شهدای ایران: «تنها 9 سال با هم زندگی کردیم... خاطرات قشنگی از آن روزها دارم...» و این آغاز صحبتهای زن بود که تمام داستان زندگیاش را به قهرمان آن مرتبط میدانست... قهرمانی با تمامی شاخصهای ابعادی و روحی آن. آنقدر غرق احساس از مرد زندگیاش حرف میزد، که گویی تمام حیات مادی و معنویاش را تنها در آن "9 سال باهم بودن..." میبیند. خدا او را از جنگ بازگردانده بود. خدا او را دوباره به "اعظم" داد تا بیشتر به داشتن این دارایی شیرین با او بودن ببالد.
حال سالها از آن «9 سال باهم بودن» آنها میگذرد و باز این "اعظم" است که لحظات کوتاه و پراکنده آن روزها را دائماً با خود مرور میکند تا شاید...
آنچه در ادامه میآید، گوشههایی از خاطرات «اعظم صابری قمصری» همسر گرانقدر شهید شیمیایی «حمید رضا مدنی قمصری» است. از شهید حمید رضا، یا به قول همسرش «حمید آقا»، دستنوشتهها و خاطراتی به جا مانده که کنجکاوی ما را برای شناختن بیشتر روحیات او تحریک کرد، چنانچه با خود او نیز بواسطه این دستنوشتهها و خاطرات پراکندهای که از او نقل شده، آشنا شده بودیم.
شهید حمید رضا مدنی قمصری
به مناسبت ایام بزرگداشت "روز پدر"، این گفتگوی، هدیهای برای یادآوری لحظات بودن این پدر آسمانی است که البته حضورشان هر لحظه کنار ماست چراکه به قول شهید آوینی، «شهدا زندهاند و زمان ما را با خود برده است...»
بخش اول این گفتگوی کوتاه را از نظر میگذرانید. به منظور حفظ لحن گوینده و یکپارچگی خاطرات، از ذکر سوالات چشمپوشی شده است.
*نباید موهایت را ببینم!
ازدواجمان فامیلی بود. پسر خاله، دخترخاله بودیم. ما کاشان زندگی میکردیم. حمید آقا متولد تهران بود. پدرش در 19 سالگی با خالهام ازدواج کرد و به تهران آمدند.
کاشان را خیلی دوست داشت. تقریباً تمام 3 ماه تابستان را به قمصر کاشان میآمدند. بهترین همبازی دوران کودکیام بود. یکبار قبل از شروع بازی، دیدم با روزهای دیگر فرق دارد! من تازه به سن تکلیف رسیده بودم. به من گفت «میدونی باید چادر سر کنی؟» بعد ادامه داد «ما دیگه نباید با هم بازی کنیم، خوب نیست! به هم نامحرمیم!» و... حرفهایش برایم خندهدار بود! مسخرهاش کردم! گفتم «برو بابا، این حرفا یعنی چه؟» آن زمان من سوم دبستان بودم، حدوداً سال 54. جالب اینکه او خودش هنوز به سن تکلیف نرسیده بود! فقط 2 سال از من بزرگتر بود... نمیتوانستم حرفش را قبول نکنم! همبازیام را از دست میدادم! ناچار بودم به میل او پیش بروم. آن روز گذشت و من هم چادر سر کردم اما هنوز باهم بازی میکردیم! البته شرط کرده بود که «من نباید موهایت را ببینم و...». خیلی پسر متدین و مؤمنی بود.
*همبازیام بود
پسر دوم خانواده بود و با اینکه برادرش هنوز ازدواج نکرده بود، هوای زندگی متأهلی و ازدواج به سرش زد! واقعیت این بود که قبلاً خالهام مرا برای پسر بزرگش خواستگاری کرده بود و تا مراحلی هم پیش رفتیم، اما گروه خون من به پسرخاله بزرگترم نخورد و قصه ازدواج ما به اتمام رسید.
بعد آن حمید آقا به مادرش گفته بود «زن میخواهم و اگر برایم نگیرید خودم یکی را انتخاب میکنم!» خاله که انگار دلش میخواست هرطور شده این وصلت سربگیرد، به حمید آقا گفته بود «اعظم را برایت خواستگاری کنیم؟» او هم انگار بدش نیاید «گفته بود مشکلی نیست...». هیچوقت به این چشم به او نگاه نکرده بودم! او همبازیام بود فقط...
*عید سال 62
اولین روز عید سال 62 خانه مادربزرگم ناهار دعوت بودیم. خانواده خاله هم آمدند. از دیدن آنها خیلی خوشحال شدم. آنقدر به آنها علاقه داشتم که به راحتی همه خوشحالیام را میفهمیدند. دلیلی هم نداشت که ابراز نکنم. قصه من و پسرخالهام که کاملاً منطقی به اتمام رسیده بود و من هیچ نگرانی نداشتم. اما داییام تا شادی مرا دید گفت «عروس خانم هم خوشحال شد...!» تعجب کردم و با خودم گفتم که گروه خون ما بهم نخورد. پس چرا دوباره برای خواستگاری میآیند؟ با دایی قهر کردم و از آنجا رفتم. بعد از رفتن من، دایی به مادرم گفته بود که خانواده خاله برای امر خیر دیگری به خانه ما میآیند.!
*ازدواج به سبک دهه 60
روز سوم عید بود. از کلاس خیاطی که برگشتم، مادرم گفت «لباسهایت را مرتب کن. خانواده خاله میآیند و شاید به قم یا جای دیگر برویم. آماده باش.» برایم عجیب بود، چون هیچ وقت وقتی خاله به کاشان میآمد، جایی نمیرفتیم. یاد حرفهای مادربزرگم افتادم که به من گفته بود «یک داماد خوب برایت پیدا کردم و ...». هرچه بیشتر این کلمات را میشنیدم، ناراحتتر میشدم. در دلم غوغایی بود. اصلاً دلم نمیخواست به بیماری بچه و ... که نتیجه بیتوجهی به آزمایش گروه خون بود، فکر کنم. از نظر من آزمایش منفی بود، باید موضوع ازدواج تمام شده به حساب میآمد. اصلاً قبول نمیکردم! اما این حرفها تنها در ذهن من اعتبار داشت! چون آن زمانها اجازه دختر رسم نبود و توافق خانوادهها به معنای حرف آخر بود...
شب همه فامیل به خانه ما آمدند. داییام آمد و به من گفت «اعظم، نمیدانی که چه پسر خوبی است، مؤمن، متدین و...» شروع به گریه کردم که نمیخواهم و... اما کار از این حرفها گذشته بود. میشنیدم که صحبت به مهریه رسیده است... با خودم میگفتم «حداقل از من اجازه میگرفتید!» هنوز فکر میکردم برای پسرخاله بزرگم است. کم کم متوجه شدم ایندفعه خواستگاری برای حمید آقا است!
*معتقدتر از همسالان
یک لحظه آخرین دفعه که به خانه ما آمده بودند به ذهنم آمد. رفتار حمید آقا طور دیگری شده بود. اما اصلاً چنین فکری به ذهنم هم نرسید. حالا دیگر مسیر فکرم عوض شد! جا خوردم. با خودم میگفتم «اینکه هنوز بچه است!». آن زمان او 19 سال داشت و من 17 سال. تازه از جبهه آمده بود. محاسن گذاشته بود و موهایش را کوتاه کرده بود. دستهایش هم حنا داشت. از سال 60 رسماً وارد سپاه شده بود و در تیپ زرهی محمد رسولالله، پادگان تختی نیروی زمینی مستقر بود.
باید او را در ذهنم مرور میکردم. شاید فرصت فکر کردنم در حد دقایق بود. خیلی دوست داشتنی بود. این حرف همه آنهایی بود که میشناختندش. 2 سال اول انقلاب در کمیته بود و از همان بچگی مؤمنتر از همسنهای اطراف خودش بود. یادم هست حتی وقتی دایی و برادرش به سینما میرفتند، او با آنها نمیرفت.
*فاصله یک روزه خواستگاری تا ازدواج
بالآخره بعد از صحبتهای خانوادهها نوبت من رسید. آن هم نه برای مشورت و یا مطرح کردن موضوع! با خودشان شیرینی و حلقه آورده بودند... مرا که صدا زدند، به حمید آقا گفتند "حلقه را دستش کن!" او هم این کار را به مادربزرگ محول کرد و گفت "ما نامحرمایم." به همین سادگی شدم نامزد حمید آقا!
در همان خواستگاری، قرار خرید عروسی را هم گذاشتند. آن هم فردای آن شب، یعنی روز چهارم عید! مغازههای کاشان تعطیل بود. از تنها مغازهای که باز بود همه خریدها را انجام دادیم. تا برگشتیم، سفره عقد چیده شد و به هم محرم شدیم! بعد از عقد به ما گفتند حالا بروید در اتاق با هم صحبت کنید! نه من و نه او هیچکدام نه حرفی داشتیم نه روی حرف زدن! تا زمانی که باهم همبازی بودیم، خیلی صحبت میکردیم، اما آن شب خجالت میکشیدیم حرفی بزنیم.
خندهدارتر اینکه صبح فردای عقد، یعنی یک روز و یک شب بعد از خواستگاری به تهران آمدیم و رسماً زندگیمان شروع شد! همة مراسمها همان شب بود چون حمید آقا باید به جبهه برمیگشت. 10 روز بعد از عقدمان به جبهه رفت. حمید آقا تقریباً بین هر یک، دو ماه حدوداً یک هفته به ما سر میزد. هرچه میگفتم «نرو، من تازه عروسم...» میگفت «نمیتوانم! ناموس ما در خطر است. باید برویم...»
شهید حمید رضا مدنی قمصری (نفر دوم نشسته از سمت چپ)
"اعظم" میخندد و ادامه میدهد؛ «ما که قبل از ازدواج اصلاً حرفی با هم نزدیم که بخواهم با او طی کنم که به جبهه برود یا نرود! حمید آقا تا سال 68 که جنگ بود، جبهه میرفت.»
3 سال اول زندگی، خانه پدرشوهرم بودیم و بعد از آن هم همان اطراف خانه اجاره کردیم. 2 ماه قبل شهادتش به این خانه آمدیم. این خانه هیچ امکاناتی نداشت و تازه ساخته شده بود. وقتی خبر دادند قرار است حمید آقا برگردد و 2 ماه بیشتر زنده نیست، اثاثیه را آوردیم، خانه را آماده کردم، پرده دوختم و ... تا وقتی خانه را میبیند، خیالش از بابت ما راحت شود.
*فقط تاول زده، حالش خوب است!
بهمن سال 62 فرزند اولم را 7 ماهه باردار بودم، که حمید آقا در عملیات خیبر در منطقه طلائیه مجروح شد. به برادرش خبر دادند که شیمیایی شده و در بیمارستان شهید لبافینژاد بستری است. به من چیزی نگفت. فقط به خاله گفته بود یکی از دوستانم مجروح شده و من شب خانه نمیآیم. من خبر نداشتم، اما دلم شور میزد. منتظر یک اتفاق بودم. فردای آن روز حمید آقا تماس گرفت. از آنجا که هیچوقت از جبهه زنگ نمیزد و ما به این وضع عادت کرده بودیم، کمی عجیب بود. صدایش گرفتگی داشت با این حال برای من غنیمت بود، از دلشوره درآمدم. گفت 2 تا 3 روز دیگر برمیگردم.
چند روز که گذشت برادر شوهرم به من گفت «حمید آقا بیمارستان تهران است و امروز مرخص میشود. فقط نگذار پدر و مادر متوجه شوند. الحمدلله خوب شده، فقط بدنش کمی تاول دارد...» یک ماه استراحت کرد و دوباره به جبهه رفت. انگار ماسکش را به کس دیگر داده بود. ریههایش از داخل و تمام بدنش از بیرون تاول داشت. اوایل زیاد اذیتش نمیکرد، فقط ظاهراً تاولهای پوستی برایش مزاحمت داشت.
*بچهام سالم است...
31 اردیبهشت سال 63 دخترم ریحانه به دنیا آمد و پسرم سه سال بعد. زمان بارداری پسرم، دکترها میگفتند «چرا بچهدار شدید؟ فرزندتان شیمیایی میشود و ...» میگفتند «اگر بچه ناقص شود، اجازه ندارید سقط کنید و...» اما حمید آقا با اطمینان کامل میگفت «این بچه را امام رضا(ع) به من داده! بچه ما پسر و کاملاً سالم است...» 21 فروردین 66، مهدی به دنیا آمد. آنقدر تلاش کرده بودم که بچه سقط شود، که سزارین وضع حمل کردم. تا 2 روز بعد از عمل بیهوش بودم و اصلاً حالم خوب نبود. مدام فکر میکردم که اگر بچه را به من بدهند ناقص است... در همان حال بیهوشی، مدام به من میگفتند بچهات سالم است تا مرا به هوش بیاورند. تا 3-4 سال دائماً از بچه آزمایشهای مختلف میگرفتم. آنقدر نگران وضعیت مهدی بودم و او را دکتر میبردم که یادم هست یکبار در بیمارستان به من گفتند این بار که آمدی، دفترچه خودت را هم بیاور! گفتم چرا؟ گفتند چون شاید خودت مریضی! شکر خدا بچهام سالم بود، همانطور که حمید آقا گفته بود و مطمئن بود!
حال سالها از آن «9 سال باهم بودن» آنها میگذرد و باز این "اعظم" است که لحظات کوتاه و پراکنده آن روزها را دائماً با خود مرور میکند تا شاید...
آنچه در ادامه میآید، گوشههایی از خاطرات «اعظم صابری قمصری» همسر گرانقدر شهید شیمیایی «حمید رضا مدنی قمصری» است. از شهید حمید رضا، یا به قول همسرش «حمید آقا»، دستنوشتهها و خاطراتی به جا مانده که کنجکاوی ما را برای شناختن بیشتر روحیات او تحریک کرد، چنانچه با خود او نیز بواسطه این دستنوشتهها و خاطرات پراکندهای که از او نقل شده، آشنا شده بودیم.
شهید حمید رضا مدنی قمصری
به مناسبت ایام بزرگداشت "روز پدر"، این گفتگوی، هدیهای برای یادآوری لحظات بودن این پدر آسمانی است که البته حضورشان هر لحظه کنار ماست چراکه به قول شهید آوینی، «شهدا زندهاند و زمان ما را با خود برده است...»
بخش اول این گفتگوی کوتاه را از نظر میگذرانید. به منظور حفظ لحن گوینده و یکپارچگی خاطرات، از ذکر سوالات چشمپوشی شده است.
*نباید موهایت را ببینم!
ازدواجمان فامیلی بود. پسر خاله، دخترخاله بودیم. ما کاشان زندگی میکردیم. حمید آقا متولد تهران بود. پدرش در 19 سالگی با خالهام ازدواج کرد و به تهران آمدند.
کاشان را خیلی دوست داشت. تقریباً تمام 3 ماه تابستان را به قمصر کاشان میآمدند. بهترین همبازی دوران کودکیام بود. یکبار قبل از شروع بازی، دیدم با روزهای دیگر فرق دارد! من تازه به سن تکلیف رسیده بودم. به من گفت «میدونی باید چادر سر کنی؟» بعد ادامه داد «ما دیگه نباید با هم بازی کنیم، خوب نیست! به هم نامحرمیم!» و... حرفهایش برایم خندهدار بود! مسخرهاش کردم! گفتم «برو بابا، این حرفا یعنی چه؟» آن زمان من سوم دبستان بودم، حدوداً سال 54. جالب اینکه او خودش هنوز به سن تکلیف نرسیده بود! فقط 2 سال از من بزرگتر بود... نمیتوانستم حرفش را قبول نکنم! همبازیام را از دست میدادم! ناچار بودم به میل او پیش بروم. آن روز گذشت و من هم چادر سر کردم اما هنوز باهم بازی میکردیم! البته شرط کرده بود که «من نباید موهایت را ببینم و...». خیلی پسر متدین و مؤمنی بود.
*همبازیام بود
پسر دوم خانواده بود و با اینکه برادرش هنوز ازدواج نکرده بود، هوای زندگی متأهلی و ازدواج به سرش زد! واقعیت این بود که قبلاً خالهام مرا برای پسر بزرگش خواستگاری کرده بود و تا مراحلی هم پیش رفتیم، اما گروه خون من به پسرخاله بزرگترم نخورد و قصه ازدواج ما به اتمام رسید.
بعد آن حمید آقا به مادرش گفته بود «زن میخواهم و اگر برایم نگیرید خودم یکی را انتخاب میکنم!» خاله که انگار دلش میخواست هرطور شده این وصلت سربگیرد، به حمید آقا گفته بود «اعظم را برایت خواستگاری کنیم؟» او هم انگار بدش نیاید «گفته بود مشکلی نیست...». هیچوقت به این چشم به او نگاه نکرده بودم! او همبازیام بود فقط...
*عید سال 62
اولین روز عید سال 62 خانه مادربزرگم ناهار دعوت بودیم. خانواده خاله هم آمدند. از دیدن آنها خیلی خوشحال شدم. آنقدر به آنها علاقه داشتم که به راحتی همه خوشحالیام را میفهمیدند. دلیلی هم نداشت که ابراز نکنم. قصه من و پسرخالهام که کاملاً منطقی به اتمام رسیده بود و من هیچ نگرانی نداشتم. اما داییام تا شادی مرا دید گفت «عروس خانم هم خوشحال شد...!» تعجب کردم و با خودم گفتم که گروه خون ما بهم نخورد. پس چرا دوباره برای خواستگاری میآیند؟ با دایی قهر کردم و از آنجا رفتم. بعد از رفتن من، دایی به مادرم گفته بود که خانواده خاله برای امر خیر دیگری به خانه ما میآیند.!
*ازدواج به سبک دهه 60
روز سوم عید بود. از کلاس خیاطی که برگشتم، مادرم گفت «لباسهایت را مرتب کن. خانواده خاله میآیند و شاید به قم یا جای دیگر برویم. آماده باش.» برایم عجیب بود، چون هیچ وقت وقتی خاله به کاشان میآمد، جایی نمیرفتیم. یاد حرفهای مادربزرگم افتادم که به من گفته بود «یک داماد خوب برایت پیدا کردم و ...». هرچه بیشتر این کلمات را میشنیدم، ناراحتتر میشدم. در دلم غوغایی بود. اصلاً دلم نمیخواست به بیماری بچه و ... که نتیجه بیتوجهی به آزمایش گروه خون بود، فکر کنم. از نظر من آزمایش منفی بود، باید موضوع ازدواج تمام شده به حساب میآمد. اصلاً قبول نمیکردم! اما این حرفها تنها در ذهن من اعتبار داشت! چون آن زمانها اجازه دختر رسم نبود و توافق خانوادهها به معنای حرف آخر بود...
شب همه فامیل به خانه ما آمدند. داییام آمد و به من گفت «اعظم، نمیدانی که چه پسر خوبی است، مؤمن، متدین و...» شروع به گریه کردم که نمیخواهم و... اما کار از این حرفها گذشته بود. میشنیدم که صحبت به مهریه رسیده است... با خودم میگفتم «حداقل از من اجازه میگرفتید!» هنوز فکر میکردم برای پسرخاله بزرگم است. کم کم متوجه شدم ایندفعه خواستگاری برای حمید آقا است!
*معتقدتر از همسالان
یک لحظه آخرین دفعه که به خانه ما آمده بودند به ذهنم آمد. رفتار حمید آقا طور دیگری شده بود. اما اصلاً چنین فکری به ذهنم هم نرسید. حالا دیگر مسیر فکرم عوض شد! جا خوردم. با خودم میگفتم «اینکه هنوز بچه است!». آن زمان او 19 سال داشت و من 17 سال. تازه از جبهه آمده بود. محاسن گذاشته بود و موهایش را کوتاه کرده بود. دستهایش هم حنا داشت. از سال 60 رسماً وارد سپاه شده بود و در تیپ زرهی محمد رسولالله، پادگان تختی نیروی زمینی مستقر بود.
باید او را در ذهنم مرور میکردم. شاید فرصت فکر کردنم در حد دقایق بود. خیلی دوست داشتنی بود. این حرف همه آنهایی بود که میشناختندش. 2 سال اول انقلاب در کمیته بود و از همان بچگی مؤمنتر از همسنهای اطراف خودش بود. یادم هست حتی وقتی دایی و برادرش به سینما میرفتند، او با آنها نمیرفت.
*فاصله یک روزه خواستگاری تا ازدواج
بالآخره بعد از صحبتهای خانوادهها نوبت من رسید. آن هم نه برای مشورت و یا مطرح کردن موضوع! با خودشان شیرینی و حلقه آورده بودند... مرا که صدا زدند، به حمید آقا گفتند "حلقه را دستش کن!" او هم این کار را به مادربزرگ محول کرد و گفت "ما نامحرمایم." به همین سادگی شدم نامزد حمید آقا!
در همان خواستگاری، قرار خرید عروسی را هم گذاشتند. آن هم فردای آن شب، یعنی روز چهارم عید! مغازههای کاشان تعطیل بود. از تنها مغازهای که باز بود همه خریدها را انجام دادیم. تا برگشتیم، سفره عقد چیده شد و به هم محرم شدیم! بعد از عقد به ما گفتند حالا بروید در اتاق با هم صحبت کنید! نه من و نه او هیچکدام نه حرفی داشتیم نه روی حرف زدن! تا زمانی که باهم همبازی بودیم، خیلی صحبت میکردیم، اما آن شب خجالت میکشیدیم حرفی بزنیم.
خندهدارتر اینکه صبح فردای عقد، یعنی یک روز و یک شب بعد از خواستگاری به تهران آمدیم و رسماً زندگیمان شروع شد! همة مراسمها همان شب بود چون حمید آقا باید به جبهه برمیگشت. 10 روز بعد از عقدمان به جبهه رفت. حمید آقا تقریباً بین هر یک، دو ماه حدوداً یک هفته به ما سر میزد. هرچه میگفتم «نرو، من تازه عروسم...» میگفت «نمیتوانم! ناموس ما در خطر است. باید برویم...»
شهید حمید رضا مدنی قمصری (نفر دوم نشسته از سمت چپ)
"اعظم" میخندد و ادامه میدهد؛ «ما که قبل از ازدواج اصلاً حرفی با هم نزدیم که بخواهم با او طی کنم که به جبهه برود یا نرود! حمید آقا تا سال 68 که جنگ بود، جبهه میرفت.»
3 سال اول زندگی، خانه پدرشوهرم بودیم و بعد از آن هم همان اطراف خانه اجاره کردیم. 2 ماه قبل شهادتش به این خانه آمدیم. این خانه هیچ امکاناتی نداشت و تازه ساخته شده بود. وقتی خبر دادند قرار است حمید آقا برگردد و 2 ماه بیشتر زنده نیست، اثاثیه را آوردیم، خانه را آماده کردم، پرده دوختم و ... تا وقتی خانه را میبیند، خیالش از بابت ما راحت شود.
*فقط تاول زده، حالش خوب است!
بهمن سال 62 فرزند اولم را 7 ماهه باردار بودم، که حمید آقا در عملیات خیبر در منطقه طلائیه مجروح شد. به برادرش خبر دادند که شیمیایی شده و در بیمارستان شهید لبافینژاد بستری است. به من چیزی نگفت. فقط به خاله گفته بود یکی از دوستانم مجروح شده و من شب خانه نمیآیم. من خبر نداشتم، اما دلم شور میزد. منتظر یک اتفاق بودم. فردای آن روز حمید آقا تماس گرفت. از آنجا که هیچوقت از جبهه زنگ نمیزد و ما به این وضع عادت کرده بودیم، کمی عجیب بود. صدایش گرفتگی داشت با این حال برای من غنیمت بود، از دلشوره درآمدم. گفت 2 تا 3 روز دیگر برمیگردم.
چند روز که گذشت برادر شوهرم به من گفت «حمید آقا بیمارستان تهران است و امروز مرخص میشود. فقط نگذار پدر و مادر متوجه شوند. الحمدلله خوب شده، فقط بدنش کمی تاول دارد...» یک ماه استراحت کرد و دوباره به جبهه رفت. انگار ماسکش را به کس دیگر داده بود. ریههایش از داخل و تمام بدنش از بیرون تاول داشت. اوایل زیاد اذیتش نمیکرد، فقط ظاهراً تاولهای پوستی برایش مزاحمت داشت.
*بچهام سالم است...
31 اردیبهشت سال 63 دخترم ریحانه به دنیا آمد و پسرم سه سال بعد. زمان بارداری پسرم، دکترها میگفتند «چرا بچهدار شدید؟ فرزندتان شیمیایی میشود و ...» میگفتند «اگر بچه ناقص شود، اجازه ندارید سقط کنید و...» اما حمید آقا با اطمینان کامل میگفت «این بچه را امام رضا(ع) به من داده! بچه ما پسر و کاملاً سالم است...» 21 فروردین 66، مهدی به دنیا آمد. آنقدر تلاش کرده بودم که بچه سقط شود، که سزارین وضع حمل کردم. تا 2 روز بعد از عمل بیهوش بودم و اصلاً حالم خوب نبود. مدام فکر میکردم که اگر بچه را به من بدهند ناقص است... در همان حال بیهوشی، مدام به من میگفتند بچهات سالم است تا مرا به هوش بیاورند. تا 3-4 سال دائماً از بچه آزمایشهای مختلف میگرفتم. آنقدر نگران وضعیت مهدی بودم و او را دکتر میبردم که یادم هست یکبار در بیمارستان به من گفتند این بار که آمدی، دفترچه خودت را هم بیاور! گفتم چرا؟ گفتند چون شاید خودت مریضی! شکر خدا بچهام سالم بود، همانطور که حمید آقا گفته بود و مطمئن بود!