شهدای ایران: رمزگشایی قصه زندگی بزرگمردان آنقدر زیبا هست که بتواند ساعتها دل را با خود همراه کند. ظاهر قصه این بود که چند "مرد" ربوده شدهاند. بعد گفتند دیپلمات بودند... ادامه دادند انقلابی بودند... هر روز گفتند میآیند. آنقدر بزرگ بودند که باید همه میشناختندشان. حتی آنهایی که آن روز به دنیا نیامده بودند. باید برای همه یک سؤال بیجواب میماندند. "مردانی" که آنقدر "مرد" بودند که همه دلتنگشان باشند... مردان خمینی کبیر، بیادعا! حالا دوریشان 32 ساله شده! و هنوز هم چقدر جایشان خالیست آن 4 مرد دیپلمات ایرانی!
گپوگفتی دوستداشتی با «مریم مجتهدزاده» داشتیم. آنهم در روزهای ماه رمضان! قرار بود در دقایقی بسیار کوتاه، یک خاطره مختصر از همسرش «سید محسن موسوی» برایمان بگوید. صحبتهایمان که گل انداخت، آنقدر بازخوانی خاطرات شیرین بود که اغلب لحظههایش به خندههای طولانی گذشت و نفهمیدیم ساعتها صحبت کردهایم.
برایم جالب است که افراد انقلابی از این دست، هرچه خوبی در بیرون از خانه دارند، احساسات و عواطف آنها در داخل خانه، قابل وصف نیست. اعتراف میکنم که با این همه مطالعه در زندگی آنها هیچکدامشان را نمیشناسم و «آقا سید محسن موسوی» یکی از آنهاست.
«قسمت اول» از این گفتگو در ادامه میآید. ابتدا عناوین این مجموعه:
-عکس شاه در خانه سید محسن موسوی!
-خیالی که محقق شد
-کونوردی برای قدرت!
-اعتقاد به ولایت مطلقه فقیه
-توسل به موسی بن جعفر (علیه السلام)
-مادرت، مادرم را خسته کرده!
-کاش علاقهام را به مریم گفته بودم!
-الهی فدای تو شوم!
*عکس شاه در خانه سید محسن موسوی!
فارس: ابتدا بفرمایید آقای موسوی چطور وارد زندگی شما شد.
-سید محسن از یازده سالگی مبارزات سیاسی خود را آغاز کرد! چون سن او ظاهراً به فعالیت سیاسی نمیخورد، پول و اقلام مورد نیاز خانوادههای زندانیان سیاسی را از طریق او به آنها میرساندند. پدرش هم روحانی مسجد بود و از مبارزان فعال سیاسی بود. میتوان گفت که همه اعضای خانواده آنهاسوابق ضد حکومتی داشتند. یادم هست که حتی در سرویس بهداشتی خانه آنها عکس شاه آویزان بود! اصلاً هرکس با آنها ارتباط داشت نگاهش به زندگی تغییر میکرد. نسبت فامیلی دوری با هم داشتیم اما کمتر او را دیده بودم. وقتی 16 ساله بود برای پخش اعلامیه و نوارهای حضرت امام به شمال آمد. چنین سفرهایی را خانوادگی میآمدند تا کسی به آنها مشکوک نشود. آن روزها با او آشنا شدم.
مادر سید محسن زنی بسیار متدین بود که میگفت به هیچیک از فرزندانم بدون وضو شیر ندادهام و البته در حین شیردهی هم زیارت عاشورا میخواندم! طبیعی است که باید انتظار چنین فرزندی را از این پدر و مادر داشت. محسن همچون معلمی برای اعضای خانواده بود. نمیتوانست نسبت به آدمها بیتفاوت باشد. روحیه انقلابی و انقطاع از مسائل دنیوی را تا آخرین روزهای عمرش حفظ کرده بود. اوایل ازدواج به من گفت من آدمی نیستم که برای زندگی ساخته شده باشم. من در برابر دین و ارزشها احساس تکلیف میکنم. این رژیم هیچ یک از احکام اسلام را اجرا نمیکند و ما وظیفه داریم در مقابل آن مبارزه کنیم. آن روزها من 14 ساله بودم و او 16 ساله.
*خیالی که به وقوع پیوست
فارس: یعنی به فکر عوض کردن حکومت بودید؟
-نمیتوانم بگویم چنین تصویری در ذهن داشتیم. واقعاً آن روزها هیچکس تصّور اینکه انقلابی صورت بگیرد نداشت. تنها بر اساس تکلیف عمل میکردیم. بیشتر دلمان میخواست شرایطی را مهیا کنیم تا بعدها شاید تغییری صورت بگیرد. واقعاً انقلاب یک معجزه الهی بود. حتی وقتی زمینهها ایجاد شد بازهم در برابر حمایتهایی که قدرتهای بزرگ از رژیم شاه داشتند، هیچکس فکر هم نمیکرد که انقلاب به این زودی واقع شود فقط بحث تکلیف مطرح بود. آن روزها هیچ ذهنیتی از جامعه امروز نداشتیم که حال مثلاً بخواهیم برنامه بریزیم که فعالیتهای ما منجر به این خواهد شد که وقتی حکومت عوض شد، بهرهای از آن ببریم. شکنجه، زندان و تمام زحمات فقط برای این بود که تکلیف خود را انجام دهیم.
*کونوردی برای قدرت!
فارس: آقای موسوی برنامه منظم و خاصی برای مبارزه داشت یا اینکه تنها این موارد جز آرزوهایش بود؟
-کاملاً برنامهریزی شده عمل میکرد. مثلاً آن روزها نیروهای انقلابی برای اینکه توان مبارزه و در صورت دستگیری قدرت تحمل شکنجه را داشته باشند، ورزشهایی مانند کوهنوردی را زیاد انجام میدادند. یادم هست یک بار که با گروهی دانشجویی به کوه رفته بودیم، محسن را گم کردم! وقتی دنبال او گشتیم دیدیم که در گوشه خلوتی از کوه نشسته و دعای عهد و دیگر مناجاتها را میخواند.
فارس: آقای موسوی تحصیلات دانشگاهی داشت؟
-محسن حافظه بسیار خوبی داشت. بسیاری از سالهای مدرسه را جهشی خوانده بود و در چهارده سالگی هم مهندسی برق دانشگاه تهران قبول شد.
*اعتقاد به ولایت مطلقه فقیه
فارس: قبل از انقلاب موضوعاتی مانند ولایت فقیه را چطور میدید؟
-مرجع تقلید او حضرت امام بود. میتوانم به جرات بگویم هیچ کاری را بدون نظر امام انجام نمیداد! با آیتالله پسندیده در ارتباط بود و از طریق او سؤالاتش را از امام میپرسید و طبق همان عمل میکرد. واقعاً موضوع ولایت فقیه با پوست و گوشت او عجین شده بود. این موضوع را حتی زمانی که در آمریکا بودیم هم دنبال میکرد.
فارس: طی مبارزاتش با شاه، دستگیر هم شد؟
-اتفاقاً خاطره اولین دستگیری و بعد نحوه آزادی او شنیدنی است. مادر سید محسن، از روی علاقه زیادی که به او داشت و از طرفی هم میدانست که او بهطور جدی به مبارزه با رژیم پهلوی اهتمام دارد، هر روز خیابان و محله را بررسی میکرد تا مطمئن شود فرد مشکوکی در خیابان نباشد. یک روز، این کار را انجام نداد. اتفاقاً همان روز ساواک به خانه آنها ریختند. آن زمان سید محسن دانشجوی سال دوم بود. خودش بعدها میگفت «تمام خانه پر از اعلامیه و نوارهایی حضرت امام بود. به آنها گفتم در حین اینکه شما خانه را میگردید، اجازه بدهید من نمازم را بخوانم. مخالفتی نکردند. گویا برایشان مهم نبود. فقط دنبال کار خودشان بودند. مشغول نماز شدم و شروع کردم به استغاثه به خداوند تا خودش چشمهای آنها را ببندد...» گویا آن روزها ابتدای نوارهای سخنرانی حضرت امام و دیگر موارد ممنوعه را با صوت قرآن پر میکردند تا حداقل در کمی احتمال خطر را کم کنند. خواست خداوند به کمک او آمده بود و از قضا همه نوارهایی که آنها روشن میکردند یا اول بود یا آخر آن! کتابهایشان هم جلد و صفحات اول و آخر و ... را مطالب بیربطی که غیر از محتویات آن بود قرار میدادند. با توسلاتی که به خداوند پیدا کرده بود، هیچ یک از وسایل ممنوعه را پیدا نکردند! با این حال چون به آنها گزارشهایی رسیده بود، چشمهایش را بستند و او را به زندان بردند.
* توسل به موسی بن جعفر (علیه السلام)
وقتی تلاشهای مادرش برای جلوگیری از بردن محسن نتیجه نداد، هر شب در سرمای شدید بهمن ماه، با 6 فرزندش به حیاط خانه میآمد و از همسرش میخواست روضه موسیبنجعفر (ع) را بخواند! تا اذان صبح خودش و بچهها ناله میزدند و به حضرت موسی بن جعفر و خانم ام البنین متوسل میشدند. این برنامه تا یک ماه و اندی ادامه داشت. بعد از این مدت، مادر محسن خواب میبیند که 4 خانم به خانه آنها آمدهاند و یکی از آنها میگوید «ببینید این خانم چه میخواهد؟ آنقدر صدایم زده که خستهام کرده است!»
از آن طرف محسن در زندان اغلب روزه میگرفت تا بتواند اراده خودش را قوی کند آن هم در شرایطی که شکنجه هم وجود داشت. میگفت دائماً به اهل بیت متوسل میشدم. «حتی یکبار که حسینی (شکنجهگر معروف) مرا شکنجه میکرد، ناخودآگاه فریاد زدم یا مهدی، یا مهدی... ناگهان حسینی جلو آمد، گردن مرا گرفت و گفت خب، خب! مهدی کیه؟» به او گفته بود«مهدی امام زمان من است...» دید نمیتواند حریف من شود از شکنجهام دست کشید و مرا به سلول فرستاد. این شکنجهگر از هیچ تلاشی برای شکنجه متهمان کم نمیگذاشت؛ از کشیدن ناخن، سوزاندن سینه با سیگار و... حتی گوشهای محسن تا مدتی به خوبی نمیشنید و چشمهایش هم کم سو شده بود.
*مادرت، مادرم را خسته کرده!
همان شب که مادر محسن آن خواب را دید، محسن هم در زندان خواب دید که آقای بلند بالای بیدستی به آنجا آمده و به او گفت «مادرت، مادرم را خسته کرده! تو آزادی!»
فارس: مراحل دادگاه یا پرونده او چگونه طی شد؟
-اصلاً دادگاهی تشکیل نشد! خودش میگفت فردای روزی که آن خواب را دیدم، حدوداً 8 صبح بود که در زندان را باز کردند و بیژامه، بلوز و دمپایی که از خانه تنم بود را به من دادند و گفتند آزادی! یعنی بیمحاکمه آزاد شد که اصلاً قابل تصور نبود... خودش میگفت با این وضعیت ظاهری و موهای بلند و محاسن نامرتب، هر کس مرا میدید، فکر میکرد دیوانهام! هیچ پولی هم با خود نداشتم! هر چند از قصر الدشت تا پارک شهر فاصله زیادی نبود و معمولاً چنین مسافتی را پیاده طی میکرد، میگفت اصلاً نمیتوانستم پاهایم را روی زمین بگذارم. گویا فردی از روی ترحم بلیطی به او داده بود تا به خانه برسد. وقتی زنگ خانه را زد، خواهرش با دیدن محسن، فریاد میزند که محسن برگشته! مادرش همانجا از حال میرود! واقعاً فکر نمیکردند زنده بماند.
*کاش علاقهام را به مریم گفته بودم!
فارس: شما از زندانیشدنش خبر داشتید؟
-ما آن زمان هنوز هیچ صحبتی درباره ازدواج باهم نداشتیم. اما واقعیت این بود که بین ما علاقه وجود داشت اما حتی بین خودمان هم مطلبی مطرح نشده بود و علیالقاعده کسی هم از آن مطلع نبود! با این حال میگفت یکبار در حین شکنجه، وقتی مرا آویزان کردند، به یاد تو افتادم... در اوج کتک خوردن و آویزان بودنم با خود میگفتم «ای خدا! من به مریم نگفتهام که به او علاقه دارم.... نکند او با کس دیگری ازدواج کند!» (هر دومان از این حرف میخندیدیم).
آنقدر سر به زیر و مؤمن بود که شاید هیچ وقت ما چشم در چشم نشده بودیم. به قول مادرش آنقدر پسرم سر به زیر است که فکر میکند مریم از آسمان برایش نازل شده! اما این علاقه بینمان پیش آمده بود.
خواهر محسن دورادور با من در تماس بود. وقتی زندانی شد، به خانه ما زنگ زد و گفت «سقف و دیوار خانه ما ریخته! خانه به هم ریخته شده است!» چون تلفنها کنترل بود نمیتوانستیم واضحتر صحبت کنیم با این حرف متوجه شدم که محسن را دستگیر کردهاند! آن روزها دائماً روزه میگرفتم و دعا میخواندم و گریه میکردم... این برنامه دائمیام بود!
نمیتوانستم به کسی هم ابراز کنم چون هیچکس خبر نداشت. یادم هست یکبار در تنهایی خودم در حالی که اشک میریختم و مناجات میکردم، گفتم «خدایا، میشود محسن از زندان آزاد شود ما ازدواج کنیم و 7 سال با هم بمانیم ... یک فرزند پسر هم از او داشته باشم...» این نهایت آرزویم بود!
*الهی من فدای تو شوم!
فارس: چرا 7 سال؟
-به نظرم 7 سال، 700 سال بود... آن وقتها تصور این تعداد سال زندگی مشترک برایمان جزء محالات بود! جالب اینکه این آرزوی سال 54، برآورده شد و دقیقاً سال 61 زمانی که من پسری یک ساله داشتم، محسن را از دست دادم. انگار خدا زندان را فراهم کرده بود تا هردومان بفهمیم چقدر به هم علاقه داریم!
فارس: دوباره خبر آزادی را هم خواهرش به شما اطلاع داد؟
-نه، نه! محسن وقتی از زندان آزاد شد حدود ساعت 2 الی 2:30 عصر بود که خودش به خانه ما زنگ زد! با اینکه چند سال از آشنایی ما میگذشت، این اولین تماس به این شکل بود! تا گوشی را برداشتم، گفت الو؟ دیدم صدای محسن است یکدفعه جیغ و داد زدم و میگفتم «اِ محسن تویی؟ الهی من بمیرم! الهی من فدای تو بشم! کاش من جای تو زندانی میشدم! کاش میمردم و این روزها را نمیدیدم! ...» تا قبل از آن روز من بسیار خویشتنداری کرده بودم ولی آن روز دیگر نتوانستم! هر چه قربان صدقه بود با فریاد برایش رفتم! انگار تمام دنیا را یکجا به من داده بودند. آن وقت همه فهمیدند قصه چیست..! تا آن روز اصلاً چنین حرفی زده نشده بود! خانواده ما هم با آنها بسیار متفاوت بود.
گپوگفتی دوستداشتی با «مریم مجتهدزاده» داشتیم. آنهم در روزهای ماه رمضان! قرار بود در دقایقی بسیار کوتاه، یک خاطره مختصر از همسرش «سید محسن موسوی» برایمان بگوید. صحبتهایمان که گل انداخت، آنقدر بازخوانی خاطرات شیرین بود که اغلب لحظههایش به خندههای طولانی گذشت و نفهمیدیم ساعتها صحبت کردهایم.
برایم جالب است که افراد انقلابی از این دست، هرچه خوبی در بیرون از خانه دارند، احساسات و عواطف آنها در داخل خانه، قابل وصف نیست. اعتراف میکنم که با این همه مطالعه در زندگی آنها هیچکدامشان را نمیشناسم و «آقا سید محسن موسوی» یکی از آنهاست.
«قسمت اول» از این گفتگو در ادامه میآید. ابتدا عناوین این مجموعه:
-عکس شاه در خانه سید محسن موسوی!
-خیالی که محقق شد
-کونوردی برای قدرت!
-اعتقاد به ولایت مطلقه فقیه
-توسل به موسی بن جعفر (علیه السلام)
-مادرت، مادرم را خسته کرده!
-کاش علاقهام را به مریم گفته بودم!
-الهی فدای تو شوم!
*عکس شاه در خانه سید محسن موسوی!
فارس: ابتدا بفرمایید آقای موسوی چطور وارد زندگی شما شد.
-سید محسن از یازده سالگی مبارزات سیاسی خود را آغاز کرد! چون سن او ظاهراً به فعالیت سیاسی نمیخورد، پول و اقلام مورد نیاز خانوادههای زندانیان سیاسی را از طریق او به آنها میرساندند. پدرش هم روحانی مسجد بود و از مبارزان فعال سیاسی بود. میتوان گفت که همه اعضای خانواده آنهاسوابق ضد حکومتی داشتند. یادم هست که حتی در سرویس بهداشتی خانه آنها عکس شاه آویزان بود! اصلاً هرکس با آنها ارتباط داشت نگاهش به زندگی تغییر میکرد. نسبت فامیلی دوری با هم داشتیم اما کمتر او را دیده بودم. وقتی 16 ساله بود برای پخش اعلامیه و نوارهای حضرت امام به شمال آمد. چنین سفرهایی را خانوادگی میآمدند تا کسی به آنها مشکوک نشود. آن روزها با او آشنا شدم.
مادر سید محسن زنی بسیار متدین بود که میگفت به هیچیک از فرزندانم بدون وضو شیر ندادهام و البته در حین شیردهی هم زیارت عاشورا میخواندم! طبیعی است که باید انتظار چنین فرزندی را از این پدر و مادر داشت. محسن همچون معلمی برای اعضای خانواده بود. نمیتوانست نسبت به آدمها بیتفاوت باشد. روحیه انقلابی و انقطاع از مسائل دنیوی را تا آخرین روزهای عمرش حفظ کرده بود. اوایل ازدواج به من گفت من آدمی نیستم که برای زندگی ساخته شده باشم. من در برابر دین و ارزشها احساس تکلیف میکنم. این رژیم هیچ یک از احکام اسلام را اجرا نمیکند و ما وظیفه داریم در مقابل آن مبارزه کنیم. آن روزها من 14 ساله بودم و او 16 ساله.
*خیالی که به وقوع پیوست
فارس: یعنی به فکر عوض کردن حکومت بودید؟
-نمیتوانم بگویم چنین تصویری در ذهن داشتیم. واقعاً آن روزها هیچکس تصّور اینکه انقلابی صورت بگیرد نداشت. تنها بر اساس تکلیف عمل میکردیم. بیشتر دلمان میخواست شرایطی را مهیا کنیم تا بعدها شاید تغییری صورت بگیرد. واقعاً انقلاب یک معجزه الهی بود. حتی وقتی زمینهها ایجاد شد بازهم در برابر حمایتهایی که قدرتهای بزرگ از رژیم شاه داشتند، هیچکس فکر هم نمیکرد که انقلاب به این زودی واقع شود فقط بحث تکلیف مطرح بود. آن روزها هیچ ذهنیتی از جامعه امروز نداشتیم که حال مثلاً بخواهیم برنامه بریزیم که فعالیتهای ما منجر به این خواهد شد که وقتی حکومت عوض شد، بهرهای از آن ببریم. شکنجه، زندان و تمام زحمات فقط برای این بود که تکلیف خود را انجام دهیم.
*کونوردی برای قدرت!
فارس: آقای موسوی برنامه منظم و خاصی برای مبارزه داشت یا اینکه تنها این موارد جز آرزوهایش بود؟
-کاملاً برنامهریزی شده عمل میکرد. مثلاً آن روزها نیروهای انقلابی برای اینکه توان مبارزه و در صورت دستگیری قدرت تحمل شکنجه را داشته باشند، ورزشهایی مانند کوهنوردی را زیاد انجام میدادند. یادم هست یک بار که با گروهی دانشجویی به کوه رفته بودیم، محسن را گم کردم! وقتی دنبال او گشتیم دیدیم که در گوشه خلوتی از کوه نشسته و دعای عهد و دیگر مناجاتها را میخواند.
فارس: آقای موسوی تحصیلات دانشگاهی داشت؟
-محسن حافظه بسیار خوبی داشت. بسیاری از سالهای مدرسه را جهشی خوانده بود و در چهارده سالگی هم مهندسی برق دانشگاه تهران قبول شد.
*اعتقاد به ولایت مطلقه فقیه
فارس: قبل از انقلاب موضوعاتی مانند ولایت فقیه را چطور میدید؟
-مرجع تقلید او حضرت امام بود. میتوانم به جرات بگویم هیچ کاری را بدون نظر امام انجام نمیداد! با آیتالله پسندیده در ارتباط بود و از طریق او سؤالاتش را از امام میپرسید و طبق همان عمل میکرد. واقعاً موضوع ولایت فقیه با پوست و گوشت او عجین شده بود. این موضوع را حتی زمانی که در آمریکا بودیم هم دنبال میکرد.
فارس: طی مبارزاتش با شاه، دستگیر هم شد؟
-اتفاقاً خاطره اولین دستگیری و بعد نحوه آزادی او شنیدنی است. مادر سید محسن، از روی علاقه زیادی که به او داشت و از طرفی هم میدانست که او بهطور جدی به مبارزه با رژیم پهلوی اهتمام دارد، هر روز خیابان و محله را بررسی میکرد تا مطمئن شود فرد مشکوکی در خیابان نباشد. یک روز، این کار را انجام نداد. اتفاقاً همان روز ساواک به خانه آنها ریختند. آن زمان سید محسن دانشجوی سال دوم بود. خودش بعدها میگفت «تمام خانه پر از اعلامیه و نوارهایی حضرت امام بود. به آنها گفتم در حین اینکه شما خانه را میگردید، اجازه بدهید من نمازم را بخوانم. مخالفتی نکردند. گویا برایشان مهم نبود. فقط دنبال کار خودشان بودند. مشغول نماز شدم و شروع کردم به استغاثه به خداوند تا خودش چشمهای آنها را ببندد...» گویا آن روزها ابتدای نوارهای سخنرانی حضرت امام و دیگر موارد ممنوعه را با صوت قرآن پر میکردند تا حداقل در کمی احتمال خطر را کم کنند. خواست خداوند به کمک او آمده بود و از قضا همه نوارهایی که آنها روشن میکردند یا اول بود یا آخر آن! کتابهایشان هم جلد و صفحات اول و آخر و ... را مطالب بیربطی که غیر از محتویات آن بود قرار میدادند. با توسلاتی که به خداوند پیدا کرده بود، هیچ یک از وسایل ممنوعه را پیدا نکردند! با این حال چون به آنها گزارشهایی رسیده بود، چشمهایش را بستند و او را به زندان بردند.
* توسل به موسی بن جعفر (علیه السلام)
وقتی تلاشهای مادرش برای جلوگیری از بردن محسن نتیجه نداد، هر شب در سرمای شدید بهمن ماه، با 6 فرزندش به حیاط خانه میآمد و از همسرش میخواست روضه موسیبنجعفر (ع) را بخواند! تا اذان صبح خودش و بچهها ناله میزدند و به حضرت موسی بن جعفر و خانم ام البنین متوسل میشدند. این برنامه تا یک ماه و اندی ادامه داشت. بعد از این مدت، مادر محسن خواب میبیند که 4 خانم به خانه آنها آمدهاند و یکی از آنها میگوید «ببینید این خانم چه میخواهد؟ آنقدر صدایم زده که خستهام کرده است!»
از آن طرف محسن در زندان اغلب روزه میگرفت تا بتواند اراده خودش را قوی کند آن هم در شرایطی که شکنجه هم وجود داشت. میگفت دائماً به اهل بیت متوسل میشدم. «حتی یکبار که حسینی (شکنجهگر معروف) مرا شکنجه میکرد، ناخودآگاه فریاد زدم یا مهدی، یا مهدی... ناگهان حسینی جلو آمد، گردن مرا گرفت و گفت خب، خب! مهدی کیه؟» به او گفته بود«مهدی امام زمان من است...» دید نمیتواند حریف من شود از شکنجهام دست کشید و مرا به سلول فرستاد. این شکنجهگر از هیچ تلاشی برای شکنجه متهمان کم نمیگذاشت؛ از کشیدن ناخن، سوزاندن سینه با سیگار و... حتی گوشهای محسن تا مدتی به خوبی نمیشنید و چشمهایش هم کم سو شده بود.
*مادرت، مادرم را خسته کرده!
همان شب که مادر محسن آن خواب را دید، محسن هم در زندان خواب دید که آقای بلند بالای بیدستی به آنجا آمده و به او گفت «مادرت، مادرم را خسته کرده! تو آزادی!»
فارس: مراحل دادگاه یا پرونده او چگونه طی شد؟
-اصلاً دادگاهی تشکیل نشد! خودش میگفت فردای روزی که آن خواب را دیدم، حدوداً 8 صبح بود که در زندان را باز کردند و بیژامه، بلوز و دمپایی که از خانه تنم بود را به من دادند و گفتند آزادی! یعنی بیمحاکمه آزاد شد که اصلاً قابل تصور نبود... خودش میگفت با این وضعیت ظاهری و موهای بلند و محاسن نامرتب، هر کس مرا میدید، فکر میکرد دیوانهام! هیچ پولی هم با خود نداشتم! هر چند از قصر الدشت تا پارک شهر فاصله زیادی نبود و معمولاً چنین مسافتی را پیاده طی میکرد، میگفت اصلاً نمیتوانستم پاهایم را روی زمین بگذارم. گویا فردی از روی ترحم بلیطی به او داده بود تا به خانه برسد. وقتی زنگ خانه را زد، خواهرش با دیدن محسن، فریاد میزند که محسن برگشته! مادرش همانجا از حال میرود! واقعاً فکر نمیکردند زنده بماند.
*کاش علاقهام را به مریم گفته بودم!
فارس: شما از زندانیشدنش خبر داشتید؟
-ما آن زمان هنوز هیچ صحبتی درباره ازدواج باهم نداشتیم. اما واقعیت این بود که بین ما علاقه وجود داشت اما حتی بین خودمان هم مطلبی مطرح نشده بود و علیالقاعده کسی هم از آن مطلع نبود! با این حال میگفت یکبار در حین شکنجه، وقتی مرا آویزان کردند، به یاد تو افتادم... در اوج کتک خوردن و آویزان بودنم با خود میگفتم «ای خدا! من به مریم نگفتهام که به او علاقه دارم.... نکند او با کس دیگری ازدواج کند!» (هر دومان از این حرف میخندیدیم).
آنقدر سر به زیر و مؤمن بود که شاید هیچ وقت ما چشم در چشم نشده بودیم. به قول مادرش آنقدر پسرم سر به زیر است که فکر میکند مریم از آسمان برایش نازل شده! اما این علاقه بینمان پیش آمده بود.
خواهر محسن دورادور با من در تماس بود. وقتی زندانی شد، به خانه ما زنگ زد و گفت «سقف و دیوار خانه ما ریخته! خانه به هم ریخته شده است!» چون تلفنها کنترل بود نمیتوانستیم واضحتر صحبت کنیم با این حرف متوجه شدم که محسن را دستگیر کردهاند! آن روزها دائماً روزه میگرفتم و دعا میخواندم و گریه میکردم... این برنامه دائمیام بود!
نمیتوانستم به کسی هم ابراز کنم چون هیچکس خبر نداشت. یادم هست یکبار در تنهایی خودم در حالی که اشک میریختم و مناجات میکردم، گفتم «خدایا، میشود محسن از زندان آزاد شود ما ازدواج کنیم و 7 سال با هم بمانیم ... یک فرزند پسر هم از او داشته باشم...» این نهایت آرزویم بود!
*الهی من فدای تو شوم!
فارس: چرا 7 سال؟
-به نظرم 7 سال، 700 سال بود... آن وقتها تصور این تعداد سال زندگی مشترک برایمان جزء محالات بود! جالب اینکه این آرزوی سال 54، برآورده شد و دقیقاً سال 61 زمانی که من پسری یک ساله داشتم، محسن را از دست دادم. انگار خدا زندان را فراهم کرده بود تا هردومان بفهمیم چقدر به هم علاقه داریم!
فارس: دوباره خبر آزادی را هم خواهرش به شما اطلاع داد؟
-نه، نه! محسن وقتی از زندان آزاد شد حدود ساعت 2 الی 2:30 عصر بود که خودش به خانه ما زنگ زد! با اینکه چند سال از آشنایی ما میگذشت، این اولین تماس به این شکل بود! تا گوشی را برداشتم، گفت الو؟ دیدم صدای محسن است یکدفعه جیغ و داد زدم و میگفتم «اِ محسن تویی؟ الهی من بمیرم! الهی من فدای تو بشم! کاش من جای تو زندانی میشدم! کاش میمردم و این روزها را نمیدیدم! ...» تا قبل از آن روز من بسیار خویشتنداری کرده بودم ولی آن روز دیگر نتوانستم! هر چه قربان صدقه بود با فریاد برایش رفتم! انگار تمام دنیا را یکجا به من داده بودند. آن وقت همه فهمیدند قصه چیست..! تا آن روز اصلاً چنین حرفی زده نشده بود! خانواده ما هم با آنها بسیار متفاوت بود.