵ و ۸ است که ازاواخر سال ۶۳ در سن ۱۷ سالگی وارد جبهه شد و تا چند سالی بعد از اتمام جنگ، تکلیفش را کنار نگذاشت. اکنون او سرهنگ بازنشسته سپاه است و هر چند شکل فیزیکی تفنگ برایش تغییر کرده اما قلم به دست دارد تا خاطرات تمام سال هایی را که از خاک وطن دفاع کرده، برای نسل امروز و فردا زنده نگه دارد.
اولین عملیات
به گفته مقام معظم رهبری، زنده نگه داشتن یاد و خاطره دفاع مقدس این روزها کمتر از جنگیدن نیست هر چند امثال حمید جهانگیر (فیض آبادی )باید آنقدر محکم باشند که جواب تیرهای خودی را هم بدهند.کسی که مانده است و تمام دوستانش را پیش روی چشمش از دست داده است باید آنقدر توانایی داشته باشد که رسالت آنها را هم به عهده بگیرد.
حمید جهانگیر در این باره می گوید: اولین عملیاتی که در آن شرکت داشتم قادر ۲ بود که درتاریخ ۱۸/۶/۶۴ در منطقه حاج عمران صورت گرفت. من در آن زمان تیر بارچی گردان الحدید بودم که مأموریت گروهان ما موقع عملیات، پشتیبانی ازگروهان خط شکن بود. منطقه عملیاتی بسیار صعب العبور و خطرناک بود. چرا که دشمن بعثی از روی ارتفاعات، کاملا به ما مشرف بود.
در آن عملیات، بهترین دوست و هم دوره ایم، سید محمدرضا شعاعی را از دست دادم. شاید از یک گردان ۴۰۰ نفره، بیش از نیمی از نیروها، شهید و مجروح و اسیر شدند. عملیات قادر ۲ بسیار سخت و پیچیده بود چون با اینکه توانستیم ارتفاعات را بگیریم اما به دلیل خستگی بیش از حد بچه ها و پاتک سنگین دشمن و عدم پشتیبانی، مجبور به عقب نشینی شدیم و خیلی از نیروها مجروح شدند که با سختی فراوان و بعلت طولانی بودن مسیر، بعضی از آنها جا ماندند. البته در شبهای بعد تعدادی از آنها موفق به برگشتن شدند و برخی مجروحین هم توسط بچه های تعاون به عقب منتقل شدند.
والفجر ۸
جهانگیر می گوید: من بعد از عملیات قادر ۲ به واحد تخریب پیوستم و تا به امروز که به نوعی دیگر باید این وظیفه را روی شانه هایم نگه دارم، کارم را رها نکرده ام. اولین عملیات من در واحد تخریب لشکر ۲۱ امام رضا(ع)، عملیات بزرگ والفجر ۸ بود که یگان ما در منطقه عملیاتی نهر خَیّن و خط ۲۵ متری با دشمن درگیر شد.
مأموریت ما در گروه انفجارات، انهدام پلی بر روی اروند رود بود. در این عملیات من از ناحیه مچ دست راست تیر خوردم که گلوله پس از اصابت به دست من از آن طرف خارج شد و به گلوی بیسیم چی گروهمان، شهید زارع نشست و او را مهمان آسمان کرد. در آن عملیات، ایران توانست به دستاوردهای عظیمی دست یابد و شهر مهم فاو به دست رزمندگان اسلام فتح شد.
ماجرای اصابت موشک جنگنده عراقی به کامیون تخرب چی ها
در عملیات کربلای ۱ که دهم تیرماه سالروز این عملیات بود، من و یکی از دوستان بعنوان معبرزن، از واحد تخریب به گردان کوثر مأمور شدیم که پس از ساعتها پیاده روی و اتفاقات گوناگون، به خاکریز ۵۰۰ متری شهر مهران رسیدیم و همانجا پدافند کردیم. این عملیات در نهایت به آزادسازی شهر مهران منجر گردید.
بعد از عملیات، همراه نیروهای واحد تخریب اقدام به پاکسازی میادین وسیع مین منطقه عملیاتی کردیم که هزاران مین و چندین زاغه سالم مین و مهمات بدست آمده را با کامیون به عقب منتقل کردیم بطوریکه زاغه های تخریب دیگر گنجایش مینها، مهمات، سیمهای خاردار و نبشیهای مربوطه را نداشت و از این مهمات و مینها تا آخر جنگ بر علیه دشمن استفاده کردیم.
یادم می آید یک روز یوسفی، مسئول تخریب، بیست و سه چهار نفر از بچه ها را با عجله سوار کامیون کرد تا جهت جمع آوری مینها، نبشیها و سیمخاردارهای باقیمانده اقدام کنیم. به سمت میدان مین راه افتادیم. انبوهی از سیم خاردار و نبشی و مین انباشته شده بود. به سرعت دست به کار شدیم و چند ساعتی طول کشید تا همه ی آنها را بار کامیون کردیم. بعد از بارگیری، در قسمت بار کامیون، روی مینها، سیم خاردارها و نبشیها سوار شدیم.
کامیون به سمت مقرّ به راه افتاد. وارد جاده ی آسفالت مهران شدیم. مسافتی که طی شد، ناگهان یک فروند جنگنده ی میگ عراقی بالای سرمان ظاهر شد. جنگنده ی عراقی روی جاده شیرجه زد و از روی کامیون رد شد. بعد از عبور میگ، نفس راحتی کشیدیم. هواپیمای میگ عراقی هنگامی که از روی کامیون رد شده بود، نیروها را داخل بار دیده و بعد از پیمودن مسافتی، ناگهان دور زد و از مسیر روبروی جاده به سمت کامیون که یک زاغه متحرک بود، شیرجه زد و راکتی را حواله کامیون کرد. فرصت هیچ عکس العملی نبود، هر لحظه منتظر اصابت موشک به کامیون و خاکستر شدنمان بودیم.
به محض شلیک راکت، یک دستگاه تویوتا که به فاصله ی بیست، سی متر جلوتر از ما حرکت میکرد، با صدای مهیبی منفجر شد و آتش گرفت. راکتِ شلیک شده به جای اصابت به کامیون، به تویوتا اصابت کرده بود. راننده کامیون بلافاصله ترمز زد. بچه ها به سرعت برق پایین پریدند و در کنار جاده و ارتفاعات و شیارهای اطراف پناه گرفتند. کامیون هم به سمت راست جاده، منحرف شد. هر لحظه امکان برگشت جنگندهی عراقی وجود داشت. تویوتا در حال سوختن بود. چند نفری به سمتش دویدیم تا سرنشینانش را نجات دهیم. به تویوتا نزدیک شدیم، دو نفر داخل آن شهید شده و در حال سوختن بودند. هیچ کاری از ما ساخته نبود. هر لحظه امکان انفجار باک بنزین وجود داشت. از تویوتا دور شدیم.
نیم ساعتی گذشت. خبری از جنگنده عراقی نشد. به دستور یوسفی بچه ها به سرعت سوار کامیون شدند و حرکت کردیم. در جاده، بچه ها دعا میخواندند و آسمان را برای برگشت جنگنده ی عراقی رصد میکردند. اما ظا هراً جنگنده ی عراقی به احتمال اینکه کامیون را زده، برنگشت و بعد از ساعتی به مقرّ رسیدیم.
تخریب چی تا به امروز
حمید جهانگیر (فیض آبادی) بعد از حضور در عملیاتهای گوناگون دیگر تا سال ۷۲ نیز به عنوان تخریب چی در مناطق عملیاتی جنوب و غرب باقی می ماند و نزدیک به دهه هفتاد به جمع خانواده خود بر میگردد و در ادامه دل مشغولی هایش به فعالیتهای مربوطه، همچون تدریس تجربیاتش در جنگ و واحد تخریب، سخنرانی، نقل خاطرات و ثبت خاطرات دوستان شهید و جانبازش می پردازد..
” لااضحک” خاطره ای که این روزها زبان به زبان می چرخد.
در عملیات کربلای ۵، صدها اسیر گرفته بودیم. قرار شد اسرای مجروح را با تویوتا به کمپ اسرا انتقال دهیم. تعداد دقیق اسرای مجروح ۳۲ نفر بودند. دو دستگاه تویوتا آماده حرکت و انتقال اسرای مجروح شدند. در هر خودرو ۱۶ نفر اسیر مجروح نشاندیم. تویوتاها پشت سر هم حرکت کردند. در خودروی جلویی در حالی که شیشه را پایین داده بودم، روی در نشستم و اسلحه ام را روی سقف ماشین به سمت اسراء نشانه گرفتم. در مسیر ۳ کیلومتری که تقریباً ترددی هم نبود حرکت میکردیم. در همین حین متوجه شدم تعدادی از اسرای عراقی با هم چیزی میگویند و میخندند. کنجکاو شدم علت خنده را بفهمم! اسراء اسم مرا یاد گرفته بودند به همدیگر نشانم داده و میگفتند حمید و میخندیدند! نمیدانم از جثه ی کوچکم که آن موقع ۱۹ سال بیشتر نداشتم، خنده شان گرفته بود یا چیز دیگر. به هر حال حس کردم اگر بر سر من بریزند و اسلحه مرا بگیرند و همه ی ما که دو نفر مسلح و دو راننده بیشتر نبودیم، میتوانند بکشند و فرار کنند.
کمی ترسیدم. با خود گفتم: «حداقل یه جبروتی نشون بدم تا حساب ببرد!» به دنبال واژهای عربی بودم که معنای نخندیدن را برساند. به ذهنم خطور کرد کلمة ضَحَکَ به عربی از ریشه خندیدن می آید حالا باید بگویم نخندید. کلی سبک ـ سنگین کردم. کلمه «لا اَضحَک» به ذهنم رسید. به عراقی ها نگاه کردم و تشر زدم: «لا اضحَک!». گفتن این کلمه همانا خنده ی بیشتر عراقیها همانا! آنهایی هم که ساکت بودند شروع کردند به خندیدن و مسخره کردن.
چند بار دیگر گفتم: «لا اضحک». فایده نداشت که هیچ! دیگر عراقی ها ساکت نمیشدند وبیشتر و بلندتر میخندیدند. فکر کردم چه کار کنم؟ دیدم چاره نیست. جز این که من هم با آنها همرنگ شوم! نگاهشان کردم و خندیدم. عراقی ها خوششان آمد. مسیر کمپ را با هم رفیق شدیم. نمیدانم با هم چه میگفتند که بلند بلند میخندیدند. من هم می خندیدم. انگار عراقیها از این که زنده هستند و اسیر شده اند خوشحال و راضی بودند و هیچ عکس العملی نشان نمیدادند.
خودروها در جاده خاکی چراغ خاموش به سرعت حرکت میکردند. دقایقی گذشت تا به کمپ اسراء رسیدیم. به محض رسیدن، اسرا را پیاده و به داخل کمپ هدایت کردیم. مسئول کمپ تعداد اسرا را شمرد و ۳۲ اسیر عراقی را تحویل گرفت. با اسرا خداحافظی کرده و آنها با خنده برایم دست تکان میدادند. سوار تویوتا شده و به سنگر برگشتیم. ۱۵ ـ ۱۰ تا از بچهها دور هم نشسته بودند. گفتم: چه اسرای پر رویی بودند. قضیه را برایشان تعریف کردم.
به محض گفتن «لا اضحک!»، بچه های تخریبچی دانشجوی دانشگاه امام صادق (ع) که به عربی مسلط بودند، شروع کردند به خندیدن! حیران پرسیدم: «شما دیگه چرا میخندین؟» یکی از آنها گفت: «آخه تو به اونا اشتباهی میگفتی. «لا اضحک» یعنی من نمیخندم. تو باید میگفتی: «لا تَضحَک. یعنی نخندید.» این بار همه خندیدیم. آنجا بود که به راز خندهی عراقی ها پی بردم!
جنون مجنون
حمید جهانگیر( فیض آبادی )بعداز بازنشستگی تمام هم و غمش را روی جمع آوری خاطراتش متمرکز میکند و هم اینک کتاب جنون مجنون کامل و برای چاپ آماده است.
غیرت جوانان هیچ تغییری نکرده
همچنین او در مورد غیرت جوانان امروز ایرانی همانطور که جوانان و نوجوانان دهه ۶۰ با غیرت و تعصب مثال زدنی و حضور در جبهه های جنگ و نثار جان خودشون، از دین و کشور و ناموسشان دفاع کردند. معتقد است در شرایط کنونی هم اگر دشمنی، مرزهای این کشور عزیز و باستانی را تهدید کند، باز همین جوانان و نوجوانان دوباره سلاح به دست میگیرند و جلوی تعرض دشمنان را خواهند گرفت.
اولین عملیات
به گفته مقام معظم رهبری، زنده نگه داشتن یاد و خاطره دفاع مقدس این روزها کمتر از جنگیدن نیست هر چند امثال حمید جهانگیر (فیض آبادی )باید آنقدر محکم باشند که جواب تیرهای خودی را هم بدهند.کسی که مانده است و تمام دوستانش را پیش روی چشمش از دست داده است باید آنقدر توانایی داشته باشد که رسالت آنها را هم به عهده بگیرد.
حمید جهانگیر در این باره می گوید: اولین عملیاتی که در آن شرکت داشتم قادر ۲ بود که درتاریخ ۱۸/۶/۶۴ در منطقه حاج عمران صورت گرفت. من در آن زمان تیر بارچی گردان الحدید بودم که مأموریت گروهان ما موقع عملیات، پشتیبانی ازگروهان خط شکن بود. منطقه عملیاتی بسیار صعب العبور و خطرناک بود. چرا که دشمن بعثی از روی ارتفاعات، کاملا به ما مشرف بود.
در آن عملیات، بهترین دوست و هم دوره ایم، سید محمدرضا شعاعی را از دست دادم. شاید از یک گردان ۴۰۰ نفره، بیش از نیمی از نیروها، شهید و مجروح و اسیر شدند. عملیات قادر ۲ بسیار سخت و پیچیده بود چون با اینکه توانستیم ارتفاعات را بگیریم اما به دلیل خستگی بیش از حد بچه ها و پاتک سنگین دشمن و عدم پشتیبانی، مجبور به عقب نشینی شدیم و خیلی از نیروها مجروح شدند که با سختی فراوان و بعلت طولانی بودن مسیر، بعضی از آنها جا ماندند. البته در شبهای بعد تعدادی از آنها موفق به برگشتن شدند و برخی مجروحین هم توسط بچه های تعاون به عقب منتقل شدند.
والفجر ۸
جهانگیر می گوید: من بعد از عملیات قادر ۲ به واحد تخریب پیوستم و تا به امروز که به نوعی دیگر باید این وظیفه را روی شانه هایم نگه دارم، کارم را رها نکرده ام. اولین عملیات من در واحد تخریب لشکر ۲۱ امام رضا(ع)، عملیات بزرگ والفجر ۸ بود که یگان ما در منطقه عملیاتی نهر خَیّن و خط ۲۵ متری با دشمن درگیر شد.
مأموریت ما در گروه انفجارات، انهدام پلی بر روی اروند رود بود. در این عملیات من از ناحیه مچ دست راست تیر خوردم که گلوله پس از اصابت به دست من از آن طرف خارج شد و به گلوی بیسیم چی گروهمان، شهید زارع نشست و او را مهمان آسمان کرد. در آن عملیات، ایران توانست به دستاوردهای عظیمی دست یابد و شهر مهم فاو به دست رزمندگان اسلام فتح شد.
ماجرای اصابت موشک جنگنده عراقی به کامیون تخرب چی ها
در عملیات کربلای ۱ که دهم تیرماه سالروز این عملیات بود، من و یکی از دوستان بعنوان معبرزن، از واحد تخریب به گردان کوثر مأمور شدیم که پس از ساعتها پیاده روی و اتفاقات گوناگون، به خاکریز ۵۰۰ متری شهر مهران رسیدیم و همانجا پدافند کردیم. این عملیات در نهایت به آزادسازی شهر مهران منجر گردید.
بعد از عملیات، همراه نیروهای واحد تخریب اقدام به پاکسازی میادین وسیع مین منطقه عملیاتی کردیم که هزاران مین و چندین زاغه سالم مین و مهمات بدست آمده را با کامیون به عقب منتقل کردیم بطوریکه زاغه های تخریب دیگر گنجایش مینها، مهمات، سیمهای خاردار و نبشیهای مربوطه را نداشت و از این مهمات و مینها تا آخر جنگ بر علیه دشمن استفاده کردیم.
یادم می آید یک روز یوسفی، مسئول تخریب، بیست و سه چهار نفر از بچه ها را با عجله سوار کامیون کرد تا جهت جمع آوری مینها، نبشیها و سیمخاردارهای باقیمانده اقدام کنیم. به سمت میدان مین راه افتادیم. انبوهی از سیم خاردار و نبشی و مین انباشته شده بود. به سرعت دست به کار شدیم و چند ساعتی طول کشید تا همه ی آنها را بار کامیون کردیم. بعد از بارگیری، در قسمت بار کامیون، روی مینها، سیم خاردارها و نبشیها سوار شدیم.
کامیون به سمت مقرّ به راه افتاد. وارد جاده ی آسفالت مهران شدیم. مسافتی که طی شد، ناگهان یک فروند جنگنده ی میگ عراقی بالای سرمان ظاهر شد. جنگنده ی عراقی روی جاده شیرجه زد و از روی کامیون رد شد. بعد از عبور میگ، نفس راحتی کشیدیم. هواپیمای میگ عراقی هنگامی که از روی کامیون رد شده بود، نیروها را داخل بار دیده و بعد از پیمودن مسافتی، ناگهان دور زد و از مسیر روبروی جاده به سمت کامیون که یک زاغه متحرک بود، شیرجه زد و راکتی را حواله کامیون کرد. فرصت هیچ عکس العملی نبود، هر لحظه منتظر اصابت موشک به کامیون و خاکستر شدنمان بودیم.
به محض شلیک راکت، یک دستگاه تویوتا که به فاصله ی بیست، سی متر جلوتر از ما حرکت میکرد، با صدای مهیبی منفجر شد و آتش گرفت. راکتِ شلیک شده به جای اصابت به کامیون، به تویوتا اصابت کرده بود. راننده کامیون بلافاصله ترمز زد. بچه ها به سرعت برق پایین پریدند و در کنار جاده و ارتفاعات و شیارهای اطراف پناه گرفتند. کامیون هم به سمت راست جاده، منحرف شد. هر لحظه امکان برگشت جنگندهی عراقی وجود داشت. تویوتا در حال سوختن بود. چند نفری به سمتش دویدیم تا سرنشینانش را نجات دهیم. به تویوتا نزدیک شدیم، دو نفر داخل آن شهید شده و در حال سوختن بودند. هیچ کاری از ما ساخته نبود. هر لحظه امکان انفجار باک بنزین وجود داشت. از تویوتا دور شدیم.
نیم ساعتی گذشت. خبری از جنگنده عراقی نشد. به دستور یوسفی بچه ها به سرعت سوار کامیون شدند و حرکت کردیم. در جاده، بچه ها دعا میخواندند و آسمان را برای برگشت جنگنده ی عراقی رصد میکردند. اما ظا هراً جنگنده ی عراقی به احتمال اینکه کامیون را زده، برنگشت و بعد از ساعتی به مقرّ رسیدیم.
تخریب چی تا به امروز
حمید جهانگیر (فیض آبادی) بعد از حضور در عملیاتهای گوناگون دیگر تا سال ۷۲ نیز به عنوان تخریب چی در مناطق عملیاتی جنوب و غرب باقی می ماند و نزدیک به دهه هفتاد به جمع خانواده خود بر میگردد و در ادامه دل مشغولی هایش به فعالیتهای مربوطه، همچون تدریس تجربیاتش در جنگ و واحد تخریب، سخنرانی، نقل خاطرات و ثبت خاطرات دوستان شهید و جانبازش می پردازد..
” لااضحک” خاطره ای که این روزها زبان به زبان می چرخد.
در عملیات کربلای ۵، صدها اسیر گرفته بودیم. قرار شد اسرای مجروح را با تویوتا به کمپ اسرا انتقال دهیم. تعداد دقیق اسرای مجروح ۳۲ نفر بودند. دو دستگاه تویوتا آماده حرکت و انتقال اسرای مجروح شدند. در هر خودرو ۱۶ نفر اسیر مجروح نشاندیم. تویوتاها پشت سر هم حرکت کردند. در خودروی جلویی در حالی که شیشه را پایین داده بودم، روی در نشستم و اسلحه ام را روی سقف ماشین به سمت اسراء نشانه گرفتم. در مسیر ۳ کیلومتری که تقریباً ترددی هم نبود حرکت میکردیم. در همین حین متوجه شدم تعدادی از اسرای عراقی با هم چیزی میگویند و میخندند. کنجکاو شدم علت خنده را بفهمم! اسراء اسم مرا یاد گرفته بودند به همدیگر نشانم داده و میگفتند حمید و میخندیدند! نمیدانم از جثه ی کوچکم که آن موقع ۱۹ سال بیشتر نداشتم، خنده شان گرفته بود یا چیز دیگر. به هر حال حس کردم اگر بر سر من بریزند و اسلحه مرا بگیرند و همه ی ما که دو نفر مسلح و دو راننده بیشتر نبودیم، میتوانند بکشند و فرار کنند.
کمی ترسیدم. با خود گفتم: «حداقل یه جبروتی نشون بدم تا حساب ببرد!» به دنبال واژهای عربی بودم که معنای نخندیدن را برساند. به ذهنم خطور کرد کلمة ضَحَکَ به عربی از ریشه خندیدن می آید حالا باید بگویم نخندید. کلی سبک ـ سنگین کردم. کلمه «لا اَضحَک» به ذهنم رسید. به عراقی ها نگاه کردم و تشر زدم: «لا اضحَک!». گفتن این کلمه همانا خنده ی بیشتر عراقیها همانا! آنهایی هم که ساکت بودند شروع کردند به خندیدن و مسخره کردن.
چند بار دیگر گفتم: «لا اضحک». فایده نداشت که هیچ! دیگر عراقی ها ساکت نمیشدند وبیشتر و بلندتر میخندیدند. فکر کردم چه کار کنم؟ دیدم چاره نیست. جز این که من هم با آنها همرنگ شوم! نگاهشان کردم و خندیدم. عراقی ها خوششان آمد. مسیر کمپ را با هم رفیق شدیم. نمیدانم با هم چه میگفتند که بلند بلند میخندیدند. من هم می خندیدم. انگار عراقیها از این که زنده هستند و اسیر شده اند خوشحال و راضی بودند و هیچ عکس العملی نشان نمیدادند.
خودروها در جاده خاکی چراغ خاموش به سرعت حرکت میکردند. دقایقی گذشت تا به کمپ اسراء رسیدیم. به محض رسیدن، اسرا را پیاده و به داخل کمپ هدایت کردیم. مسئول کمپ تعداد اسرا را شمرد و ۳۲ اسیر عراقی را تحویل گرفت. با اسرا خداحافظی کرده و آنها با خنده برایم دست تکان میدادند. سوار تویوتا شده و به سنگر برگشتیم. ۱۵ ـ ۱۰ تا از بچهها دور هم نشسته بودند. گفتم: چه اسرای پر رویی بودند. قضیه را برایشان تعریف کردم.
به محض گفتن «لا اضحک!»، بچه های تخریبچی دانشجوی دانشگاه امام صادق (ع) که به عربی مسلط بودند، شروع کردند به خندیدن! حیران پرسیدم: «شما دیگه چرا میخندین؟» یکی از آنها گفت: «آخه تو به اونا اشتباهی میگفتی. «لا اضحک» یعنی من نمیخندم. تو باید میگفتی: «لا تَضحَک. یعنی نخندید.» این بار همه خندیدیم. آنجا بود که به راز خندهی عراقی ها پی بردم!
جنون مجنون
حمید جهانگیر( فیض آبادی )بعداز بازنشستگی تمام هم و غمش را روی جمع آوری خاطراتش متمرکز میکند و هم اینک کتاب جنون مجنون کامل و برای چاپ آماده است.
غیرت جوانان هیچ تغییری نکرده
همچنین او در مورد غیرت جوانان امروز ایرانی همانطور که جوانان و نوجوانان دهه ۶۰ با غیرت و تعصب مثال زدنی و حضور در جبهه های جنگ و نثار جان خودشون، از دین و کشور و ناموسشان دفاع کردند. معتقد است در شرایط کنونی هم اگر دشمنی، مرزهای این کشور عزیز و باستانی را تهدید کند، باز همین جوانان و نوجوانان دوباره سلاح به دست میگیرند و جلوی تعرض دشمنان را خواهند گرفت.