شهدای ایران shohadayeiran.com

نج یا شش روز از ورود ما به مشهد مقدس گذشته بود که احساس کردم دست هایم توان حرکت ندارد؛ به گونه ای که نمی توانم صندلی چرخدار را به حرکت در آورم و مجبور بودم از دیگران کمک بگیرم.
شهدای ایران: سرانجام، پس از سی و هشت ماه اسارت، در نیمه ی شهریور ماه ۱۳۶۴ مصادف با عید قربان به میهن بازگشتیم. پس از آزادی، با همکاری بنیاد شهید اقداماتی را برای درمان آغاز کردم.

برای نخستین بار در اصفهان به پزشک متخصص مراجعه کردم. آن پزشک، شگفت زده بود که چرا پس از گذشت سه سال به او مراجعه کرده ام. سرانجام، با خنده ای گفت: «تو دیگر خوب بشو نیستی. برای چه آمده ای؟»

گفتم: «در ایران نبوده ام و حالا آمده ام.» او مرا نسبت به درمان و معالجه ی خود ناامید کرد؛ بنابراین، تصمیم گرفتم به تهران بروم. در بیمارستان شهیدمصطفی خمینی، کمیسیون پزشکی اعلام کرد که اگر بخواهند عمل جراحی را روی من انجام دهند، ممکن است ضایعه ی دیگری هم پدید آید؛ بنابراین، با عمل جراحی موافقت نکردند. کمیسیون پزشکی نیز به همین دلیل برای اعزام من به خارج از کشور موافقت نکرد.

نزدیک به یک سال از آزادی ام گذشته بود که چند مرتبه به طور موقت، از ناحیه ی دست ها فلج شدم. پزشکان دلیل آن را عدم کارایی مناسب کلیه ها تشخیص دادند. این درد، گاه گاهی به سراغم می آمد و پس از مصرف دارو به صورتی موقت بهبود می یافت.

دیگر از همه جا قطع امید کرده بودم. قدرت حرکت نداشتم. کنترل ادرار برایم میسر نبود. گاه گاهی دست هایم فلج می شد؛ اما باید همه چیز را تحمل می کردم.

من با پای خود به جبهه رفته بودم. همه ی لباس ها را از تن کنده و لباس ایثار و جانبازی را بر خویش پوشانده بودم. خود را سربازی وفادار در مسیر سید الشهدا (علیه السلام) می دانستم؛ بنابراین، جز به خدای بزرگ و توسل به پیشگاه امامان معصوم (علیه السلام) امیدی نداشتم.

یک سال از آزادی ام گذشته بود و در این یک سال هر اقدامی برای درمان خود انجام دادم؛ اما سرانجام آن ناامیدی بود.

تصمیم گرفتم با اهل خانه، به سراغ طبیبی بروم که هیچ کس از نزد او ناامید بر نمی گردد؛ بنابراین؛ به سوی مشهد مقدس حرکت کردیم. ابتدا در شهر آمل به منزل یکی از دوستان دوران اسارت به نام «علی فردوس» رفتیم. چند روزی در آن جا بودیم. هنگام خداحافظی، مادر ایشان که سرپا ایمان و تقوا بود به من گفت: «از مشهد که بر گشتید، حتماً به منزل ما بیایید!» او آن قدر بر این موضوع پافشاری کرد که مرا در فکر فرو برد و سرانجام پاسخ مثبت دادم.

پنج یا شش روز از ورود ما به مشهد مقدس گذشته بود که احساس کردم دست هایم توان حرکت ندارد؛ به گونه ای که نمی توانم صندلی چرخدار را به حرکت در آورم و مجبور بودم از دیگران کمک بگیرم.

آن شب با درد و اندوه خوابیدم. شب، در عالم رؤیا متوجه شدم چند انسانی نورانی با احترام حضورم آمدند. انسان های باشخصیتی بودند.

چهره ی یکی از آنها برایم آشنا بود و او رهبر انقلاب، حضرت آیت الله خامنه ای بود.

کاری را به من سپردند که باید آن را با دست ها و توان جسمی ام انجام می دادم؛ اما من عرض کردم: «با این وضعیت جسمی، نمی توانم این کار را انجام دهم.»

فرمودند: «اگر بهتر بشوی قادر هستی انجام بدهی؟» گفتم: «آری.»

در این حال خوش، با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم. نماز را خواندم و خوابی که دیده بودم را برای خانواده ام شرح دادم. گویا نشانه هایی مرا به مقصد راهنمایی می کردند.

هنگام غروب پیش از نماز، به همراه خانواده به زیارت مرقد مطهر آقا علی بن موسی الرضا (علیه السلام) رفتیم. همه کمک کردند و مرا پشت پنجره ی فولاد گذاشتند. شب با عظمتی بود. شب تولد امام رضا (علیه السلام) بود،که من با دنیایی از امید، یک سر طناب را به پایم و سر دیگر آن را به میله های پنجره بستم و در آن جا به امید نگاه سراپا مهر امام هشتم(علیه السلام) به بست نشستم. با حال تواضع و افتادگی، در پیشگاه با عظمت آن پناه بی پناهان به راز و نیاز پرداختم. خانواده ام نیز در کنارم بودند و آنها هم التماس و تضرع دعا می خواندند.

آقا را به پدرشان حضرت موسی بن جعفر(علیه السلام) قسم دادم. به جواد عزیزش قسم دادم. به آقا عرض کردم: «یا علی بن موسی الرضا! اسرا،آن عزیزان، به دست بعثی ها اسیرند و همان رفتاری با آنها می کنند که با پدر شما کردند. همان رفتاری را که با اهل بیت امام حسین (علیه السلام) و امام سجاد(علیه السلام) انجام دادند. در زندان، امام موسی بن جعفر(علیه السلام) را با زنجیر بستند و اسرای ما را در اردوگاه و بیمارستان قفل و زنجیر می کنند و آنها را مورد شکنجه قرار می دهند و به شهادت می رسانند.»

اینها، صحبت ها و راز و نیازی بود که با آقا داشتم و حرف ها و سفارش های برادران بود که قبل از آزاد شدن به من گفته بودند که اگر روزی آزاد شدی به زیارت امام هشتم (علیه السلام)مشرف شدی، سلام عاشقانه و درد دل های ما را به آقا عرضه بدار.

021005

تمام درد دل خود و دوستان اسیرم را به آقا عرض کردم. پس از نماز مغرب و عشاء، مقداری قرآن خواندم. آن گاه، دعای توسل را شروع کردم. دیگر چیزی را احساس نمی کردم. دعای توسل، مرا از خود بی خود کرده بود، تا این حد که در اختیار خودم نبودم. دلم شکسته بود و بی اختیار اشک می ریختم؛ ولی از درون، احساس آرامش می کردم؛ گویا آزادی من همان لحظه بود. دعا تمام شده بود و من متوجه نشدم. و در حالت نه خواب و بیداری قرار گرفته بودم.

همسرم می گفت: «پس از توسل به چهارده معصوم(علیه السلام) متوجه شدم که از روی صندلی چرخدار بلند شدی و نشستی. دوبار این کار صورت گرفت. اطرافیان، این وضع را مشاهده کردند. برای بار سوم که بلند شدی تو را گرفتیم و نگذاشتیم بر زمین بنشینی و اطرافیان نیز متوجه شدند.»

ناگهان شنیدم که به من می گویند: «سرپا بایست!»که در این لحظه به خود آمدم؛ مثل کسی که از خواب بیدار می شود متوجه شدم که سر پا ایستاده ام. فکر کردم در عالم رؤیا هستم.گفتم: «بگذارید بروم پشت پنجره!» آهسته آهسته خودم را به پشت پنجره فولاد رساندم. دیگر، کاملاً پی بردم که لطف آقا شامل حالم شده است. باز فریاد درونم و درد دلم بلند شد که جماعت و زوار حرم به سوی من هجوم آوردند. در این هنگام، خادمان آقا به کمک آمدند و مرا به دفتر حرم بردند و چون مردم زیادی در مقابل دفتر حرم تجمع کرده بودند، از من خواستند که چند کلمه ای برای آنها صحبت کنم؛ ولی وضعیت روحی من بسیار دگرگون بود و آن هنگام قادر به حرف زدن نبودم.

به هر حال، آنها مشخصات مرا یاد داشت کردند و نشانی سکونت را نیز از من گرفتند.

آری در شب میلاد امام رضا (علیه السلام) لطف آن امام عزیز شامل حالم شد و شفا گرفتم. حال می  دانستم که چرا در لحظه ی سخت و دشوار اسارت، زمینه ی اعدام من فراهم بود؛ ولی شرایط دیگری پیش آمد و اعدام نشدم.

 با پای خود راه افتادم و پس از خداحافظی و تشکر از آقا تصمیم گرفتیم از راه کویر برگردیم؛ اما همسرم اصرار داشت که چون مادر آقای فردوس تقاضا کردند که هنگام برگشتن به منزل ما بیایید، بهتر است به آن جا برویم تا آنها هم خوشحال شوند. به راه افتادیم تا اینکه به آمل رسیدیم. روی پای خود ایستاده بودم که در منزل ایشان را زدم و چقدر آنها با دیدن این وضع خوشحال شدند! در آن جا فهمیدم، مادر ایشان گویا این موضوع را در خواب دیده بود.

سه روز در آن جا بودیم. بسیاری از افراد که متوجه شده بودند می آمدند و مرا ملاقات می کردند. از صدا و سیما نیز آمدند و گزارش تهیه کردند. از دانشگاه الهیات نیز آمدند و پس از دیدار، سؤالاتی پرسیدند و سرانجام، دلشاد بازگشتند.

 یکی از پزشکان متخصص که به اظهار میزبان ما، چندان اعتقادی به انقلاب و این گونه شفاء یافتن نداشت، آمد و مرا مورد معاینه قرار داد و سؤالات زیادی از وضع قبل من پرسید. از او پرسیدم: «چرا این همه از من سؤال می پرسید؟»

او گفت: من عقیده نداشتم و می خواستم خودم از نزدیک ببینم و اکنون عقیده پیدا کردم.»

هنگامی که به شهر مان شهرضا برگشتم، به یاد دوستان اسیرم، به سرعت شروع به نامه نگاری برای آنها کردم و ماجرای شفاء یافتن خود را برایشان شرح دادم و نامه ها را با عکس ارسال نمودم.

آنها بسیار خوشحال شده بودند و پس از بازگشت به ایران، به من گفتند که ماجرا را به «جمعه» آن سرباز کینه توز گفتیم و عکس تو را نشان دادیم و «جمعه» بسیار تحت تأثیر قرار گرفت و از این موضوع خوشحال شد.

اکنون به لطف پروردگار به عنوان آموزگار در آموزش و پرورش مشغول به خدمت هستم و از لحظه ی شفا یافتن تاکنون دچار هیچ گونه کمر درد یا پا درد نشده ام. من زندگی خود را مدیون آقاعلی بن موسی الرضا(علیه السلام)می دانم و همیشه شرمندۀ آن امام بزرگوار هستم.

راوی: آزاده فضل الله ظهوریان
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار