نظافت آسایشگاه هر روز به عهده ی یک گروه بود که همان گروه ظرف و دیگ های غذا را هم باید می شست. برای حمام کردن، هر روز یک نفر از گروه مربوطه مسئول بود تا به افرای که می خواهند حمام کنند، شش پارچ آب بدهد که هر پارچ پنج تا شش لیوان آب خوری جا می گرفت.
شهدای ایران: صبح روز ۱۵ خرداد ۱۳۶۰ پشت در سلول نشسته بودم و داراب کریمی هم رو به رویم. دیگر امیدمان از رفتن قطع شده بود. یک مرتبه و بدون مقدمه گفتم: «داراب دوست داری کربلا بری؟!» اشک در چشمانش حلقه زد و سرش را به علامت رضایت پایین انداخت. گفتم: «خدا بزرگ است. صبر داشته باش.»
هنوز حرفم تمام نشده بود که در سلول روی پاشنه چرخید و باز شد. نگهبان (حسن) گفت:
ـ امشی! امشی! یاالله یاالله شما می روید پیش دوستان تان.
ما را پایین آوردند و سوار آمبولانس کردند. تعدادی را از جمله محمد صلواتی را که از خلبانان اف.۴ بود به اردوگاه بردند. اما ما شش نفر را به زندان ابوغریب انتقال دادند.
آمبولانس وارد یک حیاط خاکی و کثیف شد و توقف کرد. حیاط زندان از سه طرف به دیوارهای سفید بتونی با پنجره های مشبک بتونی و از طرف دیگر توسط سیم توری بسیار بلندی محصور شده بود. چند لحظه بعد در فولادی ضخیمی باز شد و ما را به داخل یک سالن که تعدادی از همرزمان مان در آنجا بودند، بردند. با ورود ما همگی صلوات فرستادند. سرگرد دانشور ک فرمانده ی اسرا بود، جلو آمد و یک به یک ما را در بغل گرفت و خوش آمد گفت. در کنار ایشان سرگرد محمودی، حدادی، سرشاد حیدری و همایون باقی را دیدم. آنها هم به ما خوش آمد می گفتند. سایر بچه ها هم به ترتیب می آمدند و روبوسی می کردند و خوش آمد می گفتند.
جو محیط ما را گرفته بود؛ زیرا پس از گذشت شش ماه از اسارت مان، این اولین باری بود که در چنین جمعی حضور پیدا می کردیم. کسانی را در آنجا می دیدم که قبلاً فکر می کردم بر اثر سقوط هواپیمایشان، شهید شده اند.
به دستور دانشور همگی نشستیم و او پس از خیرمقدم، کمی برایمان صحبت کرد و برخی مقررات زندان را گوشزد کرد. شب که شد، پس از شام، دانشور دوباره همه را جمع کرد. مجلس معارفه تشکیل داد و گروه بندی جدید را اعلام کرد. در جلسه ی معارفه همه خود را معرفی کردند و ما تازه واردها هم خودمان را معرفی کردیم. هر کس نحوه ی اسارت اش را بازگو می کرد و گاهی هم یکی از بچه ها لطیفه ای می گفت و همه می خندیدیم.
صبح روز بعد (۱۶/۳/۱۳۶۰)، زندگی در اسارت به نوع جدیدی شروع شد. هر روز صبح در زندان باز می شد، یک دیگ چای می آوردند. نوار سفید پهنی که از گونی پلاستیکی درست شده بود، در جلو در زندان انداخته می شد که روی آن به فاصله، اعداد از یک تا هفت نوشته شده بود. هر شماره نمایانگر یک گروه بود. هر گروه یک کاسه ی بزرگ می برد و روی نوار سفید، مقابل شماره ای که مربوط به خودش بود می گذاشت. همین کار هم برای گرفتن چای انجام می گرفت. سایر وعده های غذایی هم به همین منوال تقسیم می شد.
ناهار، همیشه برنج ساده با مقداری سیب زمینی یا بادمجان و یا لوبیای آب پز. شام هم عبارت از یک دیگ گوشت بخارپز بود که بوی بد آن حال آدم را به هم می زد، چه رسد به خوردن اش.
نظافت آسایشگاه هر روز به عهده ی یک گروه بود که همان گروه ظرف و دیگ های غذا را هم باید می شست. برای حمام کردن، هر روز یک نفر از گروه مربوطه مسئول بود تا به افرای که می خواهند حمام کنند، شش پارچ آب بدهد که هر پارچ پنج تا شش لیوان آب خوری جا می گرفت.
در این زمان، اوضاع داخلی ایران به سبب فعال شدن گروهک ها بسیار ناآرام و ناراحت کننده بود. هر روز مسئله ای را ایجاد می کردند و دست به عملیات های خرابکارانه می زدند. عراقی ها در این وضعیت هر طور که دل شان می خواست اخبار این جنایت ها را در روزنامه هایشان می نوشتند.
aks-khalaban-300x272
افرادی بودند که مقدار کمی عربی می دانستند و این روزنامه ها را ـ با نظر شخصی و شاید هم مغرضانه ـ ترجمه می کردند و همین بارها باعث ناراحتی بچه ها و به هم خوردن آسایشگاه می شد. البته ناگفته نماند کسانی بودند که با عراقی ها سر و سری داشتند و آب به آسیاب دشمن می ریختند و به خیال خام خود می خواستند با این کارها دل آنها را به دست آورند.
گرچه بعدها پشیمان شدند و ظاهراً به اشتباه خودشان پی بردند؛ اما در آن زمان، جنگ روانی و چنددستگی را بر آسایشگاه حاکم کرده بودند.
چند ماه بدین منوال گذشت. یک روز آمدند و حدود نوزده نفر از بین افراد آسایشگاه را به اردوگاه بردند، که الحمدالله آن چند نفری که نظم آسایشگاه را به هم زده بودند، در بین این عده بودند. از آن روز به بعد آسایشگاه تقریباً یک دست شد.
راوی: خلبان آزاده تیمسار محمد یوسف احمدبیگی
هنوز حرفم تمام نشده بود که در سلول روی پاشنه چرخید و باز شد. نگهبان (حسن) گفت:
ـ امشی! امشی! یاالله یاالله شما می روید پیش دوستان تان.
ما را پایین آوردند و سوار آمبولانس کردند. تعدادی را از جمله محمد صلواتی را که از خلبانان اف.۴ بود به اردوگاه بردند. اما ما شش نفر را به زندان ابوغریب انتقال دادند.
آمبولانس وارد یک حیاط خاکی و کثیف شد و توقف کرد. حیاط زندان از سه طرف به دیوارهای سفید بتونی با پنجره های مشبک بتونی و از طرف دیگر توسط سیم توری بسیار بلندی محصور شده بود. چند لحظه بعد در فولادی ضخیمی باز شد و ما را به داخل یک سالن که تعدادی از همرزمان مان در آنجا بودند، بردند. با ورود ما همگی صلوات فرستادند. سرگرد دانشور ک فرمانده ی اسرا بود، جلو آمد و یک به یک ما را در بغل گرفت و خوش آمد گفت. در کنار ایشان سرگرد محمودی، حدادی، سرشاد حیدری و همایون باقی را دیدم. آنها هم به ما خوش آمد می گفتند. سایر بچه ها هم به ترتیب می آمدند و روبوسی می کردند و خوش آمد می گفتند.
جو محیط ما را گرفته بود؛ زیرا پس از گذشت شش ماه از اسارت مان، این اولین باری بود که در چنین جمعی حضور پیدا می کردیم. کسانی را در آنجا می دیدم که قبلاً فکر می کردم بر اثر سقوط هواپیمایشان، شهید شده اند.
به دستور دانشور همگی نشستیم و او پس از خیرمقدم، کمی برایمان صحبت کرد و برخی مقررات زندان را گوشزد کرد. شب که شد، پس از شام، دانشور دوباره همه را جمع کرد. مجلس معارفه تشکیل داد و گروه بندی جدید را اعلام کرد. در جلسه ی معارفه همه خود را معرفی کردند و ما تازه واردها هم خودمان را معرفی کردیم. هر کس نحوه ی اسارت اش را بازگو می کرد و گاهی هم یکی از بچه ها لطیفه ای می گفت و همه می خندیدیم.
صبح روز بعد (۱۶/۳/۱۳۶۰)، زندگی در اسارت به نوع جدیدی شروع شد. هر روز صبح در زندان باز می شد، یک دیگ چای می آوردند. نوار سفید پهنی که از گونی پلاستیکی درست شده بود، در جلو در زندان انداخته می شد که روی آن به فاصله، اعداد از یک تا هفت نوشته شده بود. هر شماره نمایانگر یک گروه بود. هر گروه یک کاسه ی بزرگ می برد و روی نوار سفید، مقابل شماره ای که مربوط به خودش بود می گذاشت. همین کار هم برای گرفتن چای انجام می گرفت. سایر وعده های غذایی هم به همین منوال تقسیم می شد.
ناهار، همیشه برنج ساده با مقداری سیب زمینی یا بادمجان و یا لوبیای آب پز. شام هم عبارت از یک دیگ گوشت بخارپز بود که بوی بد آن حال آدم را به هم می زد، چه رسد به خوردن اش.
نظافت آسایشگاه هر روز به عهده ی یک گروه بود که همان گروه ظرف و دیگ های غذا را هم باید می شست. برای حمام کردن، هر روز یک نفر از گروه مربوطه مسئول بود تا به افرای که می خواهند حمام کنند، شش پارچ آب بدهد که هر پارچ پنج تا شش لیوان آب خوری جا می گرفت.
در این زمان، اوضاع داخلی ایران به سبب فعال شدن گروهک ها بسیار ناآرام و ناراحت کننده بود. هر روز مسئله ای را ایجاد می کردند و دست به عملیات های خرابکارانه می زدند. عراقی ها در این وضعیت هر طور که دل شان می خواست اخبار این جنایت ها را در روزنامه هایشان می نوشتند.
aks-khalaban-300x272
افرادی بودند که مقدار کمی عربی می دانستند و این روزنامه ها را ـ با نظر شخصی و شاید هم مغرضانه ـ ترجمه می کردند و همین بارها باعث ناراحتی بچه ها و به هم خوردن آسایشگاه می شد. البته ناگفته نماند کسانی بودند که با عراقی ها سر و سری داشتند و آب به آسیاب دشمن می ریختند و به خیال خام خود می خواستند با این کارها دل آنها را به دست آورند.
گرچه بعدها پشیمان شدند و ظاهراً به اشتباه خودشان پی بردند؛ اما در آن زمان، جنگ روانی و چنددستگی را بر آسایشگاه حاکم کرده بودند.
چند ماه بدین منوال گذشت. یک روز آمدند و حدود نوزده نفر از بین افراد آسایشگاه را به اردوگاه بردند، که الحمدالله آن چند نفری که نظم آسایشگاه را به هم زده بودند، در بین این عده بودند. از آن روز به بعد آسایشگاه تقریباً یک دست شد.
راوی: خلبان آزاده تیمسار محمد یوسف احمدبیگی