تلخ و شیرین زندگی یک جانباز
صداي همهمه چند نفر درگوشم پيچيد و بي هوش شدم. نمي دانم چه مدت طول کشيد وقتي چشمم را باز کردم خود را در بيمارستان صحرايي ديدم.
به گزارش سرویس اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ ساعت حدود 16 بود که با کلي پرس و جو توانستيم آدرس خانه اش را پيدا کنيم. «باقرشهر» در جنوبي ترين نقطه تهران، داخل يک کوچه بن بست. درب طوسي رنگ ... کل اهل خانه به استقبال ما آمدند.از دختر و پسر تا داماد و حتي خود قهرمان قصه که به رسم ادب تعارف کرد تا چند ساعتي ميهمانشان باشيم.
نامش «فرخ دانشي» قره شيران است، مردي لاغر اندام؛ ولي سرحال. با لب هايي خندان و البته کمي خجالتي! با اين حال به سختي توانستيم بخشي از خاطرات و روزهاي دوران دفاع مقدس را از زبان اين سرباز قديمي بازگو کنيم.
«فرخ دانشي» دهم دي ماه 1346، در روستاي کوچک «قره شيران» از توابع اردبيل در خانواده اي کشاورز به دنيا آمد. وي مدرسه ابتدايي را در ميان کار و زحمت و بازي هاي ساده روستا به پايان رساند تا اينکه در سن 16 سالگي تصميم گرفت وارد بازار کار شود. براي همين راهي تهران شد و در يک کارگاه ريسندگي پارچه مشغول به کار شد. روزگار هر چند سخت، ولي مي گذشت تا اينکه سن فرخ به خدمت وظيفه رسيد. درست در همان سن و سال بود که جنگ تحميلي آرام آرام به فازهاي جديد وارد شده بود.
روزي که وارد ارتش شدم
فرخ که کم کم شروع به بيان خاطراتش کرده، مي گويد: براي خدمت وظيفه وارد ارتش شدم و دوره آموزشي را در اردبيل و عجب شير گذراندم و بعد در تيپ سوم به عنوان پياده نظام ارتش به کردستان اعزام شدم. در هيجدهم مهر 1365 زماني که عراق ارتفاعات کوهستاني کله قندي را به اشغال درآورده بود، ارتش براي باز پس گيري آن مناطق عمليات بيت المقدس 5 را طراحي کرد و ما هم در قالب يک تيپ در اين عمليات شرکت کرديم. در ارتفاعات تنها چيزي که در نيمه شب، يخ زمين را ذوب و منطقه را گرم و روشن مي کرد، انفجار توپ و گلوله دشمن بعثي بود. از آنجا که هدف عمليات باز پس گيري ارتفاعات کله قندي و اطراف آن بود، چند لشکر از جمله،21 حمزه، 28 سنندج و حدود 30 گردان با هم در جريان عمليات شرکت داشتند. اين مسئله آنقدر حياتي بود که در کوله پشتي سربازان تنها جيره جنگي 48 ساعته و مقداري گلوله و توپ آرپي جي، قرار داشت و تنها وسيله گرمازا در ميان صخره هاي سخت و شيب دار يخ زده، پوشش و ماسک ضد شيميايي و چکمه بود.
برنامه عمليات اين بود که پس از پيروزي تنها مي توانستيم از مهمات و تجهيزات غنيمتي استفاده کنيم در حالي که به علت کوهستاني بودن منطقه و بوران و يخبندان، هيچ حمايت هوايي نداشتيم. در نهايت با پايمردي لشکر اسلام، پيروزي در اين عمليات حاصل شد و ايرانيان براي گرفتن استراتژيک ترين منطقه جنگي حدود 40 هزار شهيد و مجروح را تقديم ارتفاعات کله قندي کردند.
جانبازي در دماي 10 درجه زير صفر
جانباز دوران دفاع مقدس در ادامه اين گفت وگو در حالي که از ته دل آهي مي کشد، مي گويد: نبرد «بيت المقدس 5» از ساعت 2نيمه شب آغاز و تا صبح فردا ادامه داشت و تازه پس از آن جنگ تن به تن در نزديکي قله و درون کانال هاي حفر شده توسط نيروهاي بعثي آغاز شد. من و همرزمانم که به پيروزي مي انديشيديم بي آنکه به مين هاي متعدد کارگذاشته شده در منطقه فکر کنيم، داخل کانال ها حرکت مي کرديم!
من در آن موقع اصلا سرما را حس نمي کردم و پيروزي و نجات جان برايم مهم بود. همانطور که در حال حرکت بودم، نفهميدم چه شد، ولي يکي از آن مين ها زير پايم منفجر شد و مرا به چند متر آن طرف تر پرتاب کرد. روي شيب کوه به طرف پايين غلت خوردم و حدود يک ساعت بعد که منگي از سرم خارج شد متوجه شدم که پايم از ناحيه مچ قطع شده اما به علت سرماي زياد، پايم بي حس شده بود و احساس درد چنداني نداشتم.
در اين موقع از ميان سربازاني که در حال پيشروي بودند، «ابراهيم قهرمان لو» از همرزمانم متوجه من شد و سعي کرد مرا بر دوش خود بلند کرده و به پايين منتقل کند. هر چند اقدام اين سرباز قابل تحسين بود، ولي خون زيادي از من در حال رفتن بود براي همين فکر کردم بهتر است براي کاهش خونريزي روي زمين حرکت کنم. بنابر اين از او خواهش کردم که از اين کار صرفنظر کند. در آن حال که از تکاپوي عمليات خارج شده بودم، سرما را بيشتر احساس مي کردم و رد خون روي برف به من يادآور مي شد که عضوي از بدنم قطع شده است. ابراهيم بارها خواست من را روي دوشش حمل کند، اما نگذاشتم، چون فکر مي کردم با اين روش خونريزي کمتر و حرکت در سراشيبي کم خطر تر است، به اين ترتيب کشان کشان، هم پاي ابراهيم حرکت مي کردم. پس از 6ساعت، ابراهيم که خستگي و ضعف را در چهره ام ديده بود، به من گفت که در همان نقطه منتظرش بمانم تا با کمکي برگردد. من که به علت خونريزي و ضعف، و از همه بدتر تشنگي، ديگر قادر به حرکت نبودم، موافقت کردم. ابراهيم بعد از 2 ساعت همراه کمکي برگشت و مرا به بهداري ارتش منتقل کردند و بعد در بيمارستان سنندج تحت عمل جراحي قرار گرفتم. آن زمان به علت بمباران موشکي تهران مصدومين جنگي را جهت بستري به ساري مي فرستادند. و پس از 5 روز به بيمارستان فاطمي اردبيل منتقل شدم. در اين بيمارستان پرستاراني بودند که براي امداد رساني به صورت داوطلبانه مشغول خدمت بودند که در ميان آنها پرستاري به نام محبوبه بخشي و برادرش هم مشغول بودند و براي نظافت و مداوا سرکشي مي کردند.
نخستين آشنايي محبوبه با فرخ
جانباز دانشي در حالي خاطرات دوران بيمارستان و پرستاري اش را تعريف مي کرد که روبه روي او محبوبه دانشي به عنوان همسرش نشسته و خاطرات را با شوق زياد گوش مي داد! محبوبه در ادامه صحبتهاي فرخ مي گويد: من در آنجا متوجه وي شدم و او را شناختم. به برادرم اطلاع دادم که پسر آقاي دانشي اينجا بستري است. وقتي مطمئن شديم که خود اوست به دليل آشنايي و شرمي که داشتم سعي مي کردم، از همشهري خود دوري کنم. و هر وقت که فرخ نياز به کمک داشت، از پرستاران ديگر و يا از برادرم تقاضا مي کردم که به او رسيدگي کنند. در اين ميان، رئيس بيمارستان دکتر محمدي از موضوع مطلع شد و من را حسابي مؤاخذه کرد و گفت: خانم «بخشي»! مهم نيست که شما همشهري هستي يا نه، بلکه مهم اين است که به تمام مصدومين عادلانه و انساني نگاه کنيم. براي همين، من را مأمور رسيدگي مستقيم به فرخ کرد.
يادم هست 50 روزتمام از او مراقبت کردم تا اينکه از بيمارستان مرخص شد. حتي دکتر محمدي به اين تنبيه هم بسنده نکرد و مرا مأمور فعاليت در خانه بهداشت روستايمان (قره شيران) کرد تا در آنجا هم هر زمان که او نياز به رسيدگي پزشکي داشت، در خدمتش باشم. مرتب در دوران نقاهتش براي تعويض پانسمان و تزريق، به او سر مي زدم تا اينکه پايش بهبود پيدا کرد. من هم با فکر اينکه مسئوليتم به پايان رسيده بود، خوشحال بودم تا اينکه يک روز فرخ، خواهرش را به دنبال من فرستاد و گفت که حتما خود محبوبه بايد بيايد. من هم با فکر اينکه شايد کار خاصي باشد به آنجا رفتم. ولي بعدخيلي شاکي شدم چون که او پس از چند دقيقه زمينه چيني گفت: شما از وضعيت من مطلع هستيد. آيا راضي مي شويد با من ازدواج کنيد؟! خيلي ناراحت شدم و حتي زماني که برادرانم هم از خواستگاري او به اين روش آگاه شدند، خيلي عصباني شدند! اما پدرم برعکس آن ها موضع گرفت و گفت: خوب فکرکن و ببين اگر خودت راضي هستي، قبول کن. در آن زمان احساس کردم اين تقدير بوده که ما را سر راه هم قرار داده است. بنابر اين ما در سال 1368 با مهريه 200 هزار تومان ازدواج کرديم که مراسم ازدواجمان هم بسيار ساده برگزار شد.
کهنه سرباز ارتش جمهوري اسلامي در دوران دفاع مقدس در حالي که چاي خود را با آرامش مي نوشيد ادامه داد: در همان يک سال اول مصدوميت از وضعيت بيکاري ام ناراحت بودم و با راهنمايي پسر عمويم به هلال احمر مراجعه کردم و در آنجا براي من پاي مصنوعي ساخته شد. با اين که در ابتدا کمي مشکل بود، ولي با تمرين توانستم بدون عصا راه بروم و بعد از آن به تهران سر کار خود در کارخانه پارچه بافي بازگشته و خانه اي هم در باقر شهر تهيه کرديم.
مرد سال هاي سخت مي گويد: با اينکه در سال1369 پرونده جانبازي خود را از ارتش دريافت کردم اما همواره براي کسب روزي حلال و بزرگ کردن فرزندانم و براي اينکه آنها کمبودي نداشته باشند، کارکرده و حتي با وجود قطع عضو در ناحيه مچ پا، بعد از بازنشستگي هم در يک آژانس مشغول به کار رانندگي شدم. فرخ دانشي در مورد فرزندانش نيز مي گويد: دختر بزرگم در رشته مديريت دانشگاه پيام نور درس مي خواند و متأهل است و حتي از سهميه ايثارگري در دانشگاه نيز استفاده نکرده است. پسرم هم مدتي در بهشت زهرا (س) غرفه فروش تنقلات اجاره کرده بود که اين اواخر غرفه را از او پس گرفتند و او علي رغم اينکه آشپز بسيار خوبي هم هست و مدتي در تالار پذيرايي کار کرده، مجبور است در بخش بازيافت شهرداري تهران در منطقه کهريزک کار کند. در اين ميان، بنياد شهيد هم کاري براي اشتغال او انجام نداده است.
آقاي دانشي چند ماهي است که به علت ضعف جسماني قادر به فعاليت چنداني نيست و بيشتر وقت خود را با خانواده مي گذراند. از زمان مجروحيت او هرسال خانواده با تمام فاميل دور هم جمع شده و روز جانباز را جشن مي گيرند. البته من تا امروز توقع چنداني از بنياد نداشتم، زيرا آقاي دانشي خيلي کاري و با غيرت بودند و حتي با آن وضعيت جسماني و مشکلات بيماري ديابت من، هيچ وقت نگذاشت ما کمبودي داشته باشيم و نيازي به کسي پيدا کنيم اما اين اواخر زماني که پسرم خواست داماد شود و دنبال کار مي گشت، دوست داشتم براي اشتغال پسرم کاري انجام دهند، ولي آنها توجهي نکردند.
نامش «فرخ دانشي» قره شيران است، مردي لاغر اندام؛ ولي سرحال. با لب هايي خندان و البته کمي خجالتي! با اين حال به سختي توانستيم بخشي از خاطرات و روزهاي دوران دفاع مقدس را از زبان اين سرباز قديمي بازگو کنيم.
«فرخ دانشي» دهم دي ماه 1346، در روستاي کوچک «قره شيران» از توابع اردبيل در خانواده اي کشاورز به دنيا آمد. وي مدرسه ابتدايي را در ميان کار و زحمت و بازي هاي ساده روستا به پايان رساند تا اينکه در سن 16 سالگي تصميم گرفت وارد بازار کار شود. براي همين راهي تهران شد و در يک کارگاه ريسندگي پارچه مشغول به کار شد. روزگار هر چند سخت، ولي مي گذشت تا اينکه سن فرخ به خدمت وظيفه رسيد. درست در همان سن و سال بود که جنگ تحميلي آرام آرام به فازهاي جديد وارد شده بود.
روزي که وارد ارتش شدم
فرخ که کم کم شروع به بيان خاطراتش کرده، مي گويد: براي خدمت وظيفه وارد ارتش شدم و دوره آموزشي را در اردبيل و عجب شير گذراندم و بعد در تيپ سوم به عنوان پياده نظام ارتش به کردستان اعزام شدم. در هيجدهم مهر 1365 زماني که عراق ارتفاعات کوهستاني کله قندي را به اشغال درآورده بود، ارتش براي باز پس گيري آن مناطق عمليات بيت المقدس 5 را طراحي کرد و ما هم در قالب يک تيپ در اين عمليات شرکت کرديم. در ارتفاعات تنها چيزي که در نيمه شب، يخ زمين را ذوب و منطقه را گرم و روشن مي کرد، انفجار توپ و گلوله دشمن بعثي بود. از آنجا که هدف عمليات باز پس گيري ارتفاعات کله قندي و اطراف آن بود، چند لشکر از جمله،21 حمزه، 28 سنندج و حدود 30 گردان با هم در جريان عمليات شرکت داشتند. اين مسئله آنقدر حياتي بود که در کوله پشتي سربازان تنها جيره جنگي 48 ساعته و مقداري گلوله و توپ آرپي جي، قرار داشت و تنها وسيله گرمازا در ميان صخره هاي سخت و شيب دار يخ زده، پوشش و ماسک ضد شيميايي و چکمه بود.
برنامه عمليات اين بود که پس از پيروزي تنها مي توانستيم از مهمات و تجهيزات غنيمتي استفاده کنيم در حالي که به علت کوهستاني بودن منطقه و بوران و يخبندان، هيچ حمايت هوايي نداشتيم. در نهايت با پايمردي لشکر اسلام، پيروزي در اين عمليات حاصل شد و ايرانيان براي گرفتن استراتژيک ترين منطقه جنگي حدود 40 هزار شهيد و مجروح را تقديم ارتفاعات کله قندي کردند.
جانبازي در دماي 10 درجه زير صفر
جانباز دوران دفاع مقدس در ادامه اين گفت وگو در حالي که از ته دل آهي مي کشد، مي گويد: نبرد «بيت المقدس 5» از ساعت 2نيمه شب آغاز و تا صبح فردا ادامه داشت و تازه پس از آن جنگ تن به تن در نزديکي قله و درون کانال هاي حفر شده توسط نيروهاي بعثي آغاز شد. من و همرزمانم که به پيروزي مي انديشيديم بي آنکه به مين هاي متعدد کارگذاشته شده در منطقه فکر کنيم، داخل کانال ها حرکت مي کرديم!
من در آن موقع اصلا سرما را حس نمي کردم و پيروزي و نجات جان برايم مهم بود. همانطور که در حال حرکت بودم، نفهميدم چه شد، ولي يکي از آن مين ها زير پايم منفجر شد و مرا به چند متر آن طرف تر پرتاب کرد. روي شيب کوه به طرف پايين غلت خوردم و حدود يک ساعت بعد که منگي از سرم خارج شد متوجه شدم که پايم از ناحيه مچ قطع شده اما به علت سرماي زياد، پايم بي حس شده بود و احساس درد چنداني نداشتم.
در اين موقع از ميان سربازاني که در حال پيشروي بودند، «ابراهيم قهرمان لو» از همرزمانم متوجه من شد و سعي کرد مرا بر دوش خود بلند کرده و به پايين منتقل کند. هر چند اقدام اين سرباز قابل تحسين بود، ولي خون زيادي از من در حال رفتن بود براي همين فکر کردم بهتر است براي کاهش خونريزي روي زمين حرکت کنم. بنابر اين از او خواهش کردم که از اين کار صرفنظر کند. در آن حال که از تکاپوي عمليات خارج شده بودم، سرما را بيشتر احساس مي کردم و رد خون روي برف به من يادآور مي شد که عضوي از بدنم قطع شده است. ابراهيم بارها خواست من را روي دوشش حمل کند، اما نگذاشتم، چون فکر مي کردم با اين روش خونريزي کمتر و حرکت در سراشيبي کم خطر تر است، به اين ترتيب کشان کشان، هم پاي ابراهيم حرکت مي کردم. پس از 6ساعت، ابراهيم که خستگي و ضعف را در چهره ام ديده بود، به من گفت که در همان نقطه منتظرش بمانم تا با کمکي برگردد. من که به علت خونريزي و ضعف، و از همه بدتر تشنگي، ديگر قادر به حرکت نبودم، موافقت کردم. ابراهيم بعد از 2 ساعت همراه کمکي برگشت و مرا به بهداري ارتش منتقل کردند و بعد در بيمارستان سنندج تحت عمل جراحي قرار گرفتم. آن زمان به علت بمباران موشکي تهران مصدومين جنگي را جهت بستري به ساري مي فرستادند. و پس از 5 روز به بيمارستان فاطمي اردبيل منتقل شدم. در اين بيمارستان پرستاراني بودند که براي امداد رساني به صورت داوطلبانه مشغول خدمت بودند که در ميان آنها پرستاري به نام محبوبه بخشي و برادرش هم مشغول بودند و براي نظافت و مداوا سرکشي مي کردند.
نخستين آشنايي محبوبه با فرخ
جانباز دانشي در حالي خاطرات دوران بيمارستان و پرستاري اش را تعريف مي کرد که روبه روي او محبوبه دانشي به عنوان همسرش نشسته و خاطرات را با شوق زياد گوش مي داد! محبوبه در ادامه صحبتهاي فرخ مي گويد: من در آنجا متوجه وي شدم و او را شناختم. به برادرم اطلاع دادم که پسر آقاي دانشي اينجا بستري است. وقتي مطمئن شديم که خود اوست به دليل آشنايي و شرمي که داشتم سعي مي کردم، از همشهري خود دوري کنم. و هر وقت که فرخ نياز به کمک داشت، از پرستاران ديگر و يا از برادرم تقاضا مي کردم که به او رسيدگي کنند. در اين ميان، رئيس بيمارستان دکتر محمدي از موضوع مطلع شد و من را حسابي مؤاخذه کرد و گفت: خانم «بخشي»! مهم نيست که شما همشهري هستي يا نه، بلکه مهم اين است که به تمام مصدومين عادلانه و انساني نگاه کنيم. براي همين، من را مأمور رسيدگي مستقيم به فرخ کرد.
يادم هست 50 روزتمام از او مراقبت کردم تا اينکه از بيمارستان مرخص شد. حتي دکتر محمدي به اين تنبيه هم بسنده نکرد و مرا مأمور فعاليت در خانه بهداشت روستايمان (قره شيران) کرد تا در آنجا هم هر زمان که او نياز به رسيدگي پزشکي داشت، در خدمتش باشم. مرتب در دوران نقاهتش براي تعويض پانسمان و تزريق، به او سر مي زدم تا اينکه پايش بهبود پيدا کرد. من هم با فکر اينکه مسئوليتم به پايان رسيده بود، خوشحال بودم تا اينکه يک روز فرخ، خواهرش را به دنبال من فرستاد و گفت که حتما خود محبوبه بايد بيايد. من هم با فکر اينکه شايد کار خاصي باشد به آنجا رفتم. ولي بعدخيلي شاکي شدم چون که او پس از چند دقيقه زمينه چيني گفت: شما از وضعيت من مطلع هستيد. آيا راضي مي شويد با من ازدواج کنيد؟! خيلي ناراحت شدم و حتي زماني که برادرانم هم از خواستگاري او به اين روش آگاه شدند، خيلي عصباني شدند! اما پدرم برعکس آن ها موضع گرفت و گفت: خوب فکرکن و ببين اگر خودت راضي هستي، قبول کن. در آن زمان احساس کردم اين تقدير بوده که ما را سر راه هم قرار داده است. بنابر اين ما در سال 1368 با مهريه 200 هزار تومان ازدواج کرديم که مراسم ازدواجمان هم بسيار ساده برگزار شد.
کهنه سرباز ارتش جمهوري اسلامي در دوران دفاع مقدس در حالي که چاي خود را با آرامش مي نوشيد ادامه داد: در همان يک سال اول مصدوميت از وضعيت بيکاري ام ناراحت بودم و با راهنمايي پسر عمويم به هلال احمر مراجعه کردم و در آنجا براي من پاي مصنوعي ساخته شد. با اين که در ابتدا کمي مشکل بود، ولي با تمرين توانستم بدون عصا راه بروم و بعد از آن به تهران سر کار خود در کارخانه پارچه بافي بازگشته و خانه اي هم در باقر شهر تهيه کرديم.
مرد سال هاي سخت مي گويد: با اينکه در سال1369 پرونده جانبازي خود را از ارتش دريافت کردم اما همواره براي کسب روزي حلال و بزرگ کردن فرزندانم و براي اينکه آنها کمبودي نداشته باشند، کارکرده و حتي با وجود قطع عضو در ناحيه مچ پا، بعد از بازنشستگي هم در يک آژانس مشغول به کار رانندگي شدم. فرخ دانشي در مورد فرزندانش نيز مي گويد: دختر بزرگم در رشته مديريت دانشگاه پيام نور درس مي خواند و متأهل است و حتي از سهميه ايثارگري در دانشگاه نيز استفاده نکرده است. پسرم هم مدتي در بهشت زهرا (س) غرفه فروش تنقلات اجاره کرده بود که اين اواخر غرفه را از او پس گرفتند و او علي رغم اينکه آشپز بسيار خوبي هم هست و مدتي در تالار پذيرايي کار کرده، مجبور است در بخش بازيافت شهرداري تهران در منطقه کهريزک کار کند. در اين ميان، بنياد شهيد هم کاري براي اشتغال او انجام نداده است.
آقاي دانشي چند ماهي است که به علت ضعف جسماني قادر به فعاليت چنداني نيست و بيشتر وقت خود را با خانواده مي گذراند. از زمان مجروحيت او هرسال خانواده با تمام فاميل دور هم جمع شده و روز جانباز را جشن مي گيرند. البته من تا امروز توقع چنداني از بنياد نداشتم، زيرا آقاي دانشي خيلي کاري و با غيرت بودند و حتي با آن وضعيت جسماني و مشکلات بيماري ديابت من، هيچ وقت نگذاشت ما کمبودي داشته باشيم و نيازي به کسي پيدا کنيم اما اين اواخر زماني که پسرم خواست داماد شود و دنبال کار مي گشت، دوست داشتم براي اشتغال پسرم کاري انجام دهند، ولي آنها توجهي نکردند.