شهدای ایران shohadayeiran.com

شهدای ایران: «علیرضا غلامی» جانباز دفاع مقدس و یکی از اعضای کمیته جستجوی مفقودین است که ورودش به این عرصه شروع زیبایی دارد...«دوم خرداد سال 61 در عملیات بیت المقدس مجروح شدم و با بیش از 5 عمل جراحی که روی پاهایم انجام دادند، به وضعیت بهتری رسیدم و توانستم با پای مصنوعی حرکت کنم. بعد از آن که دیگر نتوانستم سلاح به دست بگیرم، وارد تعاون لشگر یا همان تخلیه شهدا شدم...».

او را از هیئت «خادمین شهدا» شناختیم. هیئتی که تقریباً تمامی اعضایش رزمنده‌هایی هستند که جوانی‌شان را مردانه گذرانده‌اند و حالا با موها و محاسنی جوگندمی، همچنان مردانه پای عهدشان مانده‌اند... جالب‌تر اینکه جز محدود هیئت‌هایی است که گاهی جلساتش در معراج شهدا برقرار می‌شود؛ چرا که اعضای مؤسس آن روزگاری در ستاد تخلیه شهدا بوده‌اند و ...

حالا هم محل قرارمان، معراج شهدای تهران بود در خیابان بهشت. برخلاف آنچه در برنامه‌های تشییع شهدا در معراج دیده بودیم، این‌بار اما معراج شهدا ساکت بود و آرام. نشسته‌ بودیم روبروی مردی که به اندازه یک کتاب حرف ناگفته از معراج و تفحص شهدا دارد. او اکنون امور یادمان شهدای گمنام کلکچال را بیز به عهده دارد. آنچه در ادامه می‌آید «بخش نخست» مصاحبه کوتاه ما با اوست که در ادامه عناوین آن را خواهید دید:

- بچه محل «لب خط شوش»

- دردسر برای دیگران!

- دریافت حواله مواد غذایی در قبال تحویل پیکر شهدا...

- جایزه  برای تحویل مرده یا زنده غلامی!

- بلم‌های هور، حامل پیکرهای شهدا

- درآمد فروش شهدا، بالاتر از درآمد افسر گارد عراق!

- تبادل چندهزار شهید با کالا...

- چهارصد نیروی تفحص فعال در عراق!

- فرزندی که فدای شهدا شد

*بچه محل "لب‌ خط شوش"

متولد سال 43 است و بچه محل "لب خط شوش" تهران، که به گفته خودش از هفته دوم جنگ به جبهه رفته است «آن روزها گروه‌های مختلفی با حس انجام وظیفه وارد کار شدند. بجز گروهی که با شهید چمران بودند، در بقیه گروه‌‌ها از جمله گروه خود ما، نظم و دسته‌بندی خاصی وجود نداشت. نمی‌شد با این وضعیت به مقابله و پیروزی خوش‌بین بود. بعد از گذشت چند هفته، به تهران برگشتیم تا در قالب گروه‌های مشخص دوباره به جبهه اعزام شویم. البته چاره دیگری هم نداشتیم! اوایل سال 60 مجدداً به منطقه آمدم و در عملیات‌های مختلف از جمله طریق‌ القدس بستان و تنگه چزابه، شهید رجایی سوسنگرد، فتح‌ المبین، محمد رسول الله در مریوان در کنار سردار جاویدالاثر متوسلیان فرمانده سپاه مریوان و 4 مرحله بیت المقدس شرکت کردم که در مرحله چهارم آزادسازی خرمشهر مجروح شدم و بعد آن از حیطه عملیاتی خارج شدم.»

*دردسر برای دیگران!

بعد از مجروحیت، می‌گفتند دیگر نمی‌توانید کاری انجام دهید... جبهه رفتن شما باعث دردسر برای بقیه است پس بهتر است برگردید! اما با تمام این حرف‌ها، وقتی با اصرار زیاد به جبهه برگشتم، دیدم کارهای بسیار زیادی هست که از دست امثال ما به خوبی برمی‌آید. تعاون لشگر، بخش‌های مختلفی از جمله تخلیه شهدا، ستاد معراج، بسته‌بندی و شناسایی شهدا، صدور کارت و پلاک، ارسال بسته‌های پستی، مباحث مربوط به مجروحین، مفقودین و ... داشت. از همان سال 61 و قبل از عملیات والفجر مقدماتی در آنجا مشغول به خدمت شدم که تا پایان جنگ ادامه داشت. البته پس از اتمام جنگ، بنا به ضرورت حوزه مأموریت ما به‌ عنوان کمیته جستجوی مفقودین تغییر یافت که همچنان ادامه دارد.

 

 

* دریافت حواله مواد غذایی در قبال تحویل پیکر شهدا...

در شروع تفحص شهدا در سال‌های 70 - 71، تصور ما از کار در کردستان عراق این بود که به محض بالا رفتن از تپه مورد نظر، پیکرهای شهدا را جمع‌آوری کرده و با خود می‌آوریم. وقتی کار شروع شد، دیدیم این‌طور که ما تصور می‌کردیم نبود! بالا رفتن از هر تپه ساعت‌ها زمان می‌برد و بعد از آن هم موانع و میادین مین مختلف سر راه بود که همه اینها زمان‌گیر و البته با توجه به شرایط خاص منطقه، نشدنی تلقی می‌شد. در این میان موضوعات امنیتی، خطرات جانی، هزینه‌های اقتصادی و ... به شدت مطرح بود. برای همین ناچار بودیم با آموزشی مختصر به مردم بومی از نیروی مردمی کمک بگیریم.

*جایزه برای تحویل مرده یا زنده غلامی!

در ادامه مراحل جستجوی پیکرها، کمیته جستجوی مفقودین مأموریتی با عنوان «عملیات برون‌مرزی غیرآشکار» را آغاز کرد. از کمیته جستجوی مفقودین، بنده عهده‌دار اجرای این عملیات بودم. طبق این برنامه، که از سال 73 تا سال 78 ادامه داشت، در مناطق دور افتاده‌ای در هور پیکرهای شهدا را خریداری می‌کردم! وقتی دولت عراق از این قضایا مطلع شد، تمام تلاش خود را بکار بست تا مرا دستگیر و یا ترور کنند. اتفاقاً‌ برای مرده یا زنده من هم جایزه‌ تعیین شده بود تا به هر نحو ممکن کار ما را در منطقه هور بخوابانند. البته در داخل کشور، ارگان‌های مختلف حفاظتی امنیت برنامه را رصد می‌کردند و هر از چند گاهی به ما پیغام می‌دادند که برنامه قرار شما لو رفته و مثلاً مقرر شده که در فلان موعد، شما را ترور کنند! یا برنامه را لغو و یا تعداد محافظان را زیادتر کنید. این روند فعالیت دائمی ما بود. نمی‌توانستیم کار را تعطیل کنیم.

*بلم‌های هور، حامل پیکرهای شهدا

با توجه به شرایط ویژه و خطرات آن، بازدهی هر مأموریت بسیار مهم بود. گاهی پیش می‌آمد که سر قرار صد فرد مسلح با صد بلم برای معامله با ما می‌آمدند! در حالیکه ما ناچار بودیم تنها و نهایتاً با نفراتی معدود از افراد محلی با عنوان محافظ مسلح و مترجم در محل قرار حاضر شویم. هر بلم، یک، دو شهید تا تعداد بسیار بیشتر با خود حمل می‌کرد. در طول این مدت در هر قرار از 20 تا حتی صد شهید را مبادله ‌کردیم. در مجموع رقمی بین 4 تا 5 هزار شهید در دوره عملیات برون مرزی از محور هور به ایران بازگردانده شد.

*درآمد فروش شهدا، بالاتر از درآمد افسر گارد!

از ماه‌ها قبل به تاریخ میلادی زمان و ساعت قرارها تنظیم می‌شد و همه به یکدیگر خبر می‌دادند که هر کس شهیدی پیدا می‌کرد به آنجا می‌آمد. امکان تغییر یا لغو زمان وجود نداشت. در ازای تحویل پیکر شهدا، ارز یا کالا می دادیم. باید با نرخ پیشنهادی آنها کنار می‌آمدیم... حتی از پاسگاه‌ها و گارد مرزی عراق هم شهید می‌خریدم! برخی از این‌ها می‌خواستند به اندازه حقوق 6 ماهه خود از فروش شهدا درآمد بدست بیاورند. ناچار بودیم قبول کنیم و اغلب همان‌جا کل مبلغ را پرداخت می‌کردیم. باید این توضیح را اضافه کنم که مباحث خرید ارزی شهدا مربوط به مناطق جنوبی عراق بود و مباحث کالایی، یعنی تبادل کالا با شهدا در کردستان عراق رایج بود.

 

*تبادل چندهزار شهید با کالا!

 

کالاها با کمک هلال‌ احمر تأمین می‌شد؛ اقلامی مانند آرد، روغن، برنج و... گاهی در هفته تریلی مواد غذایی به مرز باشماق در مرز مریوان ارسال می‌شد و با آن کالا نزدیک به 2 تا 3 هزار شهید دریافت کردیم. همه از این تبادل پایای کالا با شهید راضی بودند. مردم عراق برای تأمین هزینه‌هایشان به دنبال آلمینیوم، پوکه، آهن و ... می‌گشتند. به آنها گفته بودیم از این کار هرچه به شما می‌دهند، ما 3 برابر آن را می‌دهیم به شرطی که پیکر شهید را طبق آموزشی که می‌دهیم برای ما بیاورید.

*چهارصد نیروی تفحص فعال در عراق!

با چنین تدبیری توانستیم بجای گروهی نهایتاً 4-5 نفره با هزینه‌های جانبی بسیار بالا، گروهی سیصد تا چهارصد نفره داشته باشیم که خودشان دنبال پیدا کردن شهدا می‌رفتند و جنازه را در مرز تحویل می دادند. یک‌بار وقتی از پنجوین به سید صادق رفتم، از آنجا که مردم اتومبیل ما را به خوبی می‌شناختند، شاید در بیش از بیست نقطه مرا متوقف کردند تا پیکر شهیدی را تحویلم دهند. ما به ازای تحویل پیکر شهدا، به آنها رسید می‌دادم تا حواله امضاء شده را به مرز برده و کالای مشخص شده را دریافت کنند.

 

 

*فرزندی که فدای شهدا شد

در حین عملیات‌های برون مرزی، اوقاتی که به خوزستان برمی‌‌گشتم، از آنجا که کاروان‌های راهیان‌ نور به تازگی شروع به کار کرده بودند، اوقات فراغت را به کمک کاروان‌ها می‌رفتم. از طرف ستاد مفقودین هم برای پشتیبانی از کاروان‌های راهیان نور می‌گفتند در ایام عید نوروز، بعد از اتمام قرارهای برون مرزی هم در منطقه بمانید. اینکه این ایام هم دور از خانواده سپری شود سخت بود. قرار شد حداقل در این ایام خانواده را به خوزستان بیاوریم. همسر و فرزندانم علی‌اکبر، عمار (که عرفان صدایش می‌زنیم)، علی و عسل فاطمه را به خوزستان آوردم.

قرارهای برون مرزی کماکان ادامه داشت. فقط با این تدبیر ساعاتی از شب‌های عید را می‌توانستیم باهم باشیم. در یکی از این روزها، بچه‌ها با فرزندان دیگر دوستان کنار یک آب‌گرفتگی مشغول بازی بودند که یکی از آنها در آب افتاد. پسرم علی‌اکبر که شنا بلد بود، برای نجات دوستش داخل آب می‌پرد که متأسفانه هردوی آنها غرق شدند.

آن روز هم من کنار خانواده نبودم و برای مبادله‌ پیکر شهدا به هور رفته بودم...

ادامه دارد...
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار