به گزارش شهدای ایران؛ درجهدار دستورش را تکرار کرد و تذکر داد که در غیر این صورت همه تنبیه خواهند شد. همه کاملاً ساکت و جدی به او و افرادش نگاه میکردند. حتی اگر حرف او صحیح بود باز هم آن هفت نفر معرفی نمیشدند. ترجیح جمع این بود که همه کتک بخورند تا هفت نفر و بقیه فقط تماشاگر باشند.
به گزارش بی باک، خاطرات اسارت در کنار همه سختیها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامهای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه میخوانید بخشی از خاطرات آزاده رضا امیر سرداری است:
۳۰ خرداد ۱۳۷۰
صبح روز دوم ناگهان در آهنی آسایشگاه باز شد. 15 نگهبان قوی هیکل پشت سر یک درجهدار وارد شدند. درجهدار دست به کمر زد و کمی به بچهها نگاه کرد. بعد با لحنی آمرانه چیزی به عربی پرسید، کمی مکث کرد و این بار به فارسی سئوال کرد.
"هفت نفری که دیشب در آسایشگاه حرف میزدند،کیها بودند؟... خودشان بیایند بیرون!" همه از جا پریدند. نه به خاطر لحن خشن، بلکه به خاطر خواسته بیمنطقاش. دیشب کسی در آسایشگاه حرف نزده بود چون خستگی چنین اجازهای نمیداد. خیلی زود همه فهمیدند که این فقط یک بهانه است آنها میخواستند همین آغاز کار"گربه" را بکشند!
درجهدار دستورش را تکرار کرد و تذکر داد که در غیر این صورت همه تنبیه خواهند شد. همه کاملاً ساکت و جدی به او و افرادش نگاه میکردند. حتی اگر حرف او صحیح بود باز هم آن هفت نفر معرفی نمیشدند. ترجیح جمع این بود که همه کتک بخورند تا هفت نفر و بقیه فقط تماشاگر باشند.
درجهدار همچنان منتظر بود و متوجه شد کسی معرفی نخواهد شد و این دقیقاً همان چیزی بود که او میخواست. به دستور"احسان"- همان درجهدار کذایی- همگی از آسایشگاه خارج و به ستون پنج، ردیف شدیم. دو نفر از نگهبانها در آستانه هشت در ایستادند و احسان و بقیه داخل آسایشگاه باقی ماندند. یکی از سربازان اولین گروه پنج نفره را به داخل فرستاد. به محض اینکه آنها از آستانه درگذشتند صدای فریادشان همه را تکان داد. وحشیانه با کابل به جان شان افتاده بودند. بیشتر پاها را نشانه میگرفتند و به نظر میرسید قصد دارند تحرک بچهها را تا حد امکان کم کنند.
زیر ضربات بیامان کابل تنها عکسالعمل بچهها، سر دادن فریادهای"یا حسین" و"یا علی" و "الله اکبر" بود. در این گیر و دار و واویلا فریاد احسان را میشنیدیم که در پاسخ میگفت: "ماکو الله! ماکو حسین!.... انا الله!"۱ و دیوانهوار میخندید.
بیرون آسایشگاه، من و بقیه بچهها منتظر نوبت خود بودیم زیاد طول نکشید آخرین گروه پنج نفره که به آسایشگاه رانده شدند و کتک خوردند، تنبیه حالتی جمعی به خود گرفت. نگهبانها، دیوانهوار هجوم آوردند و کابلهای سنگین خود را به کار انداختند. صدای فریاد اسرا با صفیر کابلها و خندههای وحشیانه و جنونآمیز احسان درهم آمیخت.
به عقیده یکی از بچهها، تنبیه جمعی بهترین نوع تنبیه! بود. به نظر او در چنین حالتی ضربات کابل بین همه"سرشکن" شده و به هر کسی فقط چند ضربه میرسید! طولی نکشید که عرق از سر و روی نگهبانها جاری شد و همه به نفس نفس افتادند. احساس با دیدن این وضع، دستور"راحت باش!" به آنها داد و بعد همه بیرون رفتند... صورت و بدن همه چون زغال سیاه و کبود شده و دهان و گونه و بدن عدهای خون آلود.
صبحانه کمی چای بود که در چند قوطی رب گوجه تقسیم شد. بعد در آسایشگاه را باز کردند و آزادباش دادند. بچهها که ردیف شدند سر و کله احسان پیدا شد و خیلی فشرده دستور کار روزانه را صادر کرد. او گفت: "سنگ و خارهایی را که در محوطه میبینید باید جمعآوری شوند. این کار شماست." و ادامه داد: "اسرای هر قسمت از جلوی آسایشگاه خودشان کار را شروع میکنند... اگر کسی به هر شکل از زیر کار شانه خالی کند سر و کارش با کابل احسان خواهد بود." طبق دستور، همه ما را در یک صف و در امتداد زمین سنگلاخ محوطه پادگان ردیف کردند. بایستی"پا مرغی" حرکت میکردیم و ضمن جمعآوری خارها و سنگها جلو میرفتیم. گروهی از بچهها هم، کوپه کردن سنگها را به عهده گرفتند. نگهبانها بر کار نظارت میکردند و برای اینکه حضورشان فراموش نشود هر از چندگاه فریاد میکشیدند:"یاالله! سریع!" و چند ضربه کابل نثار سر و صورت اسرای دم دستشان میکردند. آن روز تا غروب جمعآوری سنگ و خار ادامه داشت ولی معلوم بود که این کار به این زودیها تمام نخواهد شد.
صبح روز بعد، دوباره در با شدت باز و احسان همراه تعدادی از نگهبانها وارد شد. همان نمایش روز قبل، البته این بار گفت که چند نفر از اسرا در آسایشگاه راه رفتهاند. حتی لازم نبود بهانهاش را بگوید. همه خود را برای تنبیه آماده کردند.
مثل دیروز، دستور داد از آسایشگاه خارج شویم و در ستونهای پنج نفره روی زمین بنشینیم. همین کار را کردیم، اما بعد از چند دقیقه دستور حرکت به طرف آشپزخانه صادر شد. در بین راه چند بار خیلی جدی تذکر دادند که ما را برای اعدام میبرند! اما در حقیقت ما را به آسایشگاه نگهبانها میبردند که کنار آشپزخانه واقع شده بود و "الحمایه" نام داشت.
تعداد زیادی از سربازها و نگهبانها جمع شده و مشتاقانه انتظار ما را میکشیدند. بین آنها همان سروانی را دیدیم که روز اول ورود ما به اردوگاه، دستور داد. او فرمانده اردوگاه "نقیب جمال" بود. سیگاری به لب داشت و با پاکت سیاه رنگ آن بازی میکرد. ما را که دید پوزخندی زد و زیر لب چیزی زمزمه کرد. اینبار نقشه جدیدی برایمان چیده بود. به دستور او، عراقیها دو به دو از هم فاصله گرفتند. ۴۰ نفری شدند. به هر اسیر دو نفر میرسید! به علاوه کابل، تعدادی باتوم و دسته کلنگ! هم در دست هر یک دیده می شد. حضور جناب فرمانده، آنها را وادار میکرد کارشان را به نحو احسن انجام دهند.
با یک اشاره نقیب جمال کارشان را شروع کردند. اگر کسی بتواند طعم غذایی را که خورده است با تعریف کردن به دیگری منتقل کند من نیز خواهم توانست این صحنه جنونآمیز و عذاب ناشی از آن را در اینجا وصف کنم! آنها کابل را چنان بالا میبردند که گویی با تیری می خواهند هیزم بشکنند. هیچ راه گریزی نبود. هر ضربه چنان اثری به جا میگذاشت که احساس میکردم آتش گرفتهام. جز غلتیدن و دست را حایل سر و صورت کردن هیچ کاری از ما برنمیآمد. در این گیر و دار، نگهبانها فریادزنان از اسرا خواستند که به حضرت امام (ره) اهانت کنند تا تنبیه متوقف شود. این یکی دیگر فوق طاقت همه بود، بدون هیچ تردیدی، همه ضربات کابل را ترجیح میدادند. ضربات کابل شدت گرفت و ناله "یا حسین!" بچهها اوج. در این بین یکی از بچهها طاقتش طاق شد، نه از ضربات کابل که از اصرار نگهبانها در توهین به امام (ره). او همان طورکه زیر ضربات بیامان کابل به خود میپیچید فریاد زد: "مرگ بر صدام!"
برای یک ثانیه،همه نگهبانها،برجا خشکشان زد و به کسی که جرأت چنین جسارتی را به خود خیره شدند. نقیب جمال که تا آن لحظه تنها ناظر بود، از جا پرید و به کسی که شعار داده بود حمله کرد. بقیه نگهبانها هم به کمکش آمدند. وقتی دست از کار کشیدند که خون از سر و تن قربانی جاری بود و هیچ حرکتی نمیکرد. بیشک فکر کردند او شهید شده که دست از سرش برداشتند.
خوشبختانه آن برادر چند دقیقه بعد در آسایشگاه به هوش آمد و دو ماه طول کشید تا بهبودی پیدا کرد. در شرایطی که هم سلولانش از هیچ کمکی به وی مضایقه نمیکردند.
************
۱ خدا نیست! حسین نیست! خدا منم!.
منبع: مشرق
به گزارش بی باک، خاطرات اسارت در کنار همه سختیها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامهای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه میخوانید بخشی از خاطرات آزاده رضا امیر سرداری است:
۳۰ خرداد ۱۳۷۰
صبح روز دوم ناگهان در آهنی آسایشگاه باز شد. 15 نگهبان قوی هیکل پشت سر یک درجهدار وارد شدند. درجهدار دست به کمر زد و کمی به بچهها نگاه کرد. بعد با لحنی آمرانه چیزی به عربی پرسید، کمی مکث کرد و این بار به فارسی سئوال کرد.
"هفت نفری که دیشب در آسایشگاه حرف میزدند،کیها بودند؟... خودشان بیایند بیرون!" همه از جا پریدند. نه به خاطر لحن خشن، بلکه به خاطر خواسته بیمنطقاش. دیشب کسی در آسایشگاه حرف نزده بود چون خستگی چنین اجازهای نمیداد. خیلی زود همه فهمیدند که این فقط یک بهانه است آنها میخواستند همین آغاز کار"گربه" را بکشند!
درجهدار دستورش را تکرار کرد و تذکر داد که در غیر این صورت همه تنبیه خواهند شد. همه کاملاً ساکت و جدی به او و افرادش نگاه میکردند. حتی اگر حرف او صحیح بود باز هم آن هفت نفر معرفی نمیشدند. ترجیح جمع این بود که همه کتک بخورند تا هفت نفر و بقیه فقط تماشاگر باشند.
درجهدار همچنان منتظر بود و متوجه شد کسی معرفی نخواهد شد و این دقیقاً همان چیزی بود که او میخواست. به دستور"احسان"- همان درجهدار کذایی- همگی از آسایشگاه خارج و به ستون پنج، ردیف شدیم. دو نفر از نگهبانها در آستانه هشت در ایستادند و احسان و بقیه داخل آسایشگاه باقی ماندند. یکی از سربازان اولین گروه پنج نفره را به داخل فرستاد. به محض اینکه آنها از آستانه درگذشتند صدای فریادشان همه را تکان داد. وحشیانه با کابل به جان شان افتاده بودند. بیشتر پاها را نشانه میگرفتند و به نظر میرسید قصد دارند تحرک بچهها را تا حد امکان کم کنند.
زیر ضربات بیامان کابل تنها عکسالعمل بچهها، سر دادن فریادهای"یا حسین" و"یا علی" و "الله اکبر" بود. در این گیر و دار و واویلا فریاد احسان را میشنیدیم که در پاسخ میگفت: "ماکو الله! ماکو حسین!.... انا الله!"۱ و دیوانهوار میخندید.
بیرون آسایشگاه، من و بقیه بچهها منتظر نوبت خود بودیم زیاد طول نکشید آخرین گروه پنج نفره که به آسایشگاه رانده شدند و کتک خوردند، تنبیه حالتی جمعی به خود گرفت. نگهبانها، دیوانهوار هجوم آوردند و کابلهای سنگین خود را به کار انداختند. صدای فریاد اسرا با صفیر کابلها و خندههای وحشیانه و جنونآمیز احسان درهم آمیخت.
به عقیده یکی از بچهها، تنبیه جمعی بهترین نوع تنبیه! بود. به نظر او در چنین حالتی ضربات کابل بین همه"سرشکن" شده و به هر کسی فقط چند ضربه میرسید! طولی نکشید که عرق از سر و روی نگهبانها جاری شد و همه به نفس نفس افتادند. احساس با دیدن این وضع، دستور"راحت باش!" به آنها داد و بعد همه بیرون رفتند... صورت و بدن همه چون زغال سیاه و کبود شده و دهان و گونه و بدن عدهای خون آلود.
صبحانه کمی چای بود که در چند قوطی رب گوجه تقسیم شد. بعد در آسایشگاه را باز کردند و آزادباش دادند. بچهها که ردیف شدند سر و کله احسان پیدا شد و خیلی فشرده دستور کار روزانه را صادر کرد. او گفت: "سنگ و خارهایی را که در محوطه میبینید باید جمعآوری شوند. این کار شماست." و ادامه داد: "اسرای هر قسمت از جلوی آسایشگاه خودشان کار را شروع میکنند... اگر کسی به هر شکل از زیر کار شانه خالی کند سر و کارش با کابل احسان خواهد بود." طبق دستور، همه ما را در یک صف و در امتداد زمین سنگلاخ محوطه پادگان ردیف کردند. بایستی"پا مرغی" حرکت میکردیم و ضمن جمعآوری خارها و سنگها جلو میرفتیم. گروهی از بچهها هم، کوپه کردن سنگها را به عهده گرفتند. نگهبانها بر کار نظارت میکردند و برای اینکه حضورشان فراموش نشود هر از چندگاه فریاد میکشیدند:"یاالله! سریع!" و چند ضربه کابل نثار سر و صورت اسرای دم دستشان میکردند. آن روز تا غروب جمعآوری سنگ و خار ادامه داشت ولی معلوم بود که این کار به این زودیها تمام نخواهد شد.
صبح روز بعد، دوباره در با شدت باز و احسان همراه تعدادی از نگهبانها وارد شد. همان نمایش روز قبل، البته این بار گفت که چند نفر از اسرا در آسایشگاه راه رفتهاند. حتی لازم نبود بهانهاش را بگوید. همه خود را برای تنبیه آماده کردند.
مثل دیروز، دستور داد از آسایشگاه خارج شویم و در ستونهای پنج نفره روی زمین بنشینیم. همین کار را کردیم، اما بعد از چند دقیقه دستور حرکت به طرف آشپزخانه صادر شد. در بین راه چند بار خیلی جدی تذکر دادند که ما را برای اعدام میبرند! اما در حقیقت ما را به آسایشگاه نگهبانها میبردند که کنار آشپزخانه واقع شده بود و "الحمایه" نام داشت.
تعداد زیادی از سربازها و نگهبانها جمع شده و مشتاقانه انتظار ما را میکشیدند. بین آنها همان سروانی را دیدیم که روز اول ورود ما به اردوگاه، دستور داد. او فرمانده اردوگاه "نقیب جمال" بود. سیگاری به لب داشت و با پاکت سیاه رنگ آن بازی میکرد. ما را که دید پوزخندی زد و زیر لب چیزی زمزمه کرد. اینبار نقشه جدیدی برایمان چیده بود. به دستور او، عراقیها دو به دو از هم فاصله گرفتند. ۴۰ نفری شدند. به هر اسیر دو نفر میرسید! به علاوه کابل، تعدادی باتوم و دسته کلنگ! هم در دست هر یک دیده می شد. حضور جناب فرمانده، آنها را وادار میکرد کارشان را به نحو احسن انجام دهند.
با یک اشاره نقیب جمال کارشان را شروع کردند. اگر کسی بتواند طعم غذایی را که خورده است با تعریف کردن به دیگری منتقل کند من نیز خواهم توانست این صحنه جنونآمیز و عذاب ناشی از آن را در اینجا وصف کنم! آنها کابل را چنان بالا میبردند که گویی با تیری می خواهند هیزم بشکنند. هیچ راه گریزی نبود. هر ضربه چنان اثری به جا میگذاشت که احساس میکردم آتش گرفتهام. جز غلتیدن و دست را حایل سر و صورت کردن هیچ کاری از ما برنمیآمد. در این گیر و دار، نگهبانها فریادزنان از اسرا خواستند که به حضرت امام (ره) اهانت کنند تا تنبیه متوقف شود. این یکی دیگر فوق طاقت همه بود، بدون هیچ تردیدی، همه ضربات کابل را ترجیح میدادند. ضربات کابل شدت گرفت و ناله "یا حسین!" بچهها اوج. در این بین یکی از بچهها طاقتش طاق شد، نه از ضربات کابل که از اصرار نگهبانها در توهین به امام (ره). او همان طورکه زیر ضربات بیامان کابل به خود میپیچید فریاد زد: "مرگ بر صدام!"
برای یک ثانیه،همه نگهبانها،برجا خشکشان زد و به کسی که جرأت چنین جسارتی را به خود خیره شدند. نقیب جمال که تا آن لحظه تنها ناظر بود، از جا پرید و به کسی که شعار داده بود حمله کرد. بقیه نگهبانها هم به کمکش آمدند. وقتی دست از کار کشیدند که خون از سر و تن قربانی جاری بود و هیچ حرکتی نمیکرد. بیشک فکر کردند او شهید شده که دست از سرش برداشتند.
خوشبختانه آن برادر چند دقیقه بعد در آسایشگاه به هوش آمد و دو ماه طول کشید تا بهبودی پیدا کرد. در شرایطی که هم سلولانش از هیچ کمکی به وی مضایقه نمیکردند.
************
۱ خدا نیست! حسین نیست! خدا منم!.
منبع: مشرق