جلوی ویلای بزرگ و زیبایی توقف کردم. ماشینها همه به ردیف ایستادهاند و خانمها و آقایان از ماشینهایشان پیاده میشوند و زنگ در را میزنند و بعد از گفتن اسم رمز وارد میشوند.
شهدای ایران: دارم بار و بندیلم را جمع میکنم که از روزنامه بیرون بزنم که برای بار دهم اساماس میزند که: «دیر نرسی! ساعت 5 درها رو میبندنها...» دیگر حس و حال جواب دادن ندارم. همکارانم قول میگیرند که از این مزون عجیب و غریب حتما برایشان هدیهای بخرم و بیاورم. با یک حساب سرانگشتی که کردهام و حرفهایی که شنیدهام اگر بخواهم یک روسری هم از این مزون بخرم، باید سوییچ ماشینم را بدهم و بگویم بقیهاش را بعدا میآورم!
ماجرا از یک تماس تلفنی شروع شد. دوستی خبر داد که در خیابان نیاوران هفته مدی برپا شده که تمام مانکنهایش ایتالیایی هستند. بعد هم گفت که این مراسم با یک اسم رمز برگزار میشود و کارت دعوتی هم به معدود مدعوین داده شده تا از لباسهایی دیدن کنند که متعلق به یکی از برندهای بزرگ فرانسوی است و لباسهای نمایش داده شده در این هفته مد قیمتی بالای 10 میلیون تومان دارند. همه این قصهها ترغیبم کرد که در مراسم حضور پیدا کنم. دوستم کارت دعوتش را در اختیارم گذاشت و اسم رمز را هم در گوشم گفت که مبادا آنجا مشکلی داشته باشم. ساعت 4 بعدازظهر از روزنامه فرهیختگان بیرون رفتم و خودم را به یکی از فرعیهای معروف در نیاوران رساندم...
هفته مد تابستانی
جلوی ویلای بزرگ و زیبایی توقف کردم. ماشینها همه به ردیف ایستادهاند و خانمها و آقایان از ماشینهایشان پیاده میشوند و زنگ در را میزنند و بعد از گفتن اسم رمز وارد میشوند. اگر بخواهم روراست باشم باید بگویم اعتمادبهنفسم را بهطور کامل از دست دادهام. لباسهای ساده سرکارم قطعا باعث میشود خودم را لو بدهم. ماجرا آنقدر پیچیده میشود که مجبور میشوم به منزل یکی از دوستانم که خانهاش همان نزدیکیهاست زنگ بزنم و خودم را به آنجا برسانم و لباسهایم را عوض کنم و خودم را به سالن برسانم...
راس ساعت 5 خودم را دوباره به آنجا میرسانم. زنگ را میزنم و صدایی آرام و مهربان میگوید: «قربونت برم. دیر رسیدی. با کسی کار داری؟» یادم میآید که باید اسم رمز را بگویم. با دستپاچگی میگویم: «سلام. خوبین سوزی جان؟ من موبایلم رو جا گذاشتم انگار. دیروز برای ماساژ اومده بودم...» جملهام تمام نشده که در باز میشود و من با باغ زیبایی مواجه میشوم...
وارد باغ میشوم. حوض بزرگی جلوی رویم میبینم که رویش را با کفپوشی پوشاندهاند و اطرافش پر از رقص نورهای کوچک است. زنان و مردان که همه همدیگر را میشناسند، در دستههای کوچکی سرتاسر حیاط جمع شدهاند و با هم حرف میزنند. تعداد میهمانها را میشود حدود 70 نفر تخمین زد. زن جوانی با لباس شبی کاملا برازنده جلویم میایستد و میخواهد کمکم کند که لباسهایم را عوض کنم. آنقدر هول و دستپاچهام که نمیدانم چه کار کنم. فقط میگویم: «نه قربونت برم! عجله داشتم، نشد لباس مناسب بپوشم. انشاءالله یه چیز خوب میخرم ازتون همون موقع میپوشم...» چشمان از حدقه درآمده میهماندار متوجهم میکند که احتمالا گاف عظیمی دادم.
با گشت زدن بین میهمانها متوجه میشوم که این هفته مد یکهفته ابتدایی هر فصل آغاز میشود. سه سال است که این مراسم برگزار میشود و مشتریانش بیشتر زنان پولدار و تجاری هستند که مغازههای بزرگ فروش پوشاک در شمال شهر دارند. نزدیک گروهی از زنان میایستم و سعی میکنم حرفهایشان را گوش کنم. یکی از آنها میگوید: «دیدی که نسرین جون گفت از حالا به بعد فقط یورو میگیرن. منم دیشب دربهدر دنبال یورو میگشتم. یکی، دو تا لباس شب دیدم توی کاراشون. اما گرونه، میگه 25 تومن...» با یک حساب سرانگشتی میشود فهیمد که منظورش از 25 تومان، همان 25 میلیون است که پول پیش خانه خیلی از ماها هم محسوب میشود. با آزاد کردن چند کبوتر در هوا معلوم میشود که مراسم آغاز میشود... از بین آدمها که رد میشوم، یاد اتفاقات و پارادوکسهای شهر میافتم، یاد تناقضاتی که درکشان نمیکنیم. یاد اینکه آدمها چقدر زندگیهایشان با هم فرق میکند. یاد آدمهای لب خط که گزارش زندگیشان را در همین صفحه خواندهاید و به این فکر میکنم که آیا میشود به این سبک زندگیها ایراد گرفت یا حق هر کسی است که از پولش آنطور که دلش میخواهد استفاده کند؟
لباس نامزدی، فقط 40 میلیون تومان!
صندلیها را اطراف استخر بزرگ چیدهاند. میروم جلو بنشینم که یکی از میهماندارها میگوید: «عزیز دلم صندلیهای جلو مخصوص تجار پوشاکه. بیزحمت از ردیف سوم بنشینید. این کاغذ رو هم بگیرید، اگر از لباسی خوشتون اومد کدش رو روی برگه بنویسید و سفارش بدین تا براتون از اونور بیاد...» میپرسم از کدوم ور؟ میگوید:«خانم عزیز لباسهارو که تو خیاطخونه نمیدوزیم. یه دونه از هر لباس داریم. اگر خوشت بیاد باید کدش رو بگی ما زنگ بزنیم به رابطی که در شرکت... داریم تا ظرف 20 روز لباس به دست شما برسه...»
سر جایم نشستهام و به آدمها نگاه میکنم. بغل دستیام دختر جوانی است که آمده برای عروسیاش که در شهریورماه برگزار میشود لباس عروسی بخرد. او میگوید: «لباس نامزدیم رو هم از همینجا گرفتم. مارکش کریستین دیور بود و خیلی هم تک بود. قیمتش هم بد نبود، خودت که میدونی لباسهای بنجل چقدر توی بازار زیادن! این رو خریدم 40 میلیون. خیلی خوب بود. روش مرواریدهای اصل کار شده بود...» سعی میکنم خیلی طبیعی برخورد کنم و لبخند بزنم. مراسم شروع شده. در ابتدا گروهی آمدند و موسیقی سنتی اجرا کردند و بعد هم نوبت لباسهای سبک تابستانه و مخصوص میهمانیهای خودمانی بود. مانکنهای ایتالیایی با لباسهای برندهای معروف آنطرف آبی جلویم رژه رفتند و من محض خالی نبودن عریضه کد یک پیراهن مشکی را روی کاغذم نوشتم... بعد از آن هم نوبت لباسهای شب تابستانی و شلوارهای جین شد. کفشها و کیفها در گروه بعدی به نمایش درآمدند و در چهره خریداران هم میشد اعتمادبهنفس را دید. حدود ساعت 7 بعدازظهر آنتراکت اعلام شد، تا میهمانها بتوانند کمی استراحت کنند. در این تایم استراحت کدها به میهماندارها اعلام میشد. میهماندار کد لباس را گرفت و در لیستش نگاه کرد و گفت: قیمت لباس انتخابی شما 17 میلیونه. 7 میلیونش رو الان باید پرداخت کنید، 10 میلیون باقی مانده رو وقت رسیدن لباستون میدین. سه هفته دیگه لباس به دستتون میرسه. لباس همینجا میاد. ما بهتون زنگ میزنیم و میگیم که بیاید لباستون رو تحویل بگیرید. فقط مساله اینه که این لباسها پرو ندارن....»
آخرین cat walk امشب، متعلق به لباس عروسهاست. دختری که کنارم نشسته از دو لباس خوشش میآید و کد آنها را یادداشت میکند. ساعت 9 شب مراسم تمام شد و عده زیادی در صف صندوق ایستادهاند تا پول لباس مورد نظرشان را پرداخت کنند. زنانی که هرکدام بیشتر از دو دست کیف و لباس سفارش دادهاند و مبالغ صد میلیون تومانی را با سوزی خانم، صاحب مجموعه رد و بدل میکنند. عروس آینده لباسی به مبلغ 75 میلیون تومان تهیه میکند و از در خارج میشود. جلوی ماشینم که میرسم دوستم اساماس میزند: از فشنشو برام چی خریدی؟ جواب میدهم: به درد ما نمیخوردن. خیلی جنساشون بنجل بود...
ماجرا از یک تماس تلفنی شروع شد. دوستی خبر داد که در خیابان نیاوران هفته مدی برپا شده که تمام مانکنهایش ایتالیایی هستند. بعد هم گفت که این مراسم با یک اسم رمز برگزار میشود و کارت دعوتی هم به معدود مدعوین داده شده تا از لباسهایی دیدن کنند که متعلق به یکی از برندهای بزرگ فرانسوی است و لباسهای نمایش داده شده در این هفته مد قیمتی بالای 10 میلیون تومان دارند. همه این قصهها ترغیبم کرد که در مراسم حضور پیدا کنم. دوستم کارت دعوتش را در اختیارم گذاشت و اسم رمز را هم در گوشم گفت که مبادا آنجا مشکلی داشته باشم. ساعت 4 بعدازظهر از روزنامه فرهیختگان بیرون رفتم و خودم را به یکی از فرعیهای معروف در نیاوران رساندم...
هفته مد تابستانی
جلوی ویلای بزرگ و زیبایی توقف کردم. ماشینها همه به ردیف ایستادهاند و خانمها و آقایان از ماشینهایشان پیاده میشوند و زنگ در را میزنند و بعد از گفتن اسم رمز وارد میشوند. اگر بخواهم روراست باشم باید بگویم اعتمادبهنفسم را بهطور کامل از دست دادهام. لباسهای ساده سرکارم قطعا باعث میشود خودم را لو بدهم. ماجرا آنقدر پیچیده میشود که مجبور میشوم به منزل یکی از دوستانم که خانهاش همان نزدیکیهاست زنگ بزنم و خودم را به آنجا برسانم و لباسهایم را عوض کنم و خودم را به سالن برسانم...
راس ساعت 5 خودم را دوباره به آنجا میرسانم. زنگ را میزنم و صدایی آرام و مهربان میگوید: «قربونت برم. دیر رسیدی. با کسی کار داری؟» یادم میآید که باید اسم رمز را بگویم. با دستپاچگی میگویم: «سلام. خوبین سوزی جان؟ من موبایلم رو جا گذاشتم انگار. دیروز برای ماساژ اومده بودم...» جملهام تمام نشده که در باز میشود و من با باغ زیبایی مواجه میشوم...
وارد باغ میشوم. حوض بزرگی جلوی رویم میبینم که رویش را با کفپوشی پوشاندهاند و اطرافش پر از رقص نورهای کوچک است. زنان و مردان که همه همدیگر را میشناسند، در دستههای کوچکی سرتاسر حیاط جمع شدهاند و با هم حرف میزنند. تعداد میهمانها را میشود حدود 70 نفر تخمین زد. زن جوانی با لباس شبی کاملا برازنده جلویم میایستد و میخواهد کمکم کند که لباسهایم را عوض کنم. آنقدر هول و دستپاچهام که نمیدانم چه کار کنم. فقط میگویم: «نه قربونت برم! عجله داشتم، نشد لباس مناسب بپوشم. انشاءالله یه چیز خوب میخرم ازتون همون موقع میپوشم...» چشمان از حدقه درآمده میهماندار متوجهم میکند که احتمالا گاف عظیمی دادم.
با گشت زدن بین میهمانها متوجه میشوم که این هفته مد یکهفته ابتدایی هر فصل آغاز میشود. سه سال است که این مراسم برگزار میشود و مشتریانش بیشتر زنان پولدار و تجاری هستند که مغازههای بزرگ فروش پوشاک در شمال شهر دارند. نزدیک گروهی از زنان میایستم و سعی میکنم حرفهایشان را گوش کنم. یکی از آنها میگوید: «دیدی که نسرین جون گفت از حالا به بعد فقط یورو میگیرن. منم دیشب دربهدر دنبال یورو میگشتم. یکی، دو تا لباس شب دیدم توی کاراشون. اما گرونه، میگه 25 تومن...» با یک حساب سرانگشتی میشود فهیمد که منظورش از 25 تومان، همان 25 میلیون است که پول پیش خانه خیلی از ماها هم محسوب میشود. با آزاد کردن چند کبوتر در هوا معلوم میشود که مراسم آغاز میشود... از بین آدمها که رد میشوم، یاد اتفاقات و پارادوکسهای شهر میافتم، یاد تناقضاتی که درکشان نمیکنیم. یاد اینکه آدمها چقدر زندگیهایشان با هم فرق میکند. یاد آدمهای لب خط که گزارش زندگیشان را در همین صفحه خواندهاید و به این فکر میکنم که آیا میشود به این سبک زندگیها ایراد گرفت یا حق هر کسی است که از پولش آنطور که دلش میخواهد استفاده کند؟
لباس نامزدی، فقط 40 میلیون تومان!
صندلیها را اطراف استخر بزرگ چیدهاند. میروم جلو بنشینم که یکی از میهماندارها میگوید: «عزیز دلم صندلیهای جلو مخصوص تجار پوشاکه. بیزحمت از ردیف سوم بنشینید. این کاغذ رو هم بگیرید، اگر از لباسی خوشتون اومد کدش رو روی برگه بنویسید و سفارش بدین تا براتون از اونور بیاد...» میپرسم از کدوم ور؟ میگوید:«خانم عزیز لباسهارو که تو خیاطخونه نمیدوزیم. یه دونه از هر لباس داریم. اگر خوشت بیاد باید کدش رو بگی ما زنگ بزنیم به رابطی که در شرکت... داریم تا ظرف 20 روز لباس به دست شما برسه...»
سر جایم نشستهام و به آدمها نگاه میکنم. بغل دستیام دختر جوانی است که آمده برای عروسیاش که در شهریورماه برگزار میشود لباس عروسی بخرد. او میگوید: «لباس نامزدیم رو هم از همینجا گرفتم. مارکش کریستین دیور بود و خیلی هم تک بود. قیمتش هم بد نبود، خودت که میدونی لباسهای بنجل چقدر توی بازار زیادن! این رو خریدم 40 میلیون. خیلی خوب بود. روش مرواریدهای اصل کار شده بود...» سعی میکنم خیلی طبیعی برخورد کنم و لبخند بزنم. مراسم شروع شده. در ابتدا گروهی آمدند و موسیقی سنتی اجرا کردند و بعد هم نوبت لباسهای سبک تابستانه و مخصوص میهمانیهای خودمانی بود. مانکنهای ایتالیایی با لباسهای برندهای معروف آنطرف آبی جلویم رژه رفتند و من محض خالی نبودن عریضه کد یک پیراهن مشکی را روی کاغذم نوشتم... بعد از آن هم نوبت لباسهای شب تابستانی و شلوارهای جین شد. کفشها و کیفها در گروه بعدی به نمایش درآمدند و در چهره خریداران هم میشد اعتمادبهنفس را دید. حدود ساعت 7 بعدازظهر آنتراکت اعلام شد، تا میهمانها بتوانند کمی استراحت کنند. در این تایم استراحت کدها به میهماندارها اعلام میشد. میهماندار کد لباس را گرفت و در لیستش نگاه کرد و گفت: قیمت لباس انتخابی شما 17 میلیونه. 7 میلیونش رو الان باید پرداخت کنید، 10 میلیون باقی مانده رو وقت رسیدن لباستون میدین. سه هفته دیگه لباس به دستتون میرسه. لباس همینجا میاد. ما بهتون زنگ میزنیم و میگیم که بیاید لباستون رو تحویل بگیرید. فقط مساله اینه که این لباسها پرو ندارن....»
آخرین cat walk امشب، متعلق به لباس عروسهاست. دختری که کنارم نشسته از دو لباس خوشش میآید و کد آنها را یادداشت میکند. ساعت 9 شب مراسم تمام شد و عده زیادی در صف صندوق ایستادهاند تا پول لباس مورد نظرشان را پرداخت کنند. زنانی که هرکدام بیشتر از دو دست کیف و لباس سفارش دادهاند و مبالغ صد میلیون تومانی را با سوزی خانم، صاحب مجموعه رد و بدل میکنند. عروس آینده لباسی به مبلغ 75 میلیون تومان تهیه میکند و از در خارج میشود. جلوی ماشینم که میرسم دوستم اساماس میزند: از فشنشو برام چی خریدی؟ جواب میدهم: به درد ما نمیخوردن. خیلی جنساشون بنجل بود...